آهی کشیدی و رخ آیینه مات شد
اشک زلال چشم تو آب حیات شد
خون دل تو خون دلم را به شیشه کرد
تا از تو خواستم بنویسم دوات شد
این شهر را ادامه دهی، آب می برد
بانو بقیع از ابر دو چشمت فرات شد
ای نوحه خوان ممتدِ از صبح تا به ظهر
قدری نفس بگیر که وقت صلاة شد
وقت قنوت، اشک تو افتاد روی خاک
فردا خبر رسید که آنجا قنات شد
او ماند و دختران یتیم قبیله اش
امّ البنین بی پسر، امّ البنات شد
آری پسر، قمر به شب مؤمنین که شد
مادر، ستاره ی سحر مؤمنات شد
«سید میلاد حسنی»
#شعر
#مدح_و_روضه
#حضرت_ام_البنین