eitaa logo
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
8.7هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
206 ویدیو
10 فایل
✓هو الرزاق ✓ کانال « آموزشی برای کسب درامد در خانه » ☆ توضیحات بیشتر در هر کانال سنجاق شده + سایر کانالهای اختصاصی تیم @mehrdin 🆔 مدیر @faramodir ‌ ‌ ‌ ▪️‌تیم مهردین _ mehrdin ▪️‌زمان تاسیس کانال: ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ ‌▪️مدیریت: مهرداد دین محمدی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁 💘 از چشمی نگاه کردم ...خودش بود... ـ چطوری دختر..؟ ـ اوف نگو... امروز پدرم اساسی در اومد..این سعیدی خیر ندیده مثل آتشفشان فوران کرده بود... بدجوری حسان فرداد آتیشش زده.. ـ دیگه همینه... به قول خودت حسان فرداده نه برگ چغندر.. ـ آره دیگه برمنکرش لعنت... تو چرا با حوله ای؟ ـ حموم بودم.. ـ جان مهرا .یه شربتی چیزی بده بخورم که هلاکم... فعلا که وقت داری .کی مهمونی شروع میشه؟ ـ طرفای هشت...تا اونجا یه ساعت راهِ..پس هفت باید آماده باشم، الانم ساعت 3 ... لباساتو در بیار گندیدی... تا برم برات شربت بیارم... ـ باشه بعد از یک ساعت استراحت بلند شدیم که اماده شم برای مهمونی راستی مهرا...هی میخوام یه سوال بپرسم. هی یادم میره.. همینطور که مشغول گوش کردن گوشواره هام بودم گفتم: ـ بپرس ـ این گردنبند و تازه خریدی؟ خیلی نازه..آخه قبلا هم چین چیزی نداشتی. اصلا اهل گردنبند انداختن نبودی اونم طلا... یادمه از طلا زیاد خوشت نمی اومد... دستم که بالا برده بودم تا گوشوارمو ببندم توی هوا خشک شد... نگاهمو از پروانه گرفتم و از توی آیینه به گردنبند توی گردنم چشم دوختم... روی پوست تنم بدجوری برق میزد... دستمو که توی هوا مونده بود آروم آوردم پایین و پلاک قلب شکل رو توی دستم گرفتم... ناخودآگاه چشمام بسته شد...باز با یه حرف، یه سوال دلم بی جنبه بازی درآورد... ذهنم بیشتر از همیشه فعال شد و خاطره رو به یاد اوردم.. ـ هوی کجار فتی؟ تو هپروتی؟ چشمامو باز کردم... نگاهم به صورتم توی آیینه افتاد.. یه لبخند روی لبهام مهمون بود.. ـ چرا خب ولی این گردنبند فرق میکنه..یه چیز با ارزشه..نتونستن ازش بگذرم... معلومه فرق داره.. معلومه با ارزشه... زندگیه حسان.. از روی صندلی پا شدم . لباسمو با کمک پروانه پوشیدم. گردنبندو زیر پیراهنم جا دادم. البته زنجیرش دیده میشد ولی اینطوری بهتر بود... پروانه مات و مبهوت منو نگاه میکرد.. ـ چیه؟ خیلی زشت شدم .این ریختی نگاه میکنی؟ ـ نه مهرا..چقدر هلو شدی دختر..بابا امشب پسر کوشون راه نندازی خوبه.. ـ واقعا؟ ...یعنی قبلا زشت بودم دیگه...باشه ـ نه بابا ولی الان خیلی تغییر کردی..وای مهرا....... سریع پرید بغلمو گونمو محکم بوسید ـ آی..چته بی جنبه... خندم گرفت... راست میگفت خیلی تغییر کرده بودم... خیلی یعنی خیـــــلــــی هــا.... مخصوصا با این لباس که دیگه اصلا منو نمی شناخت.. یه شال گیپور مشکی با یه کت مجلسی مشکی پوشیدم. ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Eshghe Khosh Arayesh - Hosein Tavakoli.mp3
7.52M
●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ 📀 #موزیکــــ 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
🍁🍁🍁 💘 ساعت ۷ از خونه اومدیم بیرون... پروانه با آژانس رفت و منم با ماشین سمت خونه ی حسان فرداد راه افتادم... دم در خونش پر بود از ماشین های لوکس و گرون‌قیمت... ماشینمو پارک کردم. تقریبا فاصله تا در خونش زیاد بود... پیاده شدم اما دلم شور میزد... نمی دونم چم شده... از موقعی که خونشو دیدم مدام یه چیزی توی دلم فرو میریخت... من یکبار توی این خونه پا گذاشته بودم... دستام خیس از عرق بود.. سردِ سرد... کف پاهام هم سرد بود... یخِ یخ .. مدام نفسای عمیق می کشیدم تا یه ذره از حال داغونم بهتر شه... به دم در خونه رسیدم با یه تک زنگ در بروم باز شد... اولین قدم رو با ترس برداشتم... دوباره یه نفس عمیق.............. چت شده دختر؟.......... چرا اینقدر زود خودتو باختی... اروم باش فقط به مهمونی فکر کن... آخ... مگه میشه؟.......... چطوری ؟..... این خونه ی حسان فردادِ... خونه ای که.... محکم چشمامو بستم... و دوباره یه نفس عمیق دیگه... یه صلوات توی دلم فرستادم شروع به راه رفتن کردم... قدمهامو تند برمیداشتم تا سریع برسم.. وارد سالن شدم..دفعه ی قبل از بس حالم خراب بود که اصلا متوجه ی خونه و دکوراسیونش نشدم.. کنار در ورودی یه خانم که بهش میخورد مستخدم باشه اومد جلو خوش آمدگویی کرد. از توی آیینه ای که اونجا بود خودمو چک کردم.... پشتم به در ورودی بود.. صدای حوری جون رو شنیدمو برگشتم سمتش... حوری جون همراه با یه آقای همسن و سال خودش و یه دختر و پسر جوون وارد شد. به محض ورودشون نگاه پسره به من افتاد و همونجا موند.. ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
✨ شــب ڪــه آرامــتــر از پــلــڪ، را مــے بــنــدم ... با دلــم طــاقــتــِ دیــدارِ تــا فــردا نــیــســت ...🍁🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
.͜. 💟 رمان‌های موجود در دهــ🏡ـکده رمــــان😍👇 1⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/5 2⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/1952 3⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/3586 4⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/6054 5⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 6⃣ رمان جدید 😍💘 (در حال درج) برو به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
یڪ لحظہ چشم دیدن خود را بہ من ببخـش😔 آیینہ هاےروشن خود را بہ من ببخـش✋ پـرواز را تو تجربہ ڪردے مبارڪت💔 حالا پرِ پریدن خود را بہ من ببخـش...🕊 ...🕊 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ehsan Khaje Amiri - Salame Akhar (128).mp3
6.03M
●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ 📀 #موزیکــــ 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
🍁🍁🍁 💘 دختر هم از ایستادن پسر سرشو به طرفم گرفت و اونم خیره بهم نگاه کرد... از نگاهشون معذب شدم.. خیلی به بهم خیره بودن... سرمو انداختم پایین............. خدایا امشبو خودت بخیر بگذرون.... دوباره سرمو بالا اوردم... حوری جون مشغول بستن دکمه‌های کتش بود... رفتم جلوش.. ـ سلام.. سرشو بالا اورد و یه نگاه سریع بهم انداخت و دوباره سرشو برد پایین تا کتشو صاف کنه اما دوباره سریع سرشو بالا آورد و خیره نگاهم کرد... دهنش از تعجب باز مونده بود.. وا اینا خانوادتا عادت دارن اینطوری نگاه کنن. رفتم جلوتر.. ـ حوری جون خوبید؟ حوری جون بنده خدا کم مونده بد چشماش از حدقه در بیاد.. ـ مهرا.! ....خودتی دختر؟ وا خدیا... این چرا این مدلین؟ اوف یعنی یه لباس و یه آرایش اینقدر تغییرم داده که اینا این ریختی رفتار میکنن؟ با خنده گفتم: ـ بله..پس توقع دارین کی باشه؟ از بهت دراومد..سریع دستمو گرفت و فشار داد توی گوشم گفت: ـ وای دخترم..چه کردی...تو همینجوریش دلربا بودی.حالا با وجود این لباس زیبا شدی مثل یه نگین که میدرخشه...امشب باید خیلی حواسم بهت باشه..واگرنه قول نمیدم سالم از این در بری بیرون... جمله ی آخرشو با خنده گفت. ـ اِ...حوری جون تو روخدا این جوری نگین... از خونه تا اینجا همش به خودم بدو بیراه میگفتم که با این ریخت و قیافه اومدم... شما دیگه اذیتم نکنین حوری جون لبخندش پر رنگ شد. ـ حقم داری... سرم رفت پایین.. لبمو به دندونگرفتم.. خدایا غلط کردم با این ریخت و قیافه اومدم... هنوز کسی منو ندیده این حرفارو میشنوم ..وای به حالم تا آخر شب حوری جون دستشو گذاشت روی چونم و کشیدش بالا.. ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 خانوم خانوما...خب خوشگلی دردسر داره دیگه...حالا هم لازم نیست مثل لبو سرخ شی...خودم امشب حواسم بهت هست... ببین چیکار کردی که با دیدنت خونوادم رو فراموش کردم.. باخنده برگشت به طرف خانوادش و معرفیشون کرد.. اون پسره اسمش سام بود. پسر بزرگ حوری جون و دختره هم تینا بود. خیلی بامزه بود.اون آقا هم همسر حوری جون آقای جهانگیری بود.. آقای جهانگیری و حوری جون جلوتر راه افتادن و منو تینا و سام پشت سرشون صدای سام باعث شد بهش نگاه کنم: ـ شما باید همکار جدید مامان باشین. تا اونجایی که من یادم میاد خانم شادان و زهره خانم فقط خانم مهندسای شرکت بودند لبخند زدم... ـ بله. من تازه چند ماهه که استخدام شدم... تینا لباس سبز زمردی که یقه ی یونانی داشت پوشیده بود و موهاشو به صورت درشت بافته بود.. اومد کنارمو گفت: ـوای خوش به حال مامان که یه همچین همکار نایسی داره...بهش حسودیم شد..منم میخوام باهات دوست باشم..میشه؟ مثل خود حوری جون بود......گرم وصمیمی... دستمو به طرفش گرفتم و گفتم: چرا که نشه..من که از خدامه... اونم محکم دستمو محکم فشرد و یه "آخ جون" بلند گفت... سام توی این مدت مدام چشمش بهم بود... نگاهش بد نبود اما خب بازم از خیره نگاه کردن همیشه معذب بودم. وارد سالن اصلی شدیم... سالن خیلی بزرگ بود و صد البته الان شلوغ بود.سریع یه دید کلی زدم. دور تا دور سالن میزهای ده نفره ی گردی قرار گرفته بود. نور زیبایی توی سالن بود...نه زیاد بود و نه کم..... ستون های بزرگی انتهای سالن بود که به یه راهرو متصل میشد و طرف دیگه هم یه راه پله‌ی بزرگی قرار داشت که به طبقه ی دوم میرسید روی همه ی میزها ساتن های قرمز خوشرنگی انداخته شده بود. کلا رنگ دکوراسیون سفید، قرمز، مشکی بود.. روی هر میز حداقل ده مدل میوه به صورت کره وار روی هم چیده شده بود.. از آبمیوه تا قهوه و چای روی میز زیبا چیده شده بود.. چند مدل شیرینی و کاپ کیک هم تزیینات خیلی شیکی داشتند هم روی میز خودنمایی میکرد.. کلا همه چیزعالی بود... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🏖 مَـن مَـحالم ، تـو به ممکن شـُدنـم فِکر نَـکُـن .. ! دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
🍁🍁🍁 💘 پذیرایی....دکوراسیون....وای واقعا معلوم بود مهمونیه حسان فردادِ.... با خانواده ی حوری جون به سمت گوشه ای رفتیم. اولش فقط دنبالشون بودم اما وسطای سالن چشمم بهش افتاد..... قلبم شروع کردن به تند زدن... بالا و پایین پریدن.... خدایا چه تیپی زده بود... کت شلوار یدست مشکیه براق با پیراهن سفید براق و به کروات سیاه نازک که شل بسته بود... دکمه های پیراهنش نگین های درخشان بودند نفسم داشت بند میومد.... چند لحظه وایستادم...یه نفس عمیق و کشدار کشیدم.. تینا به سمتم برگشت.. ـ چیزی شده مهرا جون...؟ ـ نه...نه بهتره بریم... مدام نفس عمیق میکشیدم... خدایا چرا اینجوری شدم... تمام بدنم میلرزید... بالاخره بهشون رسیدیم... پشتش به ما بود.. یه جمع سه نفره که خودشو آقا مظاهر و یه آقای تقریبا میان سال تشکیل داده بود... یه دستش توی جیب شلوارش بود سریع چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم... باید خودمو کنترل کنم.... ** "حسان" از صبح مشغول تدارکات مهمونیم.. اصلا دوست نداشتم کم و کاستی توی این مهمونی باشه... باید درخور منو شرکت باشه.... تنها کارمندای شرکت مهمون نبودن ،تمام مهندسین مطرح و رقبای کاریم هم بودند. بعد از چک کردن همه چیز رفتم توی اتاقم... یه دوش سریع گرفتم، لباسامو پوشیدم.. با صدای در برگشتم سمتش. ـ بفرمایید ـ یالله اجازه هست برادر...؟ مظاهر بود. ـ بیا تو لوس نکن خودتو... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 اومد و یه سوت بلندی کشید ـ بابا پسر..میخوای امشب این دخترای فلک زده رو بفرستی اون دنیا؟ بهش نگاه سریعی انداختم و دوباره مشغول لباسم شدم ـ چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟ مظاهر روی صندلی نشست و گفت: ـ پس چی که حسودیم میشه. ولی در کنار حسادت دلم به حال دخترا امشب میسوزه...از همچین لعبتی امشب محرومن...خیلی گناه دارن.... پوزخند صداداری زدمو گفتم: ـ تو نگران نباش. دستشون به من نرسه میرن سراغ یکی دیگه.. با مظاهر رفتیم پایین. با چند تا از استادام که واسه خودشون اسم و رسمی داشتن هم صحبت شدیم.. بعد از نیم از شروع مراسم با مظاهر رفتیم سراغ کسی که قرار بود توی مهمونی امشب کارشو قبول کنیم.. کلا این پروژه خیلی برام اومد داشت... پیشنهاد پشت پیشنهاد برام می اومد... مشغول صحبت بودم که صدای حوری خانم رو از پشت سرم شنیدم.. ناخودآگاه نگاهم به مظاهرو مشتری جدیدم افتاد.. هر دوتاشون مات و مبهوت خیره بودند به پشت سرم.. حالت نگاه مشتریم عوض شد ، یه ابروم بالا رفت... یعنی چی شد که اینا هر دو انقدر زود تغییر حالت دادن؟ نگاهم رو مظاهر رفت.. هنوز خیره مونده بود که یکدفعه سرشو انداخت پایین و نفسشو محکم داد بیرون... اما اون مشتری یه لبخند چندش روی لبش اومد.. همه ی این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد... برگشتم....... نفسی که میخواستم بیرون بفرستم توی سینم حبس شد..... چشام چیزی رو که میدیدن باور نداشتن.... خودش بود..... مهرا بود.... چقدر...چقدر زیبا شده بود..چقدر نفس گیر شده بود... این دختر قراره امشب چه بلایی سرم بیاره... با اون قیافه... با اون لباس... اون همینطوریش خواستنی بود حالا با این آرایش و لباس زیبا دیگه چی میشه......... به نفس نفس افتادم... انگار داشتم خفه میشدم... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
👆😍ریپلای به ابتدای رمان #جدید😍👆 عزیزان جدید خوش اومدید💐 قدیمیا تاج سرید😇❤️🌹💋😍 رمــــان جدید #دلــــداده ♨️ بسیار جذاب و بدون سانسور ... 😍🌹❤️ با حوصله بخونید عاشقش میشید ...😌
.͜. 💟 رمان‌های موجود در دهــ🏡ـکده رمــــان😍👇 1⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/5 2⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/1952 3⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/3586 4⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/6054 5⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 6⃣ رمان جدید 😍💘 (در حال درج) برو به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
✨ -//طُ هستے کنارم•👫😌• -//قَلبم هست آروم•💕👐🏻• -//من عاشق این آرامشم•👌🏻😻• -//من و تو زیر بارون•☔️👫• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
🍁🍁🍁 💘 یه چیزی راه گلوم رو بسته بود... حالم خراب بود... خرابتر شد... عصبی شدم... دوست داشتم گردن مظاهرو بشکنم.. اصلا دلم میخواست یه کشیده ی آبدار بخوابونم روی گونه های خواستنی و زیبای این دختر.... با صدای حوری خانم نگامو ازش گرفتم ـ سلام پسرم...مثل همیشه مهمونی درخور خودت و شرکتت برگزار کردی...امیدوارم مثل همیشه موفق و موید باشی.. همزمان با گفتن جملش ب خودم اومدم، مثل مادر نازنینم دوستش داشتم و براش احترام خاصی قائل بودم... صدامو صاف کردم. باید عادی رفتار کنم...سمتش رفتم و گفتم ممنونم حوری خانم عزیز.... امیدوارم امشب به شما و خانواده خوش بگذره حوری خانم هم با یه لبخند که همیشه مهمون لبهاشه گفت: ـ حتما همین طوره.... بعد همسرش آقای جهانگیری سلام واحوالپرسی کرد و دست داد. نوبت به پسر و دختر حوری خانم رسید.. پسرش رو چند بار دیده بودم اما دختر شو نه، مهمانی های قبلی یا دعوت نداشت یا حضور نداشت... یه دختر که لباس سبز زمردی به تن داشت و آرایش زننده .....یعنی نسبت به مهرا زننده بود... نگاهم به لبخند روی لبش کشیده شد خیلی سردتر و جدیتر از قبل بهش خوش آمد گویی کردم... حسابی جا خورد......... اما برای من اصلا مهم نبود...... بعد از خوشامد گویی با مظاهر به طرف سالن رفتند... مظاهر پشت به من با مشتری جدید مشغول حرف زدن شد... انگار از نگاه های مرد فهمیده بود که زیاد درست نیست اونو به حرف گرفت تا زیاد متوجه ی مهرا نباشه.. ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 مهرا هنوز باهام حرف نزده بود... خیلی زیبا و موقر ایستاده بود... امشب خیلی دیدنی تر شده بود... لرز شدیدی توی تموم وجودم حس کردم... کلافه و عصبی نفسمو به بیرون فرستادم... به اطراف نگاه سریعی انداختم تقریبا خلوت بود. وکسی به ما توجه نداشت... مظاهر و مشتری هم پشت به ما بودند.... با یک قدم بهش نزدیک شدم. سرشو بالا آورد... چقدر چشماش نازو گیرا شده بود... از این همه زیبایی به ستوه اومدم.. .نمی دونم چرا؟ اما خیلی حس بدی بود.... دستمو به سمتش دراز کردم... اول کمی هول شد... رنگ نگاهش متعجب شد...اما دستشو آورد جلو... ولی وسط راه دستش ایستاد.... ****** "مهرا" آب دهنمو قورت دادم..... این امشب چش بود؟ تینارو اصلا آدم حساب نکرد.. حالا جلوی من ایستاده و دستشو یه سمتم دراز کرده.... دستمو لرزون بردم جلو... آروم باش دختر... مهرا باید عادی باشی... اما، نه.... نمیتونم... وسط راه خواستم عقب بکشم که محکم دستمو توی دستش گرفت... نفسم توی سینم حبس شد... دستم اسیره دستای حسان بود... دست مردی که با کاراش منو عذاب داده.... مردی که با وجود عذاب دادناش بهم آرامش رو هدیه داده... نگاهمو بهش دوختم.... اما این مرد.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁 💘 حسان فردادی که میشناختم نیست.... صورتش از خشم به قرمزی میزد. فشار دستش بیشتر شد... چرا یهو اینطوری شد؟... اونقدر دستمو توی دستش فشار داد.... اونقدر دردم گرفت که صورتم از درد جمع شد... خواستم دستمو از دستش دربیارم که فشارش دو برابر شد.... احساس کردم انگشتام داره خرد میشه... توی چشمام اشک جمع شد.. چرا این کارو باهام میکنه؟ چرا هر دفعه باید عذاب بودن در کنارشو بچشم؟.... به حرف اومد.. ـ برای رو کم کنی با این سرو وضع اومدی یا برای خودنمایی؟ دلقک کوچولو..؟ نکنه تغییر روش دادی..دلقک بودن ذاتی جاشو به ظاهری داده؟ واقعا دستم داشت خرد میشد... با تمام دردی که داشتم فقط نالیدم ـ حسان......دستم... نمی دونم چرا... چرا اسمشو صدا زدم؟... چرا؟..... حرفایی رو که زد نشنیدم فقط دلم میخواست بدونه که من همون مهرام... همون مهرای ساده.... این کار برای خودنمایی نبود...برای رو کم کنی نیود... نمی دوم اما.... ************* "حسان" به یکباره تمام عصبانیتم فروکش کرد..... وقتی با عجز اسممو صدا زد... فشار دستام خودبخود کم شدن... دستش از دستم بیرون اومد... چشماش بارونی شده بود...... خالی شدم از هر حس بدو مسمومی... چقدر پاک بود..... با این که با حرفام بهش نیش زده بودم اما اون حرفامو بی جواب گذاشت...چرا... چرا باید عصبی شم.... چرا از خود بی خود شدن مظاهر، نگاه کثیف اون مردک عوضی این جوری رفت روی اعصابم.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁 💘 نفس عمیقی کشیدم... مهرا هنوز داشت نگاهم میکرد.... با دست دیگش داشت دستشو ماساژ میداد... از درون سوختم... معلوم بود خیلی دردش اومده.. بین انگشتاش قرمز شده بود... هر چند خودم مسببش بودم .اما دست خودم نبود.... صدامو صاف کردم و جدی و سرد بهش گفتم: ـ بهتره بری بشینی... اونم بدون هیچ حرفی رفت سمت میزی که حوری خانم و خانوادش اونجا نشسته بودند... توی مسیر رفتنش نگاه همه ی مردا بهش بود.... همه مات و مبهوت اون بودند... خیلی عصبی بودم... ....امشب بتونم طاقت بیارم خیلیه.... (مهرا رو از جشن دور کنم.........)؟ ****** "مهرا" دستام خیلی درد میکرد.... معلوم نیست چه مرگش بود.... چرا این کارارو باهام کرد؟.... اما مطمئنم با دلیل بود نه از روی کینه.... یه دلیل که باعث شد تا این حد صورتش سرخ بشه و رگ روی گیج گاهش متورم شه... وقتی خیلی سرد بهم گفت برم به دلم اومد..... خیلی سرد گفت.... بغضی توی گلوم نشست.... اصلا انتظار همچین چیزی رو توی مهمونی نداشتم... ای کاش نمیومدم.. به سمت میز حوری جونشون رفتم.. در طول مسیر نگاه های سنگین مردای دوربرمو روی خودم حس میکردم اما اینقدر حالم خراب بود که اصلا برام مهم نبود...فضای سالن برام کافی نبود.... با یه معذر ت خواهی از حوری جون به سمت حیاط خونه راه افتادم.... داخل حیاط با تک چراغ های تزیینی تقریبا روشن بود... قسمت شرقی خونه یک باغچه ی بزرگ قرار داشت البته یه کم از خونه فاصله داشت.... جای خوب و دنجی بود... بی اختیار رفتم اون سمت.... کسی اون اطراف نبود... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
✨ گره بزن دستت را به دستم بیا همدست شو با دلم می‌خواهم عمرم را با «تــو» سر کنم ...♥️🍁🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
.͜. 💟 رمان‌های موجود در دهــ🏡ـکده رمــــان😍👇 1⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/5 2⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/1952 3⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/3586 4⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/6054 5⃣ رمان برو به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 6⃣ رمان جدید 😍💘 (در حال درج) برو به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 دهــ🏡ـکده رمــــان 🍂🏡 @dehkadehroman ─━━━━⊱👒⊰━━━━─