#فرزند_زیاد
#خانواده_شاد
#مهمانی_های_دسته_جمعی
پدربزرگ من دوازده تا بچه داشتند از همان زمان قدیم من عاشق این بودم که برویم خانه پدربزرگ چون بازی کردن با بچه های عمو ها و عمه ها خیلی خوب بود
نوه های پسری همیشه با عموهای جوان تر دو تا تیم فوتبال تشکیل می دادن و میرفتند فوتبال😂
ما که دختر بودیم وسطی و چهارخانه و .... بازی می کردیم.
عروس ها و دخترهای خانواده کنار هم صحبت و تعریف میکردند و غذا درست میکردند البته اصلا اذیت نمی شدند چون جمعیت زیاد بود همه کمک می کردند(چون جمعیت زیاد بود و از یک شهر دیگه میرفتیم خانه پدربزرگ همیشه برای ما گوسفند میکشتند 😁😋)
خلاصه کلی لذت داشت
تا اینکه برای عمه کوچيک خواستگار آمد بعد از اینکه عروس و داماد هم دیگر را پسندیدند قرار شد خانواده های دو طرف هم دیگر را ببینند و برای مهریه و شروط ضمن عقد و ... تصمیم گیری شود.
برای مراسم قرار شد بچه ها و نوه ها در خانه بمانند تا مراسم حالت رسمی تری داشته باشد ( فقط من و چهار تا دیگه از نوه ها برای پذیرایی حضور داشتیم😁 برای همین هم بزرگترها راحت میتوانستند صحبت کنند و دغدغه پذیرایی نداشته باشند)
این را هم بگم همه منزل فرزند ارشد خانواده جمع شدند تا منزل بزرگ باشد و همه بتوانند راحت بنشینند ( اون زمان بدون احتساب نوه ها تعداد اعضای خانواده با ما که پذیرایی می کردیم ۲۸ نفر می شد😂 ماشاءالله)
خانواده داماد وارد شدند و دیدند کلی آدم هست ناراحت شدند که شما مهمان دعوت کردید و قرار نبود( آخه آن ها کلا ۶ نفر بودند داماد و برادر و خواهر و شوهر خواهر و پدر و مادرشان 😢)
بعد پدربزرگ توضیح دادند که گفته اند اکثر بچه هایشان در شهرهای دیگر زندگی می کنند حالا برای مراسم خواهر کوچکشان همه آمده اند😁
و البته تصمیم گیری ها همه به نفع خانواده ما شد چون عمو بزرگ یک شرط میگذاشتند بقیه عموها و شوهر عمه ها سریع تایید می کردند و آقا داماد و خانواده اش خجالت می کشیدند موضوع را قبول نکنند😂
برای عروسی هم چون دوست نداشتند مراسم خیلی شلوغ شود قرار شد فقط اقوام درجه یک دو طرف دعوت شوند بنابراین بیشتر افراد مجلس مهمان های عروس بودند😂 که از مزایای خانواده پرجمعیت بود😌