eitaa logo
『فࢪاموشمـ‌؛نکݩ"🇵🇸
600 دنبال‌کننده
937 عکس
139 ویدیو
0 فایل
بسم‌الله‌:) ایݩجا کسے بہ غیࢪ تو ما ࢪامحل ݩداد ما بݩده ۍ ٺوییم فࢪاموشماݩ ݩکݩ❤️‍🩹🩹. کپے؟همہجوره‌حلالہ🫴🏻💖 ولیےصلواٺهم‌فࢪاموش‌نشہ🤲🏻:) فࢪاموشم‌ݩکݩاسم‌یہگل‌هسٺ🥹🌸🌱:) کپی‌از‌شعࢪهای‌سࢪوده‌شده‌توسٺ خودم‌بہهيچ‌اݩواݩ🌝✨️>> اطلاعات؛ @etelat_m
مشاهده در ایتا
دانلود
- زیارت‌عاشورا -.mp3
8.32M
روز‌"دوم"از‌چله‌زیارت‌عاشورا🌱🌝>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『فࢪاموشمـ‌؛نکݩ"🇵🇸
__
میگفت: 'حُسـین'(ع)بَـراۍمـاهَمون دوربرگردونیه، ڪه‌وقتۍازهَمه‌عالَم‌وآدم‌ مۍبٌـریم.! بَـرمون‌مۍگردونه‌به‌زندگۍ واقعی :)💔
-میگفت.. قیمت‌توبه‌اندازه‌خواسته‌توست، اگرخدارابخواهی‌قیمت‌توبی‌نهایت‌است‌ واگردنیارابخواهی‌، قیمتِ‌توهماناست‌که‌خواسته‌ای..🤍 (شیخ‌رجبعلی‌خیاط) 𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞
عکس گل کانال🥲🌊』 •🗝𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞💘•
•🤍بسم‌الله‌الرّحمن‌الرحیم🤍• شروع رمان جذاب و مذهبی زن،زندگی،آز.ادی🖇🤐 خلاصہ‌رمان؛ این رمان کاملا واقعی و برمی گرده به زمان اغتشاشات اخیر سال ۱۴۰۰؛ آنیتا‌دختری‌گول‌خورده‌که‌به‌خیال‌پس‌ گرفتن‌حقش‌با‌پسری‌به‌اسم رامین‌آشنا میشه‌ولی‌رامین اونی که فکر می کنه نیست‌ ؛ حالا این وسط دوست قدیمی آنیتا از خارج برمیگرده و چیز های هولناکی رو برای آنیتا تعریف می کنه اما آنیتا•••👀💔 نویسنده:فاطمه زنگی آبادی براساس پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء •🌊𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞♥️•
🪁💜🪁💜🪁💜🪁💜🪁 💜🪁💜🪁💜🪁 🪁💜🪁💜 💜🪁 از ترس تمام بدنم می لرزید . خون از گوشه سرم می ریخت و چشم هایم تقریبا جایی را نمیدید. صدای چکمه هایشان نزدیک و نزدیک تر می شد. خانه ای را دیدم که در پارکینگ اش باز بود . تمام توانم را جمع کردم. دویدم داخل، پسری که تازه از ماشینش پیاده شده بود ریموت در را زد ، کرکره پایین می آمد که دیگر جایی را ندیدم و چیزی نفهمیدم . وقتی چشم هایم را باز کردم ، دیدم که روی یک تخت گرم و نرم هستم هنوز گیج بودم. به دور و برم نگاهی انداختم. یک اسکلت آناتومی در کتابخانه دیدم مغزم شروع به آنالیز کرد که دیشب چه اتفاقی افتاد و من چرا اینجا هستم و همزمان سعی کردم خودم را از تخت جدا کنم ‌. آرام ،آرام خودم را به در اتاق رساندم و در را باز کردم ، خانه ای ساکت و آرام و به شدت تمیز و مرتب. یک دفعه نگاهم به کاناپه افتاد. میخ کوب شدم، بله همان پسری بود که دیشب در پارکینگ را بست ، قد بلندی داشت . بیچاره با حالتی مچاله خوابیده بود ، از این کارش خوشم آمد ، یکدفعه یاد زخم سرم افتادم. همین که آمدم حرکت کنم به سمت آینه پایم به سیم سه راهی گیر کرد و موبایلی که توی شارژ بود روی زمین افتاد و صدای بدی داد ، از خواب پرید . دست و پایم را گم کردم ، نمی دانستم چه بگویم، با اضطراب و صدای نخراشیده گفتم : ببخشید . رامین: برای چی عذرخواهی؟ چرا از تخت بلند شدی؟! دیشب فشار عصبی شدیدی بهت وارد شده بود . بدنت هنوز ریکاوری نشده . صبر کن صبحانه رو آماده کنم . سریع خودم را جمع و جور کردم و کوله ام را روی دوشم انداختم و گفتم : ممنون که بهم کمک کردید . و به سمت در حرکت کردم.