#داستان
مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت
تمام کارگرانی که پیش او کار میکردند برای صرف شام دعوت کرد
و جلوی آنها یک نسخه قرآن مجید
و مبلغی پول گذاشت
و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند
از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید
یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است
اول از نگهبان شروع کرد
پس گفت: انتخاب کنید؟
نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فایده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد
بعداً از کشاورزی که پیش او کار میکرد
سؤال کرد گفت اختیار کن!؟
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعاً قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلاً مال را انتخاب میکنم
بعد از آن سؤال از آشپز بود
که آیا قرآن یا مال را انتخاب میکنید
پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابراین پول را بر میگزینم
و در سری آخر از پسری که مسئول حیوانات بود پرسید
این پسر خیلی فقیر بود پس گفت:
من به طور قطعی میدانم که تو حتماً مال را انتخاب میکنی تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری
پس آن پسر جواب صحیح داد:
درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب میکنم
چرا که مادرم گفته است: یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است
قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابر آن مبلغی بود که بر میز غذا بود وجود داشت
و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث میشود
پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمیکند
پس گمان شما به پروردگار جهانیان
چگونه است؟
@faghatkhoda1397
#داستان مرد قصاب
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا
@faghatkhoda1397
#داستان
🌴مردی از اهل شام که در اثر تبلیغات دستگاه معاویه گول خورده بود و خاندان پیامبر را دشمن می داشت، وارد مدینه شد. در شهر امام حسن علیه السلام را دید. پیش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد و هر چه از دهانش می آمد به آن بزرگوار گفت.
🌴حضرت با کمال مهر و محبت به وی می نگریست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت یافت، امام به او سلام کرده، لبخندی زد و سپس فرمود: ای مرد! من خیال می کنم تو در این شهر مسافر غریبی هستی و شاید هم اشتباه کرده ای. در عین حال اگر از ما طلب رضایت کنی، ما از تو راضی می شویم. اگر چیزی از ما بخواهی به تو می دهیم. اگر راهنمایی بخواهی، هدایت می کنیم. اگر برای برداشتن بارت از ما یاری طلبی بارت را برمی داریم. اگر گرسنه هستی سیرت می کنیم. اگر برهنه ای لباست می دهیم. اگر حاجتی داری برآورده می کنیم و چنانچه با همه وسایل مسافرت بر خانه وارد شوی، تا هنگام رفتنت مهمان ما می شوی و ما می توانیم با کمال شوق و محبت از شما پذیرایی کنیم. چه این که ما خانه ای وسیع و وسایل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم.
🌴وقتی مرد شامی سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنید سخت گریست و در حال خجلت و شرمندگی عرض کرد: گواهی می دهم که تو خلیفه خدا بر روی زمین هستی:
🍃الله أعلم حیث یجعل رسالته🍃
✨و خداوند داناتر است به اینکه رسالت خویش را در کدام خانواده قرار دهد✨
🌴و تو ای حسن و پدرت دشمن ترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون تو محبوب ترین خلق خدا پیش منی.
🌴سپس مرد به خانه امام حسن علیه السلام وارد شد و هنگامی که در مدینه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذیرایی شد و از ارادتمندان آن خاندان
@faghatkhoda1397
#داستان
📚حمام رفتن بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بیاعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد.
حمامیها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بیجهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز میپردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتریهای خود را بنمایید.
@faghatkhoda1397
#داستان
🐭موش تو سوراخ نمیرفت، جارو هم به دمش میبست
از این اصطلاح در مواقعی استفاده میکنند که کسی برای حل کردن یک مشکل کوچک، مشکل بزرگتر ایجاد کند.
یا در مورد کسانی به کار میرود که خودش پذیرفته نشده باشد ولی بخواهد معرف دیگری شود و ....موارد مشابه دیگر.
میگویند موشی از کوچهای میگذشت، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت و پیرزنی را دید که سرگرم کار است. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و به انباری رفت و دید در آنجا همه چیز فراوان است.
یک طرف کیسههای گردو، چند شیشه پنیر که روی طاقچه انباری بود که ردیف به ردیف گذاشته بودند و خلاصه هر چه که میخواست در آنجا یافت میشد. چشمش به سوراخی افتاد. با خودش گفت: همین جا زندگی میکنم. درون سوراخ رفت و متوجه شد که سقف اتاقش تار عنکبوت بسته است.
موش گفت: باید این جا را خوب تمیز و مرتب کنم.
او خوشحال و خندان از لانه خارج شد، نگاهی به اطراف کرد، چشمش به جارویی افتاد که در گوشه انبار به دیوار تکیه داده شده بود. با خود گفت چه کار کنم تا این جارو را با خودم به سوراخ ببرم؟ سوراخ خیلی کوچک است و اگر جارو را دست بگیرم و با آن به لانه بروم، نمی توانم از آن عبور کنم. قدری فکر کرد، بعد گفت: بهترین کار این است که جارو را به دم خود ببندم و دنبال خودم به داخل سوراخ ببرم و همین کار را کرد. ولی جارو در سوراخ گیر کرد. در این هنگام پیرزن وارد انبار شد و دید که از سوراخی در انباری، جارویی بیرون آمده است. جارو را کشید و دم موش با جارو کنده شد.
پیرزن خندهای کرد و گفت:
«موش تو سوراخ نمیرفت، جارو هم به دمش می بست.
@faghatkhoda1397
#داستان
📚#ماجرای_پنجاه_غلام_متوکل
درثاقب المناقب، محمدبن حمدان از ابراهیم بن بطلون و او از مادرش روایت کرده است که:《پرده دارمتوکل بودم، او پنجاه غلام به من سپرده شد وبه من دستوردادند که آنهارا مسلمان وبه آنهانیکی کنم، وقتی یک سال تمام شددرحالی که نزداو ایستاده بودم ابوالحسن علی بن محمد النقی"ع" براو وارد شدند ودرجایگاهشان نشستند. به من دستوردادند غلامان را ازخانه هایشان خارج کنم ومن نیز چنین کردم. چون ابوالحسن رادیدند، تمامی آنهابه سجده افتادند. متوکل نتوانست درآنجابماند، بلندشدوپشت پرده پنهان گشت وامام برخاستند.
وقتی متوکل فهمید بیرون آمدوگفت: وای برتو بطلون! این چه کاری بود که غلامان کردند؟
گفتم: بخداسوگندنمیدانم.
گفت: ازآنهابپرس.
ازآنان درمورد کاری که کردندسوال کردم. گفتنداین مردی است که هرسال نزدما می آمدودین رابرماعرضه می کرد و ده روز نزدما می ماند. اوجانشین پیامبر برمسلمانان است.《متوکل دستورداد تاهمه ی آنها را تا آخرین نفر بکشند.》
وقت عشاءبه نزد ابی الحسن "ع" رفتم. غلامی درآنجابود؛ به من نگاه کردندوفرمودند: داخل شو، وارد شدم وایشان نشسته بودند. فرمودند: ای بطلون، باقوم چه کارکردند؟
گفتم: ای فرزندرسول خدا همه را تاآخرین نفرکشتند!
فرمودند: تمامی آنهاراکشتند؟!
گفتم: آری، بخدا سوگند.
فرمودند: میخواهی همه آنهارا ببینی؟
گفتم : بله، ای فرزند رسول خدا.
بادست به پرده اشاره کردند. واردشدم ودیدم همه نشسته اند و میوه میخورند.》
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#داسـتان
✍شخصی بود که چندان مقید به احکام شرعی نبود، ولی هر وقت در مسیرش به بیرق و پرچم مجالس عزاداری امام حسین علیهالسّلام برمیخورد، به حضرت سلام میداد. آن شخص از دنیا رفت و در قیامت پروندهی اعمالش را رسیدگی کردند و دیدند جهنّمی تمام عیار است.
لذا حکم صادر شد او را به جهنّم ببرند. ملائکه پروندهی او را گرفتند و او را به سمت جهنّم بردند. در بین راه آن شخص بیرق امام حسین علیهالسّلام را دید. محکم ایستاد و به ملائکهای که او را میبردند گفت من در دنیا هیچ وقت بدون سلام کردن از این بیرقها رد نشدم و الآن هم باید بروم یک سلام بکنم، بعد با شما به جهنّم میآیم. ملائکه گفتند نمیشود، کار تو تمام است و باید به جهنّم بروی.
تا این گفتگو بین آنها در گرفت، حضرت اباعبدالله علیهالسّلام که پای آن بیرق ایستاده بودند یک نگاه به آنها کردند و با همین نگاه، آن شخص و ملائکهی همراهش، خود را در حضور حضرت مشاهده کردند. حضرت فرمودند گفتگوی شما بر سر چه بود؟ ملائکه پروندهی اعمال آن شخص را تقدیم حضرت کردند. حضرت نگاهی به آن کردند و به آن شخص فرمودند: این چیه؟ (یعنی چیز خوبی نیست) و پرونده را به ملائکه پس دادند.
ملائکه هم راه افتادند تا آن شخص را به جهنّم ببرند امّا در بین راه متوجّه شدند که به سمت بهشت میروند خیلی تعجّب کردند!
به پروندهی آن شخص نگاه کردند، دیدند حضرت با همان نگاهشان زیر نامهی اعمال آن شخص نوشتهاند: یا مُبَدِّلَ السَّیِئاتِ الحَسَناتِ ای کسی که بدیها را به خوبی تبدیل میکنی. ملائکه هم آن شخص را به بهشت بردند و تحویل دادند.
@faghatkhoda1397
#داستان
در میان دشتی سرسبز و زیبا، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودش را زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی او را به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود شکارچی او را به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت.
مرد ثروتمند کبک را در قفس زیبایی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند
از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود. روزی خرگوشی از کنار آن لانه می گذشت، وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت در آنجا زندگی کند. همسایگان که دیدند کبک مدتی طولانی است به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.
کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند، ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند.
بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس را برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و در همان لحظه کبک از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ، کبک خودش را از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد.
اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند. کبک با هر زحمتی که بود توانست خودش را به دشت زیبایی که در ان زندگی می کرد برساند. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن را از تنش بیرون کند.... ولی وقتی به آنجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفته اند.
کبک با ناراحتی به خرگوش گفت: اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟
خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از اون بیرون نمی رم.
بحث و دعوا بین کبک و خرگوش بالا گرفت و حیوانات هم دور آن ها جمع شده بودند و تماشا می کردند.
در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه. بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه.
کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند و موضوع دعوایشان را به گربه گفتند و از او خواستند که یک رای عادلانه بدهد که لانه به کی می رسد؟
گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست تر نظر بدم.
کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.
اما.... غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن آن ها نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی کبک و خرگوش پرید و یه لقمه چپ شان کرد.
@faghatkhoda1397
#داستان
روزی مردی خواب عجیبی دید؛ او دید
که نزد فرشته ها حضور دارد و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگامِ ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی که توسط پیک ها از زمین می رسند را باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. او از فرشته ای پرسید: شما چه کار می کنید؟
فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدايا شكر.
امام صادق علیه السلام: شكرِ نعمت، دوری از گناهان است و كمالِ شكرگزاری انسان، گفتن «الحمدُ للهِ رَبِّ العالَمین»
است
@faghatkhoda1397
#داستان
حکیمباشی را دراز کنید.
این اصطلاح در مواردی استفاده میشود که شخصی بیگناه را به جای قدرتمندی که مقصر است، محکوم و تنبیه کنند.
