eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.9هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
•📲• والپیپر هاے خوشگــل و جذاب تقدیم↓ نگاه شما بزرگواران🤭♥️ @farzandan_shahid
•🦋• مے دانے....! 🔸حجاب یعنے به جای شخص👤، شخصیٺ ڕا دیدن👀 🔸حجاب یعنے به همه‌ے نامحرمان و ظاهر بینان "نه"🗣 گفتن 🔸حجاب آواے ملکوتے جمال طلبے معنوے زن🍃🌸 اسٺ…😌 🔸حجاب تلألو شبنم🌨 بر چهره‌ے زیباےگل🌼 اسٺ… 🔸حجاب تضمینے✅ براے تداوم خط زیباے شرافٺ اسٺ…💗 💎 @farzandan_shahid
•🌾• امام صادق (ع): هر کس مرتکب گناهی شود در حالی که خندان است، به آتش دوزخ وارد می شود درحالی که گریان است. 📜ثواب الاعمال ص266 @Farzandan_shahid
°|💞|° •😍• هروقت از میومد هیچ چیزی باخودش نمی‌آورد میگفت: من از بازارشام هیچ چیزی نمیخرم. بازاری که درآن حضرت زینب(س)رو چرخونده باشن خرید نداره😭💔 °|🕊|° من خود به چشم خویشتن دیدم کھ جانم می‌رود😭 @Farzandan_shahid
[••] حاج حسین یکتا: اینکه حضرت آقا میزنه تختِ سینه‌ی خودش و میگه إنَّ مَعی رَبّی(۱)، این إنَّ مَعی رَبّی جمله‌ی حضرت موسی پشت رود نیله که سپاه فرعون بهش چسبیده؛ یعنی غرق فرعون نزدیکه. اینکه آقا میگه به دوستانم میگم دلتون نلرزه، خرمشهرها در پیشه یعنی این... ۱) بی‌تردید پروردگارم با من است. «قرآن، سوره شعرا آیه ۶۲» @Farzandan_shahid
: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ☕️ ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌نگاهی زیرزیرکی به آسا کردم موهاش از روسری زده بود بیرون روسری اش افتاده بود.‌‌ مهیار خیره اش شده بود... انگار هوا بدجور دلی بودااا آسا سرش رو آورد بالا..‌ برق چشماشون مملوء از دلبری بود..‌ انگار یه حس دوطرفه بود... نگاهم وسط تبادل نگاه اون دوتا میچرخید دستم رو جلوی دهنم گرفتم که مثلا سرفه میزنم +اِهم اِهِم انگار به خودشون اومدن آسا پشتش رو کرد به مهیار دست برد به موهاش و روسری اش رو سرش گذاشت صوراش سرخ شد ار خجالت مهیار سریع چشم ازنگاه آسا گرفت.. با صدای گرفته گفت _ساعت نزدیک ۳ صبحه لطفا آرومتر شیطون باشین و رفت.. اولین بار بود که مهیار اینقدر عجیب شده بود برگشتم سمت آسا آروم بالشت اش رو زد زیر بغلش و بی هیچ حرفی رفت دراز کشید و خوابید هیچ حرفی رد و بدل نشد‌‌.. دوست داشتم یکم با خودش خلوت کنه‌‌.. انگار دوست داشتم تکلیف حسش نسبت به مهیار مشخص بشه.. آسا پشت به من کرد و خوابید... خوابم نمی‌اومد.. رفتم لب پنجره بازش کردم.. به آسمون خیره شدم +دلبرک یعنی اگه مهیار دست رد به سینه علی نمیزد .. الان باید به فکر مراسم و خواستگاری بودیم؟! حیف:( مهیار چرا حتی نذاشت من یکم با فکر خواستگاری علی خوش باشم علی!!؟؟؟ واای شرمنده خدا حواسم نبود آقا جا افتاد چه خوب بود اگه مهیار وقتی خود علی آقا زنگ زده بود جواب رد نمیداد.. واقعا ناراحتم از اینکه مهیار بی مشورت من اینکار رو کرده بود... منم دل دارم آره خداجون.. دل دارم.. دیگه عاشقشم.. حتی اگه بهش نرسم‌.. من واقعا حس خوبی دارم نسبت بهش‌‌ یه حس به اسم علاقه که بقیه حس هارو هم همراه خودش میکنه..‌ یعنی الان علی آقا خوابه؟! اکه بیدار باشه داره به کی فکر میکنه؟! صدای مامان پیچید توی ذهنم.. علی آقا رفته خواستگاری زهرا.. زهرا؟! نکنه علی آقا بهش دل ببنده‌‌ واای محیا چقدر خنگی.. وقتی رفته خواستگاری اش یعنی قراره باهاش ازدواج کنه‌‌.. یعنی دلباخته‌‌.. دلباخته؟! به این زودی دلش رو ازم گرفته؟! 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ☕️ ♥️ بغض گلوم رو فشرد... انگار چیزی کم بود... دنبال چی بودم؟! عشق؟! علی آقا؟! نمیدونم! سردرگمم ، و کلافه‌ام از این حس و احساس.. نگاهی به آسمون کردم.. خدایا.. واقعا چرا اینطوری پیش رفتیم؟! من دلم رو به کسی باختم که خودش خواهان من بود.. ولی الان نیست.. هست ولی نه برای من:( دیر جنبیدی محیا.. واقعا دیر دست و پا کردم؟ اگه زودتر به دلدادنم پی میبردم..همه چی رو‌به راه میشد؟ اصلا علی آقا با علاقه اومده جلو؟ یعنی دلشو بردم؟ کدوم کارم؟! چی کار کردم که علاقه مند شد؟! نگاه کردنای زیرزیرکی‌ام؟! لکنت زبون گرفتنم موقع تلفن صحبت کردنمون؟! یا شیطنت هام؟! کدوم؟! :| چقدر بد شد که هیچی نمیدونم.. نمیدونم چطور دل علی آقا رو بردم .. نمیدونم کجا و چه زمانی دلش رو لرزوندم که علی آقایی که دل به ازدواج نمیداد قصد ازدواج پیدا کرد.. اونم چه جور؟! اصلا محیا نمیدونم چی کار کردی که علی آقا که موافق ازدواج خودش و حتی بقیه نبود جوری دل به ازدواج داده که ول کن زن گرفتن نیست... ای خدا.. نمیدونم والا.. از پنجره دل کندم.. خودم رو توی آغوش رختخوابم جا دادم.. +امروزم تموم شد.. چشمهام رو بستم و.. ساندویچ پنیر و سبزی رو توی دستم فشردم که مبادا محتویاتش جابجا بشه... آسا_محیا..نمیشه نریم بیرون +آسا لبتاپم قاطی کرده ..باید برای دهم طراحی بنر رو تموم کنم.. آسا_بابا امروز ششمِ هنوز ۴ روز دیگه مونده.. +آسا نمیشه!؟باید فایل رو برای چاپ هم بدیم بیرون.. بند کتونی‌اش رو بست.. آسا_باشه بابا..تسلیم بیا بریم.. کیفش رو بهش دادم و جلوتر راه افتادم.. به سمت درحیاط رفتم.. خواستم لقمه ای از ساندویچ بخورم.. ساندویچ رو نزدیک دهنم بردم.. آسا در رو باز کرد..‌ خواستم از حیاط برم بیرون که .. دیدنش.. دیدن او همانا و موندن من توی همون حالت ساندویچ به دهان همانا... آسا_سلام آسا سرش رو انداخته بود پایین و میخندید.. و او جواب سلام آسا رو داد.. به چشمهام زل زد _سلام تا به خودم اومدم لقمه ام پرید تو گلوم... تقلا میکردم برای حفظ آبرو .. سرفه های پشت سرش هم حتی مجال نفس کشیدن نمیدادند... به سمت درحیاط رفتم .. و به در بسته برخوردم.. تند تند دکمه‌ی آیفون روفشردم.. آسا_صبر کن دیوونه کلید دارم.. در رو باز کرد و جلوتر از من رفت تا آب بیاره برام منم پشت سرش.. انگار سبزی توی گلوم مونده بود نه پایین میرفت و نه میومد بالا.. حتی نمیتونستم آب دهانم رو قورت بدم... وای دارم خفه میشم.. تکاپوی من برای نفس کشیدن شدت گرفت.. روی پله های ایوان نشستم.. خفه شدنم برای پریدن لقمه نون پنیر سبزی داشت تبدیل میشد به گرفتن قلبم.. قفسه‌ی سینه‌ام تیر کشید.. چنگ انداختم به قلبم.. او به سمتم اومد.. داشت در بطری آب‌ معدنی رو باز میکرد.. سرعت اومدنش بیشتر شد.. رسید مقابلم جلوم زانو زد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ☕️ ♥️ ‌‎‎‌‎‎‎‌❥✿❥ جلوم زانو زد.. _محیا خانم ؟! چیشد بطری رو ازش گرفتم و آب خوردم انگار دوباره جون گرفتم.. نفس عمیقی کشیدم.. +ممنونم ازتون.. _کاری نکردم..نمیدونم چرا وقتی یهویی میام اتفاقی برای شما میوفته.. نگاهی بهش کردم.. +اتفاقاتی که میوفته .. _محیا خوبی؟! آسا پرید وسط حرفم.. لیوان آب دستش بود. نگاهی به لیوان کردم.. +رفتی از چاه آب بیاری!؟ نگاه مظلومی بهم کرد.. او هنوز توی حیاط بود.. +آسا من میرم .. _اتفاقا من اومدم که ببرمتون همونطور که سرم پایین +لطف دارید علی آقا ..من نذاشت حرفم رو ادامه بدم _نرگس گفت لبتاپ‌تون خراب شده.. +ممنونم آقاعلی نزدیکه از در حیاط رفتم بیرون سرفه ای کردم.. آسا_محیا بهتر نیست بریم باهاش +نه!گفتم که.. علی آقا_محیا خانم من فقط و فقط اومدم دنبال شما.. +دستتون درد نکنه خواستم ادامه بدم که آسا نیشگون محکمی از بازوم گرفت.. سوزش ریزی رو حس کردم.. حرفم رو عوض کردم +اگه زحمتی نیست که.. علی آقا_نه! نه! بفرمایید و به ماشین اشاره کرد.. سوار ماشین شدیم .. سکوت حجم کل ماشین رو پر کرده بود.. ماشین رو نگه داشت.. برگشت سمتم.. _محیا خانم لبتاپ تون رو بدید .. لبتاپ رو بهش دادم.. +منم میام _نه خودم میدم بهشون .. از ماشین پیاده شد و رفت.. خیره به بیرون شدم.. _نمیشد محترم تر حرف بزنی .. 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid