#خاطره_زایمان_خواهرم🤦♀😂
سلام من از خواهرم چندسال بزرگترم نصف شب یک شب ماه رمضون به من زنگ زدن اماده باش بریم بیمارستان منم با چشمان پف کرده حاضر نشستم تا اومدن رفتیم بیمارستان،خواهرم یک ساک ،یک زنبیل محتویات سحری من و شوهرش،دوباره یک ساک دیگه😂
هیچی دیگه خواهرم رفت برا زایمان ،شوهرشم رفت تو محوطه من موندم و اسباب اثاثیه😂
بعد چند ساعت زایمان کرد منو پرستاره صدا کرد برم بخش اونام از اون در میارنش بخش ،گفت فقط بدوو 🙄منه ساده هم دسته ساکو انداختم تو یک دستم دسته زنبیلم اون دستم ،اون ساکم دستم گرفتمو و مثه چی با کفشای پاشنه بلند دوییدم ،چشمتون روز بعد نبینه یه قسمت شیب بود چناااااااااان با همه همون ساک وزنبیل مثه فیلمای جکی جان رفتم هوا 😰😰😭😭و خوردم زمین صداش نصف شبی تو سالن بیمارستان خلوت عین بمب صدا کرد😢😢😁😁😁چناااان ارنجم خورد زمین داغون شد ها داغون
اما برای اینکه کسی نیاد منو ببینه با شدت دردی هم که داشتم بلند شدم کفشامو پام کرددم و سریع دوباره ساک و زنبیلو تو دستم انداختم و اون ساکم دستم گرفتم لنگ لنگان رفتم خواهرمو با تحفه ش پیدا کردم😁😁اما هلاااااک و خسته
انگار از جنگ برگشته بودم😂😂
یه چی میگم یه چی میشنوین
بد خیلی بدخوردم زمین 😭😅😅 اونموقع که به خواهرم نگفتم ادای ادمای خیلی شادو دراوردم😂😂
بعد بهش گفتم کم مونده بود برام گریه کنه🤣
روزتون بخیر😁
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686