خاطرات شهید حججی
#قسمت۱۵
مسئول هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.و معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای سنگین و سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای پشت صحنه. نمیخوام توی دید باشم." اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.ماهمحرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.ساعتها خدمت میکرد و عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد.یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط بایدسر داد!