eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.9هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱•° یاجوادالأئــــمه,انصافاً مرقدت‌مشهدِعراقیهاست...🌿 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بدان که از دید خداوند پنهان نیستی، پس بنگر که چگونه هستی.🌸🌱 - تحف العقول/ص455 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 دیر کرده بودیم و درست با استاد رسیدیم. اولین ردیف کنار هم نشستیم. استاد یه نگاه به ما کرد و گفت - امیدوارم بعد از یک هفته حواستون رو بدین به درس. از ترس استاد حتی برنگشتیم ببینیم زهرا و یاسین کمالی اومدن یا نه. استاد که از کلاس خارج شد قرار شد من برم پیش زهرا محمد هم با کمالی بره گشتی بزنه. از کلاس که خارج شدن کنار زهرا نشستم. -مثل اینکه حالت بهتره. خونه مادربزرگت که اومدم حالت بد بود. - آره خوب نبودم. ممنون که اومدی. - وظیفه بود ... راستی من میخواستم برم راهیان نور ثبت نام کنم ولی چون تنهام یکم دودلم. - مگه هنوز ثبت نام میکنن؟ - راستش فکر کردم وقتش تموم شده ولی گفتن هنوز جادارن و اگه کسی بخواد ثبت نام میکنن. باذوق رفتم تو فکر. یعنی میشه منم برم؟ از جام بلند شدم - کجا؟ - بریم ببینیم جا دارن. - باشه باهم بریم. سریع خودمون رو به مسئول ثبت نام رسوندیم و پرس و جو کردیم. زود به محمد زنگ زدم گفت جلوی بوفه است. - من برم با محمد صحبت کنم - اگه اجازه داد منم خبر کن با هم ثبت نام کنیم. به سمت بوفه رفتم. متوجه کمالی شدم که برمیگشت سمت ساختمون. از کنارم رد شد ولی خیلی تو فکر بود و متوجه من نشد. بی خیال خودم رو رسوندم به محمد. - سلام به ذوق من با تعجب نگاه کرد و جواب داد - سلام. چیکار داشتی صبر نکردی من بیام؟ با همون ذوق گفتم - برای راهیان نور هنوز جا دارن. میخواستم اجازه بگیرم برم ثبت نام. محمد ابروش رو بالا داد - تنهایی میخوای بری؟ - نه، زهرا گفت اگه من برم اونم میاد. کمی خنده اش گرفنه بود. یه قدم اومد جلوتر و گوشه های چادرم رو تو دستاش گرفت. - معلومه خیلی ذوق داری که حرفم رو نمیگیری. - یعنی چی؟ - یعنی بدون من میری؟ یعنی من یه هفته بدون گلم، بدون عشقم چکار کنم؟ وای الان پیش خودش فکر میکنه من چقدر بی احساسم که میخوام نامزدم رو یه هفته بذارم و برم سفر. با قیافه آویزون نگاهش کردم و گفتم. https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 - نه خب. اگه تو راضی نیستی نمیرم. - مگه من گفتم نرو که اینطور وارفتی؟ لبخندش رو عمیق تر کرد و سرش رو نزدیکتر - من گفتم بدون من نرو. دوباره تمام ذوقم برگشت. - یعنی تو هم میای؟ - آره ... باید بیام ببینم کجا میری که اینطور بال در آوردی. واقعا بال در آورده بودم. احساس میکردم پام به زمین نمیخوره. محمد از رفتارم تعجب کرده بود. خواستم برم پیش مسئول ثبت نام که محمد دستم رو گرفت و نگه ام داشت. - کجا؟ - بریم ثبت نام دیگه - نخیر کلا هوش از سرت پریده. الان با داییت کلاس داریم. دیر کردیم. بعد کلاس میایم ثبت نام. تازه خانم اکبری رو هم خبر نکردی. با خنده سر تاسفی برام تکون داد و دستم رو کشید. به در بسته کلاس که رسیدیم محمد نگاهی به ساعت کرد و گفت - این داییت چقدر وقت شناسه. همش دو دقیقه دیر کردیم ... بیا در بزن برو تو منم پشت سرت میام - اول من برم؟ - آره دیگه دایی توئه. باید بذاریمش تو رودربایستی. هردو ریز خندیدیم و در زدیم. داخل که شدم نگاهی به دایی انداختم و سلام کردم. بلافاصله محمد هم از پشت سرم سلام داد و در رو پشت سرش بست. دایی نگاهی به ما کرد و لبخند ملایمی زد - بشینید من و محمد با ذوق تشکر کردیم و نشستیم. - ببخشید استاد شما هم اهل پارتی بازی بودید ها. همه سر ها چرخید سمت یاسین کمالی که این حرف رو زده بود. - شما که با آقای صولتی دوستی چرا اعتراض میکنی؟ - نه استاد دارم راه باز میکنم اگه ما هم دیر کردیم سخت نگیرید همه کلاس خندیدن. دایی هم به سختی خنده اش رو کنترل کرد - از این خیال های خام نکنید. امروز استثنا بود. از این به بعد هرکی بعد من به کلاس رسید بهتره خودش وارد نشه. حتی خانم پهلوان. - چرا امروز استثناست. نکنه تولدشونه؟ دایی قیافه اش رو جدی کرد - خیلی خب دیگه حواستون رو بدید به درس. بخاطر حال بدم تو هفته گذشته همه از خوشحالیم خوشحال بودن و دوست نداشتن خوشحالیم رو خراب کنن. دایی و پدربزرگ از اینکه نبود مادربزرگ رو قبول کرده بودم مثل کسی بودن که بار سنگینی از دوششون برداشته شده بود. ارامش عجیبی داشتم. چند روز دیگه میرفتیم راهیان و من هنوز ذوق زده بودم. پدر و مادر محمد هم از سفرمون خوشحال بودن و تصمیمات ازدواجمون رو تا چهل مادربزرگ عقب انداخته بودن. *** زهرا هم با من و محمد ثبت نام کرد. از همه جالب تر کمالی بود که وقتی فهمید ما سه تا داریم میریم راهیان نور از دستمون دلخور شده بود و گفته بود خیلی نامردیم که خبرش نکردیم و بدون اون میخوایم بریم. تو اوج تعجب ما رفت و با اصرار ثبت نام کرد. https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
و بوووومم📿! روزِ؏ـشق‌ِبچھ‌شیعهـ‌هامُبارڪ🥺♥️![꧇ https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
عیدکم مبروک😍
°•|بسمـ‌اللھ‌اݪرحمانـ‌الرحیمـ|•°
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 ☘️ ﷽ 🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع) 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 السلام علیک یا امام الرئوف 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️ 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همــــۅݩ ڪہ مهـــرٻـش آبِ••• همــــۅݩ ڪہ سݩــڱ صبــۅره°°° بـــرڪٺ اٻݩ زݩدڱے ٺآابد مــۅݩدڱآره😍❤️ آٻہ بہ آٻہ محبـــٺ ٺــۅ سفـــره مےبآره🙃 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
سلام‌ونور✨ درسالروز‌ازدواج‌حضرت‌علے‌و‌فاطمه♥️ آرزوی‌خوشبختے‌میکنم‌برای‌همه‌دخترپسر‌جوون اونایےکه‌ازدواج‌کردن،اونایے‌که‌درشرف‌هستن اونایے‌که‌به‌هر‌دلیلے‌‌هنوز‌موفق‌نشدن... ان‌شاءالله‌حال‌دل‌همتون‌‌خوب‌باشه... عیــــــدتون‌مبارکــــــا😍🎊 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd