#تجربه
#خاطره_ارسالی
غیبت (بستگان درجه یک)
یکی از رفقام میگفت: توي جمع خودمونی نشسته بودم که متوجه شدم مادرم داره غیبت کسی رو میکنه.😒
فوري با حالتی مخلوط از شوخی و جدي گفتم «مااادر جان! ظاهرا خیلی ثوابـاتون زیاد شده ها؟! دارین گونی گونی ثواب
میدین به طرف «مادرم که متوجه منظورم شد، حرف رو قطع کردند و ساکت شدند، ادامه دادم: «خب قربونت برم، حالا
طرف اگه مشکلی داره، برید به خودش بگید شاید درست بشه»☺️
آره؛ اگه جایی غیبت میشنیدم، مدل هاي مختلفی از نهی از منکر رو امتحان کردم که جواب داده.
حواسمون باشه که "گناه سکوت در برابر غیبت، سخت تر از گناه غیبت کردنه"
اگرچه هر دوش گناهه و حق الناس!👌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#تذکر_لسانی
#خاطره_ارسالی
#تجربه
سُس کمتر بخور ... (تذکر اثر داره)👌
مدتی بود خیلی ضعف میکردم. براي تقویت قواي جسمی ام رفتم یه عطاري مورد اعتماد.😉
بعد از مقداري صحبت، یه چیزهایی برام نسخه پیچید و گفت: سعی کن سُس کمتر بخوري، ماکارونی کمتر بخوریی ... و
چند تا خوراکی رو نام برد و گفت سعی کن نخوری
خلاصه همین چند تا جمله ي او در من اثر کرد. شاید خودشم فکر نمیکرد اینقدر اثر کنه و به حرفاش عمل کنم.☺️
در امر به معروف و نهی از منکر هم همینه، گاهی اوقات ما گرفتار قضاوت میشیم و میگیم «اثر نداره»
نخیر؛ اثر داره، تو صحیح منتقل کن، به اینکه چه جوري و چه زمانی اثر میذاره، فکر نکن.👌👌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
نماز اول وقت (نامه)
آرایشگاه مردونه داشت، یا همون پیرایشگاه 💇♂
آدم خوبی بود، با خُلق و خوي مذهبی. در ایام محرّم هم گاهی تو مغازه اش مداحی میگذاشت. با مشتري هم خوب
حساب میکرد تا کسی ناراضی از مغازه اش بیرون نره. منم گاهی براي اصلاح میرفتم پیش ایشون.☺️
آقاي خیلی بی آزار و خَدومی بود. فقط از یه مساله اي ناراحت بودم! اینکه چرا ایشون با این همه خوبی، موقع نماز ظهر و
عصر درب مغازه اش بازه؟! درصورتی که بغلِ مغازه اش هم نماز جماعت بود اما ایشون مغازه رو نمی بست!🧐
یه روز کاغذ قلم برداشتم و بدون نام و نشون، ازش بابت همه ي خوبی هاش تشکر کردم و نوشتم «اما حیف! شما که
اینقدر خوب هستید که حتی در محرم و صفر، داخل مغازه مداحی میذارید، شما که امام حسین و این همه دوست دارید،
اي کاش مثل امام حسین هم وقت نماز، مغازه تون رو می بستید و به جماعت می خواندید»
یادم میاد که دو سـه خط، بیشتر نشد. سر صبح و در یه فرصتی که هنوز نیومده بود، یواشکی نامه رو انداختم داخل مغازه.😅
چند روز بعد که از اونجا رد میشدم اتفاقا موقع اذان ظهر بود، دیدم درب مغازه اش بسته است و نوشته به علت اقامه ي
نماز جماعت ...
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تذکر_لسانی
#تجربه
حیف این جوون!😔
تذکربا (یه جمله ي ساده)
با خانومم رفته بودم بازدید از مبلهاي چوبی، مقابلِ مغازه اي در حال تماشا بودیم که یه جوان حدودا 35 ساله اي گفت:
- آقا ببخشید. ممکنه شماره ام رو به شما بدم تا اگه وانت خواستید بِهِم زنگ بزنید؟😌
- بله، بله. حتما☺️
شماره اش رو روي کاغذي نوشت و بهم داد. دهنش پر از آثار سیگار بود! لب و دندونش داغون! از بس کشیده بود😞
بهش گفتم «اگه خرید کردم بِهت زنگ میزنم ان شاالله، فقط یه خواهشی؟ اگه میتونی تَرکش کن» از نوع گفتار و اشاره
ي چشمم، معلوم بود منظورم چیه. به نرمی گفت: چشم داداش.😅
[معلوم نیست، خونِ چقدر از اینا، به پاي ما هم نوشته بشه! از بس متذکر نشدیم و دست همو نگرفتیم]
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
حلقه ي نوجووناي سیگاري!
(گاهی خدا تو رو سر راه کسی قرار میده تا ...)☝️
مراسم عزاداري بود. آدرسِ هیاتی که برام پیامک شده بود این بود: فلان خیابون، شماره 3 ممیز 1
اما چون جاي اعداد در پیامک جابجا شده بود، من اشتباهی رفتم شماره 1 ممیز 3😌
ماشین رو نزدیک چهارراه پارك کردم، روبروم سرِ چهارراه حدود 10 تا نوجوان دور هم جمع بودند. متاسفانه 6 تاشون
سیگار به دست بودن! تا دیدمشون به خدا گفتم «خدایا حتما منو اینجا آوردي که با اینا حرف بزنم باشه چشم» 👌
هنوز
نمی دونستم آدرس رو اشتباه اومدم. از ماشین پیاده شدم و به سمت شون رفتم. جمع شون جمع بود و گرم صحبت و دود!
از این چهارراه هاي خلوت بود. با صداي بلند سلام کردم، یهو رفتم توي جمع شون و شروع کردم از یه کنار به همه شون
دست دادن و سلام کردم. گفتم «یه سوال دارم، کی جواب میده؟» دو تاشون به شوخی گفتن «از ما بپرس»😃
گفتم «خب، شما بگو: دوست داري پسرت سیگار بکشه؟» گفت: من که ازدواج نمیکنم. گفتم «حالا فرض کن ازدواج
کردي. بالاخره الان بچه ي یک پدر و مادر هستی دیگه، آیا دوست داري بچه ات سیگار بکشه؟» گفت نه. از اون دومی
هم همین سوال رو پرسیدم گفت: نه. رو به جمع، سوال رو تکرار کردم و بعد گفتم: باباهاتون دوست ندارن شما سیگار
بکشین.👌
الان که جوانی و گرفتارش نشدي راحت تر میتونی ترك کنی و بی خیال بشی.
ادامه دادم «بچه ها من خودم 14 سالگی یه نخ سیگار کشیدم اما یکی بهم تذکر داد، دیگه ادامه ندادم وگرنه الان حتما
قیافه ام اینطوري نبود، دندونام و رنگ و روم ...😅
چند تاشون سیگارهاشونو انداختن و فقط دو نفر هنوز دست شون بود. رو به همه شون گفتم «دمتون گرم، میدونم که
میتونین کنار بذاریدش. آینده تون رو دودي نکنید. شبتون بخیر» و خداحافظی کردم و رفتم.
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
تذکر سیگار در کربلا (حتی به زبان دیگه)
ایام اربعین بود، رسیدیم کربلا ... جاتون خالی.😍
الحمداالله از نقاط مختلف دنیا امام حسین علیه السلام زائر داشت. همه چی خوب بود اما
تو خود شهر کربلا یه چیزي منو خیلی اذیت کرد. خیلی از جوان ها و نوجوان هاي عراقی سیگاري بودند. مثلا بچه ي 15
– 16 ساله میدیدي سیگار دستشه! با خودم گفتم باید با اینها ارتباط بگیرم! جالبه که خیلی هم عربی یاد نداشتم.
دیدم یه پسر 18 – 19 ساله مشغول سیگار کشیدنه. نزدیک شدم و با لبخند و گشاده رویی سلام علیکی غلیظ کردم.☺️
جواب داد. گفتم: «اَنت شاب (منظورم این بود که تو جوانی) صورتُک و أسنانُک أبیض (مثلا می خواستم بگم چهره ات
شادابه، دندونات سفیده)
فَلماذا استعمال دخانیات؟! (پس چرا سیگار میکشی؟!)»😔
اونم چون می دید من عراقی نیستم و شکسته بسته حرف میزنم، سکوت کرده بود و گوش میداد.
«لماذا استعمال دخانیات؟ فی هذا البلَد! البـلَد امام حسین علیه السلام، الکربلا!» سیگارش رو انداخت زمین و با پاش لگد
کرد، ضمن تشکر، ادامه دادم «لأجل امام حسین علیه السلام اُترُك استعمال دخانیات الی ابداً: مثلا می خواستم بهش بگم
به خاطر امام حسین براي همیشه سیگار رو ترك کن» ... خلاصه دیالوگهاي باحالی شد و کُلی خاطره😂
گرچه خیلی عربی یاد نداشتم اما با همین زبون شکسته، ارتباط میگرفتم و طی اون چند روز، از لب سه چهار جوان عراقی
سیگار رو جدا کردم. خدا بده برکت کم از ما و کَرَم و اثر از خدا👌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
دوست داري پسرت ... (تذکر سیگار به جوان)
ایام محرم؛ صبح روز عاشورا
در حال مطالعه و تحقیق بودم. صداي هیات ها و دسته هاي عزاداري میومد که از جلوي درب منزل عبور میکردن.
پسرِ 8 ساله ام لباس گرم پوشید و رفت تا دسته هاي عزا رو ببینه. بعد از دو سه دقیقه، زنگ خونه رو زد و گفت: «بابا! تو
هم بیا ببین».
اولش نمی خواستم برم، چون باید مطالعه ام رو تموم میکردم، اما با خودم گفتم «این مطالعه بخوره تو
سرم! به جاي اینکه من به پسرم بگم بیا دسته هاي عزا رو ببین، اون به من گفته! اثر تربیتی و همراهی کردنِ من با اون،
از این 10 دقیقه نشستن پاي مطالعه بیشتره» لباس گرم پوشیدم، دختر یک ساله ام رو هم آماده کردم بغلش کردم و
رفتیم بیرون.
عجب صحنهي زیبایی! شاید حدود 30 هیات و هر هیات یک علم، با نظم خاصی در حال عبور بودند. محو
تماشا بودیم که یهو متوجه پسر نوجوان 19 – 20 ساله اي شدم با قدي کشیده و لباس مشکی به تن.
کنار خیابون ایستاده بود در حالِ رسوندنِ دود سیگار به آغوش طبیعت 😔
همونطوري که بچه ام بغلم بود رفتم کنارش و آهسته دستم رو گذاشتم روي شونه اش، با یه لحن خوب و ملایمی گفتم:
سلاااام.☺️ برگشت نگاهی کرد و جواب سلامم رو داد و گفت بفرمایید. گفتم: «حیف تو نیست؟! که صورت شاداب و دندوناي
سفیدت رو کم کم زرد و مریض این سیگار کنی؟!» همونطور که سیگارش رو گرفته بود پایین گوش میداد. ادامه دادم:
«دوست داري بچه ات سیگار بکشه؟» فوري گفت: نه. گفتم: «بابات دوست نداره بکشی» یهو سیگارش رو انداخت و زیر
پاش لگد کرد و گفت: چشم. گفتم «پسرِ گل! نذار 6 گرم سیگار، یه جوانِ 50 – 60 کیلویی رو بزنه زمین ،«با اشاره به
هیات هاي عزاداري، مهربون اما محکم گفتم «به خاطر امام حسین ترك کن»
گفت ممنون باشه. گفتم: عزاداریت قبول باشه
و ازش فاصله گرفتم تا خجالت نکشه، اونم رفت به سمت هیات ها ...
حالا یه سوال: خواننده ي محترم!
[فرض کن] اون پسره، داداشت بود.
آیا خوب شد که باهش حرف زدم یا نه؟
اگه بله، پس لطفا شما هم منکري دیدي بیتفاوت رد نشو.
دیگران رو مثل خانواده خودمون بدونیم و براي موفقیت شون کمکشون کنیم.
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
از من به یک اشاره ...
(مرحله اول از مراحل امر به معروف و نهی از منکر)
بچه ها رو صبح می بردم مدرسه. از روبرو خانم 33-34 ساله اي با لباسهاي وِل و موهایی بیرون ریخته ظاهر شد.😞
از کنار خیابون میومد؛ تو مسیر پیاده رو نبود. منم با ماشین از روبرو داشتم بهش نزدیک میشدم. خوشبختانه این مدل
خانما سر به زیرن و اصلا به کسایی که از روبروشون میاد نگاه نمیکنن. میفهمین که چی میگم؟! عینک دودي
داشت و معلوم نبود که به راننده ماشینِ روبرو (یعنی مثلا من) نگاه میکنه یا نه؟ اما امیــدم به خدا بود که منو ببینه.
سرعت رو کمتر کرده بودم، همونطور که از کنارش عبور کردم با اشاره ي دست و صورت، البته بیشتر دستها، بهش این
پیامو منتقل کردم که این چه وضعیه؟!!!😏 از حرکات دست و چشمام، تعجبِ زیادي میبارید😳
(مثل اینکه کسی رو با صورت
و لباس گلی ببینی و فقط با اشاره بهش بفهمونی این چه وضعیه؟! اشارات منم تو این مایه ها بود)
از کنارش که رد شدم، با نگاه به آینه متوجه شدم که داره شال و مانتوش رو مرتب میکنه و چِفت و بست میزنه 😌
حالا هی بگو اثر نداره. به ما چه که اثرش کجاست؟ وللّه العاقبۀُ الأمور.👌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
روز عاشورا، شال مشکیِ سوراخ سوراخ! (استفاده از کاغذ و نامه)
روز عاشورا بود و من میـانِ دسته هاي عزاداري ... ناگهان صحنهي عجیبی توجهم رو جلب کرد! زن و شوهري تقریبا
30-32 ساله حدود 20 متر جلوتر، بین عزاداران در حال قدم زدن و نگاه کردن دسته ها بودند. مرده چپه تراش و خانمه
مانتویی اما روي سرش یه شالِ مشکی انداخته بود، شال که چه عرض کنم یه توري، توري که چه عرض کنم یه آبکش!
از سوراخ هاي شالش فکر کنم گردو راحت رد میشد!😒
موها مش کرده و متاسفانه همهي موهاش، به وضوحٍ دیده میشد!😔
شال فقط یه کم سایه ي مشکی رو موهاي زردش انداخته بود. با خودم گفتم: خدایا چه کنم؟🧐
یه کم فکر کردم. کاغذي از کیفم در آوردم و به شکل مربع برش دادم. یه گوشه اي ایستادم و با دست خطی خوش و
خوانا شروع کردم به نوشتن: "سلام و احترام. عزاداري تون قبول باشه. خاك پاي عزاداراي امام حسین سرمهي چشم من
و امثال من.😊
خواهشی داشتم: اگه ممکنه به همسر محترم تون بفرمایید از روسري یا شالی استفاده کنن که موها رو کامل
بپوشونه. متشکرم" کاغذ رو تا نکردم؛ همونطوري گرفتم دستم تا به آقاهه بدم.
جمعیت زیاد بود، فکر کنم گُمشون کرده بودم! سرعتم رو زیاد کردم بلکه ببینم شون. یک چهارراه بالاتر دیدمشون. منتظر
فرصت بودم. یهو توقف کردند و خانمه یک متري از آقاهه فاصله گرفت تا عزاداري رو از نزدیک تر ببینه (انگار خدا داشت
صحنه رو براي تحویل نامه ام آماده میکرد) فوري رفتم کنار آقاهه. دستم رو گذاشتم روي شونه اش، برگشت نگاهم
کرد. با لبخندي سلام کرد. چون صداي عزاداري بلند بود، دهنم رو بردم سمت گوشش و همونطور که کاغذ رو نشون
میدادم گفتم «این مال شماست» کاغذ رو گرفت و من بدون اینکه توقف کنم، رفتم و به پشت سرم هم دیگه نگاه نکردم.😉
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
اونجوري اومد، اینجوري رفت (یک نامه)
داخل اتوبوس شدم تا از شهري به شهر خودمون برگردم. حدود 5 ساعت راه بود.
هنوز اتوبوس از شهر خارج نشده بود که کنـار خیابــون توقف کرد. سه چهار مسافرِ دیگه سوار شدند. یکی از اینا دختري
20 ساله بود با قدي تقریبا کشیده. نشست صندلیِ جلوي من، ظاهرا دانشجو بود. اما متاسفانه پاچه ها یک وجب بالا، دقیقا
مثل اینکه داشته تو تَشت چیزي لگد میکرده! آستین ها هم تا آرنج! موها پریشون...😒 نشست و مشغول ور رفتن به
گوشیش شد. با خودم گفتم خدایا چه کنم؟! کجاشو بگم؟! ... چه جوري بگم؟! ... اصلا بگم؟ نگم؟!
تنها راهی که به ذهنم رسید نامه بود. (بالاخره این انگشت ها که خیلی معصیت خدا رو دادمشون، ازم توقع جبران دارن)
کاغذي از کیفم برداشتم و به اندازه ي A5 برش داد و با خط خوش و خوانا شروع کردم به نوشتن:☝️
«سلام بانو، معلوم میشه اهل مطالعه و خوش سلیقه باشید. یه کتابی بهتون معرفی میکنم که انصافا زیبا و خوندنیه،
خاطرات نیلوفر خانمه، دانشجوي دیزاین و طراحی که براي گرفتن دکتري رفته بود فرانسه. صحنه هایی که تو ایام
تحصیلش پیش اومده رو به شکلی زیبا و خوندنی نوشته که کتاب شده. گرچه مجبور به خوندنش نیستین اما میدونم از
خوندنش لذت می برید.👌
کتاب خاطرات سفیر، نیلوفر شادمهري».
نامه تموم شد. اما چه جوري بهش برسونم؟! یا خدا! من پسرم و اون دختر!
منتظر شدم ببینم هر وقت میخواد آماده بشه بره بهش بدم تا هـم خیلی خجالت نکشه و هـم رو در رو نشیم.😌
خیلی سختم بود که چطور بهش برسونم! گمونم میتونید درکم کنید! ... اُه! ظاهرا داره وسایلش رو جمع میکنه! به جلو
نگاه میکرد، انگار میخواست کم کم پیاده شـه. خیلی فرصت نداشتم! همه چی آماده بود، اگه تعلل کرده بودم می پرید!
یه نگاهی به پشت سر انداختم، دیدم عقَبی ها سرشون تو لاك خودشونه. فرصت خوبی بود. کاغذ رو برداشتم از وسط
راهروي اتوبوس گوشم رو بردم کنارش و همینجور که کاغذ رو روي پاش گذاشتم گفتم: خانم، این مال شماست.
و فوري نشستم سرِ جام. حتی منو ندید.
چند دقیقه بعد اتوبوس ایستاد. بلند شد که بره، در کمال ناباوري متوجه شدم موهاش رو پوشونده، پاچه اش رو کامل
کشیده پایین و آستینش البته چون کوتاه بود دیگه از روي ساعدش پایین تر نمیومد که اونم با دستش داشت میکشید
پایین حتی برنگشت عقب رو ببینه و با همون حالت، از ماشین پیاده شد.
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#تجربه
#خاطره_ارسالی
برهنگی و به روز بودن! (پوششِ سر)
500 متري حرم امام رضا علیه السلام بودم. خانواده اي 5 نفره دیدم: پـدرِ خانواده حدود 55 ساله، مـادر، و یک پسـر 26 - 27ساله ي چهارشونه که یک و نیم برابرِ من قد داشت و دو دختر که یکی 30 سال میخورد و یکی 11 -12 ساله.
مادره مانتویی، دختـرِ بزرگش شال و لباسهاي آزاد و دختر کوچکتر کُلّا هیچی سرش نبود! لُخت لخت! و انگار از تو حالِ خونه
یهو افتـاده تو خیابون! پیراهن و شلوار نازك! همین.😳😔
از کنارشون رد شدم، کمی دورتر توقف کردم. خیابون شلوغ بود اما یه جایی پیدا شد و وسلیه رو پارك کردم.
در حال قدم زدن در پیاده رو بودن و مغازه ها رو نگاه میکردن. معلوم بود که مشهدي نیستند. از روبرو به طرفشون میرفتم و ازشون رد شدم تا پشت سرشون قرار بگیرم. 😒
آخرین نفرشون که آهسته تر حرکت میکرد پدر خانواده بود. بقیه
شون یکی دو متري از پدره جلوتر راه میرفتن. تا رسیدم به پدره، دست رو شونه اش گذاشتم و سلام کردم. برگشت با
تعجب نگاه کرد و جواب سلامِ سردي داد. با لبخندملیح و صدایی خیلی آهسته گفتم: «ببخشید، ظاهرا مسافرین؟»❓
گفت «بله، بفرمایید»، گفتم «سفرتون بی خطر باشه و پربــار ان شاالله»☺️ (اینجا یـه مقداري نرم شد و گفت)
- ممنون (و من بلافاصله گفتم)
- یه سوالی داشتم: الحمدالله مـادرِ محترمِ خانواده پوشش مناسبی دارن، (و با اشاره به اون دختر 30 ساله گفتم)
ایشون البته یه مقداري کمتر پوشیدن (و بعد با اشاره به دختر کوچیکش گفتم) و ایشونم که ماشاالله با این سن و
سال، کُلا روسري و شال که هیچی، پیرهن شلوار راحتی منزل تَنشونه. سوالم اینه که بچهي بعدي اگه دختر
باشه، اون با چه پوششی میاد بیرون؟ (با اعتماد به نفس پرسیدم)
- چه پوششی؟
(قاطع اما آروم گفتم)
- با شُرت میاد بیرون! (مثل کسی که آمادهي جواب دادن باشه، فورا با یه جِدیتی گفت)
- خب چه اشکال داره؟! به روزه؛ جدیـده؛ دنیـا داره پیشرفت میکنـه😟
گفتم دین تون چیه؟ گفت اسلام. گفتم کتاب و برنامه اي هم داره؟ گفت قرآن. گفتم «بیشترین گرایش به اسلام و
پوششِ اسلامی که در قرآن هم اومده، بین دختراي تحصیل کرده در انگلیسه. به روز باشیم. دنیا داره به روز میشه «
رنگش قرمز شد.
همین لحظه هم یهو خانواده اش فهمیدن که من دارم باهش حرف میزنم، توقف کردند و به سمتم نگاه
کردند.
فوري (خیلی طبیعی که انگار خبري نبوده) گفتم: «بابـا میگن مسافرین، ان شاالله سفر خوبی داشته باشید»😄
خداحافظی کردم و رفتم. نخواستم پدره پیش خانواده اش خجالت بکشه، اما امیدوار بودم که شاید خودش به خانواده بازبون خودش بگه چی شده و یه قدري بیشتر ملاحظه کنن!😏
حداقلش اینه که گمون نکنم دوباره این توهمِ پیشرفتگی رو
به کسی دیگه مطرح کنه
خدا کمکشون کنه به اصلاح و عاقبت بخیري.😔😔
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
واقعا مهربونن هاااااا 😳😔
(یادداشت زیر برف پاك کن)
در حالِ رفتن بودم. منطقه تقریبا بالاشهر بود. عمدا میگم بالاشهر چون از این صحنه ها در مناطق محروم یا متوسط،
کمتر دیده میشه. ماشین پژو 206 تر و تمیزي کنار خیابون پارك کرد و یک خانم جوان پیاده شد، ریموت و زد و رفت.
لباسها تَنگ و موهاي زردآلوییِ اتو شده اش، از پشت مثل ریش هاي جاروسیخی ریخته بود بیرون! تقریبا نصف کمرش
رو گرفته بود. حالا اینکه مصنوعی بود یا نه، دیگه خیلی دقت نکردم اما صحنه اصلا مناسب نبود! سرعتش زیاد بود، بعید
میدونستم بتونم بهش برسم و در آرامش دو تا جمله بهش بگم، شاید اثرش کم بود، چون عجله داشت.😒
یک کاغذ از گوشهي لوازمم پیدا کردم و نوشتم:
«خانم محترم، من یک پسر مجردم و فعلا موقعیت ازدواج ندارم. شما وقتی تو تنها هستین هرکار کردید به خودتون
مربوطه، اما وقتی با این وضع میاین بیرون ... من و خیلی پسراي دیگه رو اذیت میکنید. نمیتونیم که چشم بسته راه
بریم! بعضی از دوستام دچار ... ! ممنون میشم مراقب حال و روز ما هم باشید و لااقل جذابیت هاتون رو تو خیابون عرضه
نکنید. ممنون که مهربونید.»👌
اطراف رو نگاه کردم که کسی منو نبینه. خیلی طبیعی و ریلکس، کاغذ رو گذاشتم زیر برف پاك کنِ ماشینش و رفتم.
بلکه این قاصدك چهار خطی، موثر واقع بشه.✅✅✅
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan