[•#راوی_حماسه_ها•]
حاج حسین یکتا: اینکه حضرت آقا میزنه تختِ سینهی خودش و میگه إنَّ مَعی رَبّی(۱)، این إنَّ مَعی رَبّی جملهی حضرت موسی پشت رود نیله که سپاه فرعون بهش چسبیده؛ یعنی غرق فرعون نزدیکه. اینکه آقا میگه به دوستانم میگم دلتون نلرزه، خرمشهرها در پیشه یعنی این...
۱) بیتردید پروردگارم با من است.
«قرآن، سوره شعرا آیه ۶۲»
@Farzandan_shahid
:
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_سی_سه
نگاهی زیرزیرکی به آسا کردم
موهاش از روسری زده بود بیرون
روسری اش افتاده بود.
مهیار خیره اش شده بود...
انگار هوا بدجور دلی بودااا
آسا سرش رو آورد بالا..
برق چشماشون مملوء از دلبری بود..
انگار یه حس دوطرفه بود...
نگاهم وسط تبادل نگاه اون دوتا میچرخید
دستم رو جلوی دهنم گرفتم که مثلا سرفه میزنم
+اِهم اِهِم
انگار به خودشون اومدن
آسا پشتش رو کرد به مهیار دست برد به موهاش و روسری اش رو سرش گذاشت
صوراش سرخ شد ار خجالت
مهیار سریع چشم ازنگاه آسا گرفت..
با صدای گرفته گفت
_ساعت نزدیک ۳ صبحه لطفا آرومتر شیطون باشین
و رفت..
اولین بار بود که مهیار اینقدر عجیب شده بود
برگشتم سمت آسا
آروم بالشت اش رو زد زیر بغلش و بی هیچ حرفی رفت دراز کشید و خوابید
هیچ حرفی رد و بدل نشد..
دوست داشتم یکم با خودش خلوت کنه..
انگار دوست داشتم تکلیف حسش نسبت به مهیار مشخص بشه..
آسا پشت به من کرد و
خوابید...
خوابم نمیاومد..
رفتم لب پنجره بازش کردم..
به آسمون خیره شدم
+دلبرک
یعنی اگه مهیار دست رد به سینه علی نمیزد ..
الان باید به فکر مراسم و خواستگاری بودیم؟!
حیف:(
مهیار چرا حتی نذاشت من یکم با فکر خواستگاری علی خوش باشم
علی!!؟؟؟
واای شرمنده خدا
حواسم نبود
آقا جا افتاد
چه خوب بود اگه مهیار وقتی خود علی آقا زنگ زده بود جواب رد نمیداد..
واقعا ناراحتم از اینکه مهیار بی مشورت من اینکار رو کرده بود...
منم دل دارم
آره خداجون..
دل دارم..
دیگه عاشقشم..
حتی اگه بهش نرسم..
من واقعا حس خوبی دارم نسبت بهش
یه حس به اسم علاقه که بقیه حس هارو هم همراه خودش میکنه..
یعنی الان علی آقا خوابه؟!
اکه بیدار باشه داره به کی فکر میکنه؟!
صدای مامان پیچید توی ذهنم..
علی آقا رفته خواستگاری زهرا..
زهرا؟!
نکنه علی آقا بهش دل ببنده
واای محیا
چقدر خنگی..
وقتی رفته خواستگاری اش یعنی قراره باهاش ازدواج کنه..
یعنی دلباخته..
دلباخته؟!
به این زودی دلش رو ازم گرفته؟!
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
:
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_سی_چهار
بغض گلوم رو فشرد...
انگار چیزی کم بود...
دنبال چی بودم؟!
عشق؟!
علی آقا؟!
نمیدونم!
سردرگمم ، و کلافهام از این حس و احساس..
نگاهی به آسمون کردم..
خدایا..
واقعا چرا اینطوری پیش رفتیم؟!
من دلم رو به کسی باختم که خودش خواهان من بود..
ولی الان نیست..
هست
ولی نه برای من:(
دیر جنبیدی محیا..
واقعا دیر دست و پا کردم؟
اگه زودتر به دلدادنم پی میبردم..همه چی روبه راه میشد؟
اصلا علی آقا با علاقه اومده جلو؟
یعنی دلشو بردم؟
کدوم کارم؟!
چی کار کردم که علاقه مند شد؟!
نگاه کردنای زیرزیرکیام؟!
لکنت زبون گرفتنم موقع تلفن صحبت کردنمون؟!
یا شیطنت هام؟!
کدوم؟! :|
چقدر بد شد که هیچی نمیدونم..
نمیدونم چطور دل علی آقا رو بردم ..
نمیدونم کجا و چه زمانی دلش رو لرزوندم که علی آقایی که دل به ازدواج نمیداد قصد ازدواج پیدا کرد..
اونم چه جور؟!
اصلا محیا نمیدونم چی کار کردی که علی آقا که موافق ازدواج خودش و حتی بقیه نبود جوری دل به ازدواج داده که ول کن زن گرفتن نیست...
ای خدا..
نمیدونم والا..
از پنجره دل کندم..
خودم رو توی آغوش رختخوابم جا دادم..
+امروزم تموم شد..
چشمهام رو بستم و..
ساندویچ پنیر و سبزی رو توی دستم فشردم که مبادا محتویاتش جابجا بشه...
آسا_محیا..نمیشه نریم بیرون
+آسا لبتاپم قاطی کرده ..باید برای دهم طراحی بنر رو تموم کنم..
آسا_بابا امروز ششمِ هنوز ۴ روز دیگه مونده..
+آسا نمیشه!؟باید فایل رو برای چاپ هم بدیم بیرون..
بند کتونیاش رو بست..
آسا_باشه بابا..تسلیم بیا بریم..
کیفش رو بهش دادم و جلوتر راه افتادم..
به سمت درحیاط رفتم..
خواستم لقمه ای از ساندویچ بخورم..
ساندویچ رو نزدیک دهنم بردم..
آسا در رو باز کرد..
خواستم از حیاط برم بیرون که ..
دیدنش..
دیدن او همانا و موندن من توی همون حالت ساندویچ به دهان همانا...
آسا_سلام
آسا سرش رو انداخته بود پایین و میخندید..
و او جواب سلام آسا رو داد..
به چشمهام زل زد
_سلام
تا به خودم اومدم
لقمه ام پرید تو گلوم...
تقلا میکردم برای حفظ آبرو ..
سرفه های پشت سرش هم حتی مجال نفس کشیدن نمیدادند...
به سمت درحیاط رفتم ..
و به در بسته برخوردم..
تند تند دکمهی آیفون روفشردم..
آسا_صبر کن دیوونه کلید دارم..
در رو باز کرد و جلوتر از من رفت تا آب بیاره برام
منم پشت سرش..
انگار سبزی توی گلوم مونده بود نه پایین میرفت و نه میومد بالا..
حتی نمیتونستم آب دهانم رو قورت بدم...
وای دارم خفه میشم..
تکاپوی من برای نفس کشیدن شدت گرفت..
روی پله های ایوان نشستم..
خفه شدنم برای پریدن لقمه نون پنیر سبزی داشت تبدیل میشد به گرفتن قلبم..
قفسهی سینهام تیر کشید..
چنگ انداختم به قلبم..
او به سمتم اومد..
داشت در بطری آب معدنی رو باز میکرد..
سرعت اومدنش بیشتر شد..
رسید مقابلم
جلوم زانو زد..
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
:
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_سی_پنج
❥✿❥
جلوم زانو زد..
_محیا خانم ؟! چیشد
بطری رو ازش گرفتم و آب خوردم
انگار دوباره جون گرفتم..
نفس عمیقی کشیدم..
+ممنونم ازتون..
_کاری نکردم..نمیدونم چرا وقتی یهویی میام اتفاقی برای شما میوفته..
نگاهی بهش کردم..
+اتفاقاتی که میوفته ..
_محیا خوبی؟!
آسا پرید وسط حرفم..
لیوان آب دستش بود.
نگاهی به لیوان کردم..
+رفتی از چاه آب بیاری!؟
نگاه مظلومی بهم کرد..
او هنوز توی حیاط بود..
+آسا من میرم ..
_اتفاقا من اومدم که ببرمتون
همونطور که سرم پایین
+لطف دارید علی آقا ..من
نذاشت حرفم رو ادامه بدم
_نرگس گفت لبتاپتون خراب شده..
+ممنونم آقاعلی نزدیکه
از در حیاط رفتم بیرون
سرفه ای کردم..
آسا_محیا بهتر نیست بریم باهاش
+نه!گفتم که..
علی آقا_محیا خانم من فقط و فقط اومدم دنبال شما..
+دستتون درد نکنه
خواستم ادامه بدم
که آسا نیشگون محکمی از بازوم گرفت..
سوزش ریزی رو حس کردم..
حرفم رو عوض کردم
+اگه زحمتی نیست که..
علی آقا_نه! نه! بفرمایید
و به ماشین اشاره کرد..
سوار ماشین شدیم ..
سکوت حجم کل ماشین رو پر کرده بود..
ماشین رو نگه داشت..
برگشت سمتم..
_محیا خانم لبتاپ تون رو بدید ..
لبتاپ رو بهش دادم..
+منم میام
_نه خودم میدم بهشون ..
از ماشین پیاده شد و رفت..
خیره به بیرون شدم..
_نمیشد محترم تر حرف بزنی ..
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
🍃:
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_سی_شش
❥✿❥
برگشتم سمت آسا
+نه!
اخمهاش رفت توهم
_اونوقت چرا؟!
+چون دلم وا نمیشه ..خوشم نمیاد ازش..
_محیا انگار یادت رفته..این همونی بود که گرهی دلت واشد همون اولش..
+گذشتهها گذشته..زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه
_محیا اینو تو مغزت فرو کن اون به سمت تو اومد مهیار مانع شد..
+به من ربطی نداره آسا..من متنفرم ازش..
میفهمی مُ تِ نَ فِ ر..
داشتم با صدای بلند تکرار میکردم..
یهو در کنارم باز شد..
برگشتم سمتش
_محیاخانم
+بله؟
_لبتاپ برای پسفردا عصر درست میشه اشکالی که نداره؟!
+نه ممنون..
_خودم میام تحویل میگیرم
+دستتون درد نکنه
و رفت..
برگشتیم خونه..
و اون رفت...
روز هشتم نوروز فرا رسید..
وارد خونه شدم
+آسا
+آسا
از توی اتاقم جواب داد
_بله!
+چه عجب بیدار شدی..!
داشت از پله ها میومد پایین
_کجا رفتی؟!
با یه دست چادرم رو درآوردم..
+هیچی..مامان و مادرجون رفته بودند نونوایی بعدش خواستند برن خیاطی من رفتم این نونها روبگیرم ازشون..
نونها رو روی میز ناهار خوری وسط آشپزخونه گذاشتم..
از همونجا گفتم
+تو چطور بیدار شدی؟!
اومد سمت آشپزخونه پشت اپن ایستاد...
_هیچ
_علی آقا اومد اینجا
+چی؟!
_هیچی اومد لبتاپ رو داد رفت..
+واقعا؟!
_آره دیگه..دید نیستی داد به من یه نوشته هم توی کیف لبتاپ گذاشت
+آسا شوخی نکن
_وا شوخی چی؟!
+نکنه باز بعد خواب بعد از ظهرت بخوای من رو دست بندازی
_خیلی بدی محیا..باید میذاشتم منصرف میشد و میرفت
_من رو بگو بلند شدم در رو باز کردم..
بدون هیچ حرفی از آشپزخونه زدم بیرون و به سمت اتاقم پله ها رو طی کردم...
کیف لبتاپ روی تختم بود...
زیپ کوچیک اولی رو باز کردم ..
دقیقا همونجا یه کاغذ بود...
حتی کاغذ هم بوی عطر اون رو میداد...
کاغذ تا شده رو باز کردم
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_سی_هفت
❥✿❥
کاغذ تا شده رو باز کردم...
لرزش دستهام باعث میشد نوشته رو کمی تار ببینم..
نفس عمیقی کشیدم..
خیره شدم به دست خط اش..
_
عاشق شده ام بر تو
تدبیر چه فرمایی
از راه صلاح آیم
یا از ره رسوایی؟
_
عجیبه؟!
چطور ممکنه؟!
رفتارش با من؟
با دلم؟
بعد این رفتار خواستگاری رفتن ؟
درک این اتفاقات عجیبه!؟
آسا_چی نوشته؟!
توی قاب در ایستاده بود..
اومد سمتم و خواست کاغذ رو ازم بگیره مانع شدم..
کاغذ رو دوباره تا کردم..
آسا_نامه محرمانه است پس!
+درک نمیکنم رفتارش رو
آسا_کدوم رفتار؟!
از جا بلند شدم..
لباسام رو عوض کردم..
روی تخت دراز کشیدم..
گنگ بودم..
به لبتاپ خیره شدم
از توی کیف درآوردمش، لبتاپ رو روشن کردم..
حداقل فایل بنر رو انتقال بدم تا علی آقا ببره برای چاپ..
رمز؟!
این چرا رمز داشت؟
من که لبتاپم رمزنداشت..
_محیا
+بله مامان
_بیا شام..
+اومدم..
لبتاپ رو خاموش کردم..
رفتم پایین..
دور میز شام نشستیم
من، آسا، مامان ،بابا و پدرجون و مادرجون ومحمد
مهیار ...
سکوت هنگام غذا کنج آشپزخونه نشسته بود ...
تلفن خونه به صدا در اومد..
محمدا جا بلند شد و رفت سمت تلفن..
تلفن توی هال بود و اونقدر واضح صحبت های محمد و اون شخص رو نمیفهمیدم..
محمد اومد به آشپرخونه...
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@farzandan_shahid
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شھید_شاهرخ_ضرغام
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد..
نمازشب، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
@farzandan_shahid
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
☘️
﷽
🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع)
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
السلام علیک یا امام الرئوف
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️
💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻
أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج
💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
@Farzandan_shahid
•🥀•#تک_خطی
[ یا مَن یُعْطےمَن لَم یَسئَلهـُ🌿]
اے خدایۍ کهـ🌸
نَخواسته هم مےبخشے♥️
@farzandan_shahid
•🦋• #ریحانه_خدا
چادرے اگر هستم
ݪباس هاے قشنگ هم دارم☺️
غروب جمعه اگر دݪم میگیرد😔
شادیها و دیوونه بازیای😜🤪 دخترونه ام سر جایش است!
سر سجاده اگر گریه میکنم😢
گاهی هم از ته دݪ میخندم😉
شاید جایم بهشــت نباشد
.
.
.
اما چـادر من بهشـت است😌
@farzandan_shahid
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عزیزم_حسین 📿
دارالشفاءست روضه🙃✨
قابل تبدیل نیست ❌
حج اگر ؛ تعطیل باشد کربلا تعطیل نیست 😎✋🏻
نشر حداکثری♻️
لطفا ؛ در انتشار کلیپ کمک کنید.
@farzandan_shahid
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
@farzandan_shahid