#خاطرات_زایمانهای_مامانم😁😁😁🤦‍♀ سلام من میخوام از خاطرات بارداری های مامان جونم بگم😜😁 ما ۹ تا بچه اییم بوگووو ماشالله🤦‍♀😁 من بچه بزرگم ،مامانم ۱۶ سالش بوده شوهر میکنه ۱۷ سالش بوده من دنیا میام با تفاوت سنی خیلی کم شیره به شیره سه تا خاهرام بدنیا میان منه بدبخت نمیزارن شیر درست حسابی بخورم بهم شیر خشک میدن 😕😕😪😪آوخی بعد بابام هی میگفته تو چرا همش دختر میاری زن؟ مامانمم میگه چشم فردا یه پسر میارم برات🤣🤣🤣خلاصه بعد چهارتا دختر سه تام پسر میاره اونم شیره به شیره 🤪 یادمه راهنمایی بودم یه همسایه داشتیم به مامانم میگفت تو چرا اینقد بچه میاری سخته خودتم وسواس داری همه کارای خونه رو خودت باید بکنی میگفت ای بابا ما از بغل ایی شوهرمون رد بشیمم حامله میشم 🤣🤣🤣چکا کنم خودم نمیخام میشم دیگه خدا بزرگه ،خودش داده خودشم رزق و روزی میده .....اوموقع نمیفهمیدم زیاد بعدا که عروس شدم تازه کشف میکردم معنی حرفای مامانمو😉 بعد چند سال مامانم عزمشو جزم کرد که دیگه بچه ۷ تا کافیه و اتیش بس اعلام کرد😅 ۶سال ما کاچی نخوردیم😢و از بچه و کاچی مامان بزرگم خبری نبود از یواشکی شبانه مامانو بردن بیمارستان خبری نبود😂 اخه سر خواهر برادرام همش شب مامانو میبردن ما میخوابیدیم فرداش با بچه برمیگشت خونه😁 من تو خیال بچه گانه خودم فک میکردم میرن میخرن واقعا از بیمارستان 🤦‍♀ بعدسر داداشام دیگه یکم میفهمیدم جریان چیه😁 طولانیه یکم دیگه میگم بقییه شو 😜 http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686