#تجربه_من ۴۹۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
#سختیها
سال ۸۱ نوزده سالم بود که ازدواج کردم. ۲۱ سالم بود که دخترم به دنیا اومد، من اصلا اعتقادی به تک فرزندی نداشتم ولی برعکس شوهرم سخت مخالف بود.
هیچ وقت یادم نمیره که دخترم سه چهار سالش بود یه شب خواب دیدم در می زنند خودم درو باز کردم دیدم خانم فاطمه زهرا دست امام حسن(ع) و امام حسین (ع)
رو گرفتن که حدود شش هفت ساله بودند حضرت زهرا به من فرمودن که از این دو بچه نگهداری کن و من از خواب بیدار شدم.
اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که خدا به من دو دختر میده که وظیفم فقط مواظبت از اونهاست.
چند سال گذشت دخترم کلاس اول بود و برای من زندگی خیلی بیهوده بود کلا از بیکاری و به درد نخوردن خیلی بدم میاد و همیشه با خودم میگفتم چرا من باید تو دنیا این قدر به درد نخور باشم.
از خانوادم دور بودم، از صبح تا شب تو خونه بدجور اذیت میشدم از یه طرف دخترم گریه میکرد چرا برام داداش آبجی نمیاری، همه دوستام دارن واز این حرفا... تا بالاخره شوهرم راضی شد و من باردار شدم.
بعد چهار ماه که با مادرم رفتم سونو مامانم به دکتر گفت پسره یا دختر؟ دکتر گفت خانم صبر کن ببینم باید حاضر غایب کنیم. خلاصه تا شمردن از دو گذشت، دنیا رو سرم خراب شد، بله من سه قلو باردار بودم.
وقتی به همسرم گفتم، هیچی نمیگفت، همونی که فوبیای بچه داشت اصلا یه بار هم نگفت سقط کنیم. منم وقتی فکر سقط کردن میومد تو ذهنم، برام یقین میشد که اگه این کارو بکنم اتفاق بدی خواهد افتاد. از طرفی چقدر دوست شون داشتم اصلا خودم با خودم نمیتونستم کنار بیام.
بارداری بسیار سختی داشتم، تمام وقت خونه مادرم بودم اگه خانوادم حمایتم نمی کردن واقعاً نمی تونستم تحمل کنم.
پنجم محرم ۹۲ بچه هام به دنیا اومدن البته چون یه شهر دیگه بودیم از قبل نقل مکان کردیم شهر پدریم چون به هیچ وجه نگهداری از سه تا بچه کار من نبود. بسیار بسیار شرایط سختی داشتم.
بعد از چهل روز مادرم یکی دخترامو برد خونه اش تا اونجا نگهش داره، چون هر روز نمیتونست بهم سر بزنه. بماند که چقدر غصه خوردم، به خدا گلایه کردم که چرا سه تا لااقل دوتا میدادی تا خونه دیگری نباشه بچه ام ... در زندگی مشکلات دیگری هم وجود داشت، که اذیتم می کرد.
حالا دیگه فاطمه و زهرا و محمد امین شده بودن همه خوشیم و ناخوشیم . از صبح زود تاااا کی با هم گریه میکردن، با هم می خوابیدن، گرسنه می شدن و.... شب که میشد از درد پاهام نمیتونستم بخوابم.
به دخترم میگفتم فشار و خستگی بیش از حد نمیذاره از بچه ها لذت ببرم اما الان که فکر میکنم دلم برای اون روزا تنگ میشه با اینکه اینجا کنارم خوابیدن و هر روز پیش من هستن.
سه سال بعد فاطمه رو که پیش مامانم بود آوردم پیش خودم. روزا خونه ما بود، شبا می رفت پیش مامانم می خوابید تا بالاخره عادت کرد و از اول امسال با میل خودش شبا موند خونه خودمون... امسال کلاس دومن و ماشاءالله بسیار باهوش هستند. خیلی دوست شون دارم، انشاءالله بزرگ میشن و همیشه با هم هستن و تنها نیستند.
همسرم خودش هزینه های زندگی رو تامین می کنه البته خانوادم خیلی حمایت کردن، خدا مادر و پدرم رو حفظ کنه اگه اونا نبودن امکان نداشت دوام بیارم.
در مورد حمایت دولت، بهزیستی از همون اول شیر خشک داد و بعضی وقتها عیدی می داد برا بچه ها و یه سال مستمری. بعد شش سالگی هم حمایت شون قطع شد. البته وام ۱۵ تومنی دادن برای همسرم
به خوابی که چند سال پیش دیدم فکر میکنم و این بچه هام رو هدیه حضرت زهرا میدونم انشاءالله در کنار این همه سختیها که پشت سر گذاشتم، روز های خوب موفقیت و سر بلندی شون رو ببینم. من هر چی در توان دارم براشون مادری میکنم درسته خیلی خسته شدم
ولی بازم عاشقانه کنارشون هستم یه مادر هیچ وقت کم نمیاره.
الان بچه ها تمام زندگیم شدن، روزی چند بار هر چهار تاشون رو بغل میکنم قربون صدقه شون میرم. فقط از خدا می خوام کمکم کنه خوب تربیت شون کنم تا فردا شرمنده خدا و امام زمان نباشم.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1