بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_شش
چشمهاش داشت باز میشد
آروم آروم پلکهاش رو از هم برداشت
_م ..محیا
+ جانِ محیا
_ من چرا اینجام؟!
+ نمیدونم
_ خیلی شرمندهام
+نگو! دشمنت شرمنده
+ تو علیِ منی..
لبخندی زد
چشمهاش رو روی هم گذاشت
_ لحظهیآخر فقط لبخندت جلوی چشمم بود
از گوشهی چشم بستهاش قطرهی اشکی سر خورد
+ علیِ من !
برگشت و نگاهم کرد
_ جانِ علی
+ جانِ محیا دیگه به چیزای بد فکر نکن
+ الان دیگه خوبی!
+ باید به فکر آینده باشی ..
+ خب ؟!
چشمهاش رو برای تایید گذاشت روی هم
یهو گفت آخ
+چیشد؟!
_ دستم تیر میکشه
به دستش که پانسمان شده بود نگاه کردم
+ اثرات سوختگیِ ..
با دست دیگهاش ماسک اکسیژن رو برداشت
_ ببخش
+ گفتم دیگه از اینحرفها نزن
چشمهاشو بست
_میشه بگی پرستار بیاد
+ باشه چشم
از جابلند شدم و به سمت در رفتم
_ محیا
برگشتم
+جانم
_ علی جانت رو حلال کن
+ اینطوری حرف نزن دلم میگیره
از اتاق رفتم و پرستار رو گفتم و با دکتر رفتند برای معاینهاش
تلفنم رو برداشتم
به نرگس زنگ زدم
+ الو سلام
_ سلام جانم؟
+میگم که علی بههوش اومده ..
_ واقعا؟!
+آره ..
اینقدر شوق داشت که فقط گفت خداحافظ و قطع کرد
از پشت شیشه نگاهش کردم
حواسش نبودداشت با خودش چیزی میگفت
ساعت حدود ۶ صبح شد
که خاله و نرگس و عمو اومدند
سلام کردم
همه جز خاله جوابم رو دادند
خاله به سمت دکتر رفت
_ میتونم برم داخل ؟
دکتر_ نه از پشتِ شیشه میتونید ببینید !
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd