#قصه☘
یادمه
آقاجون یه آینه ی گرد دالبُری سبز رنگ می گرفت دستش می نشست لب باغچه روی اون بلوکای شطرنجی;
مانجون هم شونه و قیچی بهدست
می ایستاد پشت سرشو
سر و گردن آقاجون رو اصلاح میکرد
همیشه ی خدا هم غر غر آقاجون به راه بود که ببین چه کردی خاتون!
خط گردنم کجه، سرمو زخم و زیلی کردی!
مانجون هم کم نمیاورد و میگفت کلهی تو کج و کولهس به من چه!
تا شبم سر هم نق میزدن و دوهفته بعد بازم آقاجون لب باغچه آینه بدست نشسته بود..
.
چند سال بعد که آقاجون رفت آسمون
یادمه مانجون هر روز می نشست لب باغچه، آینه ی آقاجون رو می گرفت دستش و زیر لب حرف میزد
یه روز پرسیدم: مانجون چی تو این آینه می بینی که تموم نمیشه؟
آینه رو داد دستم و گفت:
آدمی وقتی دلش پیش کسی گیره، خودشو از یاد می بره
به هر جا نگاه می کنه اونو می بینه..
به آینه هم که نگاه میکنه شکل و شمایل خودشو یادش میره، هرچی می بینه چشمای همون ِ که حواسشو پرت از دنیا کرده..
چشمای آقاجونت تو تمام آینه های این خونهس..
'
مانجون رفت و من به آینه نگاه کردم..
تو با لبخند به من زل زده بودی..ツ
نسرین قنواتی
🎯 @Farajaleb