کتاب صوتی دا قسمت شانزدهم4_1203077243631304860.mp3
زمان:
حجم:
6.31M
🎧 #رمان_صوتی
#دا
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
سیده زهرا حسینی
🌹🍃🌹🍃
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
♥⃢ 🍀کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🦋✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨
✨🦋✨
🦋✨
✨
⚜بسم رب الشهدا⚜
💟#بی_تو_هرگز🌱
🌹شهید سید علی حسینی
#قسمت_شانزدهم
بالاخره پیداش کردم. به سینه افتاده بود روی خاک. چرخوندمش؛ هنوز زنده بود. به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد. سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون. از بینی و دهنش، خون می جوشید. با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید.
چشمش که بهم افتاد. لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد. با اون شرایط هنوز می خندید.
زمان برای من متوقف شده بود.
سرش رو چرخوند. چشم هاش پر از اشک شد. محو تصویری که من نمی دیدم. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم. پرش های سینه اش آرام تر می شد. آرام آرام آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود.
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا علی الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان سوختند و چشم از دنیا بستند صلوات.
وجودم آتش گرفته بود. می سوختم و ضجه می زدم. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم. صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد. از جا بلند شدم بین جنازه شهدا علی رو روی زمین می کشیدم. بدنم قدرت و توان نداشت. هر قدم که علی رو می کشیدم محکم روی زمین می افتادم. تمام دست و پام زخم شده بود. دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش. آخرین بار که افتادم چشمم به یه مجروح افتاد.
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش. بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن. تا حرکت شون می دادم ناله درد، فضا رو پر می کرد. دیگه جا نبود مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم. با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه...
آمبولانس دیگه جا نداشت. چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم. پیشونیش رو بوسیدم
- برمی گردم علی جان. برمی گردم دنبالت.
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس
آتیش برگشت سنگین تر بود فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان. بیمارستان خالی شده بود فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید. باورش نمی شد من رو زنده می دید.
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط.
به زحمت بغضش رو کنترل کرد.
- دیگه خطی نیست خواهرم. خط سقوط کرد. الان اونجا دست دشمنه. یهو حالتش جدی شد. شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب. فاصله شون تا اینجا زیاد نیست. بیمارستان رو تخلیه کردن. اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه.
یهو به خودم اومدم.
- علی.. علی هنوز اونجاست.
و دویدم سمت ماشین. دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد.
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده..
هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد؛ سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد.
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده بیان دنبال مون. من اینجا، پیششون می مونم.
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد
- بسم الله خواهرم. معطل نشو. برو تا دیر نشده.
سریع سوار آمبولانس شدم. هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم.
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون.
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه. اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم. ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره. جون میدیم ولی ناموس مون رو نه.
یا علی گفت و در رو بست..
با رسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید.
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت.
جهت شادی ارواح طیبه شهدا صلوات...
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
✨
🦋✨
✨🦋✨
🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨
@farmandemajid
سلام همراهان گرامی🌺
🍃کلیپ مبحث اعتقادی رو ببینید در آپارتمون
#قسمت_پانزدهم👇👇
https://aparat.com/v/dbmwlo2
#قسمت_شانزدهم👇👇
https://aparat.com/v/iat8t33
#قسمت_هفدهم👇👇
https://aparat.com/v/nenpb88
#قسمت_هجدهم 👇👇
https://aparat.com/v/ijw9ux7
ببینید ولذت ببرید وبه دوستانتون هم معرفی کنید👌
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: مادر شهيد #قسمت_پانزدهم سال هاي اوائل انقلاب بود نمي دانم دقيق
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: حشمت حسن زاده
#قسمت_شانزدهم
قبل از آمدن مجيد به سپاه شوش مشكلاتي داشتيم كه نمي توان به راحتي آن را بيان كرد از جمله جلساتي كه با ارتش داشتيم اگر از ضرورت عملياتي سخن مي گفتيم از ما طراح مي خواستند. چون طرح ما ذهني و شفاهي بود آن ها از ما نپذيرفتند و مي گفتند بايد بطور مكتوب ارائه دهيد. وقتي طرح را توضيح مي داديم، واژه اي تخصصي را بيان مي كردند كه ما بلد نبوديم آن موقع فقط توانمندي هاي ظاهري را از ما مي خواستند و بحث از توان غير فيزيكي و عشق و ايمان و روحيه بحث غريبي بود و هنوز جا نيفتاده بود. چگونه مي توانستيم اثبات كنيم كه توان يك عشق پاك باخته و مؤمن و شجاع و صبور چندين برابر يك نظامي ترسو و پاي بند به دنيا ست؟
اشكال تراشي و سنگ تراشي هاي بني صدر هم باري از مشكلات مي افزود زيرا كه او در پي وحدت ارتش و سپاه و رشد بچه هاي سپاه و بسيج نبود. از نظر امكانات نظامي چون نفربر- توپخانه- فشنگ و ضدهوايي و ... هم در تنگنا عجيبي بوديم پس آن موقعيت، كسي را مي طلبيد كه از سطح و سواد و بيان و خلاقيت قابل توجهي برخوردار باشد. اينجا بود كه بزرگي از ديار دلاور پرور بهبهان به منطقه شوش آمد كه ره آوردش همه آن چيزي بود كه مي خواستيم.
دكتر مجيد بقايي را مي گويم وقتي در جلسه اي با فرماندهان ارتش و در حضور بني صدر شركت مي كرد نظر آنان بر اين بود كه اولاً شما طرح نداريد و اگر داريد بايد مكتوب باشد ثانياً فرماندهي عمليات به عهده ارتش باشد. زمان، زمان حساسي بود و مقارن با عمليات الله اكبر (31/2/60) موقعي كه جلسه تمام شد به سراغ من و حمزه كربلايي و چند تن ديگر از بچه ها آمد و مسائل را در ميان گذاشت. ما كه از دورانديشي و نگرش عميق او فاصله داشتيم، با سپردن فرماندهي عمليات به ارتش مخالف بوديم كه يعني چه ما نيرو به يك ارتش بدهيم كه اصلاً خط نيامده و چنين و چنان آقا مجيد از ما خواست كه طرحي را آماده كنيم گفتيم: چطور؟
گفت: همين چيزهايي كه مي گوييد خوب است از كجا حمله مي كنيم، نيرو از كجا مي بريم.
گفتيم: چشم آماده مي كنيم.
نشستيم و بعد از بحث ها و چون و چراها نوشتيم كه از چهار محور به عراقي ها حمله مي كنيم و از هر محور 20 نفر و همه را از پا در مي آوريم و اسير مي كنيم. ديگر از ما چه مي خواهند؟ اين طرح مكتوب بعد از آن هم چون روحيه ما با اين حرف ها و جلسات سازگار نبود آن را پاره كرديم اما مجيد كه دست بردار نبود باز تأكيد كرد كه من نمي دانم بايد طراحي بنويسيد و تهيه كنيد.
گفتيم: چطور و چه بنويسيم؟ ما كه براي رضاي خدا حمله مي كنيم و عراقي ها را عقب مي زنيم ديگر نوشتن براي چيست؟ چرا بيهوده ما را به زحمت مي اندازند.
آقا مجيد در جلسه مذكور حاضر شد و توافق آنان را جلب كرد آن موقع ما ندانستيم كه چرا موافقت شد. اما در سال پيش (75) در مطالعات استراتژيك تهران پرونده ها و طرح و برنامه هاي سپاه را نگاه مي كردم كه طرحي با خط خوش و زيبا و با امضايي آشنا نظرم را جلب كرد بله درست مي گويم آن طرح از دكتر بقايي بود از همان موقعي كه ما شفاهاً بحث مي كرديم ولي تجربه و مهارت و نيز حوصله مكتوب كردن آن را نداشتيم وي بااعتماد به نفس و تدبير خاصش، آن را تهيه و تدوين كرده و به ارتش داده بود خدا را شاهد مي گيرم كه به طراح هاي (دافوس) خيلي شباهت داشت. فقط اينكه بجاي 5 بند داراي 6 بند بود و مثلاً بجاي الفاظ آنچناني، بي تكلف نوشته بود. استعداد و نبوغ بالايي لازم است تايك طراح نظامي طرحي شبيه طرح دافوس بدهد تا چه رسد، يك جواني كه دوره هاي تخصصي و كلاسيك نديده و تنها با اتكا به خداي دانا و عشق به امام و شهدا و ملت و روحيه بسیجی قد بر افراشته بود اين همان طرحي بود كه مجيد عرضه كرده بود و ديگران در مقابل او حرفي براي گفتن نداشتند سرادار پذيرفته بود كه فرماندهي با ارتش اما معاونت و نيروها از بچه هاي سپاه و بسيج باشد و ارتش در جزئيات مسائل دخالت نكند. آنان هم قبول كرده بودند و عملا ميدان و تجهيزات و اختيار امور را به بچه ها سپردند. و اين همان چيزي بود كه مي خواستيم ولي طريق دست پيدا كردن به آن را ما بلد نبوديم.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid