eitaa logo
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
8.7هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
206 ویدیو
10 فایل
✓هو الرزاق ✓ کانال « آموزشی برای کسب درامد در خانه » ☆ توضیحات بیشتر در هر کانال سنجاق شده + سایر کانالهای اختصاصی تیم @mehrdin 🆔 مدیر @faramodir ‌ ‌ ‌ ▪️‌تیم مهردین _ mehrdin ▪️‌زمان تاسیس کانال: ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ ‌▪️مدیریت: مهرداد دین محمدی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸🔹🔸 💎 تا فردا صبح صبر کردم. از شدت استرس و اضطرابی که داشتم نمی تونستم هیچ کاری بکنم باید یه راهی برای بیرون بردن دخترا پیدا می کردم ولی تنهایی نمی شد. از مهرداد هم هنوز هیچ خبری نداشتم نمی‌دونستم برگشته یانه. یکی باید ازخارج روستا کمکم می کرد تابدون اینکه لو بریم از روستا خارج بشیم و کارهای مرتبط به شناسنامه رو انجام بدیم تنها راه چاره ای که به عقلم رسید صحبت بامهداد بود میدونستم بااین کارهم خودمو به پای مرگ میبرم هم مهداد رو ولی نمی تونستمم زیر قولم بزنم . ساعت هشت صبح بود که اماده شدم و از خونه اومدم بیرون. هوای شهریور ماه خنک و ملس بود طوری که ادم دلش میخواست یه دل سیر پیاده‌روی کنه ولی خب الان من تو شرایطی نبودم که بخوام رویایی فکر کنم. به شهر که رسیدم اول تصمیم گرفتم که به خونه زنگ بزنم. روز جمعه بود و احتمال خیلی زیاد هم شایان هم بابا خونه بودند. به دیوار تکیه کردم و شماره خونه رو گرفتم بعدازخوردن دو بوق جواب دادند؛ شایان بود به به ببین کی یادش افتاده که به خونه زنگ بزنه احیانا کلت که به جایی برخوردی نداشته؟ :باز من حرف نزده تو شروع کردی؟؟بزار لااقل سلام کنم بابا!! :اصلا من لال میشم خوبه؟؟؟ باحرص گفتم: شااایان. :باشه باشه اصلا یه کاری می کنیم قطع کن دوباره زنگ بزن . چشمام گرد شد باتعجب گفتم: مگه بیکارم؟؟ اما دیرشده بود و شایان زودتر گوشی رو قطع کرده بود احمق دیوانه ... مجبور شدم دوباره شماره خونه رو بگیرم . جواب داد : به به سلام بر خواهر عزیز تر از جانم خندیدم وگفتم: خب حالا درست شدی مثل یه پسر خوب . :من همیشه خوبم . :برمنکرش لعنت . :بشمااار انقد خندیده بودم که هرکی رد میشد بهم چپ چپ نگاه می کرد یکم خودم رو کنترل کردم و باصدایی که هنوز خنده توش بود گفتم : کسی خونه نیست؟ :نووچ ابروم پرید بالا وگفتم: روز جمعه ای کجا رفتند تو خونه تنهات گذاشتند؟ :اهم اولا که من دیشب شیفت بودم بیمارستان و تازه امروز ساعت شش برگشتم خونه ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🍁🍁🍁 💘 پذیرایی....دکوراسیون....وای واقعا معلوم بود مهمونیه حسان فردادِ.... با خانواده ی حوری جون به سمت گوشه ای رفتیم. اولش فقط دنبالشون بودم اما وسطای سالن چشمم بهش افتاد..... قلبم شروع کردن به تند زدن... بالا و پایین پریدن.... خدایا چه تیپی زده بود... کت شلوار یدست مشکیه براق با پیراهن سفید براق و به کروات سیاه نازک که شل بسته بود... دکمه های پیراهنش نگین های درخشان بودند نفسم داشت بند میومد.... چند لحظه وایستادم...یه نفس عمیق و کشدار کشیدم.. تینا به سمتم برگشت.. ـ چیزی شده مهرا جون...؟ ـ نه...نه بهتره بریم... مدام نفس عمیق میکشیدم... خدایا چرا اینجوری شدم... تمام بدنم میلرزید... بالاخره بهشون رسیدیم... پشتش به ما بود.. یه جمع سه نفره که خودشو آقا مظاهر و یه آقای تقریبا میان سال تشکیل داده بود... یه دستش توی جیب شلوارش بود سریع چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم... باید خودمو کنترل کنم.... ** "حسان" از صبح مشغول تدارکات مهمونیم.. اصلا دوست نداشتم کم و کاستی توی این مهمونی باشه... باید درخور منو شرکت باشه.... تنها کارمندای شرکت مهمون نبودن ،تمام مهندسین مطرح و رقبای کاریم هم بودند. بعد از چک کردن همه چیز رفتم توی اتاقم... یه دوش سریع گرفتم، لباسامو پوشیدم.. با صدای در برگشتم سمتش. ـ بفرمایید ـ یالله اجازه هست برادر...؟ مظاهر بود. ـ بیا تو لوس نکن خودتو... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
✨⭐️✨⭐️ ✨⭐️✨ ✨⭐️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨ 💍 -میخوام تکیه ت بدم زنگ بزنم اورژانس!! کیان-اورژانس برا چی دختر خوب؟! -باید زودتر برسونمت دکتر شاید ضربه مغزیت زیاد عمیق نباشه بشه کاریش کرد. صورتشو نمیدیدم دستشو عقب اورد و بازومو گرفت گفت:ضربه مغزی کدومه تنها جاییم که فعلا از دست تو سالم مونده مغزمه! -آخه آدم عادی میخوره زمین نمیخنده کیان-آدم عادی با یه کسی عین تو همخونه نمیشه! -مگه من چمه ببین دیگه داری شورشو در میاری ها هیچی نمیگم!! کیان-نه بیـــا یه چیز هم بزار روش بگو!!! صد دفعه بیشتر بهت گفتم با دهن با بطری آب نخور نزدیک بود هم منو به کشتن بدی هم خودتو! -خیل خب خنده ش کجاش بود. کیان-هیچ یه لحظه دنیا دور سرم چرخید یاد کارتون موش و گربه افتادم که پرنده هادور سر گربه تاب میخوردن دقیقا همین حس و داشتم! -این یعنی این که کمتر من و اذیت کن!! کیان-د آخه تو موش کوچولو اعصاب نمیزاری برا آدم از سر شب تشنه مه تو این آشپزخونه لعنتی که نمیشه رفت تو هم که پارچ نذاشتی تو اتاقم رسما داشتم لب تشنه شهید میشدم یواش زیر لبی گفتم : ازاین شانسا ندارم که؟؟!! - من هرجا برم شک نکن ترو هم دنبال خودم میکشونم پس دعا الکی نکن داشم آب میشدم از خجالت عجب گوشا تیزی!! کله پوک پسره تو بغلته میخواستی نشنوه!؟ از نشستن خسته شده بودم همون جور تو بغلم آروم گرفته بود. تکونش دادم -ببین یه چند دقیقه خودتو بگیر من صندلی تو بیارم جلو کیان-فایده ای نداره نمیتونی بلندم کنی بهتره یه فکر دیگه ای کنیم -ها میخوای زنگ بزنم امید بیاد تو صداش رگه های شیطنت بود: نه قرار شد کمتر تو کارا ازش کمک بخوایم یادت رفته بعدشم ساعت دو بعد از نصفه شبه!! ای بخشکی این شانس باید چیکار میکردم پس. -ببین میخوای زنگ بزنم نگهبانی بیداره احتمالا -لازم نکرده!! -ای بابا نمیشه تا صبح تو بغل من بشینی که ؟! دوباره خندید و گفت :محض تفنن دوست داری تو بیابشین تو بغل من!!!! تمام سیستم اعصابم خط خطی شد بالاخره یه روز میزدم لهش میکردم دو بارخندیدم توروش پررو شد -لـــازم نکرده! دستمو دراز کرد و یه چرخ صندلی رو گرفتم و جلوش کشیدم تکیه ش دادم به دیوار دستگیره ها شو کشیدم قفلش کردم که از جاش تکون نخوره. -ببین بیا تکیه بده به این تا یه فکر دیگه ای بکنم ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/15993 ✨ ✨⭐️ِ ✨⭐️✨ ✨⭐️✨⭐️
☂☂ ☂ ☂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞 _نفس تويي؟ چي شده؟ چرا گريه مي کني؟ دومرتبه براي يلدا توضيح دادم پروژوکتور گوشي ها روشن بود و تاريکي مطلق از بين رفته بود. گفتم: ببخشيد من از تاريکي ميترسم باخنده و محبت بغلم کرد و گفت: خاله گفته بود از تاريکي وحشت داري. شرمنده سر کوچه سيما اتصال کردن. پرسيدم گفتن ده دقه اي درست ميشه _بابا يکي ام ما رو دريابه به سمت صدا برگشتم. _سلام دختر دايي رسيدن به خير. به مغزم فشار اوردم فکر کنم طاهر بود: سلام، ممنون _من طاهرم پسر پوران جون دستش رو به سمتم دراز کرد، جوابش دادم و گفتم: بله شناختم خوشوقتم _همچنين نگاهم به پليور سفيد بنيامين افتاد که قسمتي ازش به خاطر ابغوره ي پر ريمل من سياه شده بود. اون لحظه دلم ميخواست چوب دستي فرشته مهربون قصه ها منو غيب کنه. سر به زير گفتم: شرمنده من تو تاريکي عقلم رو از دست ميدم. با اون صداي اروم و بمش گفت: خواهش ميکنم معارفه خوبي نبود طاهر با شيطنت گفت: اتفاقا خيلي ام خوب بود، شاعرانه و خاص از خجالت انقدر لبم رو با دندونام فشار دادم که شوري خون رو حس کردم. بنيامين با سرزنش اسم طاهر رو صدا کرد: طاهر!!!!! يلدا با خنده گفت: طاهر انگار هوس کتک کردی ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/26080 ☂ ☂ ☂☂ ☂☂ ☂☂☂☂
🍁🍁🍁 🧚‍♀ از طرف عاشقی تنها که بهای عشقش را با طعم تلخ و گزنده خیانت پرداخت. سلام خواهری خوبی؟ نمیدونم با چه حرفی باید شروع کنم شاید اول از هرچیز بخوام خودمو توجیه کنم بخاطر این تصمیمی که گرفتم. نمیدونم میتونی درکم کنی یا نه ولی اینروزا انگار سر راه گلوم یه سد بزرگ زدن که تا میخوام حرف بزنم فوران میکنه اینروزا انگاری قلبم تبدیل شده به اتشکده ای که همه حتی با نگاههاشون درست مثل اتش زیر خاکستر شعله‌ور ترش میکنن. دلم خیلی گرفته خیلی دوست دارم فریاد بزنم و بگم من دیگه به صفر رسیدم دست از سرم بردارین ولی این هیچ دردی رو ازم درمان نمیکنه. هرچقدرم که فریاد بزنم روزیو که ماهانو با یک دختر دیدم که لبخندی رو که مدتها از من دریغ کرده بود برای اون فراوون میزد رو نمیتونم فراموش کنم. هرچقدرم که فریاد بزنم روزیو که مادرم جلوی چشام جون داد نفسای اخرشو کشید و تا اخرین لحظه چشای نگرانشو به من دوخته بود نمیتونم فراموش کنم. من باید برم هستی باید برم تا فراموش بشم و فراموش کنم. گذشته‌مو فراموش کنم نمیدونم میتونی منو ببخشی یا نه ولی امیدوارم هیچوقت طعم شیرین عشقو بعد اون طعم تلخ خیانت رو نچشی هیچوقت. ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/33193 🍁🍁🍁🍁