#خاطره_روز_شهادت_سردارشهیدمون😭
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#پاسخ_مخاطب
من و همسرم و جمعی از همکاران همسرم مسئول برپایی همایش مزدوجین شهرستانی بودیم. حدودا ۲۰۰ زوج برای این همایش از شهرستانهای مختلف دعوت شده بودن .
طبق معمول روز جمعه چون برنامه ساعت هفت شروع میشد ما باید راس ۶ صبح در مکان همایش حاضر میشدیم .
همکارا از ما زودتر رسیده بودن و نشسته بودن در لاوی مکان همایش و زده بودن شبکه خبر. من تا وارد سالن شدم همه بهت زده داشتن تلویزیون رو نگاه میکردن ، منم با تعجب مجذوب شبکه خبر شدم ، اخه مگه چی نشون میداد که اینجوری همه خشک شده بودن ، اول نوار مشکی رو دیدم و بعد زیر نویسی که مدام تکرار میشد ، شهادت حاج قاسم و یارانشون
اون لحظه دلم میخواست فقط جیغ بزنم ولی متاسفانه در جمع اقایون خیلی سخت بود کنترل کنم خودمو، همون لحظه همسرم وارد سالن شد و من مثل جن زده ها بهش میگفتم حاج قاسم رو زدن و اون میگفت دروغه و شایعه اس ولی واقعیت داشت
رفتم پشت یک دیوار و در خفا فقط اشک ریختم .
نمیشد مجلس رو کنسل کرد پس مجبور شدیم شروع کنیم ولی عجب همایش مزدوجینی شد
همه با گریه وارد میشدن و اصلا دل و دماغی برای مراسم شون نداشتن .
اون روز تا بعد از ظهر با گریه و ناله گذشت ، تمام سخنرانان مجلس مونده بودن الان چی باید بگن چجوری این مجلس رو ختم کنن
تمام اون مجلس با یاد و نام حاج قاسم و دلاوری هاش پیش رفت همه زوج هام تا بعد از ظهر اشک و اه و گریه
الهی اونروز دیگه بر نگرده
#خاطره_روز_شهادت_سردارشهیدمون😭
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#پاسخ_مخاطب
سلام من روزشهادت ساعت 5 صبح متوجه شدم همسرم صبح زود بیدار شده بودن و می خواستن دعای ندبه گوش بدن که از تلوزیون تصاویر و خبر رو می بینن و به سرعت من رو زیدار کردن وتنها کلمه ای که به من گفتن پاشو امریکایی ها حمله کردن وسردار سلیمانی شهید شدن شاید باورتون نشه می خوردم زمین وبلند میشدم تا خودم رو به تلوزیون رسوندم وهمین که اخبار رو دیدم زدم زیر گریه وهمون 5 صبح به خواهر و برادر هایم با گریه اطلاع دادم و تا ظهر گریه کردم ونفرین کردم باعث وبانی این کار رو چقدر روز سختی بود وچقدر تلخ یادمه تا چند روز اسم سردار می امد یا گریه میکردم یا خشمی عجیب نسبت به امریکایی ها در دلم بهوجود می اومد😔😔😔😔
#خاطره_روز_شهادت_سردارشهیدمون😭
#جانفدا #جان_فدا
#پاسخ_مخاطب
1⃣من هر وقت حاج قاسم و از تلوزیون میدیدم خیالم راحت بود میگفتم هیچ اتفاقی برای کشورنمیافته حاجی حواسش هست گاهی میگفتم چرا محافظ نداره بدون محافظ میره تو مناطق جنگی عراق یا سوریه خلاصه همش دعا میکردم میگفتم خدایا خودت مراقبش باش تا اون روز صبح از خواب بیدار شدم نماز خوندم گوشیم و نگاه کردم واتساپ پیام اومده بود تسلیت گفته بودن برای ترور حاج قاسم تا چند دقیقه شوکه شده بودم میگفتم دروغه تو پیاما دنبال پیامی میگشتم که ترور حاج قاسم و تکذیب کرده باشه اما هر چی گشتم فقط تسلیت بود و تصاویر خودرو شهیدان خیلی حالم بد بود هر کاری کردم نتونستم صبحانه بخورم فقط گریه میکردم میگفتم دیگه امنیت کشورمون رفت دیگه خیالمون راحت نیست الان هم که این اغتشاشات و حمله داعش به شاهچراغ اتفاق افتاد میگم اگه حاج قاسم بود یکی از این روهای تلخ و نمیدیدیم😭😭😭
2⃣برای پرستاری پدرم به شهرستان رفته بودم برای نماز صبح که بیدار شدم خوابم رو تو ذهنم متعجب مرور میکردم در خواب دیدم که انگشتری که همسرم از حاج قاسم عزیز هدیه گرفته بود گم شده و همه ی ما با اضطراب دنبالش میگشتیم.بیخیال خوابم شدم بعدنماز سری به گوشی زدم دیدم غوغاییه تو گروه بچه های هیئت تند تند دنبال مطلب اصلیه میگشتم گریه امونمو برید به حیاط رفتم تا میتونستم گریه کردم و صبح باهمسرم تماس گرفتم او که در جریان نبود بههش گفتم انگشترت کجاست گفت پیشمه خوابمو براش گفتم وگفتم دیگه اون کسیکه انگشتررو بهت هدیه داد پیشمون نیست😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#خاطره_روز_شهادت_سردارشهیدمون😭
#جانفدا #جان_فدا
#پاسخ_مخاطب
1⃣سلام و وقت بخیر
اتفاقا یکی دو روز پیش تو ذهنم بود که چرا هیچکس خاطره مردم از روز شهادت شهید بزرگوار سلیمانی را جمع آوری و کتاب نمیکنه چون مطمئنم کتاب جذابی میشه.
صبح جمعه بعد بیدار شدن گوشی را برداشتم تا یه نگاهی بهش بندازم که دیدم چند تا گروه و کانال خبر شهادت ایشان را زدن، فکر کردم دوباره شایعه و دروغ هست ولی وقتی کانال های موثق چک کردم دیدم انگار درست ولی باز باورم نمی شد و می گفتم حتما اشتباه میکنن، تلویزیون باز کردم و زدم شبکه خبر اول نوار مشکی کنار تلویزیون و بعد زیرنویس خبر خوندم و بی اختیار با صدای بلند های های گریه کردم، با صدای من همسر و پسرم با نگرانی بیدار شدن، مات و مبهوت به من زل زده بودن، وقتی همسرم فهمید اونم شروع به گریه کرد، دنبال یه جایی می گشتیم که خودمون آروم کنیم لباسهای نظامی پسرکم تنش کردم و راهی نماز جمعه شدیم از چند خیابان مونده به مصلا ترافیک بود و همه با هر تیپ و ظاهری اومده بودن، بغض داشتن و گریه می کردن، دیگه دلم تاب نیاورد تو ترافیک بمونم از ماشین پیاده شدم رفتم سمت مصلا، داخل مصلا هر آشنایی را که می دیدم بدون حرفی همدیگه را بغل می کردیم و تسلیت می گفتیم و به هم دلداری می دادیم، بعد نماز راهپیمایی برگزار شد با خشم تمام و صداهای گرفته همه فردا مرگ بر آمریکا سر می دادن، بعد پایان مراسم همه انگار دیگه بی پناه و یاور شده بودند هیچکس دلش نمیخواست برگرده خونه، یادم تا یک ساعت بعد مراسم مردم مغموم و با چشمهای اشک آلود دور میدان و اطراف خیابان نشسته بودن و به فردای بدون حاج قاسم فکر میکردن، هیچوقت تلخی اونروز را فراموش نمی کنم.
2⃣یه پسرعمه ی جوون داشتم که چهارتا بچه داشت . خیلی مظلوم بود و مظلومانه فوت کرد . داغش برای ما خیلی سنگین بود مخصوصا مادرم اصلا آروم نمیگرفت. حتی یکماه بعداز فوتش توی خیابون از شدت غم حالش بد شده بود و غریبه ها رسونده بودنش خونه . اما توی همون روز ها بود که خبر تلخ شهادت حاج قاسم رو شنیدیم . فقط میخام از کرامت این مرد بگم براتون. شهادت اون عزیز بزرگ ،باعث شد مادرم غم پسرعمه مو فراموش کنه و فقط بیاد سردار اشک بریزه و آروم آروم به زندگی عادی خودش برگرده . حتی بعداز شهادت هم گره از زندگی دوستدارانش باز میکنه 😭😭😭
#خاطره_روز_شهادت_سردارشهیدمون😭
#جانفدا #جان_فدا
#پاسخ_مخاطب
روزهای سختی داشتیم همسرم توی یه شرکت دانش بنیان با همکاراش سخت کار میکردن که بتونن وابستگی به خارجی ها رو تبدیل به امید به نیروهای داخلی کنن! حتی جمعه ها هم از صبح زود تا آخر وقت کار میکردن.
اونروز صبح زود جمعه با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم، دیدم همسرمه
زنگ تلفن اون ساعت صبح توی دلمو خالی کرد، سریع گوشی رو جواب دادم ؛
-بله؟ جانم؟
صدای سکوت و سکوت....
-الو صداتو ندارم، جانم؟
با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت:«شد اونی که ازش میترسیدیم، شد اونی که نباید میشد» و صدای گریه ش حالا دیگه به گوش میرسید!
فکرم پیش چند نفر رفت مغزم جرأت نداشت، قفل کرده بود انگار، فقط زبونم پرسید: «کی؟؟؟ چی شده؟؟؟»
وسط صدای گریه گفت :«سردار سردار»
تو دلم گفتم سردار سلیمانی که منظورش نیست، اونکه میدونه چطوری از خطر رد بشه، اون پشت و پناه مردمه ، یه جورایی بابامونه، خدا حتماً برامون نگهش میداره پس کی رو میگه؟؟؟ و پرسیدم :«کدوم سردار؟؟» این بار با گریه داد زد:«سردار سلیمانی»
با عصبانیت گفتم:«برو بابا خواب دیدی! مگه میشه؟ باز ازین چرندیات تو مجازی خوندی؟؟؟» و بی خداحافظی گوشی رو قطع کردم دوییدم پای تلویزیون و شبکه ی خبر و اینجا بود که دیوارها روی سرم خراب شدن هرچی بیشتر دنبال دروغ بودن این خبر میگشتم بیشتر از صحتش مطمئن میشدم و دیگه اشکم بند نمیومد، ترس توی دلم از تنهایی، انگار که یه پشت و پناه محکم رو از دست داده باشم تا همین الآنم هست
سردار تنها کسی بود که هیچوقت ندیده بودمش ولی توی مراسم تشییعش در تهران،و تا روزها و حتی همین الان با مرور خاطره ی اون روز براش گریه کردم و گریه میکنم .
وسط شلوغی این روزا، گاهی فکر میکنم کاش بشه برگرده و بازم پشت دشمن از شنیدن اسمش بلرزه و پا پس بکشه !
سلام خوبی میخاستم بگم ما اصلا خانواده مذهبی نیستیم ولی باور میکنید وقتی حاج قاسم شهید شد دنیا رو سرنون خراب شد با اینکه کامل ماهم نمیشناختیمش روز مراسمش خواهرم که بچش رو از دست داده بود میگفت بریم مراسم خواهرم با مادرم رفتن مراسم همون که رسیدن توی پارکینک حرم یکفعه ماشینش اتیش میگیره سریع میان بیرون و ماشین اتیش گرفت ما همش میگیم معجزه بود که توی پارکینگ حرم اتیش گرفت اگر توی جاده اتیش میگرفت صد درصد منفجر مزشد وهمه باهم میسوختن حیف هنچین ادمهایی که از بین برن و ادمایی 🖤
#خاطره_روز_شهادت_سردارشهیدمون😭
#جانفدا #جان_فدا
#پاسخ_مخاطب
تنها خاطره روز قبل شهادت حاج قاسم رو برای شما عزیزان کانال تعریف میکنم و بنده رو در این ساعات دعا کنید
چه لحظات سخت و پر از حسرت و اندوه و غصه ای بود اون سال...
١٣ دي ماه سال ٩٨ رو میگم...
امروز(دوشنبه ١٢ دی ١٤٠١) پیش یکی از صمیمی ترین رفقای خودم بودم که از مداحان با اخلاص و متدین کشوری است...
تنها کسی بود که روز قبل شهادت حاج قاسم با حاجی تو حرم مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها بود...
از روز قبل شهادت گفت قبلا تعریف کرده بود برام اما امروز باز یادآوری کرد و با حسرت و بغضی که توی صداش داشت خاطرات رو مرور می کرد و برام تعریف می کرد.
میگفت ١١ دی ماه ٩٨ شب بود تو حرم مطهر حضرت زینب سلام سلام الله علیها بودم تو صحن قدم میزدم که یهو چشمم به شهید وحید زمانی نیا افتاد خوشحال شدم چون میدونستم هر وقت وحید میاد سوریه با حاجی اومده و میشه حاجی رو زیارت کرد....
وحید گفت حاج قاسم نیست و رفته به یکی دوتا جا تو منطقه سر بزنه ولی اگر حاجی رو میخوای ببینی فردا صبح بیا حرم حضرت رقیه(س) میاد اونجا.
میگفت فردا صبح روز ١٢ دی رفتیم حرم حضرت رقیه(س) تا حاجی رو دیدیم بخاطر آشنایی از قبل که با حاج قاسم داشتیم همو بغل کردیم و بعد به سمت ضریح مطهر رفتیم و روبروی ضریح نشستیم...
حاج قاسم بهم گفت شما روضه خوانی برادر..
گفتم بله حاج آقا چی بخونم؟
گفت روضه ابالفضل بخون.
😭😭😭
گفت منم شروع کردم روضه عباس(ع) رو خوندن و فضای جلسه هم بهم ریخت و همه گریه می کردند و واقعا فضای عجیبی بود طوری که حاجی هم از گریه حالش خراب شد و شونه هاش تکان میخورد و یکی دوبار دوستان گفتند روضه رو تموم کن حاجی حالش بد شده...
گذشت اون ماجرا و بعد روضه حاجی مارو بغل کرد و انگشتری که دستش بود در واقع آخرین انگشتری که هدیه داد رو به من داد و خودش تو دستم کرد و هنوز اون نفس گرم و عطر بغل حاجی تو مشامم هست
و چه روز بدی بود صبح جمعه ١٣ دی ماه سال ٩٨ بعد از نماز صبح مشغول خواندن دعای ندبه برای حرم مطهر حضرت زینب سلام الله علیها بودم که خبر شهادت حاجی و همراهان شهیدش رو دادند و وقتی خبر رو اعلام کردیم کل صحن حرم حضرت زینب(س) میزدند تو سر صورتشون و زار زار گریه می کردند...
بعد که تصویر دست قطع شده حاجی رو دیدم متوجه شدم چرا حاجی از من خواست روضه حضرت ابوالفضل(ع) رو بخونم... 😭😭
https://eitaa.com/joinchat/4073259207Cd2916ef4d3