بھ نیت شھداۍ گمنام مشتیمون🖐🏻🌸
³صلوات سھمتون :))
از پخش ڪࢪدن محࢪوم نشید 💕
اگــر از تپش افتاد
دلـــ🙃ـم....
#امآم_رضآ
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
گدائےِدرِاینخانهآبروۍمناست
بهنامتوستاگرذرهاۍبهادارم
#میلاد_امام_رضا ♥️🎉
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
شمارهتلفنحرمامامرضاعلیہالسلام
۰۵۱۴۸۸۸۸
مستقیمابا#امام_رضا(ع)حرفبزن💛
[میکروفنبالاۍضریحآقانصبشده]
التماس دعا🙃🌱
•°{سلام علیکم}°•
به یک ادمین فعال جهت پستگذاری نیازمندیم🍃
+ترجیحا بانو
+داشتن سابقه ادمینی
+داشتن وقت لازم
+خلاق و با استعداد
اگه شرایط رو داشتید بفرمایید پیوی
@Yas_fatemi_313
+چندوقتہحرم نیومدي؟
-سڪوتڪرد؛
آرومگفـت:
"پیشمردم
گلہازیـار!
همینمماندھ(:💔..."
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•🕌• #سلامی_عاشقانه
امام رضا⃟💖
زیࢪاینگنبدطلایےهسٺ
.
صحنمردےڪہضامنآهوسٺ
.
آھ،گوشٺماممࢪدمشھࢪ
.
پࢪموسیقےغریبےاوسٺ
.
|✨°أسّلٰام عَݪیڪ یٰا علي
اِبنِ موسَی الرِضٰآ أَلمُرٺضٰے °✨|
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت83
بازم پرده کنار رفت و اینبار محمد وارد شد. تا چشمهای بازم رو دید لبخند زد ولی من دلخور نگاهم رو ازش گرفتم. لبخندش کمرنگ شد و رو کرد به پرستار
- حالش چطوره؟
- خوبه. حالت تهوع داره که مهم نیست تا سرم تموم شه بهتر میشه. بلند نشه تا دکتر دوباره بیاد برای معاینه.
پرستار که رفت محمد بدون نگاه کردن به من به سمت صندلی رفت و گذاشتش کنار تخت. روش نشست و نگاهش رو دوخت به کفش هاش
- الان پیش مادربزرگت بودم. خیلی نگرانت بود.
جوابش رو ندادم. سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. ولی من چشم از پرده روبروم نگرفتم. خیلی از برخوردش ناراحت بودم.
کمی حواسم رو دادم بهش. مثل کسی که میخواد یه چیزی بگه نا آروم بود. کمی مردد موند وبعد سکوت رو شکست
- وقتی رسیدم سر کوچه تون دو تا جوون قلاب گرفته بودم تا از دیوار خونه تون بیان بالا. دستم رو گذاشتم روی بوق و به سمتشون روندم. عصبانی بودم و اگه دیر به خودشون میجنبیدن با ماشین لهشون میکردم.
با ترس سرم رو برگردوندم سمت محمد و به صورتش که از عصبانیت سرخ شده بود نگاه کردم. پس سایه ای که روی دیوار دیدم خیال نبود.
محمد در حالی که با نفس عمیق سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه دستی به صورتش کشید و گفت
- اینا رو نگفتم که بترسونمت. خواستم بدونی چرا عصبی بودم و تند صحبت کردم. وقتی هم گفتم جلو بشین میخواستم حساب کار دست اون لاتها بیفته که فکر نکنن تنهایی.
جدی نگاهم کرد و گفت
- برگردم خونه با پدر و مادرم صحبت میکنم تا فردا بیان پیش مادربزرگت و همه چیز رو رسمی کنیم.
از اینکه همیشه باید دورادور حواسم بهت باشه و مدام تو رو معذب میبینم خسته شدم. بخاطر سهل انگاریم از خودم شاکی ام. دیگه دوست ندارم تو رو اینجور تنها و درمونده ببینم.
با حرف هاش بغض کردم. چشمام تر شد و محمد رو تار دیدم. پلک زدم و اشکم روی گونه ام غلت خورد. محمد کلافه به اشکم چشم دوخت و بعد سرش رو پایین گرفت
با دست چپم که آزاد بود اشکم رو پاک کردم و به روبرو خیره شدم. اگه فردا با خانواده اش میومد باید چکار میکردم؟ باید برم با مادربزرگ حرف بزنم.
نگاهی به سرم که نصف شده بود کردم و سرم رو سمت محمد گردوندم. سرش رو بلند کرده بود و به من نگاه میکرد. خجالت کشیدم و نگاهم رو دزدیدم.
- حالت بده؟ ... یا هنوز دلخوری که حرف نمیزنی؟
- نه حالم خیلی بهتره ... دلخور هم نیستم ولی خیلی شرمنده ام که بازم به زحمت انداختمتون.
محمد دلخور تکیه داد به صندلی
- هنوز با من مثل غریبه ها رفتار میکنی. به جای ماهان باید منو خبر میکردی. من که چند سال از ماهان بزرگترم بدون اطلاع خانواده ام نیومدم. چطور توقع داشتی ماهان بیاد کمکت.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
💕نویسنده_غفاری
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت84
محمد دستش رو جلو آورد و گوشه پارچه ملحفه سفید رنگ روم رو تو دستش گرفت
- فردا همه رو راضی میکنم که بینمون محرمیت بخونن تا دیگه با من راحت باشی. بجای ماهان حرفت رو به من بزنی.
لبهام رو تو دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم. مگه میشه تو یکروز هم خانواده اش رو راضی کنه پا پیش بذارن هم بله برون راه بندازه که محرمیت بخونن.
محمد ملحفه رو کمی کشید و من حواسم جمع محمد شد
- فرشته به من نگاه کن.
نگاهم سمت نگاه مهربونش رفت. با لبخند عمیقی گفت
- این سکوت یعنی موافقی؟ فردا نگی باید فکر کنم. بذار این همه صبر کردن به نتیجه برسه. دیگه دلم نمیخواد یک روز هم این وضعیت ادامه داشته باشه.
یکهو محمد نگاهش کلافه شد و رو ازم برگردوند. به صندلی تکیه داد و گفت
- لطفا فردا نه نیار بذار کارم رو بکنم. این همه فاصله رو دوست ندارم.
حتما بخاطر سکوتم فکر کرده من مرددم. البته کمی تردید دارم ولی فقط بخاطر شرایط مادربزرگه. تو این وضعیت چه خواستگاریی؟ ولی دلم میخواست خوشحالش کنم.
- باشه. هرجور شما بخواید.
با این حرفم محمد ذوق زده رو کرد بهم و با لبخند گفت
- فرشته واقعا قبول کردی؟
وقتی لبخند ملایم و چهره خجالت زده ام رو دید. با ژست پیروزمندانه به صندلی تکیه داد. وقتی ژستش رو دیدم لبهام رو به هم فشار دادم تا خنده ام نگیره.
کمی سکوت ادامه پیدا کرد. دکتر و پرستار اومدن و مرخص شدم. دکتر به محمد توصیه کرد که به من بیشتر برسه. محمد هم چشمی به دکتر گفت و پشت سرشون رفت تا من آماده بشم بریم.
آماده چادر سرم کردم و همراه محمد از اورژانس بیرون اومدیم. به سمت بخش پا کج کردم که محمد پرسید کجا میرم.
- پیش مادربزرگ
- اول بیا تو ماشین کمی غذا بخور.
- وای راست میگین غذاها موندن تو ماشین.
در عقب ماشین رو باز کردم و نگاهی به غذاها کردم. همشون سرد شده بودن و از دهن افتاده بودن.
- سرد شدن؟
محمد کنارم ایستاده بود و غذاها رو نگاه میکرد.
- آره. باید ببرم ببینم میشه اینجا گرمشون کنم.
- نمیخواد. اونا رو ول کن.
محمد در رو بست و در جلو رو باز کرد
- بشین ... زود باش اونجورم نگام نکن.
نگاه سوالیم رو پایین انداختم و سوار شدم. محمد هم سوار شد و حرکت کرد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
💕نویسنده_غفاری
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 #بزم_محبت
#پارت85
کمی بعد تو یه رستوران آخر همون خیابون نشسته بودیم
- چی میخوری سفارش بدم؟
- هرچی خودتون میخورید.
- من چیزی نمیخوام. تو سفارشت رو بگو
- چرا؟ شام خوردید؟
- نهعع ... دارم برای اون غذاهای تو سبد نقشه میکشم. تو که نمیتونی اونا رو ببری بیمارستان. من میبرم خونه ببینم دست پختت چطوره؟
- آخه ...
محمد کمی بلند خندید
- چیه؟ چرا اینجوری میکنی؟ هرچی میگم چشماتو گرد میکنی.
سرم رو پایین انداختم و لبم رو دندون گرفتم.
- آخه غیر مادربزرگ کسی دستپختم رو نخورده. شاید خوشتون نیاد.
محمد خنده اش رو کنترل کرد و گفت
- نگران نباش بوش که خیلی خوب بود.
از رستوران که بیرون اومدیم محمد جلوی یه سوپری نگه داشت و یه نایلون پر کمپوت و آبمیوه خرید.
- چرا اینهمه؟؟
- برای دو تا مریض گرفتم. خودت بیشتر از مادربزرگ احتیاج داری. حتما بخور.
*******
محمد فرشته رو رسوند بیمارستان. فرشته سوپ مادربزرگ رو برداشت و خداحافظی کرد. محمد به رفتن فرشته نگاه میکرد و با لبخند بدرقه اش میکرد. نفس عمیقش رو بیرون داد و سوار ماشین شد حالا باید فکر میکرد چطور به پدر و مادرش موضوع رو بگه.
تا رسیدن تو فکر بود و گاهی از آینه نگاهی به سبد غذا مینداخت و لبخند میزد.
وقتی کلید انداخت و داخل شد مطمئن بود که پدر و مادرش تا یک شب بیدار نمیمونن. ولی اشتباه کرده بود. پدر و مادرش تو نور کم شبخواب روی مبل نشسته بودن و منتظرش بودن. کمی جاخورد. نگاهی به سبد غذای تو دستش کرد و پوفی کشید بازم باید صبر کنه.
سبد رو کنار در گذاشت و روبروی پدر و مادرش نشست.
سلام آرومی به هم دادند و بعد کمی سکوت سکینه خانم دلخور گفت
- میشه بفرمایید چرا رسوندن یک نفر باید چهار پنج ساعت طول بکشه؟؟
محمد شرمنده نگاهی به پدر و مادرش کرد
- ببخشید نگرانتون کردم. قبل اینکه درباره امشب توضیح بدم باید باهاتون حرف بزنم
چشم های ناراحت و منتظر پدر و مادرش یعنی گوش میکنیم. چاره ای نبود محمد همه چیز رو درباره فرشته از اولین روزی که دیده بودش براشون توضیح دادو در آخر هم درباره تصمیمش صحبت کرد.
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd