❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: محمد اسماعيل مبين #قسمت_پنجاه_دوم سابقه دوستي و آشنايي بنده با شهيد
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: مادر شهيد
#قسمت_پنجاه_سوم
روزي آقا مجيد با پدرش دربارهي چگونگي شركتش در جنگ و نيز وضعيت درسش صحبت مي كرد او گفت: پدر شما ميخواهيد كه من درس پزشكي بخوانم و در آينده به پست ومقام و... برسم؟ ولي من اهل اينها نيستم! پدرش گفت: من چنين حرفي نزدم و منظورم اين نبود.
مجيد سخنش را ادامه داد و گفت: پدر بگذاريد راحتتان كنم من تا جنگ هست اهل جبهه و جنگم بعد از آن هم به لبنان ميروم و ميجنگم و اگر در لبنان هم كشته نشوم ممكن است در دانشگاه و مبارزات داخلي كشته شوم در آن موقع پدرش ديگر حرفي براي گفتن نداشت و او خداحافطي كرد و رفت.
زماني كه دفتر حزب جمهوري به دست منافقين كوردل فرو ريخت و به كلي به خاك و سنگ تبديل شد و 72 تن از ياران با وفاي امام امت به خاك و خون كشيده شدند. يك شبانه روز در دفتر كارش تنها ماند و در را باز نميكرد و با حسرت و آهي گريه ميكرد وقتي به منظور امضاي نامهاي در زدم و صدايش كردم در را باز نمود و نامه را از من گرفته و امضاء كرد.
چشمان اشكبار و خون گرفته مجيد را كه با محبت وحيرت نگاه كردم چنان قرمز شده بود كه در هيچ زماني اينطور نديده بودم و از بار سنگين هجران حكايت ميكرد. او در اين مصيبت در سوگ بهشتي مظلوم چنان بار غمي بر دوش كشيد كه بارها ميگفت: كشور ما و انقلاب ما كسي را از دست داد كه اطمينان دارم (تا سالياني دور) جايگزيني نخواهد داشت.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: مادر شهيد #قسمت_پنجاه_سوم روزي آقا مجيد با پدرش دربارهي چگونگي شر
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: محمد اسماعيل مبين
#قسمت_پنجاه_چهارم
در اوائل انقلاب شبي با يكي از بچهها از خياباني ميگذشتيم كه جمعي از آشنايان و دوستان از جمله مجيد را در آنجا ديدم. توقفي كرديم و سبب آن تجمع را پرسيدم جريان از اين قرار بودكه پسري با دختري رابطه نا مشروع داشت واين مسائل براي آنان كشف شده بود مجيدكه خيلي به رگ غيرتش برخورده بود آن دختر را سوار ماشين كرده وبه سروكله پسر ميزد تا پند وعبرتي باشد براي ديگران وي ميگفت: پيش از اينكه به دادسراي شهر كشيده شود واحياناً او را آزاد كنند، كتكي به او بزنيم تا ادب شود وخيال كندكه اگر پسري با خواهر خودش باشد چه حالي به او دست خواهد داد.
همانطور كه آبروي خواهر او عزيز است حتي اگر دختر بخواهد اين كار را بكند او از اين كارها نكند تا ديگران عبرت بگيرند.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: محمد اسماعيل مبين #قسمت_پنجاه_چهارم در اوائل انقلاب شبي با يكي از
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: رحيم ادراكي
#قسمت_پنجاه_پنجم
بنده و شهيد مرتضي شريعتي بعد از مدتي حضور در سپاه و جبهه شوش به نزد آقا مجيد رفتيم و تقاضاي گواهي پاياني كرديم وي گفت: كجا ميخواهيد برويد و چرا؟
گفتيم: زمان سربازي ما فرا رسيده و ميخواهيم خودمان را معرفي كنيم.
گفت: همين جا بمانيد و مدت سربازي را سپري كنيد يا اصلاً بيائيد پاسدار رسمي شويد.
هر دو نفرمان پذيرفتيم و گفتيم: حاضريم.
گفت: مدارك خود را آماده كرده و تحويل سپاه بدهيد و خود را براي مصاحبه آماده كنيد.
روز مصاحبه رسيد و به خدمتش رسيديم، آقا مجيد به اتفاق برادر ابراهيم شهيد زاده پرسش هايي را مطرح نمودند و ماهم در بضاعت خويش پاسخ داديم.
آقا مجيد پرسيد: چه كتاب هاي مطالعه ميكنيد؟ وكردهايد؟
جواب دادم چنين كتاب هايي را و در اين زمينهها مطالعه داشتيم. پرسيد : قرآن بلدي؟ گفتم: نه آنچنان، مفاتيح بلدم ولي قرآن را خوب بلد نيستم.
برادر شهيدزاده گفت: فرقش چيست؟ وقتي مفاتيح را بلد باشي قرآن خواندن هم مشكل نيست.
آقا مجيد پاسخ دادكه: فرق ميكند. خواندن قرآن قدري سنگينتر است ولي سبك خاصي دارد و راحت تر خوانده ميشود.
بعد نتيجه مصاحبه را اعلام كرد و گفت: قبولي، مشكلي نيست فقط بايد بيشتر مطالعه داشته باشيد و سعي كنيد كه قرآن را به خوبي بخوانيد حدود 5/1 ماه يعني چند روز مانده به عمليات دلاورانه (25/1/60) گفت: خودت و مرتضي بيائيد كه كارتان دارم.
رفتيم اما همين كه چهار اسكناس هزار توماني را در دستش ديديم فرار كرديم. او ميخواست به ما حقوق بدهد و در حالي و هواي آن روزها يك پاسدار خجالت ميكشيد كه نامي از حقوق و پول و امتياز و... بياورد. آقا مجيد ما را صدا زد و گفت: بيائيد وگرنه تنبيه ميشويد! اگر نميخواهيد از اينجا برويد. ما توجه نكرده و رفتيم بعد آمد و در سنگرها كه مستقر شده بوديم به زور و اصرار پول ها را به ما داد.
شب عمليات مرتضي آن پول ها و ساعتش و چيزهاي ديگري كه داشت به برادر ابراهيم طهماسبي داد و گفت: اگر زنده ماندم آن ها را تحويل ميگيرم و اگر شهيد شدم به دولت رجايي بدهيد. آري در عمليات 25/1/60 من زخمي شدم و مرتضي شريعتي به فيض شهادت نائل گشت.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: رحيم ادراكي #قسمت_پنجاه_پنجم بنده و شهيد مرتضي شريعتي بعد از مدتي
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: ابراهيم شهيد زاده
#قسمت_پنجاه_ششم
هرگاه ميخواستيم بدانيم كه چه كسي به شهادت ميرسد از مجيد ميپرسيديم و او با نگاهي كه به رخسار افراد ميانداخت تشخيص ميداد و نظرش را بيان مينمود بچهها هم به پيشگوييهاي او خيلي اعتماد داشتند. اگر ميگفت شهيد ميشود آن رزمنده مورد نظر در روزهاي آينده به جاودانهها ميپيوندد و چند بار به خودم گفت كه من شهادت را در چهرهي حمداله زارعي ميبينم او به زودي شهيد ميشود. ديري نپاييد كه آن جوان نوراني و پاكباخته بهبهاني در كوچي خونرنگ به وصال دلبر ازلي نائل آمد و شربت گواراي شهادت را سركشيد.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: ابراهيم شهيد زاده #قسمت_پنجاه_ششم هرگاه ميخواستيم بدانيم كه چه كس
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: اميركعبي
#قسمت_پنجاه_هفتم
از اينكه سپاه را به بچهها ميسپرد به راحتي به شناسايي ميرفت قرار و آرام نداشتم. به او اعتراض كردم و گفتم برادر مجيد اگر به اهواز رفتم سردار اسماعيل دقايقي را ميبينم و به او ميگويم كه مجيد سپاه را تحويل ميدهد و با لباس فرم به شناسايي ميرود.
همين كار را كردم و به نزد اسماعيل كه در آن موقع مسئول دفتر برنامه ريزي جبهه خوزستان بود رفتم و ماجرا را به او گفتم.
وي نگران شد. گفت به مجيد بگو زود به اهواز بيا طوري كه فردا اينجا باشد.
با خوشحالي به شوش رفته و پيام او را به اطلاع آقا مجيد رساندم. مجيد خنديد وگفت حتماً به اسماعيل گفتهاي گفتم: بله به خدا همه را به او گفتم.
دوباره خنديد وگفت خيلي خوب تو راست ميگويي.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: اميركعبي #قسمت_پنجاه_هفتم از اينكه سپاه را به بچهها ميسپرد به را
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: ابراهيم شهيد زاده
#قسمت_پنجاه_هفتم
مجيد از جمله جواناني بود كه به محض صدور فرمان امام خميني(ره) براي تشكيل جهاد سازندگي اهتمام ورزيد.
آن روزها كه حضرت امام دستور داده بود ايشان ميگفتند بايد بعد از ويرانيهاي به جا مانده از نظام ستم شاهي برويم و روستاها را آباد كنيم.
بنده كه هنوز به آن خود باوري نرسيده بودم تا توان چنين كارهايي را در خود احساس كنم ميگفتم كه از من دانشجو چه كاري ساخته است؟
مجيد در اوج خود باوري ميگفت: شما كه دانشجوي رشته برق هستيد برويد و برق رساني به روستاها را سامان دهيد. گفتم: بلد نيستم. گفت: من به شما ياد ميدهم گفتم: چگونه؟ گفت: به اداره برق برويد تا راه وچاره را از آن ها ياد بگيريد.
بعد از راهنمايي ايشان به آنجا رفتم و شروع كردم به كار، و به هر مشكلي كه برخورد ميكردم با وي در ميان ميگذاشتم و او با سر انگشت تدبير خويش راه حل مناسب را ارائه ميكرد.
حفر گودال و نصب عمود برق و سيم كشي و ... و نهايتاً محروميت زدايي در روستاها به همت او انجام ميگرفت از آن موقع به كلي دريافتم كه مجيد در چه مرتبهاي از انديشه و درايت قرار دارد ولي ديدم كه در هر صحنهاي چندگام از ديگران پيشتر است. از اين نظر بود كه بعدها از نمايندگي سپاه در اتاق جنگ تا فرماندهي قواي يكم كربلا را در مدت كمي طي نمود و اين ترقي چشمگير از لياقت و توانمندي آن سردار بود.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: ابراهيم شهيد زاده #قسمت_پنجاه_هفتم مجيد از جمله جواناني بود كه به
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: جعفر عادل
#قسمت_پنجاه_هشتم
اوائل سال 60 جبهه شوش به شكل نعل اسبي بود. نيروهاي ما دو سر نعل را تشكيل ميدادند و نيروهاي عراقي داخل نعل بودند شبي آقا مجيد با چراغ نفتي به سنگر ما آمد و گفت: بچهها! بايد جبهه را از اين صورت نعل اسبي در آورده و مستقيم كنيم تا بتوانيم متجاوزان بعثي را پاكسازي كنيم.
نيرو كم داشتيم و از نظر امكانات به شدت در مضيقه بوديم در كل جبهه شوش يك دستگاه ماشين استيشن داشتيم كه به عنوان آمبولانس تداركات و تردد بچهها و ... از آن استفاده ميكرديم ما به شوق انجام عمليات چند روز روي محور كار ميكرديم و ميدان مين را پاكسازي كرده بوديم و خود را به زير تپه (محل استقرار عراقي ها) رسانده بوديم در آن موقع همهي بچهها در انتظار دستور فرماندهي بودند تا به طرف دشمن يورش ببرند. آقا مجيد كه سپاه و جبهه شوش را زير نظر داشت. شب هنگام با آن چهره نوراني اش در جمع ما حضور پيدا كرد و با لبخند و كلام دلنشين خود سنگر ما را صفا بخشيد يكي از بچهها گفت: برادر بقايي چه كسي از ما شهيد ميشود؟
وي تبسمي كرد و به بعضي ها اشاره ميكرد و ميگفت: فلاني شهيد ميشود. نميبينيد كه سيمايش نوراني است. گفتم: خودت چي؟ خندهاي كرد و گفت: (نه من بايد بمانم و فرماندهي كنم.)
گر چه به دلايلي عمليات صورت نگرفت اما خاطره مصاحبت همنشيني با آن سردار نامي و حال و هواي معنوي آن شب هرگز از يادمان نميرود. و بچهها مرتباً به ياد آن روز با هم ميگفتند و ميخنديدند.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: جعفر عادل #قسمت_پنجاه_هشتم اوائل سال 60 جبهه شوش به شكل نعل اسبي بود
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: ابراهيم شهيد زاده
#قسمت_پنجاه_نهم
در زمان آزادي سوسنگرد بود يكباره بچهها هجوم برده و آن شهر مظلوم را از چنگ دشمن رها كردند اين بار دوم بود كه چنين دلاورانه يورش ميبردند زنده ياد (منوچهر آصفي) تازه به شهادت رسيده بود و رزمندگان اسلام غنايمي را بدست آورده بودند مجيد را ديدم كه يك جفت دمپايي ابري عراقي در دست دارد ولي از آن استفاده نميكند به او گفتم: شما كه خالصانه زحمتي كشيدهايد و چنين غنايمي هم بدست آمده و مورد نياز هم هست پس چرا استفاده نميكني؟
وي در پاسخ گفت: من از برادري روحاني درباره استفاده كردن يا نكردن از اشياء غنيمتي پرسيدم و به نقل از امام فرمود كه اگر قيمتش را مشخص كرده و خمسش را بدهيد استفاده از آن اشكالي ندارد حال، من منتظرم كه اين مراحل را طي كرده و از نظر شرعي مديون نباشم.
ما با شنيدن اين سخنان جا خورديم و چون اوائل جنگ بود اين تذكر درسي شد براي بچهها تا به چنين مسئلهاي اهتمام بيشتري بورزيم.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: ابراهيم شهيد زاده #قسمت_پنجاه_نهم در زمان آزادي سوسنگرد بود يكباره
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: احمد حنيفر
#قسمت_شصت
شهيد بقايي نسبت به بازماندگان شهداء بسيار مهربان و با عطوفت برخورد مي كرد وارزش زيادي براي آنان قائل بود و احترام و علاقه شديد با احساس لطيف و دل با صفاي او رابطهاي ناگسستني داشت. وي چنان از ديدار آن بزرگواران متأثر ميشد كه توان رويارويي با آنان را نداشت يك بار توانستيم او را راضي كنيم تا با خانواده شهيدي از شهر شوش ديدار كند. وقتي به منزل شهيد رفتيم و از نزديك با سه دختر خردسالش ملاقات كرد رنگ خود را باخت وقتي با دقت به او نگريستم آثار حزن و اندوه و تأثير شديدي را مشاهده كردم وقتي كه برگشتيم و حال آقا مجيد را آشفته و پريشان ميديدم پشيمان ميشدم كه چرا وي را در چنين برنامههايي ميبرم. هنگامي كه برگشتيم آقا مجيد درب اتاقش را بست و تا نيمههاي شب اجازه نداد كه كسي به نزد او برود و فرداي آن شب هم او را افسرده و بيمار ديدم و اين بيماري بيگمان از غم جانگاهي بودكه در ديدار با آن دختركان يتيم سرا پاي وجودش را فرا گرفت.
بعد از چند روزي كه حالش خوب و مساعد شد گفت: من تاب ديدن خانوادههاي شهيد را ندارم سعي كنيد خودتان از خانههاي آنان سركشي كنيد و به ديدارشان برويد و مشكلاتشان را حل كنيد. من هم در رفع گرفتاري و انجام كارهاي ضروري آن ها هيچ دريغي ندارم. از حال آقا مجيد برداشت كردم كه چرا پدر اين ها شهيد شده و من بايد زنده بمانم و هميشه شرمنده بود و به محض ديدن فرزند شهيدي حال به حال ميشد و صورتش رنگ به رنگ ميشد اين حالات بيانگر قدر و قيمتي بودكه براي آن ها قائل بود.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: احمد حنيفر #قسمت_شصت شهيد بقايي نسبت به بازماندگان شهداء بسيار مهر
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: اميركعبي
#قسمت_شصت_یک
سردار بقايي نيروي كمي نبود و هميشه ترس داشتيم كه ضد انقلاب و منافقين به او ضربهاي وارد كنند و گزندي برسانند فرمانده سپاه و جبهه شوش بودن آن هم در موقعيت حساس سال 60 در نظر بدخواهان انقلاب سخت قابل توجه بود. سرداراني چون اسماعيل دقايقي (فرمانده لشكر بدر در سال 65 در كربلاي 5 به شهادت رسيد و شهيد صدرانقي فرمانده قرارگاه فجر كه در حوالي سوسنگرد در سال 66 به شهادت رسيده بود سفارش كردند كه به طور نامحسوس و غير رسمي از او حفاظت شود با اشتياق پذيرفتم و تا صد روز همه جا همراهش بودم. روز چهارم گفت: راستي تو كاري نداري كه همه جا با مني؟ البته نه اينكه فكر كني دوست ندارم با من باشي، نه فقط ميخواهم بدانم تو كاري نداري؟ گفتم: نه اينكه كاري ندارم ولي شما را دوست دارم. دلم ميخواهد هميشه با شما باشم گفت: خب من هم دوست دارم اما نه اينكه كار ديگري نكني، برو كارهايت را انجام بده هرگاه فرصت داشتي بيا با من. وقتي بحث به اينجا كشيد با صراحت گفتم: اصلاً ميداني چيست؟ من دلم ميخواهد به عنوان محافظ، هميشه در كنارت باشم. با شنيدن اين جمله نگاهي كرد و خنده كنان گفت چه؟ گفتم: (محافظ) گفت: ما كي باشيم كه محافظ بخواهيم. چرا به عنوان محافظ من؟ مگر چه شده؟
گفتم: مگر از اوضاع و احوال شهر خبر نداري منافقين بچههاي سپاه را مورد سوء قصد قرار دادند.
جنابعالي هم شناخته شده هستي و اغلب اوقات به تنهايي در دشت و صحرا رفت وآمد ميكني لازم است كه حداقل يك نفر در كنارت باشد كه اگر اتفاقي افتاد بتواند از جنابعالي دفاع كند.
دوباره خنديد و گفت: بلند شو و اسباب و اثاثيهات را جمع كن و برو و اگر خدا نصيب كند كه من شهيد شوم تمام عالم هم كه محافظ من باشند شهيد ميشوم. پس نيازي به محافظت نيست من تاكنون نميدانستم كه اين چند روز به اين خاطر پشت سر من راه ميروي وگرنه همان روز اول نميگذاشتم.
وقتي اصرار و پافشاري من در روح با صداقتش اثر نكرد رفتم و بعد از چند روز نزد او آمدم اول ديدم ول كن نيست و باز گفت: حالا به عنوان محافظ نيامدهاي؟ گفتم: نه بابا وقتي گفتي نيا من هم ديگر نيامدم و تمام امورات را به خداوند بزرگ واگذار ميكنم.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: اميركعبي #قسمت_شصت_یک سردار بقايي نيروي كمي نبود و هميشه ترس داشتي
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: رحيم ادراكي
#قسمت_شصت_دوم
آقا مجيد در جبهه ورزش هم فرد برجستهاي بود او علاقه بر توانمندي در رشته فوتبال، در امر شنا و كشمكش تن به تن هم ورزيده بود گهگاهي براي تنوع و شور و نشاط بچهها بازي هايي را ترتيب ميداد. حال فوتبال يا ورزش هايي ديگر تفاوتي نميكرد.
به خاطر دارم روزي در كانالي كنار روستاي جريحه شوش شنا ميكرديم آن كانال از آب سرد رودخانه لبريز بود. من از روي دوستي و صميميت سنگ ريزهاي براي آقا مجيد پرتاب كردم.
وقتي متوجه شد كه از سوي من سنگ پراني شده است. لبخندي زد و گفت:
براي من سنگ مياندازي؟ پس الان نشانت ميدهم. به دنبالم دويد و با آن هيكل قوي و استوارش دست و پايم را گرفت و به آب پرتابم كرد بعد دوباره پريد و چند بار غرقم كرد و مي گفت: تا تو باشي و مرتبه ديگر سنگ اندازي نكني.
از اين حركات مجيد آموختم كه در زمينه ورزش و بازي وشوخي هاي دلچسب هم سردار است.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: رحيم ادراكي #قسمت_شصت_دوم آقا مجيد در جبهه ورزش هم فرد برجستهاي ب
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: رحيم ادراكي
#قسمت_شصت_سوم
از بچگي نامم اردشير بود ولي فريدون صدايم ميزدند آقا مجيد سعي ميكرد نام هاي بچهها را كه اين گونه بود عوض كند و اسماء و صفات خداوند و پيامبران و امامان (سلام الله عليها) و اصحاب پاكباخته آنان را جايگزين كند. در نخستين روزهايي كه در سپاه شوش با چهره پر جذبه آن شير مرد آشنا شدم اسم كوچك يكي يكي بچهها و از جمله بنده را پرسيد گفتيم: اسمم در شناسنامه اردشير است ولي فريدون صدايم ميزنند.
گفت: بايد نامي كه درخور شخصيت تو باشد برايت انتخاب كنيم. قرآن را آورد و آن را چند بار باز كرد سپس نام رحيم را برايم انتخاب كرد من هم با كمال افتخار پذيرفتم اين نام يادگاري است فراموش نشدني از آن شهيد جاويد و روزگاري كه در كنارش بودم و افتخار ميكنم از جمله كساني بودم كه با سرداراني همچون او هم كلام شده بودم و زير دست آن ها خدمت مي كردم و واي بر ما كه مانديم و چنين زماني را مشاهده كرديم اي كاش ما هم مثل آنان ميرفتيم و باعث افتخار، هم در اين دنيا و هم در آن دنيا ميشديم.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid