بسیج دانش آموزی فراهان
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد .گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچهها،حال و هوای دیگری.
تا حالا اینطور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند !
به چهره بعضیها دقیق نگاه کردم .جور خاصی شده بودند نه میشد بگویی ضعف دارند،نه میشد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمیشد بزنی. هرچی براشان صحبت کردم،فایده نداشت. اصلاً انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا شوند.هر کاری کردم راضیشان کنم راه بیفتند ،نشد .
اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود؛آن هم با کلی شهید.🥀 پاک درمانده شده بودم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود با خودم گفتم :چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که :خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم .اسم حضرت صدیقه( سلام الله علیها )را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش .زمزمه کردم: خانوم خودتون کمک کنید، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم،وضع مال خودتون بهتر میدونید.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند ،اصلاً منتظر عنایت بودم ؛توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد: رو کردم به بچهها محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام؛ فقط یک آرپی چی زن از بین شما بلند شه با من بیاد ،دیگه هیچی نمیخوام.
زل زدم بهشان. لحظه شماری میکردم یکی بلند شود .یکی بلند شد، یکی از بچههای آرپیش زن. بلند گفت :من میام.
نگاهش مصمم بود و جدی . چند لحظه نکشید، یکی دیگر، مصممتر از او بلند شد و گفت: منم میام .
پشت بندش یکی دیگر ایستاد .تا به خودم آمدم همه گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم ،بقیه هم پشت سرم .
پیروزی مان توی آن عملیات چشم همه را خیره کرد.! اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم کارمان اینجور گل نمیکرد. عنایت ام ابیها (سلام الله علیها )باز هم به دادمان رسیده بود.
#کتاب_خاک_های_نرم_کوشک
#شهید_برونسی
✅ارسالی از دانش اموز زهرا سلیمی واحد ارشاد سلیم آباد
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
#پویش_جانفدا
#هفته_دفاع_مقدس
#بسیج_دانش_اموزی_فراهان
@farahanbasij