سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۱۶ #فرزنداوری #بحران_جمعیتی اینو هم بگم که من تنبلی تخمدان داشتم و دارم و همیشه با ا
#خاطره_تجربه۱۶
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
قسمت پنجم
خلاصه دیدم دکتره گیره و ول کن نیست باز آزمایش دادم، با کنال ناباوری دیدم بتا شده 1750
حالا دیگه نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، چون نگران بودم بعد اونهمه خونریزی بچه سالم هست یا نه
خلاصه نگرانی تمامی نداشت
بارداریم هم رفته رفته خیلی سخت و سختتر میشد، درد داشتم همیشه و این نگرانم میکرد، تنگی نفس، درد شکم، غذا به سختی میخوردم، خلاصه تلافی راحتی بارداری اولم کامل در اومد😅
بخاطر تفاوت بارداری یقین کردیم که بچه دختره و همسرم گفت اسم دخترمون رو خودم انتخاب میکنم، من گفتم باشه اما اگه پسر شد اسمش حسین، چند بار تکرار کردم و همسرم اصرار داشت نه اصلا امکان نداره پسر باشه، منم گفتم باشه اما اگه یک در هزار پسر باشه اسمش حسین باشه
گفت نه اگه پسر باشه اسمش رو حسین نمیگذاریم(چون اسم برادرم حسین هست و همسرم خیلی حساسه که اسم تکراری نباشه، میگفت مثلا اگه حسین بگذاریم و تو خونه صداش کنیم نمیشه که همش توضیح بدیم کدوم حسین رو میگیم)... خلاصه گذشت و من به ماه پنج و نیم بارداری رسیدم و رفتم سونوگرافی،، با کمال ناباوری گفتند بچه پسر هست، و من همونجا یه لحظه خشکم زد، دمتر گفت خانوم مگه چند تا پسر داری؟!!! گفتم فقط یه پسر دارم اما باورم نمیشه من بارداریم خیلی با پسر اولم فرق داشت بخاطر همین گفتم حتما این بچه دختر هست، گفت خودت رو جمع کن، و یه تلنگر بهم زد😅
وفتی به همسرم گفتم بچه پسر هست، سکوت کرد، گفتم چیه؟! گفت یه هفته راجع بهش با من حرف نزن که تو مغزم تجزیه تحلیل کنم،، الان چهار پنج ماهه فکر میکنم دختره، یهو فهمیدم پسره، بگذار ببینم چی شد چی نشد😅😅
خلاصه یه مدت که گذشت حالش اومد سرجاش، رفتیم سراغ چالش اسم...
من گفتم حسین، همسرم گفت اصلا حسین نمیشه، منم گفتم ببین، یه هفته وقت داری دنبال اسم خوب بگردی، تو هر اسمی پیدا کنی که از حسین قشنگتر باشه من قبول میکنم،،
همسرم فرهنگی هستند و با هزاران اسن پسر روبرو شدند، خیلی تجزیه تحلیل کردند چند اسم پیشنهاد دادند که به دل خودش هم نمینشست آخر خودش تسلیم شد و گفت باشه حسین😅
بگذریم که من تک و توک از خانواده همسرم حرف و کنایه شنیدم بخاطر اسم حسین (اسم داداش خودش رو گذاشته رو بچه) 😐
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۱۶ #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت پنجم خلاصه دیدم دکتره گیره و ول کن نیست باز آزمایش
#خاطره_تجربه۱۶
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
قسمت ششم
روزهای آخر بارداریم خیلی سخت میگذشت خرداد سال 88 بود و استرس شدید داشتیم، خیلیا از هولشون و ناراحتی یهو بچه شون داشت دنیا میومد اورژانسی اومده بودند بیمارستان، اما خوب من بچه م سزارین بود و دقیق سر موقع رفتم
بخاطر دنیا اومدن بچه دو سه هفته زودتر اومدیم تهران
من تو کل بارداری دومم به این فکر میکردم که عشق و محبت من چطور میخواد از محمد مهدی کم بشه و با حسین تقسیم بشه
واقعا عاشق محمد مهدی بودم و هستم
وقتی حسینم دنیا اومد دیدم محبت تقسیم نمیشه ضرب میشه و به توان میرسه و هر بچه ای لذت و جایگاه خودش رو داره و انگار یه دنیای جدیدی پیش رو مون قرار میگیره که پُر از جذابیت و بکری هست که اروم آروم باید کشفش کنی زندگیش کنی و جلو بری...
وقتی حسینم دنیا اومد باز تو خود بیمارستان گفتند این سیر نمیشه و خودشون شیر خشک تجویز کردند
حسین زردی 15.5 داشت و بستری شد، یه هفته ای باهم بیمارستان بودیم...
بچه آروم و ناز و خنده رویی بود دو ماهه بود که دایی حسینش نامزد کرد و ما هم رفتیم بهبهان،،
به جرأت میتونم بگم بهترین دوران زندگیم رو تو این شهر دوست داشتنی یعنی بهبهان تجربه کردم،نوزادی حسین که عین عسل شیرین بود...
همه ی وقتم رو با بچه ها بودم بعضی وقتها فرصت نمیکردم غذا درست کنم و همسرم از بیرون آش میخرید☺️
چون از همه دور بودیم و کسی نبود حسین رو بغل کنه یا براش جالب و جذاب باشه، محمد مهدی هم خیلی حسودی نمیکرد و باهم خیلی خوب بودند و حسین کوچولو همیشه به کارها و بازی محمد مهدی میخندید و ریسه میرفت از خنده😅
من شدم عاشق هر دوشون و دوران خوش کودکی بچه ها تموم شد و الان محمد مهدی 18 سالشه و دانشجو هست، و حسین 13/5 سالشه
ادامه دارد
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۱۶ #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت ششم روزهای آخر بارداریم خیلی سخت میگذشت خرداد سال 8
#خاطره_تجربه۱۶
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
اگه اشتباه نکنم سال 89 یعنی یه سال بعد از به دنیا اومدن حسین، رهبری اعلام کردند که سیاست دو تا بچه کافیه اشتباه بوده و انتهای اون رو باید مشخص میکردیم(مضمون کلامشون رو که یادم میاد عرض کردم)
اون زمان ما خیلی جدیت صحبتشون رودرک نکردیم تا اینکه هرچه روزها پیش رفت دیدیم بحث خیلی جدیه...
سال 95 من رفتم دانشگاه
دیگه رسما قرص ضد بارداری مصرف میکردم، یکی دو سال بعد وقتی برای سفر عید نوروز به خونه ی یکی از فامیلهامون رفتیم و اون خونواده یک دختر نوزاد کوچولو داشتند خیلی به دلمون نشست، من حسابی هوس کردم اما چیزی نگفتم بعد در ادامه سفرمون به جنوب، رفتیم شلمچه
همسرم نگاه کرد به اطراف و گفت، چجوری بغل هرکی یه نوزاد هست، چطور هروقت دلشون میخواد بچه دار میشن؟!!
گفتم اونا از قرصهای من نمیخورن که!!!
گفت خوب نخور برای چی میخوری؟
همین شد که از اون به بعد قرص نخوردم
اما هنوز خدا بهمون فرزندی عنایت نکردند...
الان حدود چهار ساله بچه سوم رو میخوایم اما نمیشه
دکتر و اینها نرفتیم همسرم میخواد همینجوری خودش بشه
اونم که فعلا در حسرتیم و بچه نشده😭😭😭😭
عزیزای من بارداری رو عقب نندازین، معلوم نیست هروقت که بخوایم بچه بشه، دست خداست و هرچی جوونتر باشیم فکر میکنم راحتتر باردار بشیم
التماس دعا از همگی
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۱۷
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
با سلام
به همه ی مادران مهربان
من مادر پنج تا پسر هستم و میدونم ما مادرا حساب ویژه ای پیش خدا داریم
از ته دلم دعا میکنم برا خانمایی که عشق مادر شدن دارن
انشاءالله به حق حضرت علی اصغر خداوند حاجت همه حاجتمندان برآورده کنه🌹
ماهم 6تا خواهر برادر بودیم سه تا برادر سه تا خواهر
منو خواهرم دوقلو هستیم...کاملا شکل هم هیچ کس تشخیصمون نداده و نخواهد داد😄
البته اهل اذیت نیستیم طوری رفتار میکنیم تا سریع بشناسنمون بخصوص در مورد همسرامون، خدای نخواسته سوءتفاهم پیش نیاد😉
ولی دنیای خواهر برادری عالمی داره
همه شصتی ها معمولا چند تا خواهر برادر بودن و خوب میدونن چی میگم، این دوران قشنگو از بچه هامون دریغ نکنیم
خواهر و برادر هم بازی های کودکی و پشتوانه آینده بچه هامون هستن👌
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۱۸
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
سلام به همه همگروهی های عزیز
منم میخوام تجربه مو بگم که شاید برای بقیه درس عبرت باشه واسه خودم حسرت😭
من ۳۸ سالمه ودر ۲۰ سالگی ازدواج کردم
سال ۸۵ ازدواج کردم و در سال ۸۸ بااولین اقدام الحمدالله باردار شدم و خدا دختر گلم رو بهم هدیه داد از اول همسرم با جنسیت کار نداشت فقط میگفت سالم باشه و تک فرزند 😒
تمام وقتم رو برای تربیت صحیح بچم گذاشتم تا انشالله موفق بوده باشم هم مذهبی هم اجتماعی 🤲
ولی همیشه با تنهایی غصه میخورد تا اینکه سال قبل که سیزده ساله بود با اصرار دخترم و وظیفه فرزند آوری که کوتاهي کرده بودم به خودم گفتم باید قدمی بردارم و با کلی التماس و خواهش از شوهر جان قصد فرزند دوم را داشتم بالاخره راضی شد😃(البته با پادرمیونی پدر شوهرم که تمام هزینه هاش با اوباشه )البته خدا روزی رسانه 👌
با آزمایشهای قبل بارداری که همه چیز خوب بود و عالی چون من همیشه پریود های خیلی منظم داشتم و در این سالهای طولانی دوازده سال قرص و هورمونی استفاده نمیکردم
شکر خدا شامل حالم شد و در ماه چهارم اقدام باردار شدم 😍تمام رعایت های مذهبی و تشکیل نطفه رو داشتیم 😌
حال و هوای خونمون که عالی و حال همسرجان از همه بیشتر ذوق داشت و من در حسرت اینکه چرا زودتر التماسش نکردم تا فاصله سنی بچه هام زیاد نباشه و دراین روزا شبانه روز شکر خدا رو به جا میآوردیم که به ما نظر کرد فرصت جبران به ما داده من حتی از خداوند دوقلو میخواستم که جبران سالهای قبل رو کنم تا سرباز برای امام زمان تربیت کنم
در هفته چهارم که مصادف بود با چهارشنبه سوری با کمال احترام جایی نرفتیم تا کامل موظبت داشته باشیم
کمی لکه بینی داشتم که با شیاف که دکتر داد رفع شد و تعطیلات عید بود باز بیشتر استراحت کردم و بیشتر جاها نرفتیم 😞
در هفته هفتم که خودم ضربان قلب رو حس میکردم زودتر از موعد سونوگرافی رفتیم
ولی همه چی به یکباره عوض شد دکتر سونو گفت قلب تشکیل شده و یک بچه سالم و خوب ولی در لوله رحم رشد کرده یعنی خارج از رحم 😢😭چون قلب تشکیل شده بود و به لول چسبیده بود از راه طبیعی نمیشد وگرنه همه خارج از رحم ها جراحی نیست 👌
و باید هر سریع و اورژانسی خارج بشه
من ماندم مات و مبهوت که چه کار کنم و چهطور به همسرم بگم چون با دخترم که مثل یه مادر از من مراقبت میکرد رفته بودم سونو
همون جا به همسرم زنگ زدم و گفتم بیا
با کلی بغض گفتم خیلی ناراحت شد حتی در شلوغترین جا شهر ترمز زد از ماشین بیرون رفت از شدت ناراحتی😱
ما حتی اسم دختر و پسر هم انتخاب کرده بودیم 😔(طبق احادیث حتما جنین از روز اول اسم داشته باشه شاید در طول بارداری نظرتون عوض شه و اسم انتخابی فرق کنه ولی بی اسم نباشه)
بالاخره همون شب با هماهنگی دکترم که متخصص بود و مشورت با پزشک های دیگه قرار شد بستری بشم سقط بشه
چون اندازه جنین درشت بود و هر لحظه لوله هامو در حال پارگی قرار میداد و اوضاع خیلی وخیم میشد (جالب اینجا بود که من هیچ علامتی دردی نداشتم تنها علامتی که باید حساس میشدم لکه بینی بود که با لانه گزینی جنین اشتباه شده بود )
بستری شدم و با عمل سزارین خارج شد بماند که با سزارین چقدر اذیت شدم چون دخترم رو طبیعی به دنیا آوردم و حالا فرق سزارین و طبیعی رو خوب درک میکردم که طبیعی واقعا نعمت خاص خداست و در این عمل خارج رحمی لوله سمت چپ رو هم از دست دادم و من ماندم یه خوشحالی کوتاه مدت بارداری و یه حسرت همیشگی
حالا به گفته پزشکان با یک لوله هم میشه بادار شد و الان ده ماه از روزا میگذره و من هنوز از عوارض سزارین میکشم 😕
با گفتن این داستانم خواستم به بقیه خانمهای عزیز از بارداری در هر زمان غافل نشید و روزای طلایی باروری رو از دست ندید و نگذارید فاصله بچه ها زیاد شه من این اشتباه رو کردم و فاصله زیاد شد و تجربیاتم رو گفتم تا کسی تکرار نکنه ولی خیلی زود دیر میشه 👌👌👌
و حالا هم دعا کنید من دوباره شوهر جان رو راضی کنم به اقدام بارداری دیگه بااوضاع بیمارستان و عمل یکهویی راضی نمیشه 😉
حالا از کسانی که با یک لوله باردار شدن میخام تجربیات خود رو بگن که طبیعی باردار شده باشن و مشکلی نباشهدیگه حوصله آزمایش و آی یو آی اینارو ندارم منم هنوز پریود هام منظمه و ۳۸ سالمه و همسرم هم ۴۳سال ⁉️⁉️⁉️⁉️
ممنونم از شما و هم گروهی ها
من نزدیک سه ساله عضو کانال هستم و همه مطالب رو میخونم و از تجربات استفاده میکنم و با هر دعایی آمین میگم و صلوات برای همه میفرستم تا هیج کسی در حسرت بچه دار شدن نباشه و خداوند روزی همه کنه انشالله بچه سالم و صالح 🤲🤲🤲
جهت ظهور و سلامتی امام زمان(عج) صلوات 🤲🤲🤲
اسمم باشه منتظر
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۱۹
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
تجربه فرزند اوری.
سلام,ما دو تا خواهریم اوایل دهه هفتادی با فاصله سنی یک سال ونیم..اصطلاحا شیر به شیر کردن مامانم.
ما فرزند های اون زمان هستیم ک همه جا مینوشتن و میگفتن دو تا بسه.و تبلیغات روی مادر ما اثر داشت و فرزندی نیاوردن تا هفت سال بعد ک در پنج ماهگی سقط شد.ما دو تا دختر همراز همدیگه بودیم,بسیاری از مشکلات رو باهم حل میکردیم باهم مدرسه میرفتیم و مشکلات بلوغ رو بهم میگفتیم.به درس همدیگه کمک میکردیم چون اختلاف سنی کمی داشتیم.برای همدیگه سلیقه به خرج میدایم.خیال مامانم کامل راحت بود ک ما هیچوقت تنها نیستیم و یک مساله کافیه یک بار گفته بشه,اون دختری به خواهرش مطرح میکرد.
پدر نداشتیم دیگه و خانواده ما فقط دو خواهر و یک مادر بودش همینقدر تنها و کم جمعیت.گذشت تا اینکه مابعد اتمام تحصیلات تکمیلی هر دو خواهر با فاصله9ماه عقد کردیم و بعد هم عروسی در عرض سه سال مامان من دو جهاز و دو سیسمونی دادش.همزمان با خرید جهازی دختر بزرگه سیسمونی دختر کوچیکه خریده میشد!بسیار زیبا بود و واقعا خوش میگذشت خرید اینطوری.مغازه دارها حتی لذت میبردن.گذشت تا اینکه کرونا اومدش..
من دو دختر داشتم یکی چهارساله و یک دختر یک ساله و خواهرم یک دختر داشت و پسرش رو هفت ماهه باردار بودش.که مامانم کرونا گرفتن.من با یک نوزاد شیرخواره و خواهرم حامله نمیتونستیم اون طور که باید به مامانم برسیم و مامانم تنها توی خونه شون بودن و خیلی اذیت شدن ,این اولین جرقه بود ک ما چقدر کم هستیم!!!شاید الان اگه یک خواهر یا برادر دیگه داشتیم چقد مفیدحالمون بودش.خدا رو شکر بخیر گذشت و مامانم بهتر شدن ولی انقد بهشون سخت گذشته بود ک به محض همه گیری واکسن ایشون رفتن و تیر ماه واکسن زدن.خواهرم حالا زایمان کرده بودش و یک پسر چهل روزه داشت.تا عصر همه باهم بودیم و حموم چهل برد مامانم خواهرم و بچه رو.به فاصله ده دقیقه بعد ک از هم جدا شدیم مامانم با من تماس گرفتن ک حالم خوب نیس و ی طرف بدنم حس نداره و وقتی صحبت میکردن پشت تلفن متوجه شدم خوب ادا نمیکنن کلماتو.
متاسفانه از عوارض واکسن چینی مامانم سکته خفیف مغزی کردن.و من با وجود بچه شیر خوار همراه مادرم به بیمارستان رفتم.و بچه یک سال و چهار من بدون شیر خودم نمیخوابید!و خواهری ک نوزادچهل روزه داشت..دوباره این ضرر کم جمعیتی متوجه حال ماشدش!!
مامانم 7تا خواهرن خدا رو شکر به محض اینکه خاله ام فهمید اومد به جای من بیمارستان و گفت تو برو و صبح ها بیا که بچه ات راحت تر نگه داری میشه.
و حالا من و خواهرم به شدت تصمیم داریم تعداد فرزند بالای چهارتا بیاریم چون خودمون ضررهاش رو حس کردیم.فرزند زیاد قطعا مفیده هم برا والدین و هم خواهر و بردارهای خودش.
با احترام به همگی برا اینکه وقتتون رو گرفتم
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۰
#فرزنداوری
#تجربه_من
#بحران_جمعیتی
سلام.ممنونم از کانال خوبتون.خواستم تجربه خودم را در مورد فرزند آوری بگم.من دو تا پسر ۱۳ و ۹ ساله دارم که خدا را شکر وراهنمایی خواهر شوهرم فاصله سنشون کمه و خیلی همصحبت و هم بازی هم هستن.پسر کوچیکم خیلی دوست داشت خواهر داشته باشه.وقتی ۵ سالش بود همش میگفت دو تا خواهر خدا به ما بده اسم یکیش بذارم آبجی نرگس یک یکی دیگه را هم بذارم آبجی نرگس ۲.یعنی دو قلو دوست داشت.حتی یک عروسک خیلی کوچولو را گرفته بود میگفت این آبجی نرگس😄 باهاش بازی میکرد.نگفته نماند که من عاشق دختر بودم یعنی لباس دخترونه میدیدم دلم ضعف میکرد.
خلاصه خودم خیلی استرس داشتم که اگه این دفعه دختر نشه چیکار کنم جواب پسرم را چی بدم.از اسمی که پسرم انتخاب کرده بود استفاده کردم و گفتم اگه خدا بهم دختر بده اون نذر بی بی نرجس خاتون کنم و اسمش را بذارم نرگسی.همش دعا میکردم از همه میخواستم برام دعا کنن که خدا این لطف را در حقم تمام کنه.با امام زمان حرف میزدم و آرامش میگرفتم.خلاصه رفتم دکتر چکاپ شدم و گفت میتونی اقدام کنی.با خودم گفتم حالا از طریق طب سنتی هم پیش برم توکل بر خدا.رژیم خاصی نگرفتم چون خیلی سرمایی هستم .اقدام کردم و بعد ۹ ماه باردار شدم که تا زمان تعیین جنسیت خیلی نگران بودم که چی میشه.وقتی رفتم سونو و گفت دختره اشکام بی اختیار میومد. پسر هام که از خوشحالی نمیذاشتن دست به کاری بزنم خیلی حواسشون به من بود حتی بیشتر از پدرشون😂
چون تو سن ۳۵ سالگی باردار شدم یکم سخت گذشت ولی خدا را شکر تمام شد و دخترم دو هفته زودتر ساعت ۱۱ شب جمعه به دنیا اومد .البته من هر سه را سزارین شدم.الان دخترم یک سال و چهار ماهشه و شده عشق همه خانواده. همسرم پسر و دختر براش فرقی نمیکنه و دوست داره بچه زیاد داشته باشه از اونجای که اصلاااا کمک حالم نیست منم میگم دیگه بسته.همسرم چون پدرش زود فوت کرد یک خواهر فقط داره.
من به خدا گفتم اگه تو نخوای برگی از درخت نمیافته پس من تلاش میکنم فقط برای اینکه در آینده حسرت نخورم که حالا علم پیشرفت کرده چرا برای دختر دار شدن تلاش نکردم و این کارم نشونه این نیست که شما را نادیده گرفتم.من تو بارداری سه بار قرآن را ختم کردم و هدیه دادم به امام زمان و مادرشون.و فقط با دعا و قرآن دلم را آروم میکردم و به خدا میگفتم اگه خواست تو این بود که به من پسر عطا کنی کمکم کن که دلم ،چشمم،زبانم به ناشکری و گله باز نشه با گریه این دعا را میکردم
من و همسرم قبل از رابطه وضو میگرفتیم .و کلی حین رابطه ذکر خدا را میگفتم.عزیزانی که قصد بارداری برای دختر دار شدن را دارن باید رحمشون یکم سرد باشه.حتما قبا از نزدیکی بدنشون را با سرکه سفید و یک مقدار آب بشورن اگه بتونن یک دستگاهی تو دارو خانه هست که کامل میره تو واژن و خیلی راحت داخل رحم را اسیدی میکنه.حتما قبل از تخم گذاری جلوگیری نداشته باشن و هنگام ارصا شدن آقا خانم به سمت چپ بخوابه و تا نیم ساعت همون سمت چپ باشه بعد بلند بشه
خانم های که دختر میخواین اول توسل کنید به یکی از بزرگوارن خانم تو دین اسلام.مثلا ریحانه به نیت حضرت زهرا و مانند اینها.بعد واقعا دعا کنید چله بگیرید .تو اینترنت هم سرچ کنید همه این مطالب بالا میاد.برای من هم دعا کنید پسرا ودختر را لایق سربازی امام زمان تربیت کنم.بعد زایمان سومم کمر درد شدید گرفتم التماس دعا دارم ازتون.
