📜 حکایتی از احوال مجنون...
آورده اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد
و گفت که «تو را چه بوده است و چه
افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان
و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی.
لیلی چه باشد و چه خوبی دارد. بیا تا تو را
خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به
تو بخشم.»
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را
جلوه آوردند، مجنون سر فرو افکنده بود و
پیش خود می نگریست.
پادشاه فرمود: «آخر سر را برگیر و نظر
کن.»
گفت: «می ترسم. عشقِ لیلی شمشیر
کشیده است، اگر بردارم سرم را بیندازد.»
غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر،
دیگران را چشم بود و لب و بینی بود.
آخر، در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟
🔻 برگرفته از فیه مافیه #مولوی
#حکایت
✨@farvinews✨
📚 اشک رایگان!!
مرد عربی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد.
گدایی از آنجا می گذشت و از مرد عرب پرسید: "چرا گریه می کنی؟"
عرب گفت: "این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار می کرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری می داد."
گدا پرسید: "بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟"
عرب گفت: "نه از گرسنگی میمیرد!"
گدا گفت: "صبر کن، خدا به صابران پاداش می دهد."
ناگهان مرد گدا یک کیسه پُر در دست مرد عرب دید. پرسید: "در این کیسه چه داری؟"
عرب گفت: "نان و غذا برای خوردن."
گدا گفت: "چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟"
عرب گفت: "نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم!!"
گدا گفت: "خاک بر سرت!!،
اشک خون دل است و به قیمتِ غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!"
🔸 برگرفته از دفتر پنجم مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
✨ @farvinews ✨