eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.9هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 بازم پرده کنار رفت و اینبار محمد وارد شد. تا چشمهای بازم رو دید لبخند زد ولی من دلخور نگاهم رو ازش گرفتم. لبخندش کمرنگ شد و رو کرد به پرستار - حالش چطوره؟ - خوبه. حالت تهوع داره که مهم نیست تا سرم تموم شه بهتر میشه. بلند نشه تا دکتر دوباره بیاد برای معاینه. پرستار که رفت محمد بدون نگاه کردن به من به سمت صندلی رفت و گذاشتش کنار تخت. روش نشست و نگاهش رو دوخت به کفش هاش - الان پیش مادربزرگت بودم. خیلی نگرانت بود. جوابش رو ندادم. سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. ولی من چشم از پرده روبروم نگرفتم. خیلی از برخوردش ناراحت بودم. کمی حواسم رو دادم بهش. مثل کسی که میخواد یه چیزی بگه نا آروم بود. کمی مردد موند وبعد سکوت رو شکست - وقتی رسیدم سر کوچه تون دو تا جوون قلاب گرفته بودم تا از دیوار خونه تون بیان بالا. دستم رو گذاشتم روی بوق و به سمتشون روندم. عصبانی بودم و اگه دیر به خودشون میجنبیدن با ماشین لهشون میکردم. با ترس سرم رو برگردوندم سمت محمد و به صورتش که از عصبانیت سرخ شده بود نگاه کردم. پس سایه ای که روی دیوار دیدم خیال نبود. محمد در حالی که با نفس عمیق سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه دستی به صورتش کشید و گفت - اینا رو نگفتم که بترسونمت. خواستم بدونی چرا عصبی بودم و تند صحبت کردم. وقتی هم گفتم جلو بشین میخواستم حساب کار دست اون لاتها بیفته که فکر نکنن تنهایی. جدی نگاهم کرد و گفت - برگردم خونه با پدر و مادرم صحبت میکنم تا فردا بیان پیش مادربزرگت و همه چیز رو رسمی کنیم. از اینکه همیشه باید دورادور حواسم بهت باشه و مدام تو رو معذب میبینم خسته شدم. بخاطر سهل انگاریم از خودم شاکی ام. دیگه دوست ندارم تو رو اینجور تنها و درمونده ببینم. با حرف هاش بغض کردم. چشمام تر شد و محمد رو تار دیدم. پلک زدم و اشکم روی گونه ام غلت خورد. محمد کلافه به اشکم چشم دوخت و بعد سرش رو پایین گرفت با دست چپم که آزاد بود اشکم رو پاک کردم و به روبرو خیره شدم. اگه فردا با خانواده اش میومد باید چکار میکردم؟ باید برم با مادربزرگ حرف بزنم. نگاهی به سرم که نصف شده بود کردم و سرم رو سمت محمد گردوندم. سرش رو بلند کرده بود و به من نگاه میکرد. خجالت کشیدم و نگاهم رو دزدیدم. - حالت بده؟ ... یا هنوز دلخوری که حرف نمیزنی؟ - نه حالم خیلی بهتره ... دلخور هم نیستم ولی خیلی شرمنده ام که بازم به زحمت انداختمتون. محمد دلخور تکیه داد به صندلی - هنوز با من مثل غریبه ها رفتار میکنی. به جای ماهان باید منو خبر میکردی. من که چند سال از ماهان بزرگترم بدون اطلاع خانواده ام نیومدم. چطور توقع داشتی ماهان بیاد کمکت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 با صدای بلند فریاد زدم:نه نه ناریه اشتباه نکن ,توهیچ چیز ازمن نمیدونی... بزار همه چی راست راست برات بگم.. ناریه حرفم راقطع کرد وگفت:اونچه که باید بدونم رامیدونم , آدم وقتی بوی مرگ راحس میکنه تمام تلاشش رامیکنه تا دروغهای شاخدار را راست جلوه بدهد وخودش رانجات دهد,نترس شهید داعش میشی مگه همین رانمیخواستی؟ لطفا خفه بشو سلما وخنده ی بلندی کردوادامه داد...وقتی توهم شهید راه داعش باشی پس نهار رامیهمان پیامبرتان هستی... وباتمسخر گفت ببینم قاشق چنگالت را اوردی؟؟ نگذاشت حرف بزنم وگفت: اماده ای ,یک ,دو,سه چشمام رابستم واز ته دل گفتم:یاصاحب الزمان...صدای من با صدای,سفیرگلوله ای که میامد قلبم رابشکافد ,باهم قاطی شد.....هرچه صبرکردم،دردی سوزشی هیچ جایم رافرانگرفته بود,ارام ارام چشمام راباز کردم,جسد ناریه جلوی من افتاده بود وباچشمای بازش ,خیره به نگاهم بود,سرم را اوردم بالا یک مرد داعشی رادیدم که روی صورتش راپوشانده بود خدای من نکنه مامورکشتن ناریه ازطرف ابوعدنان هست؟ مرد داعشی دید خیره نگاهش میکنم,اشاره کرد که بلند بشوم. باترس بلند شدم ،نمیدونستم که تصمیمش راجب زندگی من چیه؟میخواهد بکشتم یا اینکه زنده میمونم؟ توهمین فکرا بودم که روی صورتش را باز کرد وبالبخندی زیبا گفت:به موقع رسیدم نه؟ وای خدای من ،باورم نمیشد،کسی را که روبروم میدیدم شک داشتم توبیداری باشه... ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
روز ده محرم است,ظهر عاشوراست,زیر افتاب حرم امن الهی نزدیک ترین محل به مقام ابراهیم ع بین رکن ومقام، باعلی نشسته ام وبا گریه ی بر حسین ع یاد خاطرات گذشته میکنیم. علی از سربریدن امام ویارانش روضه میخونه ومن یاد سربریدن پدرومادرم میافتم,علی از اسارت زنان هاشمی میگه ومن یاد اسارت خودم ولیلا و ربودن عماد میافتم,علی از دق مرگ شدن وکشته شدن رقیه ورقیه ها میگه ومن یاد مرگ لیلای ناکامم میافتم....وبه راستی که تاریخ همچنان درتکرار وتکرار است ویزیدیان درهر زمانی بوده اندو خواهند بود تا وقتی که منتقم کرار قدم رنجه فرمایند وداد مظلوم از ظالم بستاند.... برای علی از وقتی که بود ونبود گفتم از زمانی که دراین دنیا بود وما فکرمیکردیم نبود,از ویروس کرونا ومریضی زینب گفتم,از استیصال ودرماندگی خودم وقتی که زینب در اغما بود گفتم وعلی درحالیکه خود راشرمنده نشان میداد گفت:من باید میمردم,باید کشته شدن من علنی میشد تا بتوانم خدمتی بزرگ به مسلمانان کنم,من در خیال ان یهودیان مردم تا سراز,سپاه سفیانی دراورم وپرده از رازها وحرکات وجنایاتشان بردارم ودوباره هردو با به یاد اوری جنایات سفیانی وسرهایی که برید وعلمای شیعه ای را که سراز تن جدا کرد به دشت کربلا کشیده شدیم وعلی با بغضی درگلو وکینه ای درسینه گفت: سلما...باورت میشود...الان هزارواندی سال است,هرسال امام زمان عج روز عاشورا را به عینه میبیند,همراه بچه های کربلا تشنه میشود همگام عباس س رنج اهل حرم دل مبارکش را زخم میزند,همراه علی اکبر اربن اربا میشود وبا زینب س بوسه بر رگ بریده میزند...والله خدا امام راحفظ میکند که هرسال درعاشورا ازاین غم عظمی جان سالم به در میبرد واگر امام غریبمان اینچنین غم بزرگی را هرسال تحمل میکند ,تقصیر من وتو وماست...اخر اگر مرد راه بودیم ویار میشدیم برای لشکرش,امام زودتر از اینها ظهور میکرد وارامش وسکینه به جهان وبه قلب امام حاکم میشد... با خود فکر کردم...به خدا علی راست میگوید....قلبم از اینهمه غربت مولایم به درد امده بود که ناگاه.... ادامه دارد... 🖊به قلم………ط_حسینی 🍃🌹 🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd