بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_صد_بیست_هفت
خاله برگشت سمتم
_ چرا دروغ گفتی علی که چشمهاش بستهاس
دکتر تعجب کرد
دکتر_ خانممحترم ! پسرتون نیاز به استراحت دارند ..الانم بعد از به هوش اومدند باید میخوابیدن
خاله سکوت کرد
آروم بغضم رو که مثل سنگ شده بود قورت دادم
عمومحسن اخمی کردم
_ ملیحه متاسفم برات ..هیچوقت تلاش نکردی با رفتارت احترام خودت رو حفظ کنی
خاله ملیحه انگار خجالت کشید
+ من میرم سالن پذیرش کاری داشتید بگین
نرگس_ محیا واقعا معذرت میخوام بخاطر رفتار مادرم
خاله برگشت و با اخم نگاهش کرد
+ اشکالی نداره
+ خدا ببخشه انشاءالله
و برگشتم به سالن پذیرائی ..
نرگس دوان دوان اومد
_ محیا
+ جان؟!
نفس نفس میزد
_ علی بیدار شده
_ تورو میخواد
_ بیا که ICU رو گذاشت روی سرش
+میتونم برم داخل؟
_ آره
سریع دویدم
پشت شیشه ایستادم
تا منو دید آروم گرفت انگار
دستش رو آورد بالا
پرستار_ برو کلا داشت تورو صدا میزد
لبخندی زدم و رفتم داخل
+سلام
_ سلام
+ چیه سر و صدا کردی؟!
_ کجا بودی؟
+ سالن ورودی
_ دیگه تنهام نذار
+باشه آقا ..
+ الانم پشت شیشه رونگاه کن
+ مامان ملیحه داره نگاهت میکنه
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd