eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
16.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
سلااااام (یاداون خانوم افتادم که گفته بودن ۹تا بچه بودن وشیر به شیرتوی دوستاشون پز شو میدن ماهم الان هنوز پز شو میدیم که وقتی دور همیم چقدر خوش میگذره😂😆)راستی همین اول بگم که قصه ی مامان من مثل یه رمان میمونه ببخشید اگه طولانی میشه😊من وخانواده همسرم کلا جمعیتمون زیاده وروستایی هستیم من از دختر، ته تغارری خونواده ام مامانم تقریباسن ۱۵ سالگی داداش دومیمو حامله بوده حالا حساب کنین خواهر اولمو کی حامله بوده خلاصه داداشمم شیربه شیرهستش تو حاملگی سوم مامانم همین داداش اولیم بدوبدو میاد رومادرم وبچه سقط میشه بعدی روکه میاره دختره وبعد ۲سال تقریبا چهارمین بچه به دنیا میاد ولی اونم ۲سالش میشه وفوت میشه (تا اینجا ۳تاسالم ))سومین بچه سقط هم سه ماهه سقط میشه خلاصه تااینجا مامانم بازم دست ازتلاش نمیکشه خلاصه خواهر چهارمی وپنجمی وششمی که بدنیا میاره مامای اون زمان بهشون میگه دیگه نباید بچه بیاری وممکنه خودت ازدست بری (چون مادرمن با اون همه مشغله روستایی و۶تابچه گاو داری وگوسفند داری هم میکردن وکلی کارای پرزحمت دیگه که خودش میدونه وخدای خودش) رگ واریس داشت ومتاسفانه پاره شده بود از شدت کار(تا اینجا قصه اش غمناک بود ) ازاون به بعد بازم بچه ششمی وهفتمی بماند که بعضی اطرافیان میگفتن مادرم بخاطر پسر اینهمه بچه آورده 😔و....طولی نمیکشه برای خواهر اولی خواستگار میاد وعروس میشه بعداز مدتی میره خونه بخت وخواهر دومی بترتیب عروس میشن توی همین روال بچه هفتم یعنی داداشم به دنیا میاد ودوباره کلی دعوای ماما که میگه باید به فکر سلامتیت باشی ومامان بابام تصمیم میگیرن دیگه بچه دار نشن😊😉ولی خواست خدا بعداز سه سال با قرص ضدبارداری میفهمه که حامله هست هم زمان با خواهر بزرگم 😁خواهرم بهش میگه بیابریم ببرمت پیش دکتر تا برات سونوگرافی بنویسه باهم بریم هم من بفهمم جنسیت بچه چیه وهم شما بفهمی بچه است یانه آخه شک داشتن بچه باشه😊😁 ادامه دارد ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سلام به شما مدیر وهمه اعضای گروه منم میخواستم یکمی از خودم براتون بگم 29سالمه و7تا خواهر برادریم ومن فرزند پنجم خانوادم دوم راهنمایی بودم که مامانم اخرین فرزند خونواده یعنی داداشمو باردار بود مامانم چون تو خونواده شلوغ بود وسختی زیاد کشیده بود راضی به اوردن فرزند زیاد نبود ولی ناشکری هم نمیکرد ولی بابام چون فقط یه خواهر داشت بچه زیاد دوست داره خلاصه وقتی مامانم تو سن 37سالگی باردار میشه میره مرکز بهداشت سرش داد میزنن که چه خبره چرا بازم حامله ای تا اینکه مامانم ناراحت میشه میاد خونه بابام موضوعو میفهمه همون لحظه با آژانس میره مرکز بهداشت سرشون داد میزنه که چرا این حرفو زدین مگه خرج بچه منو شما میدین خلاصه حقشونو کف دستشون میذاره داداشم بدنیا اومد منم چون عاشق بچه بودمو هستم مامانم همه رو طبیعی زایمان کرده بود ولی اخری وناچار شد سزارین کنه که خیلی اذیت شد واسه همین تو بچه داری خیلی به مامانم کمک کردم واین شد یه تجربه بچه داری واسه من گذشت وگذشت تو سن 21سالگی ازدواج کردم و6ماه بعدش رفتیم سر خونه زندگیمون چون شوهرم توی استان دیگه بود منم ناچار شدم که از خونوادم دور بشم وتو یه شهر غریب زندگی کنم با شوهرم تصمیم گرفتیم که دوسال بچه دار نشیم لذت باهم بودنو بیشتر بچشیم دوسال گذشت وشوهرم چون تو شرکت به موقع حقوق نمیدادن وچند مشکل دیگه از اون کار اومد بیرون وما دوباره به خاطر کار بچه اوردنو به تاخیر انداختیم تا اینکه شوهرم کار پیدا کرد وحالا قصد بارداری داشتیم اقدام میکردیم نمیشد تا اینکه رفتم دکتر وبهم گفت تنبلی تخمدان داری وباعث کیست خفیف شد بعد از چند ماه مصرف دارو خدا لطفشو شامل حالمون کرد وباردار شدم🤲 بارداریه سختی داشتم هم از نظر جسمی وسختی بیشترش به خاطر مشکل روحی بود که برام پیش اومده بود به طوری که ساعت 12شب یهو گریه میکردم شوهرم بنده خدا ناچار میشد شبونه منو ببره استان خودمون پیش خونوادم یه ماه اونجا میموندم اونجا حالم بهتر میشد ولی میومدم دوباره تنهایی حالمو خراب میکرد دوباره میرفتم😂 دخترم به دنیا اومد بازم اون عوارض روحی تو وجودم بود هم اینکه دخترم خیلی اذیت میکرد شیر خوردناش گریه کردناش وهمچنین صبر کم من😔 که شرایطو بدتر میکرد ادامه دارد.. ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سلام وخسته نباشید خدمت شما دوستان عزیز، من یه خانم ۲۸ساله هستم دارای دو فرزند پسر 👦👦۸سال پیش بارداری اولم بود🤰 یادمه دکترا می گفتن یک هفته از موقع دنیا آمدن بچه گذشت و من هیچ دردی رو احساس نمیکردم جز دردهای با فاصله های کم، ودکترا گفتن که باید بستری بشم وبه وسیله آمپول فشار به دنیا بیاد تقریبا ساعت ۱ظهر بستری شدم و وقتی رفتم داخل زایشگاه وای نگو که چه چیزای که تا الان ندیده بودم، من وشوهرم سه سال نامزد بودیم یه شماره تلفن داشت که قشنگ همیشه تو ذهنم بود چون گوشی ازم گرفته بودن پرستارا یه چیزای ازم خاستن که گفتن باید به همرات بگی و برات بیاره البته مادر شوهرم هم باهامون بود ولی گوشی نداشت، پرستار گفت شماره تلفن شوهرت بده وهر کاری میکردم شماره تلفن شوهرم یادم نمیومد. چون بقیه خانمهای که زایمان میکردن اینقد که جیغ میزدن منم واقعا ترسیده بودم که قراره چی به سرم بیاد. تا ساعت ۹شب هیچ چیزی نمیخوردم باوجود اینکه خیلی درد کمی داشتم منم با بقیه خانما جیغ میزدم و گریه می کردم 😂😂😂ویکی از پرستارا امدو ومن رو معاینه میکرد ومیگفت شما که درد نداری چرا الکی دادو هوار را میندازی 😂😂 منم بهش میگفتم پس این دردش چه جوری چرا بچه دنیا نمیاد دیگه 😄😄واز بیرون شوهرم خیلی نگرانم بود یه سری ابمیوه وموز گرفته بود و به یکی از پرستارا که خیلی مهربون بود سپرده بود که خودت به زور بزار دهنش تا بخوره وقتی پرستار امد یه موز باز کرده بود وبه زور میگفت باید بخوری چون شوهرت اصرار کرد که حتما بخوری نکته جالبش اینجا بود که شوهرم با اینکه میدونست من شمارشو همیشه حفظ بودم شماره تلفن خودشو داخل یه برگه کچلو نوشته بود وداخل میوه ها گذاشته بود.وبعد از زایمان که بهش فکر میکردیم خیلی برامون جالب بود وبلاخره دردای که من نمیدونستم چطوری کم کم امد سراغم و ساعت ۲۳و۲۳ دقیقه شب خدا یه هدیه زیبا به نام محمد طاها👦 بهمون داد ومحمد طاها اولین نوه پسری پدر شوهرم واولین نوه پدرومادرم بود که همگی خوشحال و خندان دور محمد طاها رو گرفتن که بیشتر شبیه کیه واز این حرفا....... الانم اگه خدا سلامتی بده تا یکی دوماه دیگه اقدام میکنیم برا بچه سوم چون شوهرم خیلی بچه دوس داره، درضمن اگه خوشتون امد بگین تا خاطرات بارداری دومم رو هم براتون بگم، ببخشید طولانی شد🙏🙏 ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
خاطره بگم از زایمان هایی که داشتم سلام ستایش بانو از اول همه بگم که کانالتون خیلی دوست دارم برام مفیده و ممنون که خانمها تجربیات زندگیشون میزارن👌وشما با مدیریت خوبتون به ما انتقال میدین هجده سالگی ازدواج کردم و بعددوران عقد عروسی گرفتیم سه ما بعدش باردار شدم کلی ذوق 😍 هر روز که ماه بارداریم تمکم میشد میرفتم جلوی اینه تا ببینم شکمم فرقی کرده و از اینکه لباس بارداری میپوشیدم گل از گلم میشکفت 😍😍😍 ماه هفتم مامانم بابام سیمسمونی اماده کردن ما پایین خونه بابام ساکن بودیم یکی اتاق بیشتر نداشتیم همونو اماده کردیم برای مهمونی که تو راه داشتیم😍 خواهرام کمک کردن تا همه کارها انجام شد روز بروز به تاریخ زایمانم نزدیکتر روز بیست و هفتم ماه رجب بودیم برادرم گفت چرا زایمان نمیکنی دختر عمو زایمان کرد گفتم وا خب به من چه😁من دکترم گفته فردا برم تا تاریخ قطعی نامه بهم بده فرداش برادرم گفت خودم میبرمت چون شوهر جان سرکار بود نمیشد بیاد بامن با مامان برادرم رفتیم دکتر منشی دکتر منو اماده کرد تا صدای قلب جنین و وضعیت جنین چک بشه هر چی دستگاه چرخوند بغیر از صدای خش خش صدای قلب نیومد گفت سونو برو اورژانسی رفتم سونو بارداری اولم بود بدون استرس رفتم سونو گفتم فوقش میگه الان برو برای زایمان رفتم داخل موقع سونو دیدم دکتر سونو به دستیارش میگه بندیس جنین فاقد ضربان قلب هست و فوت شده😳 یک نگاهی به چپ و راستم انداخت چی دلشت میگفت خدا اینایی که میگه برای منه بچم😳پریدم از جام بلند شدم شکمم خیلی بزرگ شده بود خودم چاق نبودم لاغر هم نبودم دکتر گفت کجا بخواب گفت نه بگو ببینم منو که نمیگی این جواب سونو من که نیست دکار هیچی نگفت شوک بهم وارد شده بود بدو بدو بدون اهمیت دادن به اینکه تصتدف میکنم از خیابون رد شدم مامانم هر چی صدام میکرد جواب ندادم تا رسیدم به مطب نزدیک بود ن بهم شتابان در اتاق دکتر باز کروم گفتم بهم بگو بچم زندس حالش خوبه بهم بگو برم بیمارستان بچمو نجات بده اشک میرختم مثل بارون ولی دکتر با ارامش بدون هیچ دلداری گفت بچتون فوت شده بی وجدان منو یک هفته دور خودش چرخوند تا اینکه یک دکتر بامعرفتی منو پذیرش کرد و زایمان سختی داشتم گفت اگر سزارین بشی برای تویی که انتظار بچه کشیدی بارداری دوم زمان بیشتری باید صبر کنی و بهتره زایمان طبیعی داشته باشی چون با سزارین چسبندگی احتمالی هست در روز ششم ماه شعبان زایمان انجام شد و پسرم از من وجودم بدون اینکه دنیای ماروببینه رفت تو اسمون😔😔😔 بعد از شش ماه مجدد باردار شدم و خدا پسرم سید علی بهم هدیه داد 😍 هفت سال بعدش به اصراررررمکرررر خودم شوهرم نه تا خواهر برادر دارن و میگفتن فقط یک فرزند کافیه هر چی محبت هست برای همین یکی خرج میکنم بارداری سوم تجربه کردم خدا بهم فاطمه سادات داد چقدرم باباش خوشحال خندان بود میگفتم خوبه والا من اصرار کردم دعاشو بجون من بکن😅😍 بار چهارم سیکلم نامنظم بود دکترم رفتم گفت کیست داری دارو قرص امپول داد ولی بازم خوب تشدم یک پنجشنبه درد ناگهانی اومد بسراغم به سرعت رفتیم طرف بیمارستان اونجا بعد سونو و ازامیشات بستریم کردن گفتن خارج از رحم حامله شدی روز دوم بستری درد وحشتناکی اومد سراغم خیلی سریع بردنم اتاق عمل بعد گفتن لوله بخاطر رشد جنین پاره شده 😔دکتربه شوهرم گفته بود یک لوله که پاره شد اون لوله رضایت بدن تا بسته بشه چون چسبندگی هات زیاد هست و مجدد این اتفاق امکان داره بیوفته با رضایت شوهرتون بسته شده😔 کلا چون خونریزی زیاد داشتم بعلت پارگی لوله فقط گوشهام صداهای بم متوجه میشدم ولی نمیتونستم لب بزنم حرف بزنم فقط میفهمیدم میگفتن زود بیهوشش کنید در حال شوک هست و به همین علت نمیشد از خودم رضایت بگیرن در سن بیست و نه سالگی دیگه برام امکان بارداری وجود نداشت شوهرم که مشکلی نداشتن با این موضوع ولی خودم چهارتا بچه میخواستم که نشد😔 ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
قسمت اول سلام روز وروزگارتون خوش منم میخواستم داستان زندگیمو بگم یا شاید هم میخوام حسرتهامو بیرون بریزم تا یه کم سبک شم😔 زمستون سال ۸۲تازه وارد۲۰سالگی شدم با پسرخاله ام عقد کردیم باعشق وعلاقه ورعایت بسیاربعداز ۶ماه دوران عقد،تابستون ۸۳ عروسی گرفتیم ورفتیم سر خونه زندگیمون،من اون زمان دختری بشدت ساده بودم درحدی که نمیدونستم اگه قرص پیشگیری رو قطع کنم باردار میشم😅 من بشدت مخالف بچه بودم وشوهرم بشدت بچه میخواست شوهرم نظامیه واون زمان همیشه میگفت رییسمون خانمش تا چن سال پیشگیری داشته الان به هر دری میزنن بچه دار نمیشن نمیخوام ماهم اینجوری بشیم خلاصه هم در طول دوران عقد هم بعد ازدواج این حرفش بود که بلافاصله بچه، ومن همه ش میگفتم تا۵سال میخوام خوش باشم بچه مزاحمه،ازچن روز قبل ازدواج با مراجعه به دکتر زنان قرص رو شروع کردم اما متاسفانه یا خوشبختانه خیلی اذیت میشدم وبشدت حالم رو بد میکرددوهفته از خوردن قرصها میگذشت که دیگه تحمل اون حال رونداشتم شوهرمم گفت حالا که اینجوریه نخور من هم ساده اصلا به این فکر نمیکردم که خب قرص قطع بشه باردار میشم خلاصه خیلی شیک 😊قرص وقطع کردم واز شرش راحت شدم بعد از مدتی(تقریبا دوماه بعد از ازدواجمون)دل درد های مکرر وشدید به سراغم اومد که پیشدخودم میگفتم حتما عفونته چون تازه ازدواج کردم متاسفانه در رابطه با مسائل زناشویی وبارداری واینجور مسائل اطلاعاتم صفر که چی بگم زیر صفر بود😅 در این حد که وقتی پریودم عقب افتاده بود نمیدونستم از علائم بارداری هست واصلا متوجه عقب افتادن نشدم خلاصه مامانم که شهر دیگه ای بودن ما بعد ازدواج بخاطر کار همسرم به شهر محل کارش رفتیم خداروشکر خونه عموم هم اونجا بودن با زن عموجان که ماشالله کم هم فضول نبود رفتیم دکتر و دکتر آزمایش دادن و ببببببببببله جواب مثبت شد ومن که انگار دنیا روی سرم آوار شده بود و بدترین خبر دنیا رو بهم داده بودن،وشوهرم که انگار همه دنیا رو به نامش زده بودن😁 خلاصه تا یه مدت شب وروز کارم گریه بود ،میگفتم با چه رویی بگم باردارم فامیل نمیگن این چقد بیکلاس بود فوری باردار شد و فکر میکردم آبروم بشدت در خطره وهمه مسخره میکنن،حتی گاهی به سرم میزد سقطش کنم که شوهرم بشدت ناراحت وعصبانی شد اینقد برام سخت بود که تا ۳یا ۴ماهگی حتی به مامانم هم نگفتم،میگفتم روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم شوهرم خیلی ناراحت شدا میگفت مگه ما چکار کردین که خجالت بکشیم حلال خدارو حرام کردیم ،خلاف شرع کردیم ،چه کار بدی کردیم دختر دخترعموم(شوهرم میگفت)بارداری دوران عقد داشتن اندازه تو معذب نشد خلاصه خیلی بام صحبت میکرد و بعدش به مامانم گفت،(من به این امید بودم به کسی نگم تا شاید یه اتفاقی بیفته سقط بشه ودیگه کسی نفهمه)اما دست تقدیر جور دیگه ای رقم خورد وخدا رو روزی هزاران هزار بار شکر میکنم که خدا به افکار پلید من محل نذاشت😅 هرچند مامانم اولش کمی جا خورد وزیاد استقبال نکرد اما به روی خودش نیاورد القصه دوران بارداری تا ۴ ماه اول بشدت بد حال وبد ویار بودم خودم که لاغر بودم۴۵کیلو😅حالا که دیگه هیچی نمیخوردم بشدت لاغرو لاجون شده بودم تابعد از ۵ ماهگی اوضاع بهتر شد اون زمان چون تازه ازدواج کرده بودیم و زیر بار بدهکاری و قرض و وام زیاد بودیم اوضاع مالی خوبی نداشتیم پدر شوهر گرامی هم درحالی که داشت کوچکترین کمکی به ما نکرد هیچ تازه توقعات بیجا هم داشتن اما خوشبختانه با کمکهای بی دریغ خانواده خودم که نگم براتون ازخورد وخوراک گرفته تالباس هم ازمون دریغ نمیکردن زندگی قابل تحمل شده بود سونوی تعیین جنسیت رو رفتیم وبمون گفتن دختره من که ته دلم دوس داشتم پسر باشه چون در بین بعضی از اطرافیان ما متاسفانه البته نه همه شون پسر داشتن یعنی داشتن دنیا وآخرت . برای سونوی ماه بعد که رفتم( اون زمان خبری از آزمایشای غربالگری نبود یه سونو بود فقط )وقتی دکتر معاینه گفت متاسفانه جنین فتق ناف داره،ومن بشدت حالم بد ادامه دارد... ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
و شب و روز گریه میکردم تا چن روز تا اینکه شوهرم گفت بیا بریم یه جای دیگه سونو بده رفتیم یه دکتر دیگه که خوشبختانه با معاینه کامل وبررسی جنین گفتن نه جنین کاملا سالمه وهیچ مشکلی نداره خلاصه روزه سپری میشد نزدیکماه هفتم بودم که باز باید سونو میدادم واین دفعه یه خبر بشدت بد تر بم دادن وگفتن که بچه سرش از حد طبیعی بزرگتره😔 و من باز هم نا امید و افسرده وپریشون شدم که خدایا این چه مصیبتی بود خیلی حالم بد شده بود بشدت خودمو سرزنش میکردم که این نتیجه ناشکریهامه که بچه نمیخواستم حالا خدا داره مجازاتم میکنه،به مامانم نگفتم که ناراحت بشه با خواهرم تلفنی صحبت کردم گفت اینجا شهر خودمون مرکز استان دکترای بهتری داره پیشرفته تر هستن اونجا شهر کوچیکیه پاشو بیا اینجا بریم یه دکتر دیگه هم سونو بده شاید اشتباه شده باشه و من تمام اون روزها کارم گریه و توبه و التماس به درگاه خدا بود وهزاران نذر ونیاز ،رفتیم شهر خودمون با خواهرم رفتیم سونو دکتر بسیار مجربی بودن واز بهترینها،وقتی که بش گفتم اینجوری بم گفتن از شدت تعجب چشماش گشاد شد😳قیافش هنوز جلوی چشممه 😅خداروشکر گفتن جنین درسلامت کامل هست وهیچگونه مشکلی نداره،از شدت خوشحالی گریه میکردم ماه هفتم هم تمام شد وروزهای آخر ماهدهشتم روسپری میکردم که یک شب متوجه شدم لباس زیرم خیس شده انگار سطل آبی ریخته باشه خیلی تعجب کردم گفتم که من فاقد هرگونه اطلاعاتی در این زمینه بودم ونمیدونستم این کیسه آب بچه هست که پاره شده ساعت ۱ نصف شب بود که متوجه شدم ولی چون شوهرم تازه از سر کار اومده بود دلم نیومد بیدارش کنم وتا ۵صبح تحمل کردم حوالی ساعت ۵ بود که بیدارش کردم وبش گفتم وبا زن عموم به بیمارستان رفتیم که گفتن کیسه آب پاره شده وباید منتظر درد زایمان باشی من که در طی مدت بارداری زیر نظر متخصص زنان بودم بم گفتن که استخوان لگن کوچیک هست احتمال زایمان طبیعی ۵۰ درصد هست اما مامای بیمارستان گفتن نه تو میتونی وبا هزار زحمت ومرارت ساعت ۱ ظهر با کلی آمپول وسرُم دختر خوشگل ونازم ۸ماهه بدنیا اومد بعداز یکهفته متوجه شدیم بچه سرش کامل نرم هست وانگار استخوان نداره و باز غصه خوردنهای من شروع شدبه دکتر کودک مراجع کردیم دکتر بعد معاینه گفتن که چون ۸ماهه و نارس بوده جمجه بطور کامل تشکیل نشده و باید خیلی مواظب باشید تا آسیب نبینه تا کم کم به حالت عادی برسه دوران بچه داری با گریه ها وبیقراریهای شبونه شروع شد ومن بی تجربه دست تنها وبزرگتری پیشم نبود تا از تجربیاتش استفاده کن و متاسفانه کم تحمل ...... روزگار گذشت با تلخی وشیرینی بچه داری ودختر خوشگلم دوسالش شد واز شیر گرفتمش و متاسفانه باخودم عهد بستم تا۱۰سال دیگه به بچه فکر نمیکنم خودم رو کلی از دنیا عقب مانده دیدم با خودم گفتم نباید بچه مانع کار وپیشرفت بشه به سراغ حرفه مورد علاقه ام رفتم خیاطی وتو مدت دو سال کلی تجربه ومدرک کسب کردم وخیاط حرفه ای شدم وقتایی که کلاس میرفتم دخترم رو هم میبردم وگاهیی هم به مهد کودک ومهد قرآن میسپردمش،راستی از برکات وجود دخترکم بگم براتون وقتی دنیا اومد ما که بشدت تو مضیقه بودیم با چن تا وام و مشارکت یکی از اقوام یه زمین خریدیم بعد چند ماه فروختیمش و به طور عجیبی بتنهایی یه زمین خریدیم دخترم یکسال ونیمه بود که با وام ماشین خریدیم خدا رو شاهد میگیرم چنان خیر وبرکت به زندگیمون سرازیر شده بود که من مونده بودم[[اینو بگم تو دوران بارداری بودم یک شب خواب دیدم توتاریکی وظلمات مطلق تو خونمون نشسته بودم که یه نفر فانوسی روشن اورد گذاشت تو خونمون وهمه جا روشن شد😍]] وتولد سه سالگی دخترم بود که با فروش طلاهام وچن تا وام یه خونه کوچیک ونقلی خریدیم،به خونه جدیدمون رفتیم دخترم ۴ سالش شده بود شوهرم کم کم شروع کرد صحبت واسه بچه دوم که من بشدت مخالف بودم ومیگفتم بزار یه کم خوش باشیم و هنوز مخالف ومخالف تا تولد۵سالگی دخترم شد ورفت پیش دبستانی با صحبتای شوهرم کمی بقول معروف نرم شده بودم ونظرم برگشته بود رفتم سراغ کاراهای قبل بارداری و با آمادگی کامل وبا امید اینکه پسر باشه (بخاطر حرف همون اطرافیان کوته فکرمون ) اقدام کردیم وبا همون بار اول باردار شدم این بارداری کمی شرایط بهتر بود هم اوضاع مالی بهتر بود ومیتونستم هرچی دلم میخواست بخورم هم تجربه بیشتری داشتم تا ماه پنجم و خودم تنها رفتم برای سونوی تعیین جنسیت😊 ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano