eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.9هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 ماهان و محمد هر دو غمگین به چهره زرد و بی حال فرشته چشم دوخته بودند. دکتر سکوت رو شکست و گفت - نگران نباشید ضعف داره که گفتم سرم و تقویتی بزنن. شوک هم بهش وارد شده که با آرامبخش بهتر میشه. تا سرمش تموم شه بهوش میاد و میتونید مرخصش کنید. هر دو اتاق رو ترک کردند و روی نیمکت های روبروی اتاق نشستند. - چی شد اومدی سراغ خواهرت؟ فرشته میگفت شما ازش خبر ندارید. - فرشته گفته؟ البته عجیب نیست که اینطور فکر کنه. همون روزی که رفت پدرم همه جا رو دنبالش گشت. وقتی فهمید خونه مادربزرگشه با مامان تصمیم گرفتن کاری به کارش نداشته باشن و دورادور حواسشون بهش باشه. از وضعش خبر داشتیم ولی نمیشد باهم باشیم. - الان چی شده که اومدی سراغش؟ - هیچی. چند روز پیش دیدمش. خیلی ناراحت و ضعیف به نظر میومد. با خودم گفتم چرا کمی باهاش صمیمی نمیشم که اگه به کمکم احتیاج داشت بتونه بهم بگه. درسته ازش کوچکترم ولی بازم یه پسرم و بعضی وقتها میتونم حمایتش کنم - کار خوبی کردی. فقط وقت خوبی نیومدی. - چرا؟ - مادربزرگش مریضه و فرشته نگرانه اگه اتفاقی براش بیفته مجبور بشه برگرده پیش شما. تو هم تو اوج استرسش یهو پیدات شد. محمد از روی صندلی بلند شد و به دیوار کنار در اتاق تکیه داد. حالا روبروی ماهان بود - فرشته گفته بود دو سال ازش کوچکتری. ولی بزرگتر از سنت به نظر میای ... فرشته خیلی تنهاست. حالا که اومدی باهاش صحبت کن و دلش رو قرص کن که ازش حمایت میکنی. شاید اینجوری کمتر احساس بی کسی کنه. - کاش شرایطم جوری بود که بتونم کامل حمایتش کنم. پدرم که اگه بفهمه عصبانی میشه. مادرم هم تکلیفش مشخص نیست. یه روز میگه نمیخوام اسمش رو هم بشنوم. یه روز هم یواشکی براش اشک میریزه. باید مخفیانه براش برادری کنم. ماهان متفکرانه به محمد نگاهی کرد و گفت - رسمی رفتی خواستگاریش؟ با خانواده؟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💕 نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 نزدیک ورودی سوله ها نگهبان ایست داد ,ناریه ایستاد. وای خدای من ,این که ابواسحاق بود,خداراشکرکردم که روبنده دارم ودر دل دعا میکردم تا هیچ کس مرا نشناسد. ابواسحاق:بفرما خواهرمجاهد،چه میخواهید؟ ناریه:برای ویزیت امدم,مثل اینکه خانمی اینجا حالش خوب نبود,زنگ زدند به من... ابواسحاق:اوه اوه,اون دخترک ایزدی...دیشب ,اخرشب تمام کرد....دیرامدی خانم دکتر وخنده ی زشتی کردوگفت:بفرمایید گلویی تازه کنید,چای عراقی,قهوه ترک ....نوشیدنی خنک...هرچه میلتان است ,فراهم میکنم. ناریه روبنده اش رابالا زدوباخشم نگاهی به ابواسحاق کرد وگفت:مجاهد به وظیفه ات برس,نگهبانی بده,مابرای میهمانی نیامده ایم ودور زد که برگردیم. نفسم راکه داخل سینه حبس کرده بودم ,بیرون دادم وگفتم:چه باتحکم برخورد کردی,نمیترسی برایت مزاحمتی ایجادکنند؟ ناریه:گفتم که با مجاهدان باید اینگونه برخوردکرد وگرنه صاحبت میشوند,درثانی,خیلی بیجا میکنند که بخواهند برای من مشکل ایجاد کنند,من وهمسرم جز اولین مجاهدینی بودیم که به دولت اسلامی پیوستیم,با ریختن خون امثال شوهرمن اینان جان گرفتند... باخودگفتم:باریختن خون مظلومان,باسربریدن بی پناهان وباجوانمرگ شدن لیلا وامثال لیلاها شما حیوانات خونخوار جان میگیرید ,نام مجاهد برای شما وامثالتان خیلی زیادی بزرگ است. ناریه بدون اینکه حرفی بزندماشین را نگه داشت...نگاهی به اطرافم کردم ودیدم همه جا بیابان است وتاورودی شهر فاصله,داریم,یک لحظه ترسیدم وگفتم,نکند افکارم رابرزبان اوردم وناریه میخواهد... که ناریه در بغل من رابازکرد وگفت:پاشو برو اونطرف بشین,میخوام ازت یه راننده بسازم. من:قبلا چندسری پشت ماشین نشستم. ناریه بالبخندی:نه میخوام ببینم دست فرمانت چطوره وقتی این حرکات ناریه رامیدیدم,باورم نمیشد که این زن داعشی,هست,اما همیشه یه چیزی ته قلبم میگفت ازاین مار خوش خط وخال بترس.. نشستم پشت رول وحرکت کردم,اخه طارق خیلی وقتا ماشینش را به دستم میداد وبه قول خودش مشق رانندگی میکردیم. آه طارق.....کجایی برادرم..... علی,علی.....توکجایی؟؟خدااااا من کجام؟؟من اینجا وسط این حرامیان چه میکنم؟؟خداااااا ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
با تنی خسته وبدنی کوفته وروحی ملتهب راه میپیمودم تا اینکه به یک دوراهی رسیدم,نمیدانستم به کدام سمت بپیچم,به خاطر جنگ وگریزی که پیش امده بود وخرابیهایی که لشکر بی دین سفیانی به بار اورده بود تشخیص اینکه کجا هستم برایم سخت بود,شاید زمانی که درعراق بودم این راه را بارها طی کرده باشم اما الان بااین حجم خرابی ودراین تاریکی شب نمیدانستم درکجای این دیارقراردارم وراه کجاست وبیراهه کجاست. توکل به خدا کردم وبه جاده ی,سمت راست پیچیدم,تکه چوبی کنار جاده افتاده بود ,برداشتم وبرای راه رفتن از ان کمک میگرفتم وگاهی سنگینی بدنم را به روی ان میانداختم, رفتم ورفتم,ذکر گفتم ورفتم,صلوات فرستادم ورفتم ,ندای یا صاحب الزمان سردادم ورفتم...هرچه جلوتر میرفتم,ندای قلبم به من اطمینان میداد که راه درست را میروم,کم کم سفیر گلوله وصدای انفجارها نزدیک میشد...خستگی بربدنم چیره شده بود ,روی زمین نشستم,دست به جیب روپوشم بردم تا گوشی راببینم چه ساعتی ست,متوجه شدم که گوشی نیست,اما کم کم سپیده داشت سرمیزد,باید نمازم را میخواندم,تیمم کردم وبه جهتی که فکرمیکردم قبله است کنار جاده نمازم را خواندم,مشغول خواندن تشهد وسلام بودم که صدای ماشینی از پشت سرم امد وکمی بعد یک ماشین تویوتای دوکابین که تیرباری پشت ماشین بود,کنارم ترمز کرد ... ادامه دارد... 🖊به قلم .... ط_ حسینی 🍃🌹 🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd