#داستان
📚#ماجرای_پنجاه_غلام_متوکل
درثاقب المناقب، محمدبن حمدان از ابراهیم بن بطلون و او از مادرش روایت کرده است که:《پرده دارمتوکل بودم، او پنجاه غلام به من سپرده شد وبه من دستوردادند که آنهارا مسلمان وبه آنهانیکی کنم، وقتی یک سال تمام شددرحالی که نزداو ایستاده بودم ابوالحسن علی بن محمد النقی"ع" براو وارد شدند ودرجایگاهشان نشستند. به من دستوردادند غلامان را ازخانه هایشان خارج کنم ومن نیز چنین کردم. چون ابوالحسن رادیدند، تمامی آنهابه سجده افتادند. متوکل نتوانست درآنجابماند، بلندشدوپشت پرده پنهان گشت وامام برخاستند.
وقتی متوکل فهمید بیرون آمدوگفت: وای برتو بطلون! این چه کاری بود که غلامان کردند؟
گفتم: بخداسوگندنمیدانم.
گفت: ازآنهابپرس.
ازآنان درمورد کاری که کردندسوال کردم. گفتنداین مردی است که هرسال نزدما می آمدودین رابرماعرضه می کرد و ده روز نزدما می ماند. اوجانشین پیامبر برمسلمانان است.《متوکل دستورداد تاهمه ی آنها را تا آخرین نفر بکشند.》
وقت عشاءبه نزد ابی الحسن "ع" رفتم. غلامی درآنجابود؛ به من نگاه کردندوفرمودند: داخل شو، وارد شدم وایشان نشسته بودند. فرمودند: ای بطلون، باقوم چه کارکردند؟
گفتم: ای فرزندرسول خدا همه را تاآخرین نفرکشتند!
فرمودند: تمامی آنهاراکشتند؟!
گفتم: آری، بخدا سوگند.
فرمودند: میخواهی همه آنهارا ببینی؟
گفتم : بله، ای فرزند رسول خدا.
بادست به پرده اشاره کردند. واردشدم ودیدم همه نشسته اند و میوه میخورند.》
@faghatkhoda1397
#داستان
📚#ماجرای_پنجاه_غلام_متوکل
درثاقب المناقب، محمدبن حمدان از ابراهیم بن بطلون و او از مادرش روایت کرده است که:《پرده دارمتوکل بودم، او پنجاه غلام به من سپرده شد وبه من دستوردادند که آنهارا مسلمان وبه آنهانیکی کنم، وقتی یک سال تمام شددرحالی که نزداو ایستاده بودم ابوالحسن علی بن محمد النقی"ع" براو وارد شدند ودرجایگاهشان نشستند. به من دستوردادند غلامان را ازخانه هایشان خارج کنم ومن نیز چنین کردم. چون ابوالحسن رادیدند، تمامی آنهابه سجده افتادند. متوکل نتوانست درآنجابماند، بلندشدوپشت پرده پنهان گشت وامام برخاستند.
وقتی متوکل فهمید بیرون آمدوگفت: وای برتو بطلون! این چه کاری بود که غلامان کردند؟
گفتم: بخداسوگندنمیدانم.
گفت: ازآنهابپرس.
ازآنان درمورد کاری که کردندسوال کردم. گفتنداین مردی است که هرسال نزدما می آمدودین رابرماعرضه می کرد و ده روز نزدما می ماند. اوجانشین پیامبر برمسلمانان است.《متوکل دستورداد تاهمه ی آنها را تا آخرین نفر بکشند.》
وقت عشاءبه نزد ابی الحسن "ع" رفتم. غلامی درآنجابود؛ به من نگاه کردندوفرمودند: داخل شو، وارد شدم وایشان نشسته بودند. فرمودند: ای بطلون، باقوم چه کارکردند؟
گفتم: ای فرزندرسول خدا همه را تاآخرین نفرکشتند!
فرمودند: تمامی آنهاراکشتند؟!
گفتم: آری، بخدا سوگند.
فرمودند: میخواهی همه آنهارا ببینی؟
گفتم : بله، ای فرزند رسول خدا.
بادست به پرده اشاره کردند. واردشدم ودیدم همه نشسته اند و میوه میخورند.》
@faghatkhoda1397
#داستان
📚#ماجرای_پنجاه_غلام_متوکل
درثاقب المناقب، محمدبن حمدان از ابراهیم بن بطلون و او از مادرش روایت کرده است که:《پرده دارمتوکل بودم، او پنجاه غلام به من سپرده شد وبه من دستوردادند که آنهارا مسلمان وبه آنهانیکی کنم، وقتی یک سال تمام شددرحالی که نزداو ایستاده بودم ابوالحسن علی بن محمد النقی"ع" براو وارد شدند ودرجایگاهشان نشستند. به من دستوردادند غلامان را ازخانه هایشان خارج کنم ومن نیز چنین کردم. چون ابوالحسن رادیدند، تمامی آنهابه سجده افتادند. متوکل نتوانست درآنجابماند، بلندشدوپشت پرده پنهان گشت وامام برخاستند.
وقتی متوکل فهمید بیرون آمدوگفت: وای برتو بطلون! این چه کاری بود که غلامان کردند؟
گفتم: بخداسوگندنمیدانم.
گفت: ازآنهابپرس.
ازآنان درمورد کاری که کردندسوال کردم. گفتنداین مردی است که هرسال نزدما می آمدودین رابرماعرضه می کرد و ده روز نزدما می ماند. اوجانشین پیامبر برمسلمانان است.《متوکل دستورداد تاهمه ی آنها را تا آخرین نفر بکشند.》
وقت عشاءبه نزد ابی الحسن "ع" رفتم. غلامی درآنجابود؛ به من نگاه کردندوفرمودند: داخل شو، وارد شدم وایشان نشسته بودند. فرمودند: ای بطلون، باقوم چه کارکردند؟
گفتم: ای فرزندرسول خدا همه را تاآخرین نفرکشتند!
فرمودند: تمامی آنهاراکشتند؟!
گفتم: آری، بخدا سوگند.
فرمودند: میخواهی همه آنهارا ببینی؟
گفتم : بله، ای فرزند رسول خدا.
بادست به پرده اشاره کردند. واردشدم ودیدم همه نشسته اند و میوه میخورند.》
@faghatkhoda1397