#خاطره_هیات
امروز هیأت داشتیم،
حالم اصلا خوب نبود، دوست داشتم برم یجا که هیچکس منو نشناسه و خودم باشم و خودم،😔💔
از همه خسته بودم از مامانم از بابام
از دوستام، از همه،
خلاصه با این حال خرابم رفتم هیأت سفیران زینب که با حال و هوای استاد مداحی و روضه یه کم حالم بهتر بشه...
رفتم هیأت...
#خاطره_هیأت
همه تو تلاش و تکاپو بودند که هیأت سامون بگیره، از پهن کردن راهای هیأت بگیر تا دکور حضرت رقیه با اون همه عروسک و نون و پنیر سبزی و... 🥹
گروه سرود گروه شعرخوانی و نمایش،
چقدر همه درگیرند
که چی بشه؟ این همه دوندگی برای چیه؟
مگه خبریه؟
من هاج و واج نگاه میکردم...
و خسته تر از همیشه ... که
ای،بابا دلم خوش بود میام اینجا حال و هوام عوض میشه... 😔
بالاخره هیأت شروع شد...
#خاطره_هیأت
برقا که خاموش میشه تو زمان روضه... حس،میکنم خودمم و خودم
همش،منتظرم برقا خاموش بشه ... برم تو خلوت دلم پرسه بزنم...
انگار یکی و اونجا گم کردم...
صدای،سوزناک استاد منو بیشتر گیج میکنه و انگار قرار نیست تو این تاریکی سامون بگیرم...
میرم و میرم و میرم ...
دلم تنگه...
دلم شکسته...
من کجام؟ ...
چرا گم شدم؟ ...
#خاطره_هیأت
استاد از کربلا میگه ... انگار میشناسمش ... همه دارن گریه میکنن
مهیاس داره گریه میکنه .... ینی اون فهمیده کربلای دلش کجاس؟ یا همینجوری داره گریه میکنه؟
مطهره سرش، پایینه
مائده
زهرا
گلنسا
و...
اینا چرا گریه میکنند؟ نکنه اینا هم مثل من، گم شدن؟
من باز هم میرم و میرم تا در وجودم یه چیزی پیدا کنم که بفهمم تو عالم چه خبره؟
و بازهم صدای استاد مداحی،
دلتنگ حرم هستم حسییییییییییین...