بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست
ساعت از ۲ بامداد گذشت و علی نیامد
عجیب بود دلهره داشتم
صدای یا حسین بلندی از توی هال اومد
در رو باز کردم و با شتاب پایین رفتم برقا روشن بود
چه شده بود؟!
مامان_ محمدم مطمئنی؟!
محمد درحالی داشت سریع لباس میپوشید
_ آره مامان علی خودش زنگ زد
+چیشده؟
محمد _ هیچی سمت کارگاهم آتش سوزی شده باید برم
+یا فاطمه
+واقعا؟!
_ آره علی زنگ زد
_ علی کِی رفت ؟؟
+ماموریت یهویی داشت رفت
محمد_ آتش سوزی سمت کارگاهِ منه
و رفت
بابا هم پشت سرش رفت
مهیار از اتاق اومد بیرون
_چیشده ؟
مامان_ کارگاه محمد
مهیار تعحب کرد
باعجله لباس پوشید
سریع رفتم بالا و اماده شدم
هولهولکی لباس پوشیدم
و به هال برگشتم
مهیار از در هال رفت بیرون
مامان_ کجا؟
+منم میرم
مهیار_ نه شما کجا؟ بشین خونه
چادرم رو با کلافگی درآوردم
روی مبل نشستم
اذان دادند
وضو گرفتم و نماز خواندم
برای محمد گریه کردم
برای علیجانم
صدای هقهق مامان توی خونه پیچیده بود
آسا استرس داشت و قرآن میخوند
نرگس هم آروم اشک میریخت و ذکر میگفت
من از استرس میلرزیدم و لبم رو میگزیدم
آفتاب طلوع زده بود
و من با همون لباسهای بیرونیام روی مبل خواب رفته بودم
صدای در حیاط اومد
و بابا و محمد اومدند داخل
چهرهی محمد توی هم بود و بابا ناراحت
مامان_ چیشد ؟؟
محمد بغض داشت
_ کارگاه توهم؟!
سری تکون داد
مامان_ غصه نخور ماادر خدا بزرگه
_ کاش فقط ضرر کارگاه من بود
مامان_ محمد علی و مهیار چرا نیومدن
محمد _ مهیار سالمِ فقط
محمد_ توی آتش سوزی
نفس عمیقی کشید
+علی کو؟
محمد نگاهم نمیکرد
_ از روی پشتبام کارگاه
_افتاد وسطِ آتش
دیگه صدایی نمیشنیدم
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_یک
داشتم تعادلم رو از دست میدادم
چشمهام سیاهی میرفت
روی مبل نشستم
سرگیجه داشتم
+من..
+من رو ببر اونجا
محمد_ علی رو بردند بیمارستان
+آره میرم بیمارستان
مامان_ ماهم میایم
بابا_ محمد تو و محیا برید ما بعدا میایم
تا بیمارستان گریه میکردم
نفسم بالا نمیومد
چشمهام میسوخت و دلم تنگ بود
محمد_ آبجی هوای خودتو داشته باش
با پشت دست اشکهامو پاک کردم
بالاخره رسیدیم
سریع در رو باز کردم و دویدم
محمد هم داشت میدوید
وارد بخش اورژانس شدم
با گریه حرف میزدم
+ ببخشید شما
و نتونستم ادامه بدم
پرستار لبخندی زد
_ عزیزم آروم باش
مهیار_ ایشون با من هستن
پرستار لبخندی زد
_باشه مواظبشون باشید
به سمت مهیار رفتم
+علی کجاست ؟
مهیار_ هیس!
_ اتاق عمل
+عمل؟!
_ میگن ریههاش هم دچار سوختگی شده
+ یااحسین
هقهق گریههام بیشتر شد
رنگ صورتم پریده بود
روی صندلی نشستم
مهیار و محمد هم نشستند
مهیار_همکارش میگه از ارتفاع افتاده وسط آتیش
_ میگفت که
محمد_ عه بسه مهیار ..میبینی حال محیارو
مهیار بغضش رو قورت داد
_ببخشید
نفس عمیقی کشیدم
+یعنی خوب میشه؟!
محمد_ آره آره
داشت اشکاشو پاک میکرد
_ علی خیلی قویِ ..
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_بیست_دو
مثل یک دختربچه آروم و بیصدا گریه میکردم
خدایا
من این امتحان سخت رو فقط با توکل و کمک تو میتونم به سرانجام برسونم
میدونم که دلم رو نمیشکنی
میدونم که
هوای زندگیِ من و علی رو داری
_ همراه آقایِ صالحی
مهیار از جاش بلند شد و
_ بله
پرستار_ شما لطفا بیاین پذیرش
_ حالِش چطوره؟!
پرستار_ هیچ چیز قطعی نیست
+یعنی چی؟
_ یعنی زنده بودنش فقط معجزه میخواد
دلم ریخت
دستم رو روی دهانم گذاشتم و گریهکردم..
محمد اومد و کمکم کرد
_ آروم باش ..
_ عزیزم آروم باش حالش خوب میشه ..
من رو به سمت صندلی برد
کسی داشت صدام میزد
برگشتم
خاله و مامان و بابا و عمو محسن و نرگس بودند
نرگس به محض رسیدن به من
به آغوشم کشید ..
خاله نگاهم نمیکرد ..
انگار از دستم ناراحت بود
مگه کاری بدی کرده بودم
مهیار
اومد نزدیک تر و
و گفت_
چرا اومدین اینجا؟
خاله با ناراحتی گفت_
پسرمه! انتظار دارید که بمونم خونه
عمو محسن_مهیار جان راست میگن. نباید همه میومدیم اینجا
مامان _ محمد ! حالش چطوره؟
محمد_ هنوز هیچی نگفتند
بابا_ پس باید بریم فقط دو نفر اینجا باشیم کافیه
خاله _ من و محسن اینجا میمونیم بقیه برید خونه
ناراحت شدم
یعنی چه؟!
چرا اینطوری میکرد
مامان به دلش اومد
رو به بابا گفت _ من و بچهها میریم خونه شما کمک آقا محسن وایستا
+مادرجان منم اینجا میمونم
خاله_ نه نیازی نیست ..
دلم شکست
نرگس_ مامان یعنی چه این رفتار؟
خاله_ من و محسن میمونیم تا اینجا از همگی ممنونم
و رفت از ما جدا شد
بدجور به دلم اومد
مامان نگاهی بهم کرد
بغض داشت
با دیدن چهرهی نگران مامان
بغضم ترکید
به سمت نرگس رفتم
+ لطفا منو در جریان حالش بذار
نرگس_ خیلی شرمنده مامان حالش بده
بدون هیچ حرفی از بیمارستان رفتم بیرون
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_سه
توی اتاقم بودم
سردرد داشتم
هنوز یک دلِ سیر نگاهش نکرده بودم ..
موبایلم زنگ خورد ..
نرگس بود
_ سلام
+ سلام چیشده ؟
_ هیچی عزیزم
_ میگم میشه بیای اینجا
+ واقعا؟!
_ آره
+ بعد خاله ناراحت
پرید وسط حرفم
_ لطفا فراموش کن
+باشه با تاکسی میام
سریع لباس پوشیدم
مامان_ کجا ؟
+بیمارستان
_ اتفاقی افتاده؟!
+ نه! نرگس گفت برم پیشش
_ نمیخواد بری ..
+چرا؟
_ دوست ندارم شخصیتت خرد بشه
+مامان علی مهمِ ..حرفها رو ول کن
_ فقط بخاطر علی
گونهاش رو بوسیدم
+ممنون
سوار تاکسی شدم
توی راه ذکر میگفتم
بالاخره به بیمارستان رسیدم
توی سالن میدویدم
نرگس با دیدن من بلند شد
+سلاام کجاست؟!
_ سلام از اتاق عمل اومد بیرون
_ الانم بردنش بخش مراقبتهای ویژه
+ خاله کو؟
_ رفت خونه
_ منم زنگ زدم تو بیای
+ممنون
+نمیدونم مادرت چی فکر میکنه
+ اما من شوم و نحس نیستم
سرش رو انداخت پایین
_ شرمنده !
+دشمنت شرمنده گلم
+شما برو خونه اینجا میمونم
_خداحافظ مواظب خودت باشیاا
+چشم خدانگهدار
و رفت
به پذیرش رفتم
+سلام
پرستار لبخندی زد
_ سلام
+میشه یک لطفی درحقم بکنید ؟!
_جانم عزیزم
+ میخوام همسرم رو ببینم
_ کدوم بخش ؟
+ مراقبتهای ویژه
+ بامداد آوردنش اینجا
_ آها همون آقای آتشنشان که سوختگی داشتند
+بله
_ میتونی حدود ۵ دقیقه ببینی همسرت رو
+ممنون
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_چهار
اشکهام رو پاک کردم
فقط پنج دقیقه وقت داشتم
+ سلام علیجانم
میدونم که خیلی زود قراره خوب شی و برگردی کنارم
علی من طاقت ندارماآ
آقای علی آقا دلتنگت شدم
میشه چشمهاتو باز کنی ، بشی علیِ من
بشم محیای تو
علی! من بیتو هیچم
خیلی ببخشید از اینکه خوب نبودم
کاش زودتر عاشقت میشدم
بغضم رو قورت
+ علی! مگه قول ندادی حواست بهم هست ؟!
_ محیا خانم ۵ دقیقه شد .
برگشتم سمتش
+چشم ، یک لحظه دیگه
_ من میرم شما هم بیا
نگاهی به پلکهای چسبخوردهاش نگاه کردم
+ یکم دیگه خوب بشی باید خودت نفس بکشی
خم شدم
آروم دستم رو بردم سمتش
دستش رو نوازش کردم
+ منتظرت میمونم ..من تورو از خدا میخوام
از اتاق اومدم بیرون
اشکهامو پاک کردم
+ممنون واقعا دلم آروم شد
_ باید قوی باشی..
_ بعدشم وقتی میری کنارش گریه نکن
_ باید بخندی تا اونم برات بخنده و زود حالش خوب بشه
+ خوب میشه؟!
_ آره اونم فقط بخاطر تو
روی صندلی نشستم
گرسنگی بهم غلبه کرد
شکلاتی از توی کیفم درآوردم و خوردم..
ساعت ۱ بامداد بود
امروز دومین روزِ عقدمون شد ..
با دویدن پرستار و دکتر ها به سمت اتاقش از حا بلند شدم
+چیشده؟!
_هیچی ! لطفا اینطرف بایستید..
خدایا خودت کمکش کن
کمککن طاقت بیاره بمونه!
نیم ساعت بیشتر شد
اما هنوز بالای سرش بودند
خانم پرستار اومد بیرون
+ چیشد حالش خوبه ؟!
_ خوشبختانه تونستیم تلاشمون رو بکنیم و بمونه
+واقعا؟!
_ آره برو نماز شکر به جا بیار
لبخندی زدم
وضو گرفتم و به نمازخونه رفتم
نماز شکر خوندم
خدایا شکرت به خاطر لطفت
به خاطر اینهمه مهربونیات
یاعلی گفتم و از نمازخونه اومدم بیرون
میخواستم ببینمش
به سمت CCU رفتم
تختش نبود
یهو از کنارم
تخت رو بردن
روش یک ملافه سفید انداخته بودند
قلبم ایستاد
پرستار گفت که حالش خوبه
پس چرا؟!
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_پنج
یعنی واقعا به همین آسونی
اصلا نمیشه درک کرد که علیِ من
امکان نداره
نه!
نه! پرستار گفت حالش خوبه
خداجونم از خودت خواستم
لطفا !
خدایا اگه علی نباشه دلم میشکنه !
پرستار _ چرا گریه میکنی؟!
نتونستم حرف بزنم
_ عزیزم چیشده ؟
+شوهرم
_شوهرت چی؟
+ توی بخش ویژه نیست الانم تختش رو بردن
+ روش ملافه سفید بود
+من نمیخوام
+هنوز دوروز نشده که بهم رسیدیم
اومد نزدیکتر
_ عزیزم آروم باش
_ حال شوهرت خوبه
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم
_ اون تخت یک بیمار دیگه بود بنده خدا ۳ ماهه اینجا بستریِ
_ همسر شما رو بردیم ICU
+واقعا؟!
_ میتونین برید ببینید
_ کمکم باید به هوش بیان ..
لبخندی زدم
به سمت سالن دویدم
تازه تختاش رو برده بودند توی اتاق
از پشت شیشه نگاهش کردم دیگه چسب روی چشمهاش نبود
خودش داشت نفس میکشید البته روی صورتش ماسک اکسیژن بود
دکتر اومد بیرون
+سلام
_ سلام ..
_ خدا خیلی دوستتون داشت
+میتونم ببینمش؟!
_ بله کمکم به هوش میان
داخل اتاق رفتم
کنارش روی صندلی نشستم
دستش رو گرفتم
با دست دیگهام مفاتیح رو باز کردم و
شروع کردم به خوندن دعای" آل یس"
تا رسیدم به
"أُشْهِدُكَ يَا مَوْلايَ أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ حُجَّتُهُ "
دستش که توی دستم بود تکون خورد
نگاهی کردم
چشمهاش داشت باز میشد
آروم آروم ملکهاش رو از هم برداشت
_م ..محیا
+ جانِ محیا
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_شش
چشمهاش داشت باز میشد
آروم آروم پلکهاش رو از هم برداشت
_م ..محیا
+ جانِ محیا
_ من چرا اینجام؟!
+ نمیدونم
_ خیلی شرمندهام
+نگو! دشمنت شرمنده
+ تو علیِ منی..
لبخندی زد
چشمهاش رو روی هم گذاشت
_ لحظهیآخر فقط لبخندت جلوی چشمم بود
از گوشهی چشم بستهاش قطرهی اشکی سر خورد
+ علیِ من !
برگشت و نگاهم کرد
_ جانِ علی
+ جانِ محیا دیگه به چیزای بد فکر نکن
+ الان دیگه خوبی!
+ باید به فکر آینده باشی ..
+ خب ؟!
چشمهاش رو برای تایید گذاشت روی هم
یهو گفت آخ
+چیشد؟!
_ دستم تیر میکشه
به دستش که پانسمان شده بود نگاه کردم
+ اثرات سوختگیِ ..
با دست دیگهاش ماسک اکسیژن رو برداشت
_ ببخش
+ گفتم دیگه از اینحرفها نزن
چشمهاشو بست
_میشه بگی پرستار بیاد
+ باشه چشم
از جابلند شدم و به سمت در رفتم
_ محیا
برگشتم
+جانم
_ علی جانت رو حلال کن
+ اینطوری حرف نزن دلم میگیره
از اتاق رفتم و پرستار رو گفتم و با دکتر رفتند برای معاینهاش
تلفنم رو برداشتم
به نرگس زنگ زدم
+ الو سلام
_ سلام جانم؟
+میگم که علی بههوش اومده ..
_ واقعا؟!
+آره ..
اینقدر شوق داشت که فقط گفت خداحافظ و قطع کرد
از پشت شیشه نگاهش کردم
حواسش نبودداشت با خودش چیزی میگفت
ساعت حدود ۶ صبح شد
که خاله و نرگس و عمو اومدند
سلام کردم
همه جز خاله جوابم رو دادند
خاله به سمت دکتر رفت
_ میتونم برم داخل ؟
دکتر_ نه از پشتِ شیشه میتونید ببینید !
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_هفت
خاله برگشت سمتم
_ چرا دروغ گفتی علی که چشمهاش بستهاس
دکتر تعجب کرد
دکتر_ خانممحترم ! پسرتون نیاز به استراحت دارند ..الانم بعد از به هوش اومدند باید میخوابیدن
خاله سکوت کرد
آروم بغضم رو که مثل سنگ شده بود قورت دادم
عمومحسن اخمی کردم
_ ملیحه متاسفم برات ..هیچوقت تلاش نکردی با رفتارت احترام خودت رو حفظ کنی
خاله ملیحه انگار خجالت کشید
+ من میرم سالن پذیرش کاری داشتید بگین
نرگس_ محیا واقعا معذرت میخوام بخاطر رفتار مادرم
خاله برگشت و با اخم نگاهش کرد
+ اشکالی نداره
+ خدا ببخشه انشاءالله
و برگشتم به سالن پذیرائی ..
نرگس دوان دوان اومد
_ محیا
+ جان؟!
نفس نفس میزد
_ علی بیدار شده
_ تورو میخواد
_ بیا که ICU رو گذاشت روی سرش
+میتونم برم داخل؟
_ آره
سریع دویدم
پشت شیشه ایستادم
تا منو دید آروم گرفت انگار
دستش رو آورد بالا
پرستار_ برو کلا داشت تورو صدا میزد
لبخندی زدم و رفتم داخل
+سلام
_ سلام
+ چیه سر و صدا کردی؟!
_ کجا بودی؟
+ سالن ورودی
_ دیگه تنهام نذار
+باشه آقا ..
+ الانم پشت شیشه رونگاه کن
+ مامان ملیحه داره نگاهت میکنه
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_هشت
برگشت
خاله داشت گریه میکرد
+دست تکون بده براش
دستش رو بلند کرد
خاله دستش رو گذاشت روی شیشه ..
تلفنم رو از توی جیبم در آوردم
+ یکم باهاش صحبت کن
_ نه !
+چرا ؟!
_ نمیخوام
+اما!
_ گفتم نه !
+ باشه ..
نشستم کنارش
_ محیا
+جانم
_ دوست دارم زودتر از اینجا برم
+باید خوب شی
_ کی خوب میشم ؟!
+ نمیدونم
+ریههات کمی توی سوختگی آسیب دیده بود
+ روی قفسهسینهات هم سوختگی داری
+روی دست راستت
_ پس خیلی داغون بوده اوضاع
+خیلی
خواست بخنده که سرفهاش گرفت
به سمتش رفتم و پتو رو روش انداختم
+سردت نمیشه پتو نمیندازی؟!
_گرمای حضور محیایمن که باشه به هیچی نیاز ندارم
گونههام سرخ شد
خجالت کشیدم
آقای پرستار وارد اتاق شد و تزریق آمپول به سرم رو انجام داد
+ تاکِی باید بستری باشن؟!
_ حدودا ۳ روز دیگه ..
_ولی هنوزم مشخص نیست
+ممنون
و پرستار رفت
سه روز گذشت و همهی روزها کنارش بودم
مهیار زنگ زد و قرارشد که به جای من شب بمونه
ساعت ۱۰ شب بود و علی خواب بود
لوازمم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
مهیار جلوی در بود
+سلام
_ سلام خداقوت
+ ممنون
+ فردا مرخص میشه
+ با خانوادهاش صحبت کردم
+ بیاین خونه خودمون اتاق من ..
_ باشه تو برو استراحت کن
_ بابا اومده بیرونه
+باشه شب بخیر
_ شب خوش
و راه افتادم و از بیمارستان بیرون رفتم و بابا رو دیدم
سلام کردم
_ سلام بیا بریم خونه که باید استراحت کنی ..
لبخندی زدم
سوار ماشین شدیم
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_نه
اونقدر خسته بودم که شام هم نخوردم و مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نماز دیگه نخوابیدم و اتاقم رو مرتب کردم .
صدای صحبتکردن از پائین میومد
خاله ملیحه و نرگس بودند..
رفتم پائین سلام و احوال پرسی کردم
نشسته بودند
مامان براشون چائی برد
منم توی آشپزخونه مشغول درست کردن سوپ بودم
صدای آیفون پیچید توی خونه ..
مامان_ محیا علیآقا اومد..
از آشپزخونه رفتم بیرون
و به حیاط رفتم
مهیار در حیاط رو باز کرده بود
از ماشین پیاده شد
مهیار زیر بغلش رو گرفت و دست رو گذاشت روی شونهاش
لنگلنگان و با کمک مهیار به خونه اومد
خاله ملیحه رفت جلو
علی سنگین رفتار میکرد
مهیار_ علیجان اینجا میشینی یا بریم بالا؟!
علی_ بریم بالا پاهام درد میکنه نمیتونم بشینم
انگار خاله ناراحت شد
فکر میکنم شاید یکم خوب نبودن باهم
با کمک مهیار پلهپله رفت بالا و من هم پشت سرش بودم
مهیار
در اتاق رو باز کرد
علی روی تخت دراز کشید
مهیار رفت پایین
+ داداش ممنون
از توی پلهها گفت
_ فدات آبجی
لبخندی زدم
_ خب خانم صالحی
برگشتم سمتش
+جانم
_ دیشب چشماام رو باز کردم نبودی!؟
+ ببخش دیگه ! مهیار گفت میاد پیشت
_ برای اولین بارِ
+چی؟!
_ توی اتاقتم
+ اوهوم
_ اولین بار که توجهم جلب تو شد همینجا
_ همون موقع که چایی اوردی
+ حالم بد شد؟
_ اره
+ چیشد که از من خوشت اومد
هیچی نگفت
+ باشه نگو
+ من برم سوپبیارم برات
+ بعدش دارو داری
رفتم پائین
خاله ملیحه و نرگس بلند شده بودند
خاله_ ما میریم
+ خب بمونید برای ناهار
_ نه گلم میریم
_ مواظب علی باش
+ چشم
_ خدانگهدار
+ خداحافظ
با نرگس
هم خداحافظی کردم
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_سی
برگشتم آشپزخونه ظرف رو پر از سوپ کردم و داروهاش رو هم برداشتم
مامان_ دخترم !
+جانم
_ چرا علی و ملیحه سرسنگین بودن؟
+ راستش منم نمیدونم
شونهای بالا انداختم و از پلهها بالا رفتم
+ خب خب
+ چشمهاتو باز کن وقت غذا شده
پلک از روی هم برداشت
_ میل ندارم
+ ناز نکن دیگه
+ دارو داری
اخمی کرد
_ ممنون میل ندارم
قاشق رو پر از سوپ کردم
+ بگو آااااا
قاشق رو بردم سمت دهانش
دهانش رو باز کرد و سوپ رو خورد
_ خودت درست کردی؟
+ آره
لبخندی زد
+ خوشمزه شده؟
با دهان پر از سوپ سری تکون داد و تایید کرد..
سوپاش که تموم شد
داروهاش رو هم خورد
+ یکم استراحت کن
+ تا بعدش پانسمانت رو عوض کنم
_ ممنون
رفتم پائین و دوش گرفتم
ناهار خوردم و ظرفها رو شستم
تلفنم زنگ خورد
آسا بود
+ جانم
_ سلاممحیا
+ سلام
_ من و مهیار ناهار بیرون خوردیم
_ یکم دیگه میایم خونه
_ چیزی لازم ندارین؟!
+ نه عزیزم ممنون
_ برای علیآقا؟
+ اگه بتونین یکم هویج و موز بگیرید
_ باشه چشم
+ چشمت روشن
+ خدانگهدار
_ خداحافظ
مهیار و آسا بیرون بودند
نفس عمیقی کشیدم
+مامانجان ظرفهارو شستم میرم بالا
_ ممنون عزیزدلم
رفتم اتاقم
آروم در رو باز کردم ..
خواب بود
کنارش روی زمین نشستم
هنوز سیاهی آتیش روی انگشتاش بود
شب باید پانسمانش رو عوض کردم
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_سی_یک
روی بند بند انگشتاش دست کشیدم
نفسهای عمیق توی خواب میکشید
صداش زدم
+ علی جان
آروم چشمهاش رو باز کرد
_ آخ دستم
+ آروم تکونش بده
موقع خواب بد خوابیده بودی
_ محیا
+ جانم
_ میشه کمکم کنی دستهام رو بشورم
+ چشم
+ اتفاقا خودم هم داشتم الان فکر میکردم
سریع به پایین رفتم
دستمال و ظرف و آب گرم برداشتم و رفتم بالا
کمکش کردم تا بشینه ..
بالشت گذاشتم تکیهاش
دستمال رو آروم روی انگشتش کشیدم
_ کی باید پانسمانم عوض بشه؟
+ آخرشب
_ محیا
+ جانم
_ جانت سلامت
_ واقعا هیچوقت فکرشرو نمیکردم روزهای دونفرهی من و تو اینطوری بشه
+ هر چی خدا بخواد
+ دلبر، دلبرِ ..حالا توی هرحالی کنارت باشه
_ یعنی حتی اگه حال دلبر بد باشه؟
+ خدا سلامتی بده . من تا تهش باهاتم
_ واقعا خیلی خوب شد که همسرم شدی
+ آقای علی آقا !
+ اینطوری حواسم پرت میشه
+ نمیتونم کارم رو درست انجام بدما
_ چقدرخوب که برای من شدی
+ نگا نمیذاری درست به کارم برسم
_ صدای ضربان قلبت میادا
_ واقعا خیلی دلباختی
+ چه از خودراضی
خندهای کرد
_ ولی سوپ خیلی خوشمزه بود
+ میدونم
_ اصلا مزهی عشق میداد
+ خب اینم از دستای آقای ما
پنبه رو به آب زدم
و نزدیکش رفتم
نفسش به صورتم میخورد
آروم روی صورتش پنبه رو کشیدم
بالای ابروهاش
پشت پلکهاش
چونهاش
لبهاش
گونههاش
و همچنان لبخند به لب داشت
با تمام دقت صورتش رو تمیزکردم
+ خب خب اینم علی آقا مرتب
حوله رو برداستم و صورتش رو خشک کردم
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd