🪁💜🪁💜🪁💜🪁💜🪁 💜🪁💜🪁💜🪁 🪁💜🪁💜 💜🪁 #پارت۲۵ #رمان_زن_زندگی_آزادی آنها نماز می‌خواندند و جمعیت ماهم آن ها را هو میکرد و چیز هایی به سمتشان پرت می کردند. تعدادی از آن ها نیز دو لایه زنجیره انسانی تشکیل دادند تا به نماز گزار ها چیزی برخورد نکند. به رامین گفتم:چرا هو می کنین؟! اون ها که الان کاری به ما ندارن،دارن نمازشون رو میخونن،آزادی که این نیست! گفت:نماز این ها که نماز نیست،این ها فقط ریا کاری بلدن؛اگه راست میگن چرا نرفتن تو مسجد؟نگاه کن دودستگی انداختن تو جمعیت ما. آنیتا:من دیگه خسته شدم،به شدت هم گشنمه،می‌خوام برم سلف. رامین:منم یک جلسه فوری برام پیش اومده،باید برم بیرون دانشگاه ولی اگه دوست داشتی عصر بهت زنگ می زنم که باز هم دیگه رو ببینیم. آنیتا:آره حتما؛شماره ام رو سیو کن،واسه همه کمک هات ممنون. رامین:واسه شجاعتت ممنون،حضورت بهم آرامش می داد. آنیتا:بای رامین:می بینمت. به سلف رسیدم و غذایم را گرفتم. به فکر رامین بودم و آنچه از صبح گذشت و حس کشش و علاقه ای که از او در دلم در حال شکل گرفتن بود که متوجه شدم همه مرا با دست به هم نشان می دهند.

🪁💜🪁💜🪁💜🪁💜🪁 💜🪁💜🪁💜🪁 🪁💜🪁💜 💜🪁 #پارت۲۶ #رمان_زن_زندگی_آزادی زیر لب می گفتند:این همونه که صبح کشف حجاب کرد. پچ پچ می کردند. یک دفعه گوشی من زنگ خورد.گندم بود.فکر رامین این قدر ذهنم را مشغول کرده بود که گندم را از یاد برده بودم.از اینکه گندم پیش من می آمد خوشحال بودم. با اینکه هیچ کس،حتی آن دختر های چادری،چیزی به من نگفتند،اما تنهایی زیر نگاه های سنگین توی سلف اذیت بودم...گندم آمد،دستم را بالا بردم تا پیدایم کند. گفتم:گندم من اینجام. گندم:سلام.خوبی؟بذار برم غذام بگیرم و بیام. در این مدت داشتم اتفاقات رو توی ذهنم مرور می کردم که گندم گفت:آنیتا تو امروز کشف حجاب کردی؟ آنیتا:آره چطور مگه؟ گندم:آخه واسه چی؟ آنیتا:واسه مبارزه با این رژیم آخوندی،برای مردم سرزمینم،برای فقر، برای بی عدالتی،برای عقب موندگی،این ها کافی نیست؟ گندم:اول اینکه تاحالا فکر کردی اگه حجاب نباشه چی میشه؟مگه حکومت آسیبی می بینه؟اگه همه مردم برهنه راه برن مگه حکومت ضرری می بینه؟نه این طور نیست. حکومت اگه الان حجاب رو هم حذف کنه هیچ آسیبی نمی بینه،خانم ها اگه تو خیابون سر لخت بیان که هیچی،لباساشون رو هم در بیارن،

__

نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست ؛ گوش‌کن،نبض‌دلم‌زمزمه‌اش‌با تو یکیست !(:🤍🌥

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را. #سعدی✨

در دیاری که تویی بودنم آن‌جا کافی‌ست آرزوهایِ دگر، غایتِ بی‌انصافی‌ست... #وقوعی‌تبریزی🌗

‏با‌موتو‌رمی‌رفت‌ازکوچه‌خیابون‌ها لات‌و‌لوت‌ها‌را‌جمع‌می‌کرد دوروز‌باهاشون‌حرف‌می‌زد خودشون‌با‌پای‌خود‌می‌رفتن‌جبهه! چرا؟‌چون‌امام‌گفته‌بود‌جنگ ماالان‌چقدربرای‌آقامون‌چمرانیم؟!🙃🌱 [شهیدمصطفی‌چمران] •🌊𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐦𝐞♥️•

#الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج🌝🌸

ولی‌آقا‌ما رو‌اومدن‌تون حساب‌باز‌ کرده‌بودیم!