از خدا میخوام بحق آقا رسول الله که بزرگ همه ما هستن و من ارادت خاصی بهشون دارم دامن همه مادرهای چشم انتظار سرزمینم را سبز کنه به اولادی صالح و سالم.🤲من امروز روزه دارم و با گریه برای شما مادرهای چشم انتطار دعا میکنم.😭انشاالله خبر بارداری تک تک شما ها را اینجا بشنویم.
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۱
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
باعرض سلام خدمت خانمهای گرو منم میخوام از خانمی وصبوری مادرم بگم مادر من در سن ۱۳ سالگی ازدواج میکنن ودر همون اول باردار میشه اما چون به قول خودش نمیدونسته بارداری چیه یه پسر ۴ ماهه سقط میکنه👋 بعد یه دختر میاره این میشه آبجی بزرگه ما 👧بعد دو دختر 👋👋که اونا براش نمیونن بعد یه گل پسر اینم میشه داداش ما👶 بعد دو دختر با فاصله ۲ سال👧 👧 بعد دوباره یه گل پسر👶 بعد منو به دنیا میاره👧 حالا مادر جونم ۲۷ ساله شده بعد دوباره دختر👧و حاله دختر بزگه نامزد میشه ومادر جون بازم بارداره و بعد پسر 👶 بعد ۶ ماه دختر بزرگه هم پسر میاره خخخخخخخ همه ما فاصله سنیمون ۲ ساله هست بعد ۴ ساله یه ته تقاری دختر میاره👧دیگه میگه نمیخوام بستمه ودر سن ۳۷ سالگی مادر عزیزم ۹ فرزند خوب وسالم داره اما من چون دیر ازدواج کردم الان در سن ۴۰ سالگی بازم مادر نشدم هرکسی خوند برای سلامتی مادرم صلوات بفرسته وبرای منم که خدا بهم لطف کند ودر این امر رهبری دوتا فرزند بیارم صلوات بفرسته ممنون از همگی راستی به مادر قشنگم بگو ماشالله
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۲
#ازدواج_اسان
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
قسمت اول
من متولد 70 هستم و همسرم متولد 66
ما کاملا سنتی و از طریق یکی از اقوام با هم آشنا شدیم و بعد از چند جلسه رفت و آمد بالاخره رضایت عروس خانم مثل اینکه جلب میشه و جواب مثبت میدن😉😉😉
بزرگترها هم قرار بله برون رو میزارن و ما با هم نامزد شدیم این در حالی بود که من 20 سالم بود و همسرم 24 ساله
یه مدت بعد از مراسم بله برون رفتیم برای آزمایش ولی...
هر دومون کم خون بودیم😔
تو این مدت آشنایی خیلی بهم وابسته شده بودیم و خیلی بابت این موضوع ناراحت شدیم😔
همسرم هم همون اول گفتن من انتخابمو کردم و هر چی بشه من پا پس نمیکشم😍😍😍 نهایتش اینه که بچه از پرورشگاه میاریم
خانواده هامون هم همه چیز رو به خودمون سپردن
و مراسم عقد ما برپا شد حدود یک سال و خورده ای تو دوران عقد بودیم تو همین مدت هم پیگیر آزمایش ها بودیم و در نهایت جواب نهایی از تهران اومد که مشکلی نداریم خدا رو شکر
از همون اول سعی کردیم همه چیز رو آسون بگیریم و خدا رو شکر خدا هم تو زندگی خیلی کمکمون کرد، پدرم در حد توانشون جهاز خوبی برام تهیه دیدن البته اغلب در حد ضروریات بود ولی از همه چیز بهترینش رو تهیه کردن و تا الان خیلی خوشحالیم که تو زندگیمون وسیله ی اضافه ای نداریم که تو خونمون استفاده نشه و خاک بخوره👌
الان هم سعی میکنم همینطور باشه و وسایلی که استفاده ای ازش نداریم رو اصولاً نمی خریم😅
با یه عروسی خیلی ساده و در عین حال رویایی (چون همه چیز به سلیقه و خواست من بود😍😍😍) رفتیم طبقه بالای خونه پدر شوهرم و زندگیمونو شروع کردیم زندگی ای که با عشق شروع شد ولی...
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...
ما تا یک سالی تصمیم داشتیم دو تا باشیم و بعد از اینکه تونستیم شناخت بیشتری از زندگی و خودمون پیدا کنیم اون موقع پای بچه رو به زندگیمون باز کنیم
تو این یک سال من بودم. و همسرم و کار و کلاس و برنامه های جانبی و حقوقی که فقط برای ما دو تا کافی بود
تا اینکه خیلی یهویی قسمتون شد بریم کربلا و اونجا بود که نذر کردیم که امام حسین علیه السلام بهمون نظری کنن و یه بچه سالم و صالح بدن و اگه پسر شد اسمشو بزاریم ابوالفضل❤️
یه چند ماه بعد از زیارت کربلامون بود که علائم بارداری تو من پیدا شد
رفتم آزمایش دادم و ذوق زده به همسرم گفتم که جواب آزمایش مثبته ، ایشون هم کلی ذوق کردن بعد هم به همه از سر شوق و ذوقمون گفتیم که من باردارم، و سیل تبریکات بود که روانه میشد😍😍😍
یه چند روز گذشت و کم کم ویارهای وحشتناک من شروع شد فقط میتونستم آب بخورم اونم جرعه جرعه شده بودم پوست و استخوان💀
تو هفته هشتم هم رفتم سونو و صدای قلبشو شنیدم😍 بعد از حدود سه هفته ویار شدید و کم کردن کلی وزن یه روز صبح پاشدم دیگه از ویار هیچ خبری نبود و من خوشحال که ویارم تموم شده یه چند روزی گذشت و من لکه بینی هام شروع شد رفتم دکتر، چون تازه سونو داده بودم و سونو موردی نداشت و خونریزیم در حد لکه بینی بود دکتر بهم شیاف دادن و گفتن استراحت مطلق داشته باش، حدود سه هفته من فقط خوابیده بودم و هیچ کاری نمیکردم ولی وضعیتم هیچ تغییری نکرده بود
بعد از سه هفته رفتم سونو غربالگری دکتر سونو که داشت وضعیت جنین رو میگفت همین که گفت 8 هفته و 4 روز دنیادور سرم چرخید و فهمیدم بچمو همون روز بر اثر ایست قلبی از دست داده بودم ، با چشمانی گریون رفتم مطب دکتر و چون جنین یه مدت طولانی تو شکمم مرده بود و شیاف هم زیاد استفاده کرده بودم دکتر دستور بستری داد ولی با دعا و توسل ، خدا رو شکر کار به کورتاژ نکشید ولی خیلی اذیت شدم😞 خییییلیی ...
با هر دردم آروم آروم اشک میریختمو خدا رو صدا میزدم 😭😭😭
خیلی روزهای بدی بود همسرم هم خیلی روحیه ی حساسی دارن و خیلی تو این مدت اذیت شدن ، ولی برای من از همه بدتر قضاوت اطرافیان بود که آزارم میداد😢😢😢
ادامه دارد...
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۲ #ازدواج_اسان #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت اول من متولد 70 هستم و همسرم متولد 66
#خاطره_تجربه۲۲
#ازدواج_اسان
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
قسمت دوم
تو این مدت کلی دکتر رفتم و به خاطر وزن زیادی که از دست داده بودم بدنم خیلی ضعیف شده بود و سعی میکردم خودمو تقویت کنم، ولی همسرم دیگه میگفتن بچه نمیخوان ، با کلی حرف زدن و انرژی مثبت دادن ، رفتیم دکتر طب اسلامی و ایشون یه رژیم تقویت کننده برای باروری هم برای من و هم برای همسرم دادن
9 ماه بعد از سقطی که داشتم علائم بارداری پیدا کردم رفتم آزمایش بارداری دادم ولی جوابش منفی بود 😢 یه مدت گذشت ولی هنوز من عادت نشده بودم رفتم دکتر آزمایشمو نشون دادم، سونو نوشتن برام ، بعد از انجام سونو و نشون دادن به دکتر ، دکتر گفتن دیواره های رحمت خیلی ضخیم شده و خطرناکه دارو دادن که تا یه هفته دیگه مجدد برم سونو بدم اگر خوب نشده باشه کورتاژ کنم
من هم رفتم خونه خیلی ناراحت بودم شروع کردم دارو خوردن و شربت زعفرون خوردن و ...
به پیشنهاد همسرم قرار شد مجدد به یه دکتر دیگه آزمایشاتمو نشون بدم ، فرداش رفتم پیش یه دکتر متخصص دیگه ، نظر این دکتر هم مثل دکتر قبلی بود با این تفاوت که همین الان باید بستری بشی و کورتاژ کنی چون خیلی خطرناکه و اگه ادامه پیدا کنه رحمتو از دست میدی 😢
لحظه ی آخری که میخواست دستور بستری رو برام بنویسه ازم پرسید آزمایش خونت برای کی بوده؟ گفتم حدود ده روز پیش گفت حالا ضرر نداره برای اطمینان یه آزمایش بارداری دیگه مینویسم فوری بده و برام بیار.
نزدیک مطب دکتر ، یه آزمایشگاه بود رفتم اونجا آزمایشم رو دادم و همونجا منتظر نشستم تا جواب آماده بشه، کلی دعا و توسل کردم
وقتی که جواب آزمایش رو مسئول آزمایشگاه بهم داد گفت مبارک باشه من مات و مبهوت نگاهش کردم باورم نمیشد😳، گفتم یعنی مثبته ؟ خندید و گفت بله😍😍😍 ، دیگه نفهمیدم با چه حالی از آزمایشگاه زدم بیرون و زنگ زدم به همسرم همه چیزو تعریف کردم ایشون هم باورش نمیشد و فقط خدا رو شکر میکرد❤️❤️❤️
ولی اینبار به خاطر ناکامی قبلیمون به کسی نگفتیم که من باردارم تا سه ماهه اول به خوبی و خوشی بگذره بعد اعلام کنیم
ولی بعد از دو سه روز ویارهای شدید من شروع شد و چون حالم خیلی بده بود مادرا و پدرامون رو در جریان گذاشتیم و تأکید کردیم که تا سه ماه بارداریم به خیرو خوشی نگذشته ، کسی مطلع نشه.
این سری برعکس سری قبل که یهویی ویارم خوب شد هرچی ماه سومم رو به پایان بود ویارم هم رو به پایان میرفت و رفته رفته بهتر میشدم.
ماه سومم که به خوبی و خوشی گذشت به انتخاب خودم یه سونوی معمولی دادم (نظرمون این بود که غربالگری ندیم) همه چیز عادی و نرمال بود و صدای نازنین قلب جنینمو که روز به روز بزرگتر میشد رو شنیدم و چه حسی بهتر از اینکه احساس میکنی یه نفر داره تو وجودت رشد میکنه ، کسی که نفست به نفسش بنده و روز به روز بیشتر دوستش داری و بهش وابسته میشی😍
تو 16 هفتگی بودم که اولین حرکاتشو حس کردم و کلی تا مدت ها ذوق میکردم ، پدر و مادرم دوست داشتن زودتر بدونن جنسیتش چیه تا براش سیسمونی تهیه کنن❤️
پدرم چند سالی بود که درگیر بیماری روده ای بودن و یه باری عمل کرده بودن تو بارداری دوم من حالشون تقریبا رو به وخامت میرفت ولی با این وجود، خودشون با درد و ناراحتی که داشتن منو میبردن برای تهیه سیسمونی، البته نه من و نه همسرم اصلا راضی نبودیم که با وجود مشکلاتی که داشتن و به طبع هزینه بالای درمان هاشون برای بچمون سیسمونی بگیرن، ولی خوب خود پدرم خیلی ذوق داشتن و واقعا دوست داشتن وسایل بچه رو بخرن بخرن و میگفتن این یه هدیه است از طرف ما برای نوه ی عزیرمون و اسمشو رسم و رسوم و سیسمونی نزارید❤️😍❤️
تو ماه ششم مجدد یه سونوی معمولی دیگه دادم و اونجا معلوم شد که این نازنین نینی تو شکمم یه آقا پسره 😍😍😍
پدر و مادرم همینکه متوجه شدن که نینیمون پسمله به جنب و جوش افتادن برای خرید وسایل برای نینی از تخت و کمد بگیر تا لباس و و ملزومات نوزادی البته تمام به انتخاب و سلیقه ی من😍😍❤️❤️
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۲ #ازدواج_اسان #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت دوم تو این مدت کلی دکتر رفتم و به خا
#خاطره_تجربه۲۲
#ازدواج_اسان
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
قسمت سوم
من به خاطر وابستگی شدیدی که به پدرم داشتم از اولی که ازدواج کردیم تقریبا از هفت روز هفته پنج روزشو خونه پدر مادرم بودم😅
این قضیه تو بارداری بیشتر هم شده بود😁
از هفته34 بارداری هم به خاطر نزدیکی خونه پدرم به بیمارستان انتخابی من و البته نزدیکی به مطب دکتر کلا اونجا موندگار شدیم😅😅
اینطوری خیال مادرم هم از بابت پدرم و هم خودم راحت تر بود، تو هفته ی 37 بارداری بودم یه صبحی که بعد از نماز خودمو به یه خواب شیرین دعوت کرده بودم حدودای 8 بود که صدای ترکیدن یک بادکنکو شنیدم و از خواب پریدم پاشدم دیدم تشکم خیسه خیسه😳
مامانمو صدا کردم اومدن زنگ زدن بیمارستان گفتن بیارینش بیمارستان الان به دکترش هم اطلاع میدیم منم به همسرم زنگ زدم و بعد پدرم هم منو با ماشین بردن و تا حدود نیم ساعت بعدش بستری شدم و حدود دو ساعت بعد با کلی ورزش و البته با روش زایمان بدون درد ساعت 10 و نیم صبح پسرخوشکلم به دنیا اومد😍😍😍❤️❤️❤️
فرداش مرخص شدم و رفتم خونه پدرم، پدرم هم وقتی پسرمو دیدن بغلش کردن و اذان تو گوشش خوندن و کلی براش ذوق کردن😍
ولی من یه معضل بزرگ داشتم 🤦♀ که هر کاری میکردم نمیتونستم به بچم شیر بدم به زور یکم شیر میدوشیدم و قاشق ، قاشق بهش میدادم ولی بچه سیر نمیشد و بیقراری میکرد بعد از یکی دو روز مادر شوهرم گفت فایده نداره بیاین اینجا تا بتونم کمکتون کنم ما هم رفتیم خونمون مادرشوهرم تمام وقت میومد به بچه سینمو میداد وقتی خیالش راحت میشد که کامل سیر شده میرفت و این روند تا دو روز ادامه داشت تا قشنگ بچه یاد گرفت سینمو بگیره ، مادرم هم تا یه هفته ای پیشم موندن و به خاطر شرایط پدرم برگشتن خونشون
تا 40 روزگی پسرم من خونه ی پدرم نتونستم برم چون تو این مدت پدرم روز به روز حالشون وخیم تر میشد و اغلب بیمارستان بستری بودن و به خاطر بچه هیچ جوره راضی نمیشدن برم پیششون 😔
تا اینکه دکتر پدرمو یه چند روزی مرخص کردن، ایشون هم با وجود حال نامساعدشون خودشون اومدن دیدنم و مجدد برای پسرم یه هدیه نقدی که یه مبلغ بالایی بود دادن
دو ، سه روز بعد میخواستیم بریم خونه پدرم شبش زنگ زدم که فردا میام که مامانم گفتن حال پدرت بد شده و بردن تو آی سیو بستریشون کردن😭
دیگه من طاقت نیاوردم و فرداش راهی بیمارستان شدم دکتر دیگه هیچ امیدی نداشت و هر روز سطح هوشیاری پدرم پایین تر میومد 😭 بعد از سه روز من پدر نازنینمو از دست دادم😭😭😭
منی که به شدت عاشق پدرم بودم داشتم دیوونه میشدم هر کی بهم میرسید میگفت بی تابی نکن بچت گناه داره منم دلم برای نوزاد دو ماهم میسوخت همش میریختمو تو دلم😭
هر شب خواب پدرمو میدیدم و تو خواب کلی گریه میکردم 😭
پدرم خیلی آدم با خدایی بود هیچ وقت ناشکری نکرد ، هر کی ازش حالشو میپرسید فقط میگفت الحمدالله، همه رو سرش قسم میخوردن از اهل محل تا همه ی فامیل و دوست و آشنا ها
الانم همه به نیکی ازشون یاد میکنن
یه شب که خیلی بی قراری میکردم
خواب دیدم که برای پدرم مراسم گرفتیم و من خیلی بی تابی میکنم و گریه میکنم رفتم تو حیاط از عمو هام میپرسم بابام کجاست اوناهم گریشون میگرفت تا اینکه دیدم از سمت آقایون پدرم اومدن بیرون منو بغل کردن کلی تو بغلش گریه کردم بعد که آروم شدم یه دستی رو سرم کشیدن و بهم گفت من همیشه کنارتم ،همون موقع از خواب بیدار شدن ولی قلبم آروم شده بود آروم آروم
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۳
#فرزنداوری
#سقط
#وازکتومی
#بحران_جمعیتی
سلام خسته نباشید ،والله من متولد ۶۳ هستم دوتا فرزند داشتم سومی باردار شدم مادرم باعث سقط فرزند خدا خواسته ،بنده ناخواسته شد ،ازبس اصرار کرد رفتم سقطش کردم وشوهرم به زور فرستادم وازکتومی ،
بعداز مدتی خواب وخوراک ازم گرفته شد نه روز داشتم نه شب ،با خودم گفتم آیا سعادت حاملگی نصیبم میشه دیگه ،چرا عضو بدن کسی دیگه رو ناقص کردم مگه من خدا هستم ،چرا از مادرم گوش کردم وفرزند پاکم رو سقط کردم ،انگار خوره افتاده بود به جانم ،با اصرار شوهر جان بیچاره که انگار عروسک خیمه شب بازی من شده بود رو فرستادم باز کردن ،وگذشت وبعداز دوسال من صاحب دختری شدم الانم در حسرت بچه های بعدی ،شمارو نمی دونم که فرزند آوری رو با پول وامکانات مقایسه میکنی اما من با داشتن سه فرزند وخودم وشوهر کارگرم ،درد به زندگیمان خورد وقدر نعمت ندانستیم ما کی باشیم که جلو رزق مادی فرزند ومعنوی ورزق زندگی تصمیم بگیریم ،والله هرچه رزق است ازآن خود بچه هاست خواه باور کنین خواه نه ،به عینه دیدم ،در زندگیم با ماهی ۵،۶ میلیون حقوق شوهر جان وخودم خانه دار ولی برکت هست خداروشکر ،خوب بود یک یا دو بچه داشتیم همش مریض وپولمان خرج دوا ودکتر میشد من که راضیم به رضای خدا وگوش به امر ولی مسلمین ،الان که رحم سالم داریم فرصت فرزند آوری هست ممکنه هرزمان دلت خواست نشه ،ودیگه پشیمانی سودی نداره ،برا منم دعا کنین خداوند فرزندانی پسر به من عطا کند که بشن داداش برا دخترام 🙏اینم بگم تربیت در خانه صورت میگیره نه در جامعه بی بند وبار پایه تربیت که محکم باشه بچه خوب تربیت میشه وبه شما نگاه میکنه آیا سردار سلیمانی در کوچه خیابان ومدرسه تربیت شد یا در خانه مطمئن وتربیت درست ❤️
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۲ #ازدواج_اسان #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت سوم من به خاطر وابستگی شدیدی که به پد
#خاطره_تجربه۲۲
#ازدواج_اسان
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
قسمت چهارم
پسری روز به روز بزرگتر میشد و من تجربیات جدیدی کسب میکردم، سعی میکردیم هر کاری رو از راه و روش درست تربیتیش پیش ببریم برای همین سطح مطالعاتیمو بالا بردم و کتاب ها و مطالب زیادی رو در این زمینه مطالعه میکردم و سعی میکردم هر کدوم که با مبانی اسلامی و اعتقادی و فکری_تربیتی ما منافاتی نداره رو عمل کنیم
و اشکالات و کمبود های خودمون رو رفع کنیم.
تا سن دو سالگی کامل به پسرم شیر دادن و از دو سالگی تا دو سال و سه ماهگی به مرور از شیر گرفتمش ، نزدیکی سه سالگی هم به مرور از پوشک گرفتمش ، خدا رو شکر همه چیز خوب بود و کم کم به این نتیجه رسیدیم که به یه همبازی پسرمون احتیاج داره...
