eitaa logo
کانال فرهنگی اجتماعی کوثر
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
741 ویدیو
53 فایل
کانال فرهنگی اجتماعی کوثر با هدف انعکاس فعالیت های مرکز مدیریت حوزه های علمیه خواهران و ارائه محتوای فرهنگی و اجتماعی ایجاد شده است. سفارش تبلیغات @Whc_ir راه ارتباط و ارسال نظر و مطلب @Whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان شب ✨✨ 🕛بزودی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی ✨برای مطالعه رمان کافی است در کانال زیر عضو شوید👇👇👇👇👇 @farhangikowsar
💢 توجه توجه با عرض پوزش خدمت همراهان گرامی قسمت پنجم رمان ✨ فرداشب در خروجی کانال قرار خواهد گرفت.💐 @farhangikowsar
🌟 قسمت هشتم فرداشب در خروجی کانال قرار خواهد گرفت... . 💢 سربازا زندانی‌ش کرده بودن ولی 👇👇👇👇 ظهر داغ تابستان نجف بود و چند ماهی از محاصره خانه آیت الله صدر، توسط نیروهای بعثی می گذشت. به جز عده کمی از شاگردان و آشنایان، فرد دیگری اجازه رفت و آمد، نداشت... آقای صدر کنار پنجره اتاق ایستاده بود و گفت: - لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم، انالله و انا الیه راجعون! شیخ محمدرضا یکی از شاگردهای نزدیک ایشان پرسید: - اتفاقی افتاده؟! - بیا جلوتر و ببین! شیخ محمدرضا بیرون را نگاه کرد. چند سرباز زیر آفتاب داغ نجف ایستاده بودند. - سربازا رو دیدی؟ بیچاره ها تشنن! یه فرمانده هم اینجا نیست. دلم می سوزه براشون! کاش می شد آب خنک بهشون بدیم! شیخ با تعجب گفت: - اینا جنایتکارن! چند وقته شما و خونه رو محاصره کردن! تو دل خانواده و بچه ها ترس و وحشت انداختن! چه جوری بهشون رحم کنیم؟! آقای صدر اندکی صبر کرد و پاسخ داد: - احساست رو درک می کنم اما انحراف و بدبختی اینا از شرایط بد زمانه‌س! شاید خانواده سالمی نداشتن و درست تریبت نشدن والا دیندار بودن! به همین دلیل باید بهشون رحم کنیم! شیخ محمدرضا در برابر عظمت روح و قلب مهربان استادش سکوت کرد. آقای صدر چند دقیقه بعد حاج عباس خادم خانه را صدا زد و گفت: - آب خنک برای سربازای اطرف خونه ببر! تشنه‌ن! - ببخشید برای کی آب ببرم؟!؟ - سربازایی که بیرون خونه نگهبانی میدن! حاج عباس با پارچ بزرگ آب خنک و لیوان به کوچه رفت... مدتی گذشت و سربازها مرید آقای صدر شدند. اما یکی از افسران بعثی باخبر شد و آن چهار سرباز را به بغداد منتقل کرد. 📖 شهید صدر بر بلندای اندیشه و جهاد، ص۱۲۶. ✍️ عشق آبادی 🏷 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
کانال فرهنگی اجتماعی کوثر
! فصل اول [قسمت پانزدهم] ✨پایان فصل اول طاهره همانطور که زیر لب تکرار می کرد «از چیش خوشت اومده آبجی، خدا به خیر کنه» در عمارت باز شد و فروغ خانم با تیپ و وقار خاصی روی پله های ایوان ایستاد، تا بهرام ابهت را دید از جا بلند شد و زیر لب حرف طاهره را ادامه داد «خدا به خیر کنه! خدا....» فروغ خانم از پله ها پایین آمد دخترها را در آغوش کشید، بهرام مثل سربازی که سرهنگ به سمتش می آید عمارت را با پادگان اشتباه گرفته بود و در حالت خبردار سلام و احوال پرسیِ گرمش را پاسخ داد. همگی در آلاچیق چوبی که بعدا به حیاط عمارت اضافه شده بود دور هم نشستند. فروغ خانم مثل عصا قورت داده ها صاف و بدون حرکت صورت به سمت بهرام چرخاند و سیر تا پیازِ زندگیش را تعریف کرد و در آخر با صدایی خشدار و محکم گفت: - حالا مردش هستی رضایت باباشو بگیری؟ اینقد دوست داری مهسا رو؟ چند دقیقه ای سکوت مهمان آلاچیق بود که بهرام پاسخ داد: - یه رضایته چیه مگه؟! مهسا اخمایش ها درهم کشید و گفت: - بهرام خان توام فقط همین جواب و میدی برا هر سوالی؟ چیه مگه! با وجود اون نامادری میشه مگه... فروغ با صدای سرفه صحبت های مهسا را قطع کرد و همگی مشغول نوشیدن نسکافه های داغی شدند که طاهره زحمتش را کشیده بود. ◾ حسنا و بهاره، از محل مخصوص، چادر رنگی سر کردند و تا وارد مسجد شدند، مادر حاج محسن آنها را شناخت، به سختی از جا بلند شد و خوش آمد گفت و باهم مشغول خواندن نماز جماعت شدند. حاج محسن از مسجد بیرون آمد و مادر را همراه دخترها کنار حوض بزرگ وسط صحن که فواره بسیار بلندی داشت دید، به سمت آنها رفت تا خواست سلام و.... مرد نسبتا مسنی از قدیمی های مسجد آقا محسن را صدا زد... تقریبا صد قدم آنطرف تر به مرد رسید و گفت: - سلام، در خدمتم! - چه سلامی چه علیکی! حاج آقا از شما انتظار نداشتیم دیگه والا! - چی رو انتظار نداشتید؟ - هیچی همین دخترخانم ها بی چادر با موهای بیرون، داخل مسجد؟ - والا از شما بعیده، چادری، مومن، متعهد فقط باید بیاد مسجد؟ من و شما هزارتا عیب داریم اما پوشیده است رو بشه....، حالا این بندگان خدا تازه مسیر و پیدا کردن یه حرکت اشتباه و.... صبور باشید صبور... مرد بدون خداحافظی سری تکان داد و دور شد و حاج محسن به محل قبلی که ایستاده بود برگشت و پس از سلام و احوال پرسی، حسنا همه ی سوالات و مشکلات را به حاج محسن گفت.... قرار شد مادرِ حاجی همه شرایط ثبت نام حوزه و... را به حسنا توضیح دهد تا بعد تصمیم قطعی خود را بگیرد. 🙏 پایان فصل اول ✍عشق آبادی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐@farhangikowsar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢توجه توجه 🌟 فصل دوم رمان 💫💫 🕙 از تاریخ ۲۷. ۱۲. ۱۴۰۲ هر شب ساعت ۲۲ ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی 🌸سپاس از انتظار شما همراهان گرامی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر 💐 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
کانال فرهنگی اجتماعی کوثر
! 📂 آنچه در فصل اول گذشت فروغ خانم مثل عصا قورت داده ها صاف و بدون حرکت، صورت به سمت بهرام چرخاند و سیر تا پیازِ زندگیش را تعریف کرد و در آخر با صدایی خشدار و محکم گفت: - حالا مردش هستی رضایت باباشو بگیری؟ اینقد دوست داری مهسا رو؟ ⚠️ قرار شد مادرِ آقا محسن همه شرایط ثبت نام حوزه و... را به حسنا توضیح دهد تا بعد از تحقیقات، تصمیم قطعی خود را بگیرد. 📖فصل دوم [قسمت اول] حسنا روی نیمکت چوبی رنگ پریده ی پارکِ نزدیک مسجد، روبه روی ستاره نشسته بود و حرف هایش را با دقت گوش می داد و هر چه زمان می گذشت تمام رشته های نخِ ذهنش پنبه تر می شد، بعد از یک ساعت با همان ذهن آشفته پرسید: - خب این که فقط بدی های یه جایی رو بگی درسته بنظرت؟ اختلاف نظر و سلیقه همه جا هست! دانشگاه، حوزه و خیلی جاهای دیگه! - نه درست نیست، خوبیم داره ها! اما اونقد نیست بخوام بگم! - باشه! ممنونم یه ساعت وقت گذاشتی خانومی! - خواهش حسناجونم وظیفس! باز سوالی چیزی داشتی بپرس، تعارف نکنی! از قدم های ستاره معلوم بود حقیقت و دروغ را مخلوط کرده و با رگبار کلمه ها به ذهن حسنا شلیک کرده است. حسنا گیج از شلیک، با تردیدی سنگین به طرف بهاره گام برمی داشت، تا به او رسید بدون مقدمه پرسید: - ستاره رو از چه کجا میشناسی؟ - از مسجد دیگه! اون روز که صحبت می کردیم با آقا محسن و... حرفا رو شنیده بود! - خب بعدش! - هیچی دیگه گفت میخوای بری حوزه، گفتم من که نه آبجیم میخاد بره! - بعدم سفره دلتو باز کردی و گفتی دوست نداری من برم و بقیه چیزا! آره؟ - آره! میخاستی تحقیقات کنی دیگه، خاستم کمکت کنم! مگه چی گفت اینقد ناراحتی؟ - هیچی حالا میگم بهت، نگفتم به غریبه ها همه چیز و نگو، اینجا روستا نیست که آبجی... . صحبت های ستاره ذهنش را حسابی بهم ریخته بود و برای بعضی از آنها جوابی نداشت و تصمیمش را با تردید مواجه کرده بود، اما وقتی نگاه های مرموز ستاره را مرور می کرد به همه چیز شک می کرد و گاهی حق را به او می داد، در ذهنش آشوبی به پا شده بود و نمی دانست باید چه کاری انجام دهد. چند روز از این اتفاق می گذشت که... ✍احمدی عشق آبادی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐@farhangikowsar