eitaa logo
فراموشم مَکن ⭐️ ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
511 ویدیو
1 فایل
𓏸 ˖˚🌿⋆ 𓂃 ˚₊⊹࣪𓍯𓏸 - بسم‌اللّٰھ☁️! ‏خراب آنکس که آبادَت نخواهد، ای وطن ..🩹𓍯. کپے ؟حلہ💖𓍼֪࣪. | فࢪاموشم نکن اسم یہ گُله🌱:) کپی‌ از‌ شعࢪهای سࢪوده شده توسٺ خودم‌ بہ هيچ‌ عݩواݩ 🌝✨️ >> اطلاعات ؛ @etelat_m
مشاهده در ایتا
دانلود
فراموشم مَکن ⭐️ ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
__
📻🌱 ابراهیم و دوستانش نشسته بودند و مرد جوان از خاطراتش با ابراهیم می گفت. وسط تعریف ها خواست خواست تا نحوه آشنایی اش با ابراهیم را بگوید . همین که گفت :<< آشنایی ما برمی گردد به مسابقات نیمه نهایی کشتی باشگاه ها در وزن ۷۴ کیلو گرم ...>> ابراهیم پرید وسط حرفش و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد. چند با مرد جوان خواست تا آن داستان را بگوید ، اما ابراهیم اجازه نداد. روز بعد یکی از دوستان ابراهیم ، آن جوان را دید و از او خواست جریان آشنایی اش با ابراهیم را برایش بگوید. ادامه دارد••• 𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞
•🤍بسم‌الله‌الرّحمن‌الرحیم🤍• • من کیم؟!🎀🧸 •داستان اسم کانال 📻🌱 •پارت اول رمان زن زندگی آزادی📰🗝 کپی از رمان فقط با لینک کانال💢🤌🏻 تموم‌شده☕️ اعضا‌جدید‌میدونن‌تولید‌ محتوا‌کانال‌باخودمونه‌دیگه؟" 🖇 🌥 🌖🌱 🔐🤍 _متن‌ـام🏷••• 🔋💚 📻🌱 『•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹«𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞🫧🌦』
فراموشم مَکن ⭐️ ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
#تیکہ‌‌کتاب📻🌱 ابراهیم و دوستانش نشسته بودند و مرد جوان از خاطراتش با ابراهیم می گفت. وسط تعریف ها خ
📻🌱 ادامه••• جوان نفس عمیقی کشید و گفت: آن سال در مسابقه نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم. پای من در مسابقه های قبلی آسیب دیده بود و نمی توانستم خب کشتی بگیرم. بعد از رفتن روی تشک به ابراهیم گفتم :رفیق ، پای من آسیب دیده است . لطفا هوایم را داشته باش. اوهم لبخندی زد و گفت :چشم داداش حتما . مسابقه شروع شد . با اینکه میدانستم تخصص او در اجرای فن پاست، اما اصلا به پای من نزدیک هم نشد. از اینها گذشته جدی هم مبارزه نکرد! اما من با من با نامردی اورا روی دشک خاک کردم. 𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞
تیکہ‌کتاب‌‌🐚🌱 بی‌خبری‌های‌ما‌ازشما‌ دلتنگی‌های‌ما‌برای‌شما🥲❤️‍🩹:)) 🌥 🌱📻 •🌊𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞♥️•
📻🌱 پاییز بود و هوا نسبتاً سرد. ابراهیم همراه دوستش به سمت ترمینال غرب می‌رفت تا از آنجا به جبهه برگردد. وسط راه ماشین مدل بالایی از کنار موتور آنها رد شد. خانم بدحجابی از داخل ماشین حرف زشتی زد. ابراهیم زد روی شانه دوستش و گفت :سریع برو دنبالش. موتور سرعت گرفت و خیلی زود خودش را به ماشین رساند. با اشاره‌ی دست به راننده فهماندند که بایستد. ابراهیم همین طور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسی کرد و گفت:خیلی معذرت میخواهم.خانم شما فحش بدی به من و همه ریش دار ها داد.می‌خواهم بدانم‌.‌.. راننده حرفش را قطع کرد و گفت:خانم من غلط کرد،بیجا کرد. ابراهیم گفت:نه آقا این‌طوری‌نگویید. فقط خواستم بدانم ،آیا من در حق ایشان بدی کردمه‌ام یا کار نادرستی انجام داده‌ام که این حرف زشت را به من زد؟ راننده که حسابی از این رفتار تعجب کرده بود، پایین آمد. صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز،شما هیچ‌اشتباهی نکردی.‌ما اشتباه کردیم. راننده بعد از کلی معذرت خواهی خداحافظی کرد و به راه خود ادامه داد. •🌊𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞♥️•
امروز‌هم‌رمان‌داریم هم‌📻🌱
📻🌱 دکان دار بود سدر و کافور و صابون و عطر... می فروخت. مدتها بود که محبت امام در زندگی اش یک جریانی پیدا کرده بود که به تاب و تبش انداخته بود. تا این که آن روز متوجه شد دو نفری که در مغازه اش هستند راه ارتباطی به حضرت دارند. به التماس افتاد برای همراهی با آنها با اصرار همراهشان شد رسیدند به رودخانه ای پر آب که آن دو راحت پا بر آب گذاشتند. ماند او حیران و ترسان گفتندش نام امام را ببر و بگذر نام امام را برد و پا بر آب گذاشت. میان راه باران گرفت و مرد از خیال امام بیرون آمد و دل نگران صابونهایش شد که زیر باران مانده بود. رویش به سمت امام بود و دل و فکرش رفت روی پشت بام پیش صابونها که پایش در آب فرو رفت. از دیار و یاد یار جا ماند و به قول آن عزیز مرد صابون بود نه مرد صاحب الزمان العبقري الحسان، ج ۲، ص ۱۳۴ قسمتی‌از‌کتاب‌دل‌های‌امیدوار •🌊𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞♥️•
فراموشم مَکن ⭐️ ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
<☁️✨🌱>
📻🌱 عراقی ها بعد از مقداری عقب نشینی پشت تپه ی بزرگی سنگر گرفتند و از آنجا شروع به شلیک کردند. رزمنده های ایرانی نمیتوانستند کاری انجام دهند. وقت نماز صبح ناگهان ابراهیم از سنگر خارج شد و به سمت عراقی ها حرکت کرد. روی سنگی به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت هر چه دوستانش گفتند: بیا عقب الان عراقی ها تو را میزنند. توجه نکرد. ابراهیم که شروع به اذان کرد. عراقیها هم دست از تیراندازی کشیدند. آخرهای اذان بود که تیری شلیک شد و به گردن ابراهیم خورد. ابراهیم را آوردند عقب و زخمش را پانسمان کردند. چند دقیقه بعد رزمنده ای فریاد زد: «حاجی حاجی عراقیها دست گذاشته اند روی سرشان و میخواهند تسلیم شوند. بعد از تسلیم شدن هجده عراقی فرمانده شان پرسید: «آن کسی که اذان میگفت کجاست؟ بعد هم اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «به ما گفته بودند شما مسلمان نیستید و آتش میپرستید. امروز وقتی آن جوان اذان گفت و اسم حضرت علی را آورد فهمیدم که تا الان اشتباه میکردم. تسلیم شدم تا بار گناهانم سنگین تر نشود. آن سربازی را که به اذان گو شلیک کرد با خودم آورده ام. اگر دستور بدهید همین جا او را میکشم اسیرهای عراقی بالای سر ابراهیم آمدند و همگی دست او را بوسیدند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاد و با التماس گفت: «من را ببخش من شلیک کردم.» --قسمتی‌از‌کتاب‌داداش‌ابراهیم-- •🗝𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞💘•
📻🌱 جوان مسیحی تازه داماد بود وهب . . . وهب بن‌عبدالله. با همسر و مادرش آمده بود در کاروان حسین (ع) مرام حسین را که دیدند مسلمان شدند و علی رغم خیلی ها که حسین را گذاشتند و دنبال دنیا رفتند دنیا را گذاشتند و پی حسین رفتند و شدند ستاره ی دنباله دار ! وقتی میخواست برود میدان به مادرش گفت مادر از من راضی شدی؟ از تو راضی نمیشوم مادامی که جانت را فدای حسین نکرده باشی رزمیدنش میان میدان مادرش را به وجد آورده بود. دلاوری بود برای خودش بر زمین که افتاد نوعروسش بیتابانه به سمتش دوید... سر وهب در آغوشش بود که او را هم شهید کردند سر وهب را که برای مادرش پرتاب کردند. مادرش حماسه خلق کرد سر را برداشت و بوسید خدا را شکر که روسفیدم کردی و چشمانم را با فدا شدنت در راه پسر رسول خدا‌ روشن کردی سر را پرتاب کرد سمت لشکر یزید هدیه ای که در راه حسین بدهم پس نمیگیرم سر خورد بر سر یک یزیدی و به درک واصل شد _قسمتی از کتاب امیر من _ •🗝𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞💘•
زینب یک‌زن بود! زن ها پایه ی تربیت هستند! زینب عظمتی دیگر دارد؛نه چون دختر علی بود و فاطمه! بلکه کار او،تصمیم او،نوع حرکت او،بی نظیر و عظیم بود! اول آن که موقعیت را شناخت ،هم موقعیت قبل حرکت امام حسین را،هم موقعیت لحظات بحرانی عاشورا را. هم موقعیت حوادث کشنده ی بعد از حسین را! دوم آنکه طبق هر موقیعت یک انتخاب کرد انتخاب هایی که زینب را ساخت! در هیچ جا گیج نشد و فهمید که باید چه کند. کدام راه را برود. تا امامش تنها نماند. کربلا ماندنی شود حالا هم مهدی فاطمه زینب میخواهد وعباس! من و شما حق نداریم خودمان را کم و حقیر ببینیم! همین احساس عدم توانایی ،همین گفتنِ من نمیتوانم. من به درد امام نمی خورم ... من گناهکارم... مارا عقب می اندازد و به دنبال دنیای حقیر می‌کشاند. باید یک فرد موثر و فعال باشی ، و نسبت به جامعه ،فرهنگش،به دشمنانش،به ظهور و تأخیرش، به نقش خودت در فرج حساس باشی!🌱 خدا تورا خلق کرده برای یاری منجی که جهان تشنه ی آمدنش است! خودت را با سرگرمی ها،کوچک و پست نکن. انسان ۲۵۰ساله،فصل۷ 🤍📓 『•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹«𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞🫧🌦』
دنیا هست و رنج هایش...💔 『•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹«𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞🫧🌦』