میگویند شخصی قدرتمند دچار سنگینی معده شد و حکیم یا طبیب آوردند.
حکیم که تشخیص داد درد معده بر اثر زیادهروی در خوردن بوده و شخص دچار یبوست شده است، تجویز کرد که او را دراز کرده و تنقیه کنند.
(تنقیه وسیلهای بود دارای یک محفظه پلاستیکی کروی مانند بالون، که لولهای پلاستیکی به آن وصل بود و در قدیم برای رفع یبوستهای شدید مخلوط آب و صابون را به درون آن کشیده و توسط لوله از راه مقعد به داخل رودههای شخص وارد میکردند و خیلیها آن را توهینآمیز میدانستند ولی موثر بود. هنوز هم در برخی مواقع استفاده میشود. به این کار اِماله کردن هم میگفتند.)
بیمار که از تجویز ناراحت بود فریاد زد چه کسی را دراز و تنقیه کنند؟ حکیم از ترس جانش گفت: مرا.
آن شخص گفت حکیم را دراز کنید و تنقیه کنید. همین کار را کردند. از قضا چند روز بعد یبوست آن شخص برطرف شد و حال او خوب شد و همه تصور کردند که بهبود وی، نتیجه آن بوده که حکیم را تنقیه کردهاند.
از آن به بعد این ضربالمثل در مواردی که ذکر شد به کار برده میشود.
@faghatkhoda1397
#داستان
یک انگلیسی تصمیم گرفت که برای کشف معدن الماس به آفریقا برود. تمام دارایی خود را فروخت و رفت.
زمینی خرید که کلبه ای در آن بود و فقط به جستجوی الماس پرداخت. درنهایت نتوانست چیزی پیدا کند، پس زمین و کلبه خود را برای فروش گذاشت.
شخصی براي خرید آن ها آمد. اسم او کیمبرلی بود.
آن ها بر روی سنگی در حیاط خانه نشستند و قرارداد را امضا کردند و صاحب قبلی رفت.
وقتی او رفت، کیمبرلی کاملا اتفاقی آن سنگ را تکان داد و زیرش الماسی دید؛ و این گونه بود که معادن الماس کیمبرلی کشف شدند.
الماس ها همان جایی بودند که آن مرد قبلی زندگی می کرد. او دنبال الماس همه جا را گشت به غیراز خانه خودش را !
این یک داستان واقعی است.
هر چه که به دنبالش هستی
در درون خود توست
از درون خودت غافل نشو
@faghatkhoda1397
#داستان
ﺭﻭﺯﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ (ﻉ ) ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻛﻮﻓﻪ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺩﻳﺪ. ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺗﺎﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﺩﺍﺏ ﻧﻤﺎﺯ، ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺍﻯ ﺟﻮﺍﻥ، تأﻭﻳﻞ ﻧﻤﺎﺯ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺁﻳﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺟﺰ ﻋﺒﻮﺩﻳﺖ، تأﻭﻳﻠﻰ ﺍﺳﺖ؟!
ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ، ﻧﺎﻗﺺ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﺍﺳﺖ.
تأﻭﻳﻞ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻧﻤﺎﺯ، ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ:
ﻗﺮﺑﺖ، ﺧﻠﻮﺹ، ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺗﻮﺟّﻪ، ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻣﺤﺒّﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ، ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻫﻴﭻ ﻋﻤﻠﻰ ﺻﺤﻴﺢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺩﻫﺮ ﺻﺎﺋﻢ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺻﻔﺎ ﻭ ﻣﺮﻭﻩ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻗﻴﺎﻡ ﻛﻨﺪ.
ﺁﺭﻯ، ﺭﻭﺡ ﻧﻤﺎﺯ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﺮﺑﺖ ﻭ ﺧﻠﻮﺹ، ﺗﻮﺟّﻪ ﻭ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ، ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﺤﺒّﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺻﻠﻮﺓ ﺍﻟﻤﺼﻠّﻴﻦ است
@faghatkhoda1397