eitaa logo
استاد محمدحسین فرج‌نژاد
18.8هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
70 فایل
👈مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد محمدحسین فرج‌نژاد با موضوعات: دشمن شناسی - جنگ رسانه‌ای - جنگ شناختی - نقد فیلم و انیمیشن مدیر کانال: @admin_eeita معاونت آموزش: @Amoozesh_resaneh فروش کتاب: @tabib_14 شبکه‌های اجتماعی: https://zil.ink/farajnejad
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب هنوز بچه هام چیزی نخورده بودند.... شب سیزدهم ماه رجب بود شب ولادت مولا امیرالمومنین علیه السلام حدود یک سالی بود که به عنوان مشاور موسسه عقیله عشق علیها سلام از راهنمایی ها و تحلیل های بسیار دقیقش استفاده می کردم و در این مدت حتی کمترین مقدار پولی را از ما نپذیرفت و من می دانستم اگر قصد درآمدزایی از سواد و توانایی‌اش را داشت جزء افراد بسیار سرمایه دار بود اما اهمیت تحقق اهدافش برایش کجا و بند دنیای پوچ و خالی شدن کجا؟ برای اینکه کمی از خجالتش بیرون بیاییم خودش و خانواده‌اش به همراه خانواده دیگر دوستان را برای شام دعوت کرده بودیم به من گفت: بیا باهم دیزی بخوریم من این حال سنتی دیزی را دوست دارم و برای فرزندانش هم غذای مورد علاقه خودشان را سفارش داد. من و او دیزی خوردیم و عجب غذایی دلنشینی بود در کنارش. گهگاهی هم از غذای خودش لقمه می گرفت و به فرزندانش می داد و با خنده می گفت این غذاست !کیف کنید این چیزهایی که شما می خورید که غذا نیست. ساعت یازده و نیم شب بود نشسته بودیم کنار هم به من گفت:یک فقیری می‌شناسم که حقیقتاً محتاج است نون شب ندارد بخورد تازه توانستیم برای او بخاری بخریم در فصل سرما تو خونه اش بخاری نداشت. تو پولی برای فقرا داری که به او بدهیم؟ اتفاقاً من از جایی یک مقدار پولی دستم بود و کمی بسته غذایی. وقتی به او گفتم فوق العاده خوشحال شد و گفت همین امشب بریم؟ گفتم ساعت ۱۲ شب؟ گفت: بریم سید بریم. خودش و خانواده‌اش و ما همه باهم سوار ماشین من رفتیم . نمیدانم کجا بود منزل آن شخص اما می‌دانم به قدری مکان پرتی بود که خود ایشان هم به سختی توانست آنجا را پیدا کند. یادمه که چند سیخ کباب هم برای بچه های آن خانواده گرفت و به اتفاق خانواده ها رفتیم دم منزل آن شخص. گفت دوست دارم بچه هام از الان ببینند که مردم ما تو چه شرایطی زندگی می‌کنند که هم درسی برای خودشان باشد و هم درد فقرا را ببینند و هم زندگی خودشان را خوب بدانند و گله نکنند. وقتی رسیدیم در خانه آن نیازمند تا در زدیم و آمد دم در و نگاهش به من و دکتر افتاد اشک از چشمانش جاری شد. گفت: امشب هنوز بچه هام چیزی نخورده بودند و بچه ها هم غذاها را گرفتند و خوشحال دویدند داخل خانه. من این کار را مدیون او هستم و همچنین از دوستان خواستارم تا اگر کسی آن شخص و خانه او را می شناسد به من معرفی کند تا این حرکت زمین نماند و اهل آن خانه ناامید نباشند. سید محی الدین حسینی @farajnezhad110
دیشب وقتی فهمیدم چیشده و چندساعتی پای لپ تاب دنبال این میگشتم که چه اتفاقی افتاده... وقتی هرچی جلو می رفتم اشکهای توچشمم نمی ذاشت دیگه بتونم چیزی رو بخونم یکهو صداش تو گوشم اومد... نن جون من می گفت بچه بجای اینکه بشینی بالا سر من گریه کنی ها بلند شو یه کاری بکن به درد قیامتت بخوره توهم یه روز میری بیچاره... با اشک خندم گرفت... راست می گفت همه یه روزی میمیریم.. اما چجوری... آیا مثل استاد همه دلتنگمون میشن.. همه میگن کاش فلان دوره رو هم با ایشون گذرونده بودم بیشتر یاد میگرفتم... یکی از شاگردان ایشون در دوره های سواد رسانه ای @farajnezhad110
روزی قرار بود همسرم بیاید حرم تا باهم به خانه برگردیم.وقتی رسید متوجه شدم که آقای فرج نژاد و یکی از همکارانشان همراه همسرم هستند. این اولین باری بود که ایشان را دیدم. از حرم تا منزل آقای فرج نژاد که در ماشین بودیم، ایشان باهمان شور و نشاط وصف ناپذیر همیشگی‌ و لهجه شیرین یزدی که خستگی را از تن بدر می‌کرد‌، در مورد خانواده مستبصر سیستانی صحبت کردند.از دردها و کمبودها و مشکلات‌ مالی‌شان. خیلی دوست داشتند دوباره به آنجا بروند و بیشتر رسیدگی کنند .حتی از ما هم دعوت کردند تا باهم برای کمک به آن‌ها به آنجا برویم و از نزدیک مشکلات و زندگی سختشان را مشاهده کنیم‌. به جهت همکاری ایشان با همسرم، از جایگاه رفیع و جامعیت علمی و در عین حال از شور و شوق و خستگی ناپذیری‌شان خبر داشتم؛ اما در این چند دقیقه اصلا نمیشد آن جایگاه را احساس کرد. بقدری متواضع و صمیمی بودند که هر کسی در اولین برخورد، مهربانی و سادگی‌شان را بیشتر درک می‌کرد تا جایگاه علمی، ولی وقتی در مورد موضوعی حرف میزد میشد به علم بالای ایشان پی برد. برایم خیلی جالب بود که در کنار این همه مشغله کاری و علمی، حتی به فکر خانواده‌های مستضعف سیستانی هم هستند. خدا می‌داند چندتا از این خانواده‌ها چشم براه مهربانی ایشان می‌مانند؟ روحشان شاد @farajnezhad110
بنده استاد رو از دوران نوجوانی شون می شناسم هنگامی که دبیرستان استعداد درخشان یزد درس می خوندند وقتی دوم دبیرستان مدرسه تیزهوشان (رو که خیلی ها براش سر ودست می شکنن و یا اونقدر خرج می کنن تا قبول بشن ) رها کردن ورفتن حوزه علمیه قم خیلی برا من تعجب بر انگیز بود واز اون موقع ارادت خاصی بهشون پیدا کردم ... @farajnezhad110
وقتی وارد کلاس میشد بمب انرژی بود تند تند حرف می زد.. درس می داد.. تعریف می کرد.. داستان می گفت.. کتاب معرفی می کرد...خاطره می گفت... هرچی تند تند مینوشتم بازم عقب میوفتادم.. آخه من همچین چیزایی نشنیده بودم تاحالا همه چی انگار مهم بود!! انگار یه دنیای جدیدی داشت روبروم باز می شد یه روز همه منتظر بودیم، دیر کرده بود.. رسید.. رفت پشت میز نشست... سرشو انداخته بود پایین و لام تا کام صحبت نمی کرد.. چند دقیقه ای گذشت... پچ پچ میکردیم یعنی چی شده استادِ همیشه پرانرژی، امروز رفته تو لاک خودش.. نکنه اشتباهی کردیم.. اومد داخل، درست بلند شدیم.. احترام کردیم.. آخه بنده خدا اهل این چیزا هم نبود.. یکی جرأت کرد و گفت: سلام استاد حالتون خوبه؟؟ سرشو آورد بالا، اشک تو چشماش حلقه زده بود!!؟؟ تاحالا اشکشو ندیده بودیم.. با صدای لرزان گفت: چندساعت پیش خبر شهادت یکی از دوستای خوبم تو سوریه رو دادن.. صداشو بلند کرد و گفت: فردای قیامت جلوتونو میگیرم که این همه وقت و عمر و خوانوادم و گذاشتم برای دوره ها برا شما... اگه نمیخواین کاری کنین ها همین الان برید بیرون من همه این دوره رو برا یک نفر هم که جدی باشه و بخواد کار کنه برگزار میکنم به حرف اینو اونم کار ندارم... ما آب شدیم از خجالت.. خنده ها واخلاق خوبش باعث شد آوردن تکلیف ها رو سوف سوف کنیم اون میخواست بیدارمون کنه بفهمیم و بفهمونیم.. ما، اما.... استاد مارو ببخش که شاگرد خوبی نبودیم، که نشناختیم شمارو، که فکر میکردیم حالا حالاها زنده هستین، که هنوز وقت داریم بیایم سولامونو بپرسیم، که فکر میکردیم هنوز وقت هست که طرح و نقدامونو اصلاح کنید.. استاد دعامون کن پاشیم از کنار این روزمرگی های چسبنده.. دعاکن باور کنیم یه روز پیمانه پر میشه و باید بریم.. دعا کن واقعا بخواهیم خوب بریم.. پاکیزه بریم.. یکی از شاگردان استاد @farajnezhad110
آخرین جلسه ای که با استاد دیدار داشتم چند ماه پیش بود. جلسه ای را با یکی از اساتید دیگر ترتیب داده بود که آن استاد به لحاظ معلومات، سواد و تجربه به هیچ وجه به پای استاد فرج نژاد نمیرسید. خودش مسئول برگزاری کلاس بود؛ آنچنان برای برگزاری کلاس و جلسه ایشان می دوید انگار می خواد مطلب جدیدی یاد بگیره و به دیگران یاد بدهد. اگر اخلاص و تواضع و علمیت ایشان را از قبل نمی شناختم، تصور یک فرد بیسواد را از او پیدا می کردم. بعد از جلسه به من گفت فلانی! من فرصتشو ندارم. میای مطالب این جلسات را دسته بندی کنی و با قلم شیوا بنویسی تا به مخاطبان بیشتری ارائه کنیم. یک تأملی کردم. احساس کرد چندان مایل نیستم. با تواضع گفت آخه قدرت قلمی خوبی داری این مطالب حیفه شهید بشه. گفتم باشه یه فکری بکنم ببینم اگه زمان به من اجازه داد تلاش خودمو می کنم. بعدا هم توفیق نشد و به استاد عرض کردم متأسفانه توفیق اجرای این دستور شما را ندارم. گفت باشه انشاالله خودم فرصت بکنم. نمیدونم خود استاد این کار را کرد یا نه ولی در جهاد علمی ما هیچکدام به پای ایشان نتوانستیم برسیم و او همیشه جلو بود. خدا کند ما هم نمه ای از اخلاص، فداکاری و جهادگری استاد را در وجود خودمون پرورش بدهیم. راهش پر رهرو باد! داود بشیرزاده @farajnezhad110
📒مجموعه خاطرات ابراهیم دهقان، یکی از شاگردان استاد فرج نژاد 🆔 @farajnezhad110
🔰مرا در گذشته برادرى خدايى بود ✍️ حکایتی 🔸تابستان سال 1389 بود. شهرآهن بافق و من پسر بچه‌ای 13 ساله بودم… چند وقتی بود با مجموعه‌ای در شهر یزد آَشنا شده بودم. پدر و مادرم به واسطۀ دوستانی که در این مجموعه داشتند من را در این مجموعه ثبت‌نام کردند.اولین اردویی که با کانون رفتم، در شهر آن شهرستان بافق برگزار می‌شد. 🔹طلبه‌ای بود حدودا 30 ساله که همه او را استاد خطاب می‌کردند. حتی رفقایش، وقتی شروع می‌کرد به صحبت کردن گذر زمان متوقف می‌شد. کسی نبود پای بحث‌هایش بنشیند و میخکوب نشود. کسی نبود پای صحبت‌هایش باشد و بتواند مقاومت کند و پای دغدغه‌های بچه‌گانه‌اش بایستد. پیامبری بود برای خودش و خوب پیامبری را بلد بود. 🔗مطالعه متن کامل خاطره 🎓 مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد فرج‌نژاد 📲 سایت|آپارات|اینستاگرام|ویراستی|ایتا
🔰بهشتی در کنار صبوری‌های همسر ▫️در بهشت معصومه، داخل ماشین سایت‌ها رو بالا و پایین می‌کردم و اشک می‌ریختم، خبرگزاری‌ها و پیج‌های مختلف، کانال‌های ایتا، گروه‌های صمیمی‌تر و… هر گوشه را نگاه می‌کردم، داغ دلم تازه می‌شد. همه‌جا حرف از استاد بود، هرکسی به زبان خود، همه تأکید داشتند جز خوبی از استاد چیزی ندیدند. ▫️در بین همه این کانال‌ها هرچه گشتم، حرفی از خدیجه خانم نبود، هرچه ورق زدم و زیرورو کردم همه‌جا هویت ایشان فقط «همسر محترم ایشان» بود. ▫️استاد بهشت را در کنار همسر صبوری مثل خدیجه بانو خرید؛ بانو! گاهی فکر می‌کنم روح همسرت، به‌قدری عظیم بود که اجازه نداد عظمت روح شما دیده شود. اما من می‌خواهم از شما بگویم بانو، از شما که با نداری و نخواستن دارایی همسرت، با عشق و صبوری ساختی... 🔗مطالعه متن کامل خاطره 🎓 مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد فرج‌نژاد 📲 سایت|آپارات|اینستاگرام|ویراستی|ایتا
📌از تک‌تک لحظاتش استفاده می‌کرد ✍️یاوری 🔸آن سال‌ها سن و سال زیادی نداشتیم راهنمایی بودیم شاید هم اوایل دبیرستان. دلمان خوش بود که باز هم تابستان می‌شود و کلاس‌های استاد فرج‌نژاد برقرار است. 🔹الحق والانصاف که کلاس‌ها عملی بود نه مثل خیلی کلاس‌های دیگر تئوری و شعاری. اگه از مطالعه می‌گفت خودش مردش بود، یادم است یک بار در تماسی دربارۀ موضوعی پرسیدم گفتند خب پس این سیصد صفحه رو تا فردا بخون فعلاً و من داشتم فکر می‌کردم مگر می‌شود از یک آدم معمولی انتظار این همه مطالعه داشت؟! 🔗مطالعه متن کامل خاطره 🎓 مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد فرج‌نژاد 📲 سایت|آپارات|اینستاگرام|ویراستی|ایتا
📔فلسفه طب، کتاب منتشرنشده استاد فرج‌نژاد ✍️حجت الاسلام و المسلمین حسین فلاح‌زاده 🔹به گمانم سال 79 بود؛ پس از شش سال تحصیل درس‌های طلبگی در شهرستان‌ها، تازه‌وارد دریای بیکران حوزه علمیه قم شده بودم؛ طلبه‌ای نوجوان با دنیایی امید پیِ بهرهِ‌بَری از دنیای پرنشاط علوم حوزوی. 🔸در همان سال با اطلاعیه‌ای کوچک جذب تحصیل در مؤسسه‌ای شدم که در آن طب سنتی و طبیعی را آموزش می‌دادند. آن روزها طب سنتی اگر معنایی داشت فقط با دکان‌های عطاری معرفی می‌شد؛ قانون و الحاوی و صدها روایت طبی خاک می‌خوردند و کسی به آنها توجهی نداشت؛ حجامت نه‌تنها به رسمیت شناخته نمی‌شد بلکه از سوی جامعه پزشکی بدون هیچ سند و مدرکی به سخره گرفته می‌شد!هیچ‌کس نمی‌پرسید پس تکلیف بیش از 800 حدیث که در باب حجامت وجود دارد چه می‌شود! در مراکز طبی معتبر نیز نه از تاریخچه طب خبری بود و نه از کتب بزرگان طب ایرانی اثری. 🔗مطالعه متن کامل خاطره 🎓 مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد فرج‌نژاد 📲 سایت|آپارات|اینستاگرام|ویراستی|ایتا
🖇آچار فرانسۀ انقلاب 🖊دکتر محمدعلی روزبهانی 🔸از بس‌ که حسین زنده بود، الان همۀ مرزها و تعریف‌هایمان از مرگ و زندگی جابه‌جا شده است. هروقت خسته می‌شدیم، هروقت در هزارتوی نظریه‌ها و فلسفه‌ها گیر می‌افتادیم، آستین‌های بالای حسین اعجاز می‌کرد. هیچ راهی برای او بن‌بست نبود، هیچ کاری نشد نداشت. 🔹حسین و امثال حسین با زندگی هنرمندانه و زیبایشان، کارها را کار می‌کردند. حرف‌ها را حرف می‌کردند. مبارزه و حرکت را در یخ‌بندان جهان راکد و مادی ما می‌دمیدند و روحی الهی را بر پیکر بی‌جان کارها وارد می‌آوردند. هروقت حسین را می‌دیدم محو دست‌هایش، زندگیش و اخلاصش می‌شدم. 🔗مطالعۀ ادامۀ خاطره در سایت استاد فرج‌نژاد 🎓 مؤسسهٔ فرهنگی رسانه‌ای استاد فرج‌نژاد 📲 سایت| آپارات|ویراستی|ایتا