#داستان
🌺🍃روزے حضرت موسے (ع) در كوه طور، به هنگام مناجات عرض كرد:
ای پروردگار جهانیان!
جواب آمد: لبیك!
سپس عرض كرد: اے پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد: لبیك!
سپس عرض كرد: اے پروردگار گناه كاران!
موسی علیه السلام شنید: لبیك، لبیك ، لبیك!
حضرت گفت: خدایا به بهترین اسمے صدایت زدم، یكبار جواب دادی؛ اما تا گفتم: اے خداے گناهكاران، سه مرتبه جواب دادی؟خداوند فرمود: اے موسے! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهے ندارند.
اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسے پناهنده شوند؟🍃🍃🍃
📚 ڪتاب قصص التوابین (ص ١٩٨)
🆔https://eitaa.com/farhangey2
#انسانیت
🔹مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
🔹پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
🔹شخصی از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.
🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی؟
🔹آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم، من دارم به خودم کمک می کنم!! اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم. من دارم به خودم کمک می کنم.
🌸آنچنان که فکر میکنیم #انسانیت سخت نیست...
#حکایت
#داستان
#پند_اخلاقی
🆔 https://eitaa.com/farhangey2
📚حکایت کوتاه
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند
ساخته میشوند
#حکایت
#داستان
#پندانه
🆔https://eitaa.com/farhangey2