🌱
برداشت اشتباهی که ما از رفتار آدم ها داریم، حاله خوبمون رو بد میکنه
#دل_نوشت
#شهربانو_خجیر
☁️↯
دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی
مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من ...
↻
@Fahamejann
با خودم عهد کرده ام شاد باشم ؛
بیخیال قضاوت ها، حسادت ها، دشمنی ها و کینه ورزی ها،
بیخیال مشکلات و نداشته ها ،
بیخیال هرچیز که دلم را می رنجاند ،
بیخیال هرچیز که لبخند را از صورتم می دزدد ...
متمرکز می شوم روی داشته هایم ،
به جای دشمنی ها و حسادتها ؛
دوستانم را می بینم ... و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند .
به جای مشکلاتم ؛
به موفقیت و شادی های پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ،
و می خندم ... از تهِ دلم می خندم ...
من اگر هیچ هم نداشته باشم، خدایی دارم که برای شادی و لبخند من ، همه جوره حمایتم می کند .
به جای همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و بی منت ، هوای بیقراری ام را دارد .
من باخودم عهد کرده ام شاد باشم ؛
و این بزرگترین گام موفقیت من است :)
[ (: ]
بعد از تمام نشدن ها ،🍂
رفتن ها و از دس دادن ها
بعد از تمام شکستن ها 💔
و زمین خوردن ها سرت را بالا بگیر
نفسی عمیق بکش
و خودت را برای روز های بهتر اماده کن
، که بعد از هر رعد و برق،🌩
بارانی ست⛈، و پشت هر ابری افتابی 🌤...
[من از بیگانگان هرگز ننالم؛
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد!!]
#حافظ
^^ |@fahamejann
و اونجایی که محمود درویش میگه:
نه دوری که منتظرت باشم
و نه نزدیک که به آغوشت کشم.
نه از آنِ منی که قلبم تسکین گیرد
و نه از تو بینصیبم که فراموشت کنم!
تو در میان همه چیزی :)♥️
@fahamejann
فقط می خواهم معجزه ام...
شادی چشم هات باشد
من پیامبر لبخندم...
خدا کند که با خدا به نتیجه برسیم!
اسکارلت دهه شصت📚
سجاد افشاریان ✍🏼
@fahamejann
هدایت شده از روح نواز🌱
آقاے سجده هاے طولانے، دعا کن ما را...
💚💚💚
#یا_سید_الساجدین
هدایت شده از روح نواز🌱
👌درسی اخلاقی از سهراب سپهری
خیــلی قشنگه حیفه نخونیمش ...!!!
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
🖌"سهراب سپهرى"