eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.9هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 - نه خب. اگه تو راضی نیستی نمیرم. - مگه من گفتم نرو که اینطور وارفتی؟ لبخندش رو عمیق تر کرد و سرش رو نزدیکتر - من گفتم بدون من نرو. دوباره تمام ذوقم برگشت. - یعنی تو هم میای؟ - آره ... باید بیام ببینم کجا میری که اینطور بال در آوردی. واقعا بال در آورده بودم. احساس میکردم پام به زمین نمیخوره. محمد از رفتارم تعجب کرده بود. خواستم برم پیش مسئول ثبت نام که محمد دستم رو گرفت و نگه ام داشت. - کجا؟ - بریم ثبت نام دیگه - نخیر کلا هوش از سرت پریده. الان با داییت کلاس داریم. دیر کردیم. بعد کلاس میایم ثبت نام. تازه خانم اکبری رو هم خبر نکردی. با خنده سر تاسفی برام تکون داد و دستم رو کشید. به در بسته کلاس که رسیدیم محمد نگاهی به ساعت کرد و گفت - این داییت چقدر وقت شناسه. همش دو دقیقه دیر کردیم ... بیا در بزن برو تو منم پشت سرت میام - اول من برم؟ - آره دیگه دایی توئه. باید بذاریمش تو رودربایستی. هردو ریز خندیدیم و در زدیم. داخل که شدم نگاهی به دایی انداختم و سلام کردم. بلافاصله محمد هم از پشت سرم سلام داد و در رو پشت سرش بست. دایی نگاهی به ما کرد و لبخند ملایمی زد - بشینید من و محمد با ذوق تشکر کردیم و نشستیم. - ببخشید استاد شما هم اهل پارتی بازی بودید ها. همه سر ها چرخید سمت یاسین کمالی که این حرف رو زده بود. - شما که با آقای صولتی دوستی چرا اعتراض میکنی؟ - نه استاد دارم راه باز میکنم اگه ما هم دیر کردیم سخت نگیرید همه کلاس خندیدن. دایی هم به سختی خنده اش رو کنترل کرد - از این خیال های خام نکنید. امروز استثنا بود. از این به بعد هرکی بعد من به کلاس رسید بهتره خودش وارد نشه. حتی خانم پهلوان. - چرا امروز استثناست. نکنه تولدشونه؟ دایی قیافه اش رو جدی کرد - خیلی خب دیگه حواستون رو بدید به درس. بخاطر حال بدم تو هفته گذشته همه از خوشحالیم خوشحال بودن و دوست نداشتن خوشحالیم رو خراب کنن. دایی و پدربزرگ از اینکه نبود مادربزرگ رو قبول کرده بودم مثل کسی بودن که بار سنگینی از دوششون برداشته شده بود. ارامش عجیبی داشتم. چند روز دیگه میرفتیم راهیان و من هنوز ذوق زده بودم. پدر و مادر محمد هم از سفرمون خوشحال بودن و تصمیمات ازدواجمون رو تا چهل مادربزرگ عقب انداخته بودن. *** زهرا هم با من و محمد ثبت نام کرد. از همه جالب تر کمالی بود که وقتی فهمید ما سه تا داریم میریم راهیان نور از دستمون دلخور شده بود و گفته بود خیلی نامردیم که خبرش نکردیم و بدون اون میخوایم بریم. تو اوج تعجب ما رفت و با اصرار ثبت نام کرد. https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸 یک هفته است که من رسما دانشجوی پزشکی شدم,بحثهای کلاس رادوست دارم,اسحاق انور هم هفته ای دوبار باهاش کلاس داریم,واقعا معلوماتش زیاد هست ودرعلم پزشکی روی هرنقطه از بدن دست بگذاریم ,صاحب نظر است. جلسه ی دوم هم باز رفتار,اسحاق انور بامن متفاوت تر از بقیه بود وهمه کاملا حس کردند,نمیدونم برای چی؟؟اما حس کنجکاویم خیلی خیلی به جوش امده تابدونم,گاهی فکر میکنم,اینقدباهوشه که فهمیده من جاسوسم,وگاهی میگم نکنه نیروهای ماورا طبیعی مثل اجنه بهش میرسونن که من قصد ضررزدن بهش را دارم,اخه تواین مدت متوجه شدم,داخل اسراییل ارتباط با اجنه چیزی عادی هست اصلا یکی از اصول کارشان همین ارتباط,باشیاطین جنی هست وخبرهای,بسیاری هست که عده ی زیادی بسیج شدند ودنبال (جادوی سیاه)یعنی نیروی عظیم اجنه که درزمان حضرت سلیمان محبوس شدند ,هستند,ابزارجادوی سیاه گویا زیرتخت سلیمان نبی پنهان شدند واین شیاطین به دنبال تخت وابزار جای جای اورشلیم وبیت المقدس را حفرکرده اند ومنتها چیزی دستگیرشان نشده.... دیشب علی پیشنهاد کرد که طرحش رابرای نزدیک شدنم به اسحاق انور اجرا کنم,الان کلاس تمام شد,استاد کیفش رابرداشت ومثل سوسک سیاه بالدار راهی بیرون شد,بدوو دنبالش راه افتادم.. من:استاد....استاد ...ببخشید یک دقیقه میتونم وقتتون رابگیرم. استاد همینطور که سرش پایین بود توعالم خودش بود گفت:گفتنی ها راسرکلاس گفتم,سوالی هست,جلسه ی بعد وبرگشت طرفم...تامتوجه شد طرف صحبتش من هستم,انگار یه جوری دستپاچه شد گفت:عه خانم الکمال....بفرمایید بامن بیاید اتاقم. به سمت اتاق رفتیم,داخل شدیم. یک میز بزرگ باصندلی چرخان,یک دست مبل اداری ویک قفسه پراز کتابهای جورواجور. استاد کیفش را گذاشت رومیز ونشست روی صندلی,اشاره کرد تامنم بنشینم. نشستم,وقتی نگاه خیره ی استاد را روی خودم دیدم,احساس ناامنی بهم دست داد وباخودم فکر میکردم ,کاش امروز نمیگفتم. چند دقیقه گذشت ودیدم نه بابا نگاهش هنوز,روم قفله,انگار اصلا تواین عالم نیست. بایک تک سرفه وگفتم:استاد... یکدفعه اسحاق انوراز عالم خودش بیرون امد وشروع کردباخودکار روی میزش بازی کردن وگفت:خوب,دانشجوی متعصب عراقی...بگو ببینم چی میخوای... من:استاد...راستش من یه طرح دارم که نمیتونم جلوی بقیه دانشجوها مطرح کنم,اخه میترسم بهم برچسپ نسل کشی و...بزنند,اما میدونم طرح خوبیه وبه نفع قوم برگزیده هست ,البته تایه جاهایی روش کارکردم,منتها چون خورد به مهاجرتم نشد ادامه اش بدم واگه شما لطف کنید وکمکم کنید احتمالا به جاهای خوبی میرسم. استاد که انگارحرفهای من به مذاقش خوش امده بود گفت:چه جالب ,بگو ببینم چی تواون مغزت هست. من:راستش من روی بیماری ایدز کارکردم ,میدونید که درمانی ندارد,من روی یک واکسن کارکردم به عنوان پیشگیری از ایدز ,ولی درحقیقت نسل کسانی که این واکسن رامیزنن نابود میکند,اگه بتوانم با راهنمایی شما فرمول واکسن را کامل کنم وتولید انبوه داشته,باشیم,هم میتوانیم این محصول رابابوق کرنا واردجهان سومیها کنیم ونسل هرچه غیریهودی صهیون هست بربیاندازیم وهم یک پول هنگفت به خزانه ی یهودیان سرازیر کنیم. حرفم که تمام شد سرم رابالاگرفتم که ببینم چقداثربخش بوده دیدم:انور اصلا پلک نمیزنه,نمیدونستم عمق چشاش چیه اما... ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
امروز ازتمام شبکه ها ,اعم از مجازی وتلویزیون و..اعلام شده هرکس که احساس میکند احتیاج مالی دارد ,به واحد خزانه داری جایی که ساکن است مراجعه کند وهرانچه که لازم دارد از مسوول مربوطه بستاند,بدون داشتن مدارک هوییت وحتی بدون در دست داشتن مدارکی که نیاز مالی اش را نشان میدهد... من وعلی وبچه ها که مدتیست تنها شده ایم وطارق وابوعلی و..به لطف حضرت هرکدام صاحب خانه هایی نوساز شده اند,راجب این اعلام ,بحث وگفتگو میکردیم,بچه ها هم بااینکه سنشان پایین بود اما دربحث مشارکت داشتند وهمیشه نظریه های خردمندانه ای میدادند واین چیز چندان عجیبی نبود,دراین زمان که عقلها کامل شده بود وتحت تعلیمات حضرت همه ی افراد از علوم دنیا سردرمیاوردند,اینچنین صحنه هایی از عادی ترین ,صحنه های روزمره بود. همه مان بلا استثنا معتقد بودیم که در سرتاسر این عالم هستی کسی پیدا نخواهد شد که احتیاج مادی داشته باشد ,اخه به لطف حکومت الهی ومدیریت حضرت,فقر کلا ریشه کن شده بود ,همه ی زندگیها تقریبا دریک سطح بود ,فقیروغنی معلوم نمیشد,حتی اگر کسی میخواست زکات مالش را بدهد یا صدقه وانفاقی داشته باشد,هیچ نیازمندی پیدا نمیشد که این اموال را بگیرد وازطرفی علاوه برمساواتی وبرابری که حاکم شده بود مردم قناعت پیشه شده بودند,به همانچه که داشتند قانع بودند وصدالبته داشته هایشان جوابگوی نیازهای روزانه شان هم بود. اصلا دنیا طوری شده بود که دیگر جیب من وتو نداشت,اگر کسی احتیاج مالی داشت ,راحت از جیب برادر دینی اش برمیداشت وهمه هم خشنود وراضی,بودند... هنگام عصر,همینطور که جلوی تلویزیون نشسته بودیم واز میوه های باغ خانمان برای بچه ها قاچ میکردم,ناگهان خبری پخش شد که همه منتظر شنیدنش بودیم ,یعنی کنجکاو برای فهمیدنش بودیم.. ادامه دارد.... 🖊به قلم...ط_حسینی 🍃🌹 🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd