فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️بر صبح
🌲دل انگیز خداوند سـلام
❄️برعشق و
🌲صفا و مهر و لبخند سـلام
❄️نقاش ازل
🌲چه خوش زده نقش سحر
❄️بر خالق قادر هنرمند سـلام
🌲سـلام صبحتون بخیر
❄یکشنبه تون بخیر ونیکی
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
#مطهره_اسماعیلی
دلانہ✨
نمیدانم چه شد،
از فضل ابوالفضل بود که سرچشمهی عشق به شما در قلبم جوشید یا...
نمیدانم
ولی محبتتــان چنان در قلبم جاری شد که ماندهام مادامِ معرفیِ عباس،
شما را به فرزندتان بشناسم یا پسرتان را به شما
،
عباس را فرزند امالبنین بخوانم
یا
از روی محبت، امالبنین را مادر یلی چون عباس!
#دلانه
#بانوامالبنین
#مطهره_اسماعیلی
▪️امام صادق علیه السلام:
... وكانَت امُّ جَعفَرٍ الكِلابِيَّةُ تَندُبُ الحُسَينَ عليه السلام وتَبكيهِ وقَد كُفَّ بَصَرُها، فَكانَ مَروانُ وهُوَ والِ المَدينَةِ يَجيءُ مُتَنَكِّراً بِاللَّيلِ حَتّى يَقِفُ، فَيَسمَعُ بُكاءَها ونَدبَها
💬 حضرت امالبنین سلام الله علیها، دائماً بر امام حسین سلام الله علیه ندبه میکرد و اشک میریخت تا جایی که نابینا شد!!!
مروان (حاکم سنگدل مدینه) شبانه و به طور ناشناس میآمد و پشت در خانه امالبنین میایستاد و به گریه و ناله او گوش میداد [و اشک میریخت].
📚 الصحيح من مقتل سيدالشهداء علیه السلام، ج2، ص750 (به نقل از الأمالي للشجري ج 1 ص175)
👈 به چشمهایمان بیاموزیم که برای فراق و غربت ولیّ خدا اشک بریزد.
#حدیث_گرافی
#اسوه_های_انتظار
#حضرت_ام_البنین_سلام_الله_علیها
#مطهره_اسماعیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتࢪین ࢪهبࢪ دنیا رو داریم😌
#رهبرمونه😌
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ملیکا_حسینی_رباط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میــدونیپهلوونڪیه…؟
#رهبرمونه❤️
#ملیکا_حسینی_رباط
دست نوشته حاج قاسم⬇️
پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:
«کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
*برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»*
*خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی*
راه هایی برای غلبه بر تنبلی🌻
🌻به خودتان پاداش بدهید.
🌻مثبت فکر کنید!همیشه به شکست خوردن فکر نکنید!به دنبال یک راه باشید برای موفقیت!
🌻یک برنامه مشخص داشته باشید و آن را کامل انجام دهید!از شاخه ای به شاخه دیگر نپرید.
🌻جسور باشید!به حرف های ناامید کننده دیگران گوش ندهید و به خودتان ایمان داشته باشید.
🌻برای خودتان انگیزه ایجاد کنید.
🌻در حد توانتان تلاش کنید تا بعدا پشیمان نشوید.
#شورایدانشآموزی
#دبیرستانفرزانگاندورهیاول
#زهراصفرلو
سختی های توی راهت فقط یک امتحانن، امتحان اینکه، چقدرهدفتومیخوای پس قدرتمند برو جلو
#انگیزشی
#شورایدانشآموزی
#دبیرستانفرزانگاندورهیاول
#زهراصفرلو