حکایت کاسه زهر
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل
را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت
کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی
📕برگرفته از:رساله دلگشا
✍اثر:#عبید_زاکانی
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#معرفی_کتاب
#کتابخوابی
📚کتابی که به شکل فوق العاده ای پذیرش و سازگاری با آدمهای متفاوت رو به بچه ها یاد میده.
✍️یه چیز دیگه شبیه هیچ کس نیست.برای همین دوستی هم نداره.خیلی تلاش میکنه مثل بقیه بشه اما فایده ای نداره.
یه روز یه موجود عجیب در خونه اش رو میزنه.اولش یه چیز دیگه اونو قبول نمیکنه و میگه ما باهم خیلی فرق داریم.اما بعد از یه مدت،اونا بهترین دوستای هم میشن...
🌸🌈🌸🌈🌸