#سوال_مخاطبین
✅ سوالات شما...
لطفا تجارب شخصی خود را در زمینه سوالات مطرح شده با ما به اشتراک بگذارید👇
🆔@dotakafinist3
🆔@dotakafinist3
#ذخیره_بندناف
#معرفی_پزشک
#بارداری_شیره_به_شیره
#کلستاژ_بارداری
#بیماری_روحی
#توده_در_سینه
#مدیربت_اقتصادی
#چندقلوزایی
#تحصیل
#زایمان_فیزیولوژیک
#بارداری_بعداز_35_سالگی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
دوقلوهای من الان ۱۱ماهه هستن، تو دوران بارداری خودم وزنم بالا نمیرفت و دوقلوهام هم وزنشون پایین بود،خصوصا قل دختر...
۳۰ هفته بچه ها خیلی اومده بودن پایین و دکتر گفت قطعا زایمان زودرس خواهی داشت. از طرفی خون رسانی به قل دخترم کمتر بود.
بیمارستان بستری شدم و آمپول ریه زدم تا اگر برای دخترم مشکلی پیش اومد، زایمان اورژانسی انجام بدن، خداروشکر مشکلی پیش نیومد.
اومدم خونه تا میتونستم دیگه ایستاده کار انجام ندادم، در حد غذا پختن و اگر مجبور بودم آشپزی، دیگه کارخونه نکردم. اما نشسته کلی کار میکردم، مدام تو روز خیاطی میکردم و سرگرم بودم.
هفته ۳۴ که برای چکاپ رفتم دکتر، داخل مطب من رو درد زایمان گرفت، دکتر گفت باید امروز بستری بشی و زایمان کنی. من رفتم بیمارستان دکتر گفت دردت برای انقباض رحم هست.
خیلی روزهای سختی بود به دکتر گفتم تا وقتی توان داشته باشم و برای بچه ها مشکلی ایجاد نمیشه، تحمل میکنم چون وقتی برای آمپول ریه بستری بودم دیدم که مادرهایی که بچه هاشون میرن دستگاه چقدر سختی میکشن...
اون روزها سخت بود برام، شبها از درد به سختی می تونستم ۲ساعت بخوابم، نمی تونستم چیزی بخورم. حمام نمیرفتم که دردم بیشتر نشه. ۱۰ روز تحمل کردم دیگه واقعا نمیتونستم. شب به دکتر گفتم دیگه نمیتونم. گفت فردا صبح بیا ببینمت...
میدونستم که دکتر قطعا میگه وقته زایمان هست و آخرین روز بارداریمه. ۳۵هفته و ۲روز بودم. ۱۰روز درد کشیده بودم. با استرس فراوان رفتم برای زایمان، خودم رو برای دستگاه رفتن بچه ها آماده کرده بودم.
بعد از سزارین، سریع بچه ها رو بردن ان آی سی یو، خیلی نگرانشون بودم. تو ریکاوری مدام از پرستارها حال بچه هام رو میپرسیدم. که یک دفعه یکیشون گفت این هم بچه هات😍 ازش خواهش کردم بچه ها رو بیاره دوباره ببینمشون....
وااای که چقدر خوشحال بودم. بچه هام با وزن(دخترم) ۱۹۸۰ و ۲۰۸۰(پسرم) به دنیا اومده بودن و صحیح و سالم بغلم بودن
تو بارداری، ۱۸ هفته بهم گفته بودن به احتمال زیاد دخترم سندرم دان هست اما من گفتم هرچی باشه نگهش میدارم حتی آزمایش سل فری هم ندادم خلاصه که با خوشحالی زیاد در حدی که انگار رو ابرها بودم از بیمارستان مرخص شدیم و اومدم خونه.
موقعی که میرفتم بیمارستان به همسرم گفتم توروخدا برای ترخیصم گل نخر الان میخوای حداقل ۲میلیون پول گل بدی...