پسرم نزدیکای سه سال و نیمگیش بود که علائم بارداری در من نمایان شد
این بار هم آزمایش دادم و جواب مثبت😍😍😍 و کلی ذوق و شوق من و همسری که خدا برای بار سوم بهمون نظر کردن و من باردار شدم❤️❤️❤️
اینبار هم ویارهای خیلی خیلی شدید که به مراتب از اون دو بارداریم شدید تر بود طوری که من در عرض دو هفته اول ویار 11 کیلو وزن کم کردم و به معنای واقعی شدم پوست و استخوان💀
علاوه براین همسرم کارشون طوری بود که ساعت 6 صبح میرفتن سرکار و تا 7 شب خونه نمیومدن و عملا تمام کارهای بچه و خونه گردن من بود که با وجود شرایط من تقریباً غیر ممکن بود، برای همین شبها همسرم خسته از محل کارشون که میرسیدن تازه شروع میکردن غذا بپزنو ظرف ها رو بشورن، روزها هم من سعی میکردم با پسرم بازی کنم که سرگرم بشه اونم بازی هایی که نیاز به بلند شدن نداشته باشه مثل آجر بازی، کتاب خونی و ... البته اونم در حد کم بود چون انرژی زیادی تو بدنم نبود ولی دوتا سه بار در روز با تایم کم انجام میدادیم و خودش استارتی برای ادامه ی بازی به تنهایی بود و مدتی مشغول میموند، غذاشو هم تو فر میزاشتم داغ بشه و خودم روسری میگرفتم جلوی بینیم غذا رو جلوش میزاشتم و میرفتم دراز میکشیدم
سه هفته از ویار های عذاب آورم تموم شده بود که یه روز صبح بیدار شدم و از ویارهام هیچ خبری نبود به خاطر اتفاق تلخ بارداری اولم مجدد برای جنینم خیلی ترسیدم ولی چون هیچ علائم خطرناکی نداشتم بد به دلم راه ندادم و فقط پیگیر دکتر و سونو شدم، دکتر که رفتم قلب جنین رو با دستگاه داپلر نتونست تشخیص بده ، برای همین برام سونو نوشت بعد از حدود دو سه روز افتادم به خونریزی رفتم دکتر گفت سونو رو اورژانسی بده، تشخیص دکتر سونو ، بارداری پوچ بود وقتی به دکترم نشون دادم گفت سونو ممکنه اشتباه کنه و با یه سونو نمیشه قطعی نظر داد و یه هفته به صورت روتین باش و مجدد بعد یه هفته دوباره سونو بده
بعد از دو سه روز دردهای شدیدی سراغم اومد و فهمیدم دیگه جنینمو دارم از دست میدم ، پسرمو بردم خوابوندم و پاشدم رفتم حموم آب گرم و اومدم دراز کشیدم و دقیقه به دقیقه دردام شدید تر میشد اونقدر شدید که دیگه نمیتونستم نفس بکشم ولی جنین بیرون نمیومدن همسرم میخواستن منو بیمارستان ببرن رفتن به مادرشوهرم گفتن که بیان پیش پسرم بمونن همینکه منو تو اون وضع دیدن رفتن شیره انگور رو داغ کردن و بهم گفتن یه نفس سر بکش همینکه خوردم جنین به طور کامل دفع شد و من از دردهای شدید راحت شدم😔😔😔
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۴
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
#سزارین_طبیعی
سلام
شبتون بخیر من میخوام از اینکه چگونه مادر سه تا گل پسر که آن شاءالله سرباز امام زمان شن بگم
پسر بزرگم 4سال و 10 ماهشه دومین پسرم سه سال و 8 ماهشه سومین پسرم 10 ماهشه
در عرض 6 سال زندگی مشترک خدا توفیق سه بار مادر شدن را بهم داد
نکته جالب این قضیه اینه که پسر اولم رو عمل سزارین شدم و دومی و سومی رو طبیعی بدنیا آوردم
زمانی پسر اولم 5 ماهه بود متوجه شدم باردارم چون ناخواسته اینو سزارین شدم نمیخواستم دوباره زیر تیغ جراحی برم به هر نحوی شد شروع کردم به تحقیق که آیا با فاصله یک سال جایی قبول میکنه که دومی رو طبیعی بیارم یا نه، خیلی از دکترها نا امیدم کردن ولی دست بردار نبودم آخر سر خانم دکتری رو پیدا کردم که هر جا هستن خدا نگهدارشون باشه بهم امیدواری دادن که میتونم ولی به شرطی که ماه آخر تا میتونم پیاده روی کنم و رژیم غذایی خاصی داشته باشم تا بتونم بچمو طبیعی بدنیا بیارم هفته چهل و یکم شد ولی خبری از درد زایمان نبود و به صلاح دکترم رفتم بستری شدم تا با آمپول فشار بچه رو بدنیا بیارم
کار خیلی سختی بود تقریبا 17 ساعت کشید تا در آخر سر پسر دومم ساعت 12 و 45 دقیقه بامداد روز 15 ماه رمضان مصادف با ولادت امام حسن بدنیا آمد حس خیلی خوبی بود که تونستم هیچکس حتی خود پرسنل بیمارستان باورشون نمیشد با این فاصله زمانی کوتاه سزارین بشه طبیعی زایمان کرد و همه این ها فقط لطف خود خود خدا بود
ان شاءالله اگه دوست داشتین اینکه چطوری پسر سومم هم بدنیا اومد را بعدا میگم
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۲ #ازدواج_اسان #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت چهارم پسری روز به روز بزرگتر میشد و
#خاطره_تجربه۲۲
#ازدواج_اسان
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
قسمت پنجم
روزهای خیلی سختی بود دوباره از دست دادن جنین و بدن بسیار بسیار ضعیفی که من به خاطر ویارهای شدیم پیدا کرده بودم همه دست به دست هم داده بود که من بی حوصله و عصبی بشم
همسرم هم بعد از این اتفاق خیلی فشار روحی شدیدی بهشون وارد شده بود و همین باعث شد سیستم دفاعی بدنش ضعیف بشه و به شدت سرما بخورن 😢
و من موندم و حال خراب جسمی و روحی خودم و یه بچه کوچیک که دوست نداشتیم از دردها و رنجهامون خبردار بشه و همسر بیمارم و خونه ای که تو مدت بارداری رسیدگی نشده.
تو اون زمان مادرم از مادربزرگم که آلزایمر شدید داشتن مراقبت میکردن به همین دلیل نتونستن بیان پیشم، برای کمک خواهرم با فاصله ی زیادی که خونه هامون از هم داشت اومدن و به خونه سرو سامان دادن و سوپ و چند مدل غذای مقوی درست کردن و رفتن...
ولی در کل من به این نتیجه رسیدم که روی کمک کسی نباید تکیه کنم و خودم باید خونه و زندگیمو سرپا نگه دارم چون هر کس مشکلات خودشو داره و نهایت یکی ، دو روز بتونن کمکم کنن که الحق کسی ازم دریغ نکرد، و از همینجا از مادرگلم ، مادرشوهر عزیزم و خواهر مهربانم بابت تمام زحماتی که برای من کشیدن و میکشن تشکر میکنم💐💐
اینچنین شد که بعد از 12 روز دیگه به همه اعلام کردم خودم میتونم به کارهام برسم و دیگه نمیخوام به کسی زحمت بدم.
اینطوری از نظر روحی هم زودتر سرپا میشدم، شروع کردم به تقویت خودم و غذاهای متنوع و مقوی با پسرم درست میکردیم ، و بعد با پسرم میرفتیم گشت و گذار هر روز یه برنامه جدید یه روز پارک یه روز مهمانی یه روز طبیعت گردی، یه روز بازار و خرید و یه روز مهد بازی و ...
تا اینکه کرونا اومد و دوباره ما خونه نشین شدیم 😢
ولی خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری...
همسرم دوران پیک کرونا تعطیل میشدن و اغلب خونه بودن و اینطوری بود که پسری حسابی با پدرش مشغول میشد و دغدغه ی سرگرمی برای گل پسرمو نداشتم.
همون موقع ها بود که جرقه ی کار اینترنتی رو همسرم زدن و با پیگیری های زیاد و کار شبانه روزی تونستیم تو دوران کرونا کارمون رو تثبیت کنیم الحمدالله.
ما خونمون از محل کار همسرم خیلی دور بود و چون همسرم هر روز مسافت زیادی رو باید با ماشین میرفتن تا به محل کارشون برسن و خستگی زیادی که داشت باعث شده بود زندگیمون فرسایشی بشه تو دوران کرونا بود که فهمیدیم ما از همدیگه خیلی دور شده بودیم و به قول همسرم من اصلا نفهمیدم پسرمون چجوری بزرگ داره میشه و لذتی نبردم از لحظه های رشدش😞
همین شد که تصمیم گرفتیم بریم یه شهر دیگه که خونمون نزدیک محل کارشون باشه و هم همه ی امکانات نزدیکمون باشه و من بتونم در کنار بچه داری به فعالیت های مورد علاقه برسم😊
تو بحبوحه ی جابجایی بودیم که من متوجه شدم برای بار چهارم به خواست خدا باردار شدم
یک هفته قبل از جابجایی کاملمون مادر بزرگ عزیزمو رو از دست دادم 😭
و مادرم بعد از اتمام مراسم ها (به خاطر وجود ویروس منحوس کرونا مراسم مفصلی نگرفته بودن) اومدن به کمک من و متوجه شدن که من باردارم.
دیگه مادرمو همسرم نذاشتن من کاری انجام بدم و همه ی کارها رو خودشون انجام میدادن، و دوباره من ویارهای خیلی شدیدم شروع شد🤮
همون موقع هم به خاطر فشار جابجایی همسرم سیاتیکشون عود میکنه و خونه نشین میشن بعد از جابجایی مادرم حدود یک ماهی پیشمون بودن و از ما پرستاری میکردن و خدا رو شکر با پایان ماه سوم بارداریم وضع ویار من رو به بهبودی میرفت.
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۲ #ازدواج_اسان #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت پنجم روزهای خیلی سختی بود دوباره از د
#خاطره_تجربه۲۲
#ازدواج_اسان
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
قسمت ششم
بارداری این سری من پر از چالش و سختی بود ، بعد از اتمام ویارهام به خاطر ضعف بدنی که بر من غالب شده بود حدود ده دقیقه اگر سرپا بودم یا میرفتم بیرون خرید حالم به شدت بد میشد و اگر سریع نمینشستم از حال میرفتم این حالت تا ماه ششم بارداری با من بود که با تجویز داروهای تقویتی روز به روز بهتر شدم الحمدالله .
یکی دیگه از مشکلات بارداری من دندون دردهای شدید که بر اثر برگشت اسید معده داخل دهانم به وجود اومده بود و هیچ جوره خوب نمیشد که خدا رو شکر این هم با مراجعه به طب سنتی و گذاشتن پوست انار روی لثه هام و بعد از اون هم گذاشتن عسل رس بسته بعد از تحمل یک ماه دندون درد حل شد.
بعد از تمام شدن این مشکلات و پا گذاشتن به ماه هفتم بارداری من خون دماغ میشدم خیلی شدید به طوری که بند نمیومد و از حال میرفتم که تشخیص دکترم زیاد شدن حجم بالای خونم بود و چون آزمایشاتم نرمال بودن از نظر پزشکم مشکلی نبود و واکنش طبیعی به نظر میرسید. کمااینکه کم کم این مشکلم هم از حالت شدیدش خارج شد، ولی همچنان تا مدت ها بعد از زایمان هم خون دماغ میشدم 😢
زمانی که برای تعیین سونوی جنسیت رفتم برام هیچ فرقی نداشت بچم پسر باشه یا دختر فقط تنها دعام این بود که سالم و صالح و خوش روزی باشه و جزو سرباز آقا امام زمان بشه انشاالله
وقتی سونو دادم مشخص شد خدا لطف کرده و یه پسر دیگه بهمون داده
وقتی اطرافیان متوجه شدن بازخوردهای عجیبی گرفتم که بعضی بازخوردها خیلی برام ناراحت کننده بود
به چند موردش اشاره میکنم 👇
إ حیف ایکاش دختر میشد جنستم جور میشد😳
ما ازت پنج تا پسر میخوایم😳
و...
تو نگاه اول تناقض رو میبینید ولی هر دوشون یه نقطه ی اشتراک داره که اون منو آزار میده تعیین و تکلیف کردن برای خدا و انگار همه چیز دست منه بنده است،
مگه قراره کسی که بی دختر باشه بدبخت بشه و یا کسی که پسر داشته باشه خوشبخت میشه و بهشت برین نصیبش میشه؟
تعیین تکلیف کردن برای خدا و خوشحالی و ناراحتی کردن برای جنسیت بچه قطعاً چیزی جز شرک نیست.
و خانم ها و آقایان عزیزی که اینطوری فکر میکنید و با داشتن پسر و یا دختر به دیگران فخر میفروشید، و دل دیگران رو میشکونید ، بدونید عیار و سنجش مومن به تعداد فرزند و جنسیت فرزند نیست.
خلاصه...
حدود یک ماه قبل از زایمانم رفتیم پیش مادرم موندیم .
بلاخره هفته 37 بارداریم شد و صبح
ساعتی نه و نیم صبح با احساس خیسی که کردم از خواب بیدار شدم ، پسرمو به همسرم سپردم و با مادرم راهی بیمارستان شدیم بعد از معاینه سریع بهم آمپول فشار تزریق کردن و من دردهام یهو خیلی خیلی زیاد شد ، به خاطر تجربه ی زایمان قبلیم توقع ورزش و ... داشتم ولی با درد های زیادی که یکهو شروع شد فشار شدیدی بهم وارد شده بود و با درد های وحشتناک ساعت 11 و نیم پسرنازمو در آغوش گرفتم، و همون موقع بود که متوجه شدم دلیل آمپول فشار و این زایمان خیلی سریع که از طرف دکتر تجویز شده بود این بود که ناف دور گردن بچه پیچیده بوده ولی خدا رو شکر که بخیر گذشت و الحمدالله خدا منت بهمون گذاشت و مجدد ما رو لایق پدر و مادر شدن دونست.🤲😍❤️
از شما عزیزان هم خیلی تشکر میکنم که وقت گذاشتید و تجربیات منو خوندید.
دعا میکنم همگی توفیق داشته باشیم که در راه اسلام و زمینه سازی ظهور آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) پیش قدم بشیم.
و از شما هم میخوام برامون دعا کنید که خداوند فرزندانی سالم و صالح بهمون
عطا کنه که جزو سربازان آقامون امام زمان بشن انشاالله
التماس دعا
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۵
#فرزنداوری
#نازایی
#بحران_جمعیتی
سلام دوستای گلم
من هم خواستم یه خاطره باهاتون درمیون بزارم
من ۳۷ سالمه و همسرم ۴۱سالشونه
۱۹ ساله ازدواج کردم
ولی خدا هیچوقت بچه ای بهم نداد
از سال دوم ازدواج خیلیییییییییییییی دکتر رفتم
خیلی هزینه کردم 'بهم گفتن تنبلی تخم دان دارم
کلی دارو خوردم'حتی یجا رفتم چله بری کردن'دعا گرفتم برای بچه دار شدن 'چند تا دکتر خونگی رفتم ک توصیه میکنم هیچوقت نرین چون چیزی سر در نمیارن فقط میبینن کار آدم گیره میتیغن ادمو😢
اما هیچ فایده ای نداشت
یبارم عمل لا پاراسکوپی کردم دکتر بهم گفت اگه تا ۶ماه دیکه حامله نشدی دیگه نیا پیشم
🌸
داداشم ۲سال بعداز من عروسی کرد و بچع دار شد اما زنداداشم همش دل منو میمیشکوندالهی خدا دلشا بشکنه مثلا بچه داداشم هیچوقت بغلم نمیداد یا اگه بچه داداشم بغل میکردم یهو میومد میکرفت ازم.
هی بهم تیکه مینداخت میکفت برو یه بچه از پرورشگاه بیار
۳بار ای یو ای کردم
ولی دست از پا دراز تر برگشتم☺️
اثرات داروهای شیمیایی و آمپول های اچ ام جی
ک تزریق کردم باعث موهای زائد زیر چونم شده
سالهای اول خیلیییییییییییییی دلم بچع میخواست طوری ک از دوستان و آشنایان یا همسایه ها کسی ک باردار بود من میومدم خونه خیلیییییییییییییی گریه میکردم
تقریبا ۵ سال بیمارستان و دکترهای مختلف میرفتم
اما یدفه تصمیم گرفتم ادامه ندم دنبالش نرم
چون دیگه خسته شده بودم
آخرین بار رویان رفتیم هزینه هاش سرسام آور بود
از اون ب بعد تصمیم گرفتم بیخیال بچع بشم
برادرشوهر ازدواج کرد همون سال اول بچه دار شد
کلا رفتار خانواده شوهرم با من عوض شد دیگه همش غش و ضعف برا اون بچه میرفتن
منم گریه میکردم
چون ما همه یجا زندگی میکنیم
یوقتای ک من بچه جاریم میخواستم بغل کنم پدرشوهرم نمیزاشت و داد میزد دست نزن
من بچه جاریم خیلی دوست داشتم
اما پدرشوهر مادرشوهرم بدجنس بودن
یبار من بچه را آوردم اتاق خودم و قربون صدقه میرفتم
فرداش پدرشوهرم گفت تو پوشک بچه سوزن ته گرد بوده😳😳آدم هر چقدر بد جنس باشه تو پوشک بچه سوزن ته گرد میزاره😱😱
فقط تهمت میزدن😭
پدر شوهرم آدم جلب و دروغ گویی بود
رفتع رفته اطرافیان بهم گفتن بیخیال بچه جاری شو
خدا اکه میخواست ب خودت میداد
سالها گذشته اما دیگه دلم اصلا اصلا بچه نمیخواد
گاهی شوهرم زخم زبون میزنه بهم میگه عمرم ریختم بپای تو
درصورتی ک خودش هم اسپرمش ضعیف بود
با این حال هر وقت بچع های جاریم میان پیش ما
من هی ماچشون میکنم اما اونا میگن ما دوستت نداریم😭😭
ممنون از شما دوستان عزیز
انشالله خدا حاجت دلتون بده 😭🌸🌺🌺
در هر بار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد.(پیامبر ص)
اول سرچ بعد سوال
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
اینم کانالی که سوالات خانوادگی رو بیا بپرس👇
https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
#خاطره_تجربه۲۵
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
#تله_جمعیتی
سلااااام (یاداون خانوم افتادم که گفته بودن ۹تا بچه بودن وشیر به شیرتوی دوستاشون پز شو میدن ماهم الان هنوز پز شو میدیم که وقتی دور همیم چقدر خوش میگذره😂😆)راستی همین اول بگم که قصه ی مامان من مثل یه رمان میمونه ببخشید اگه طولانی میشه😊من وخانواده همسرم کلا جمعیتمون زیاده وروستایی هستیم من از دختر، ته تغارری خونواده ام مامانم تقریباسن ۱۵ سالگی داداش دومیمو حامله بوده حالا حساب کنین خواهر اولمو کی حامله بوده خلاصه داداشمم شیربه شیرهستش تو حاملگی سوم مامانم همین داداش اولیم بدوبدو میاد رومادرم وبچه سقط میشه بعدی روکه میاره دختره وبعد ۲سال تقریبا چهارمین بچه به دنیا میاد ولی اونم ۲سالش میشه وفوت میشه (تا اینجا ۳تاسالم ))سومین بچه سقط هم سه ماهه سقط میشه خلاصه تااینجا مامانم بازم دست ازتلاش نمیکشه خلاصه خواهر چهارمی وپنجمی وششمی که بدنیا میاره مامای اون زمان بهشون میگه دیگه نباید بچه بیاری وممکنه خودت ازدست بری (چون مادرمن با اون همه مشغله روستایی و۶تابچه گاو داری وگوسفند داری هم میکردن وکلی کارای پرزحمت دیگه که خودش میدونه وخدای خودش) رگ واریس داشت ومتاسفانه پاره شده بود از شدت کار(تا اینجا قصه اش غمناک بود ) ازاون به بعد بازم بچه ششمی وهفتمی بماند که بعضی اطرافیان میگفتن مادرم بخاطر پسر اینهمه بچه آورده 😔و....طولی نمیکشه برای خواهر اولی خواستگار میاد وعروس میشه بعداز مدتی میره خونه بخت وخواهر دومی بترتیب عروس میشن توی همین روال بچه هفتم یعنی داداشم به دنیا میاد ودوباره کلی دعوای ماما که میگه باید به فکر سلامتیت باشی ومامان بابام تصمیم میگیرن دیگه بچه دار نشن😊😉ولی خواست خدا بعداز سه سال با قرص ضدبارداری میفهمه که حامله هست هم زمان با خواهر بزرگم 😁خواهرم بهش میگه بیابریم ببرمت پیش دکتر تا برات سونوگرافی بنویسه باهم بریم هم من بفهمم جنسیت بچه چیه وهم شما بفهمی بچه است یانه آخه شک داشتن بچه باشه😊😁
ادامه دارد
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۶
#فرزنداوری
#بحران_جمعیتی
#تله_جمعیتی
سلام به شما مدیر وهمه اعضای گروه
منم میخواستم یکمی از خودم براتون بگم
29سالمه و7تا خواهر برادریم ومن فرزند پنجم خانوادم
دوم راهنمایی بودم که مامانم اخرین فرزند خونواده یعنی داداشمو باردار بود مامانم چون تو خونواده شلوغ بود وسختی زیاد کشیده بود راضی به اوردن فرزند زیاد نبود ولی ناشکری هم نمیکرد ولی بابام چون فقط یه خواهر داشت بچه زیاد دوست داره خلاصه وقتی مامانم تو سن 37سالگی باردار میشه میره مرکز بهداشت سرش داد میزنن که چه خبره چرا بازم حامله ای تا اینکه مامانم ناراحت میشه میاد خونه بابام موضوعو میفهمه همون لحظه با آژانس میره مرکز بهداشت سرشون داد میزنه که چرا این حرفو زدین مگه خرج بچه منو شما میدین خلاصه حقشونو کف دستشون میذاره
داداشم بدنیا اومد منم چون عاشق بچه بودمو هستم مامانم همه رو طبیعی زایمان کرده بود ولی اخری وناچار شد سزارین کنه که خیلی اذیت شد واسه همین تو بچه داری خیلی به مامانم کمک کردم واین شد یه تجربه بچه داری واسه من گذشت وگذشت
تو سن 21سالگی ازدواج کردم و6ماه بعدش رفتیم سر خونه زندگیمون چون شوهرم توی استان دیگه بود منم ناچار شدم که از خونوادم دور بشم وتو یه شهر غریب زندگی کنم با شوهرم تصمیم گرفتیم که دوسال بچه دار نشیم لذت باهم بودنو بیشتر بچشیم
دوسال گذشت وشوهرم چون تو شرکت به موقع حقوق نمیدادن وچند مشکل دیگه از اون کار اومد بیرون وما دوباره به خاطر کار بچه اوردنو به تاخیر انداختیم تا اینکه شوهرم کار پیدا کرد وحالا قصد بارداری داشتیم اقدام میکردیم نمیشد تا اینکه رفتم دکتر وبهم گفت تنبلی تخمدان داری وباعث کیست خفیف شد بعد از چند ماه مصرف دارو خدا لطفشو شامل حالمون کرد وباردار شدم🤲 بارداریه سختی داشتم هم از نظر جسمی وسختی بیشترش به خاطر مشکل روحی بود که برام پیش اومده بود به طوری که ساعت 12شب یهو گریه میکردم شوهرم بنده خدا ناچار میشد شبونه منو ببره استان خودمون پیش خونوادم یه ماه اونجا میموندم اونجا حالم بهتر میشد ولی میومدم دوباره تنهایی حالمو خراب میکرد دوباره میرفتم😂 دخترم به دنیا اومد بازم اون عوارض روحی تو وجودم بود هم اینکه دخترم خیلی اذیت میکرد شیر خوردناش گریه کردناش وهمچنین صبر کم من😔 که شرایطو بدتر میکرد
ادامه دارد..
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۷
#بحران_جمعیتی
#تله_جمعیتی
سلام وخسته نباشید خدمت شما دوستان عزیز، من یه خانم ۲۸ساله هستم دارای دو فرزند پسر 👦👦۸سال پیش بارداری اولم بود🤰 یادمه دکترا می گفتن یک هفته از موقع دنیا آمدن بچه گذشت و من هیچ دردی رو احساس نمیکردم
جز دردهای با فاصله های کم، ودکترا گفتن که باید بستری بشم وبه وسیله آمپول فشار به دنیا بیاد تقریبا ساعت ۱ظهر بستری شدم و وقتی رفتم
داخل زایشگاه وای نگو که چه چیزای که تا الان ندیده بودم، من وشوهرم سه سال نامزد بودیم یه شماره تلفن داشت که قشنگ همیشه تو ذهنم بود چون گوشی ازم گرفته بودن پرستارا یه چیزای ازم خاستن که گفتن باید به همرات بگی و برات بیاره البته مادر شوهرم هم باهامون بود ولی گوشی نداشت، پرستار گفت شماره تلفن شوهرت بده وهر کاری میکردم شماره تلفن شوهرم یادم نمیومد. چون بقیه خانمهای که زایمان میکردن اینقد که جیغ میزدن منم واقعا ترسیده بودم که قراره چی به سرم بیاد. تا ساعت ۹شب هیچ چیزی نمیخوردم باوجود اینکه خیلی درد کمی داشتم منم با بقیه خانما جیغ میزدم و گریه می کردم 😂😂😂ویکی از پرستارا امدو ومن رو معاینه میکرد ومیگفت شما که درد نداری چرا الکی دادو هوار را میندازی 😂😂 منم بهش میگفتم پس این دردش چه جوری چرا بچه دنیا نمیاد دیگه 😄😄واز بیرون شوهرم خیلی نگرانم بود یه سری ابمیوه وموز گرفته بود و به یکی از پرستارا که خیلی مهربون بود سپرده بود که خودت به زور بزار دهنش تا بخوره وقتی پرستار امد یه موز باز کرده بود وبه زور میگفت باید بخوری چون شوهرت اصرار کرد که حتما بخوری نکته جالبش اینجا بود که شوهرم با اینکه میدونست من شمارشو همیشه حفظ بودم شماره تلفن خودشو داخل یه برگه کچلو نوشته بود وداخل میوه ها گذاشته بود.وبعد از زایمان که بهش فکر میکردیم خیلی برامون جالب بود وبلاخره دردای که من نمیدونستم چطوری کم کم امد سراغم و ساعت ۲۳و۲۳ دقیقه شب خدا یه هدیه زیبا به نام
محمد طاها👦 بهمون داد ومحمد طاها اولین نوه پسری پدر شوهرم واولین نوه پدرومادرم بود که همگی خوشحال و خندان دور محمد طاها رو گرفتن که بیشتر شبیه کیه واز این حرفا.......
الانم اگه خدا سلامتی بده تا یکی دوماه دیگه اقدام میکنیم برا بچه سوم چون شوهرم خیلی بچه دوس داره، درضمن اگه خوشتون امد بگین تا خاطرات بارداری دومم رو هم براتون بگم،
ببخشید طولانی شد🙏🙏
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۸
#بحران_جمعیتی
#تله_جمعیتی
خاطره بگم از زایمان هایی که داشتم
سلام ستایش بانو از اول همه بگم که کانالتون خیلی دوست دارم برام مفیده و ممنون که خانمها تجربیات زندگیشون میزارن👌وشما با مدیریت خوبتون به ما انتقال میدین
هجده سالگی ازدواج کردم و بعددوران عقد عروسی گرفتیم سه ما بعدش باردار شدم کلی ذوق 😍 هر روز که ماه بارداریم تمکم میشد میرفتم جلوی اینه تا ببینم شکمم فرقی کرده و از اینکه لباس بارداری میپوشیدم گل از گلم میشکفت 😍😍😍 ماه هفتم مامانم بابام سیمسمونی اماده کردن ما پایین خونه بابام ساکن بودیم یکی اتاق بیشتر نداشتیم همونو اماده کردیم برای مهمونی که تو راه داشتیم😍 خواهرام کمک کردن تا همه کارها انجام شد روز بروز به تاریخ زایمانم نزدیکتر روز بیست و هفتم ماه رجب بودیم برادرم گفت چرا زایمان نمیکنی دختر عمو زایمان کرد گفتم وا خب به من چه😁من دکترم گفته فردا برم تا تاریخ قطعی نامه بهم بده فرداش برادرم گفت خودم میبرمت چون شوهر جان سرکار بود نمیشد بیاد بامن با مامان برادرم رفتیم دکتر منشی دکتر منو اماده کرد تا صدای قلب جنین و وضعیت جنین چک بشه هر چی دستگاه چرخوند بغیر از صدای خش خش صدای قلب نیومد گفت سونو برو اورژانسی رفتم سونو بارداری اولم بود بدون استرس رفتم سونو گفتم فوقش میگه الان برو برای زایمان
رفتم داخل موقع سونو دیدم دکتر سونو به دستیارش میگه بندیس جنین فاقد ضربان قلب هست و فوت شده😳 یک نگاهی به چپ و راستم انداخت چی دلشت میگفت خدا اینایی که میگه برای منه بچم😳پریدم از جام بلند شدم شکمم خیلی بزرگ شده بود خودم چاق نبودم لاغر هم نبودم دکتر گفت کجا بخواب گفت نه بگو ببینم منو که نمیگی این جواب سونو من که نیست دکار هیچی نگفت شوک بهم وارد شده بود بدو بدو بدون اهمیت دادن به اینکه تصتدف میکنم از خیابون رد شدم مامانم هر چی صدام میکرد جواب ندادم تا رسیدم به مطب نزدیک بود ن بهم شتابان در اتاق دکتر باز کروم گفتم بهم بگو بچم زندس حالش خوبه بهم بگو برم بیمارستان بچمو نجات بده اشک میرختم مثل بارون ولی دکتر با ارامش بدون هیچ دلداری گفت بچتون فوت شده بی وجدان منو یک هفته دور خودش چرخوند تا اینکه یک دکتر بامعرفتی منو پذیرش کرد و زایمان سختی داشتم گفت اگر سزارین بشی برای تویی که انتظار بچه کشیدی بارداری دوم زمان بیشتری باید صبر کنی و بهتره زایمان طبیعی داشته باشی چون با سزارین چسبندگی احتمالی هست در روز ششم ماه شعبان زایمان انجام شد و پسرم از من وجودم بدون اینکه دنیای ماروببینه رفت تو اسمون😔😔😔
بعد از شش ماه مجدد باردار شدم و خدا پسرم سید علی بهم هدیه داد 😍 هفت سال بعدش به اصراررررمکرررر خودم شوهرم نه تا خواهر برادر دارن و میگفتن فقط یک فرزند کافیه هر چی محبت هست برای همین یکی خرج میکنم بارداری سوم تجربه کردم خدا بهم فاطمه سادات داد چقدرم باباش خوشحال خندان بود میگفتم خوبه والا من اصرار کردم دعاشو بجون من بکن😅😍 بار چهارم سیکلم نامنظم بود دکترم رفتم گفت کیست داری دارو قرص امپول داد ولی بازم خوب تشدم یک پنجشنبه درد ناگهانی اومد بسراغم به سرعت رفتیم طرف بیمارستان اونجا بعد سونو و ازامیشات بستریم کردن گفتن خارج از رحم حامله شدی روز دوم بستری درد وحشتناکی اومد سراغم خیلی سریع بردنم اتاق عمل بعد گفتن لوله بخاطر رشد جنین پاره شده 😔دکتربه شوهرم گفته بود یک لوله که پاره شد اون لوله رضایت بدن تا بسته بشه چون چسبندگی هات زیاد هست و مجدد این اتفاق امکان داره بیوفته با رضایت شوهرتون بسته شده😔 کلا چون خونریزی زیاد داشتم بعلت پارگی لوله فقط گوشهام صداهای بم متوجه میشدم ولی نمیتونستم لب بزنم حرف بزنم فقط میفهمیدم میگفتن زود بیهوشش کنید در حال شوک هست و به همین علت نمیشد از خودم رضایت بگیرن در سن بیست و نه سالگی دیگه برام امکان بارداری وجود نداشت شوهرم که مشکلی نداشتن با این موضوع ولی خودم چهارتا بچه میخواستم که نشد😔
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۹
#فرزنداوری
#پیشگیری
#تله_جمعیتی
#بحران_جمعیتی
قسمت اول
سلام روز وروزگارتون خوش منم میخواستم داستان زندگیمو بگم یا شاید هم میخوام حسرتهامو بیرون بریزم تا یه کم سبک شم😔
زمستون سال ۸۲تازه وارد۲۰سالگی شدم با پسرخاله ام عقد کردیم باعشق وعلاقه ورعایت بسیاربعداز ۶ماه دوران عقد،تابستون ۸۳ عروسی گرفتیم ورفتیم سر خونه زندگیمون،من اون زمان دختری بشدت ساده بودم درحدی که نمیدونستم اگه قرص پیشگیری رو قطع کنم باردار میشم😅
من بشدت مخالف بچه بودم وشوهرم بشدت بچه میخواست شوهرم نظامیه واون زمان همیشه میگفت رییسمون خانمش تا چن سال پیشگیری داشته الان به هر دری میزنن بچه دار نمیشن نمیخوام ماهم اینجوری بشیم
خلاصه هم در طول دوران عقد هم بعد ازدواج این حرفش بود که بلافاصله بچه، ومن همه ش میگفتم تا۵سال میخوام خوش باشم بچه مزاحمه،ازچن روز قبل ازدواج با مراجعه به دکتر زنان قرص رو شروع کردم اما متاسفانه یا خوشبختانه خیلی اذیت میشدم وبشدت حالم رو بد میکرددوهفته از خوردن قرصها میگذشت که دیگه تحمل اون حال رونداشتم شوهرمم گفت حالا که اینجوریه نخور من هم ساده اصلا به این فکر نمیکردم که خب قرص قطع بشه باردار میشم
خلاصه خیلی شیک 😊قرص وقطع کردم واز شرش راحت شدم بعد از مدتی(تقریبا دوماه بعد از ازدواجمون)دل درد های مکرر وشدید به سراغم اومد که پیشدخودم میگفتم حتما عفونته چون تازه ازدواج کردم متاسفانه در رابطه با مسائل زناشویی وبارداری واینجور مسائل اطلاعاتم صفر که چی بگم زیر صفر بود😅 در این حد که وقتی پریودم عقب افتاده بود نمیدونستم از علائم بارداری هست واصلا متوجه عقب افتادن نشدم
خلاصه مامانم که شهر دیگه ای بودن ما بعد ازدواج بخاطر کار همسرم به شهر محل کارش رفتیم خداروشکر خونه عموم هم اونجا بودن با زن عموجان که ماشالله کم هم فضول نبود رفتیم دکتر و دکتر آزمایش دادن و ببببببببببله جواب مثبت شد ومن که انگار دنیا روی سرم آوار شده بود و بدترین خبر دنیا رو بهم داده بودن،وشوهرم که انگار همه دنیا رو به نامش زده بودن😁
خلاصه تا یه مدت شب وروز کارم گریه بود ،میگفتم با چه رویی بگم باردارم فامیل نمیگن این چقد بیکلاس بود فوری باردار شد و فکر میکردم آبروم بشدت در خطره وهمه مسخره میکنن،حتی گاهی به سرم میزد سقطش کنم که شوهرم بشدت ناراحت وعصبانی شد اینقد برام سخت بود که تا ۳یا ۴ماهگی حتی به مامانم هم نگفتم،میگفتم روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم شوهرم خیلی ناراحت شدا میگفت مگه ما چکار کردین که خجالت بکشیم حلال خدارو حرام کردیم ،خلاف شرع کردیم ،چه کار بدی کردیم دختر دخترعموم(شوهرم میگفت)بارداری دوران عقد داشتن اندازه تو معذب نشد
خلاصه خیلی بام صحبت میکرد و بعدش به مامانم گفت،(من به این امید بودم به کسی نگم تا شاید یه اتفاقی بیفته سقط بشه ودیگه کسی نفهمه)اما دست تقدیر جور دیگه ای رقم خورد وخدا رو روزی هزاران هزار بار شکر میکنم که خدا به افکار پلید من محل نذاشت😅 هرچند مامانم اولش کمی جا خورد وزیاد استقبال نکرد اما به روی خودش نیاورد
القصه دوران بارداری تا ۴ ماه اول بشدت بد حال وبد ویار بودم خودم که لاغر بودم۴۵کیلو😅حالا که دیگه هیچی نمیخوردم بشدت لاغرو لاجون شده بودم تابعد از ۵ ماهگی اوضاع بهتر شد اون زمان چون تازه ازدواج کرده بودیم و زیر بار بدهکاری و قرض و وام زیاد بودیم اوضاع مالی خوبی نداشتیم پدر شوهر گرامی هم درحالی که داشت
کوچکترین کمکی به ما نکرد هیچ تازه توقعات بیجا هم داشتن اما خوشبختانه با کمکهای بی دریغ خانواده خودم که نگم براتون ازخورد وخوراک گرفته تالباس هم ازمون دریغ نمیکردن زندگی قابل تحمل شده بود سونوی تعیین جنسیت رو رفتیم وبمون گفتن دختره من که ته دلم دوس داشتم پسر باشه چون در بین بعضی از اطرافیان ما متاسفانه البته نه همه شون پسر داشتن یعنی داشتن دنیا وآخرت .
برای سونوی ماه بعد که رفتم( اون زمان خبری از آزمایشای غربالگری نبود یه سونو بود فقط )وقتی دکتر معاینه گفت متاسفانه جنین فتق ناف داره،ومن بشدت حالم بد
ادامه دارد...
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۹ #فرزنداوری #پیشگیری #تله_جمعیتی #بحران_جمعیتی قسمت اول سلام روز وروزگارتون خوش من
#خاطره_تجربه۲۹
#فرزنداوری
#پیشگیری
#تله_جمعیتی
#بحران_جمعیتی
و شب و روز گریه میکردم تا چن روز تا اینکه شوهرم گفت بیا بریم یه جای دیگه سونو بده رفتیم یه دکتر دیگه که خوشبختانه با معاینه کامل وبررسی جنین گفتن نه جنین کاملا سالمه وهیچ مشکلی نداره
خلاصه روزه سپری میشد نزدیکماه هفتم بودم که باز باید سونو میدادم واین دفعه یه خبر بشدت بد تر بم دادن وگفتن که بچه سرش از حد طبیعی بزرگتره😔 و من باز هم نا امید و افسرده وپریشون شدم که خدایا این چه مصیبتی بود خیلی حالم بد شده بود بشدت خودمو سرزنش میکردم که این نتیجه ناشکریهامه که بچه نمیخواستم حالا خدا داره مجازاتم میکنه،به مامانم نگفتم که ناراحت بشه با خواهرم تلفنی صحبت کردم گفت اینجا شهر خودمون مرکز استان دکترای بهتری داره پیشرفته تر هستن اونجا شهر کوچیکیه پاشو بیا اینجا بریم یه دکتر دیگه هم سونو بده شاید اشتباه شده باشه و من تمام اون روزها کارم گریه و توبه و التماس به درگاه خدا بود وهزاران نذر ونیاز ،رفتیم شهر خودمون با خواهرم رفتیم سونو دکتر بسیار مجربی بودن واز بهترینها،وقتی که بش گفتم اینجوری بم گفتن از شدت تعجب چشماش گشاد شد😳قیافش هنوز جلوی چشممه 😅خداروشکر گفتن جنین درسلامت کامل هست وهیچگونه مشکلی نداره،از شدت خوشحالی گریه میکردم
ماه هفتم هم تمام شد وروزهای آخر ماهدهشتم روسپری میکردم که یک شب متوجه شدم لباس زیرم خیس شده انگار سطل آبی ریخته باشه خیلی تعجب کردم گفتم که من فاقد هرگونه اطلاعاتی در این زمینه بودم ونمیدونستم این کیسه آب بچه هست که پاره شده ساعت ۱ نصف شب بود که متوجه شدم ولی چون شوهرم تازه از سر کار اومده بود دلم نیومد بیدارش کنم وتا ۵صبح تحمل کردم حوالی ساعت ۵ بود که بیدارش کردم وبش گفتم وبا زن عموم به بیمارستان رفتیم که گفتن کیسه آب پاره شده وباید منتظر درد زایمان باشی من که در طی مدت بارداری زیر نظر متخصص زنان بودم بم گفتن که استخوان لگن کوچیک هست احتمال زایمان طبیعی ۵۰ درصد هست اما مامای بیمارستان گفتن نه تو میتونی وبا هزار زحمت ومرارت ساعت ۱ ظهر با کلی آمپول وسرُم دختر خوشگل ونازم ۸ماهه بدنیا اومد بعداز یکهفته متوجه شدیم بچه سرش کامل نرم هست وانگار استخوان نداره و باز غصه خوردنهای من شروع شدبه دکتر کودک مراجع کردیم دکتر بعد معاینه گفتن که چون ۸ماهه و نارس بوده جمجه بطور کامل تشکیل نشده و باید خیلی مواظب باشید تا آسیب نبینه تا کم کم به حالت عادی برسه
دوران بچه داری با گریه ها وبیقراریهای شبونه شروع شد ومن بی تجربه دست تنها وبزرگتری پیشم نبود تا از تجربیاتش استفاده کن و متاسفانه کم تحمل ......
روزگار گذشت با تلخی وشیرینی بچه داری ودختر خوشگلم دوسالش شد واز شیر گرفتمش و متاسفانه باخودم عهد بستم تا۱۰سال دیگه به بچه فکر نمیکنم خودم رو کلی از دنیا عقب مانده دیدم با خودم گفتم نباید بچه مانع کار وپیشرفت بشه به سراغ حرفه مورد علاقه ام رفتم خیاطی وتو مدت دو سال کلی تجربه ومدرک کسب کردم وخیاط حرفه ای شدم وقتایی که کلاس میرفتم دخترم رو هم میبردم وگاهیی هم به مهد کودک ومهد قرآن میسپردمش،راستی از برکات وجود دخترکم بگم براتون وقتی دنیا اومد ما که بشدت تو مضیقه بودیم با چن تا وام و مشارکت یکی از اقوام یه زمین خریدیم بعد چند ماه فروختیمش و به طور عجیبی بتنهایی یه زمین خریدیم دخترم یکسال ونیمه بود که با وام ماشین خریدیم خدا رو شاهد میگیرم چنان خیر وبرکت به زندگیمون سرازیر شده بود که من مونده بودم[[اینو بگم تو دوران بارداری بودم یک شب خواب دیدم توتاریکی وظلمات مطلق تو خونمون نشسته بودم که یه نفر فانوسی روشن اورد گذاشت تو خونمون وهمه جا روشن شد😍]]
وتولد سه سالگی دخترم بود که با فروش طلاهام وچن تا وام یه خونه کوچیک ونقلی خریدیم،به خونه جدیدمون رفتیم دخترم ۴ سالش شده بود شوهرم کم کم شروع کرد صحبت واسه بچه دوم که من بشدت مخالف بودم ومیگفتم بزار یه کم خوش باشیم و هنوز مخالف ومخالف تا تولد۵سالگی دخترم شد ورفت پیش دبستانی با صحبتای شوهرم کمی بقول معروف نرم شده بودم ونظرم برگشته بود رفتم سراغ کاراهای قبل بارداری و با آمادگی کامل وبا امید اینکه پسر باشه (بخاطر حرف همون اطرافیان کوته فکرمون ) اقدام کردیم وبا همون بار اول باردار شدم این بارداری کمی شرایط بهتر بود هم اوضاع مالی بهتر بود ومیتونستم هرچی دلم میخواست بخورم هم تجربه بیشتری داشتم تا ماه پنجم و خودم تنها رفتم برای سونوی تعیین جنسیت😊
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۳۰
#نازایی
#بحران_جمعیتی
#فرزنداوری
به نام خدای مهربان سلام ب همگی...انقد خاطرات بعضیا شیرین بود ک منم ترغیب شدم قصه پرفرازونشیب مادرشدنم رو بگم.من و پسرخاله جان دقیقا۱۰سال پیش باهم ازدواج کردیم.
اون موقع من ۲۱وایشون ۲۵ساله بودن.از همون اول بچه میخواستیم و اقدام کردیم اما نشدکه نشد.یک سال گذشت و خبری از نی نی نبود دیگه ب دکتر مراجعه کردیم و هردو آزمایشات لازم رو انجام دادیم که خداروشکر هردوتامون سالم بودیم...
دکتر به من برای تقویت فولیکول آمپول و لتروزول و...داد چن ماه ک مصرف کردم دیدم پریودم عقب افتاد رفتم آزمایش دادم مثبت بود تو پوست خودم نمیگنجیدم به هفته نکشید ک لکه بینی و خونریزی و تمام😢
اصلا نفهمیدم چی ب چی شد اصلا چرا اینجوری شد دکتر هم گف مهم نیس بعد۶ ماه مجدد اقدام کنیم . بعد ۶ ماه؛ این دفعه خیلی زود حامله شدم و بلافاصله هم تهوع شروع شد ی تهوع شدید ک آب هم نمیشه بخوری واقعا وحشتناکه...
۸هفته رفتم سونو صدای قلبشو شنیدم و همه چی خوب بود اما از هفته بعدش یهو حالم خوب شد منم خوشحال بودم ک از شر اون همه تهوع و حال بد راحت شدم....اما وقتی هفته ۱۱ به دکتر مراجعه کردم گفت همون ۸هفته قلب بچه وایستاده بدون اینکه حتی کوچکترین لک یا خونریزی داشته باشم فقط تهوع قط شده بود ک یعنی دیگه بارداری پیشرفتی نداشته.
وقتی دکتر اینو بهم گف دنیا رو سرم خراب شد اصلا دیگه حالم دست خودم نبود حتی نمیتونستم گریه کنم خیلی حس و حال بدی بود حتی الان ک یادش میفتم واقعا حالم بد میشه...میگفتم خدایا چجوری ب شوهرم بگم ک با هزار امید وآرزو پشت در مطب وایستاده....
دکتر گف باید بستری شی واسه کورتاژ اما دوست نداشتم کورتاژ بشم بعد از یک هفته خودش دفع شد البته با دارو...
(من خیلی مختصر گفتم این قسمت رو چون توضیحش حال روحی خودم رو بد میکنه میدونم خوندنش حس وحال شما رو هم بد میکنه)شوهرم با اینکه خیلی ناراحت بود سعی میکرد منو آروم کنه ولی مگه میتونستم آروم بشم....
تمام وجودم شده بود غصه.مادر شدن برام شده بود ی کابوس و البته حسرت...هر زن بارداری رو ک میدیدم حالم بد میشد بعد از این رفتم پیش طب سنتی اما اونم بی نتیجه بود نمیدونم چرا دیگه اصلا باردار نمیشدم😟بدنم حسابی ضعیف شده بود و شده بودم کوهی از استرس ک همون استرس هم باعث میشد باردار نشم
ماه درمان با طب سنتی اما بی نتیجه باعث شد باز بریم سراغ داروهلی شیمیایی انگار وقتی قراره نشه هیچ جوره نمیشه.
رفتیم پیش یکی از معروف ترین پزشکان نازایی شهر...ایشونم بررسی کرد و علتی پیدا نکرد. من حتی ی کیست کوچیک هم تو تمام این سالها نداشتم ک بگم مثلا این شد علت نازایی...خلاصه خانم دکتر پیشنهاد iui رو دادند . این عمل سرپایی هم با تمام مقدمات و ملزوماتش انجام شد وای ک چقد روزای سخت و بدی بود ..حسابی بلاتکلیف بودیم و به چ کنم چ کنم دکترا گرفتار شده بودیم.
ادامه دارد....
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۵
#فرزنداوری
#نازایی
#بحران_جمعیتی
سلام دوستای گلم
من هم خواستم یه خاطره باهاتون درمیون بزارم
من ۳۷ سالمه و همسرم ۴۱سالشونه
۱۹ ساله ازدواج کردم
ولی خدا هیچوقت بچه ای بهم نداد
از سال دوم ازدواج خیلیییییییییییییی دکتر رفتم
_______________
سلام گلم
الهی خیلی ناراحت شدم
دعا میکنم الهی به حق خانم فاطمه زهرا علیه السلام دامنت سبز بشه
دکتر آزاده اکبری سنه در تهران(بیمارستان توس و بیمارستان اکبرآبادی ) از بهترین دکتراست با تشخیص بسیار بالا، خیلیا پیشش جواب گرفتن، عالیه عالیه
البته همه چی بدست خداست، شما یه سر برو پیشش ان شالله جواب میگیری
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano