eitaa logo
استاد محمدحسین فرج‌نژاد
15.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
70 فایل
👈مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد محمدحسین فرج‌نژاد با موضوعات: دشمن شناسی - جنگ رسانه‌ای - جنگ شناختی - نقد فیلم و انیمیشن مدیر کانال: @admin_eeita معاونت آموزش: @Amoozesh_resaneh فروش کتاب: @tabib_14 شبکه‌های اجتماعی: https://zil.ink/farajnejad
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از داستان‌های مرحومه بابایی همسر مرحوم استاد چه خوشمزه بود! صبح بود. زهرا کتاب داستانش را داخل کمد گذاشت. از اتاقش بیرون آمد. وارد آشپزخانه شد و گفت:《 مامان جون امروز نوبتِ منه!》مامان لبخندی زد و گفت:《 بله میدانم دخترم. این شما و این هم وسیله های آماده!》زهرا خنده ای کرد و مادر را بوسید. کارش که تمام شد، آنها را دانه دانه داخل بشقاب چید و گفت:《حالا وقتشه.》 پاورچین پاورچین نزدیک درِ خانه شد. صدای قیژ قیژ در، علی را بیدار کرد. علی با صدای بلند گفت:《کجا؟من هم میام.》سارا کنار علی خواب بود. این پهلو آن پهلو شد.چشمانش را مالید و گفت:《آبجی من هم میام》زهرا لبانش را به هم فشرد و گفت:《 باااااشهههه....》هر سه دمپایی های رنگی رنگیشان را پوشیدند. سر کوچه ایستادند. نور آفتاب از بین شاخه های نخل، صورت سارا را قلقلک داد. انگشتش را روی نور گذاشت و بازی کرد. پیرمردی سوار بر ویلچر نزدیک شد. علی بپر بپر کرد و تندی، بشقاب را از زهرا گرفت. زهرا گفت:《چیکار می کنی علی؟ دوتا از شیرینی ها را انداختی!!》زهرا دستش را به سمت شیرینی ها برد. پیرمرد خم شد و آنها را از روی زمین برداشت. نگاهی به بچه ها انداخت و گفت:《 به به عجب عطری دارند این شیرینی ها!》علی لپهایش قرمز شد و گفت:《 عمو از تو بشقاب بردارید.》پیرمرد شیرینی اش را که خورد، گفت:《 خیلی خوشمزه بود بچه ها. از مامان تشکر کنید.》زهرا لبخندی زد و چیزی نگفت. پیرمرد، دستان لرزانش را به سمت آسمان برد و زیر لب چیزی گفت.نگاهی به سربند زهرا انداخت. اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:《بچه ها، کلی سرحال شدم با این شیرینی ها. حالا برای بقیه ی راه حسابی سرحالم!》همگی لبخندی زدند. زهرا خوشحال شد و در دلش گفت:《 باید به مامان بگویم هر روز نوبتم باشد!》 نویسنده و تصویرگر: @Mehrabani_kon خدیجه بابایی @farajnezhad110