بیا هر چقدر میخوای بدی برا گل، بدیم به کسی که تا حالا نرفته کربلا و آرزوی رفتنش رو داره، به این نیت که بچه های ماهم سالم به دنیا بیان و دستگاه نرن...
همسرم هم قبول کرد موقع ترخیص هم که اومد دنبالم، مادرشون همراهشون بودن، بهش گفته بودن مگه گل نمیخری گفته بود نه عروستون قسمم داده گل نخرم. مادرشون هم که متوجه داستان شدن گفته بود به شما قسم داده به من که چیزی نگفته...
خلاصه زحمت گل رو مادرشوهم کشیدن
خلاصه که نذرهای مختلف کرده بودیم. آخریش شله زردی بود که ۲۸صفر برای امام حسن علیه السلام درست کردیم.
اما من مدام تو ذهنم میاد که کربلا فرستادن اون خانوم به جای گل کار خودش روکرد و بچه هام با اینکه وزنشون خیلی کم بود اما دستگاه نرفتن...
#مادری
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
دوقلوهای من الان ۱۱ماهه هستن، تو دوران بارداری خودم وزنم بالا نمیرفت و دوقلوهام هم وزنشون پایین بود،خصوصا قل دختر...
۳۰ هفته بچه ها خیلی اومده بودن پایین و دکتر گفت قطعا زایمان زودرس خواهی داشت. از طرفی خون رسانی به قل دخترم کمتر بود.
بیمارستان بستری شدم و آمپول ریه زدم تا اگر برای دخترم مشکلی پیش اومد، زایمان اورژانسی انجام بدن، خداروشکر مشکلی پیش نیومد.
اومدم خونه تا میتونستم دیگه ایستاده کار انجام ندادم، در حد غذا پختن و اگر مجبور بودم آشپزی، دیگه کارخونه نکردم. اما نشسته کلی کار میکردم، مدام تو روز خیاطی میکردم و سرگرم بودم.
هفته ۳۴ که برای چکاپ رفتم دکتر، داخل مطب من رو درد زایمان گرفت، دکتر گفت باید امروز بستری بشی و زایمان کنی. من رفتم بیمارستان دکتر گفت دردت برای انقباض رحم هست.
خیلی روزهای سختی بود به دکتر گفتم تا وقتی توان داشته باشم و برای بچه ها مشکلی ایجاد نمیشه، تحمل میکنم چون وقتی برای آمپول ریه بستری بودم دیدم که مادرهایی که بچه هاشون میرن دستگاه چقدر سختی میکشن...
اون روزها سخت بود برام، شبها از درد به سختی می تونستم ۲ساعت بخوابم، نمی تونستم چیزی بخورم. حمام نمیرفتم که دردم بیشتر نشه. ۱۰ روز تحمل کردم دیگه واقعا نمیتونستم. شب به دکتر گفتم دیگه نمیتونم. گفت فردا صبح بیا ببینمت...
میدونستم که دکتر قطعا میگه وقته زایمان هست و آخرین روز بارداریمه. ۳۵هفته و ۲روز بودم. ۱۰روز درد کشیده بودم. با استرس فراوان رفتم برای زایمان، خودم رو برای دستگاه رفتن بچه ها آماده کرده بودم.
بعد از سزارین، سریع بچه ها رو بردن ان آی سی یو، خیلی نگرانشون بودم. تو ریکاوری مدام از پرستارها حال بچه هام رو میپرسیدم. که یک دفعه یکیشون گفت این هم بچه هات😍 ازش خواهش کردم بچه ها رو بیاره دوباره ببینمشون....
وااای که چقدر خوشحال بودم. بچه هام با وزن(دخترم) ۱۹۸۰ و ۲۰۸۰(پسرم) به دنیا اومده بودن و صحیح و سالم بغلم بودن
تو بارداری، ۱۸ هفته بهم گفته بودن به احتمال زیاد دخترم سندرم دان هست اما من گفتم هرچی باشه نگهش میدارم حتی آزمایش سل فری هم ندادم خلاصه که با خوشحالی زیاد در حدی که انگار رو ابرها بودم از بیمارستان مرخص شدیم و اومدم خونه.
موقعی که میرفتم بیمارستان به همسرم گفتم توروخدا برای ترخیصم گل نخر الان میخوای حداقل ۲میلیون پول گل بدی...
بیا هر چقدر میخوای بدی برا گل، بدیم به کسی که تا حالا نرفته کربلا و آرزوی رفتنش رو داره، به این نیت که بچه های ماهم سالم به دنیا بیان و دستگاه نرن...
همسرم هم قبول کرد موقع ترخیص هم که اومد دنبالم، مادرشون همراهشون بودن، بهش گفته بودن مگه گل نمیخری گفته بود نه عروستون قسمم داده گل نخرم. مادرشون هم که متوجه داستان شدن گفته بود به شما قسم داده به من که چیزی نگفته...
خلاصه زحمت گل رو مادرشوهم کشیدن
خلاصه که نذرهای مختلف کرده بودیم. آخریش شله زردی بود که ۲۸صفر برای امام حسن علیه السلام درست کردیم.
اما من مدام تو ذهنم میاد که کربلا فرستادن اون خانوم به جای گل کار خودش روکرد و بچه هام با اینکه وزنشون خیلی کم بود اما دستگاه نرفتن...
#مادری
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#سوال_مخاطبین
✅ پاسخ سوالات شما...
#بارداری_شیره_به_شیره
#چندقلوزایی
#بیماری_روحی
#توده_در_سینه
#کلستاز_بارداری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ هدیه رهبری را دریافت کردم.
👈 هدیه رهبری مختص چندقلوزایی بوده و سن چندقلوها باید زیر ٢/۵ سال باشد.
#هدیه_رهبری
#چندقلوزایی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۲۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۷۱ هستم و شوهرم که پسردایی ام هست، متولد ۷۰، ما از بچگی عاشق هم بودیم و وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج کردیم.
وقتی عقد کردیم، هجده ساله بودیم و تازه دانشجو شده بودیم، من شهر یزد و شوهرم کاشان درس میخوندیم. چهارسال درس خوندیم و بعد اتمام تحصیل، خیلی ساده بدون جشن رفتیم سر زندگیمون.
همسرم دوسال سرباز بود و با حقوق سربازی و یارانه و ... زندگی کردیم. بعد اتمام سربازی باردار شدم و یک دختر ناز بنام نیکا خانوم خدا بهمون داد. دخترم دو سالش بود که تصمیم گرفتیم مجدد باردار بشیم و دخترمون تنها نباشه.
وقتی باردار شدم و بی بی چک مثبت شد با شوهرم رفتیم پیش همون دکتری که دخترمو پیشش زایمان کردم تا تحت نظرش باشم.
دکتر دستگاه سونو توی مطب خودش داشت و ۸ هفتگی سونو کرد، ببینه وضعیت جنین چطوره، آیا ساک حاملگی تشکیل شده یا نه.
درحال سونو که بود، چشاش هی گرد میشد و دهنش باز و بسته میشد. به شوهرم گفت دوتاس، نه نه سه تا هست ، نه نه چهارتا کیسه هست!! من و شوهرم به هم نگاه کردیم و خندمون گرفت، نمیدونستیم خوشحال باشیم یا ناراحت...
دکترم کلا مخالف فرزند زیاد بود، گفت خانوم باید سقط کنی چه خبره؟ اینا چیه تو شکمت!! و مدام غُر میزد.
وقتی شوهرم گفت نه سقط نمی کنیم، پول سونو و ویزیتش رو گذاشت روی میز و بیرونمون کرد😂 ما هم رفتیم یه دکتر خوب دیگه که کلی تشویقمون کرد برای نگه داشتن شون😍
کیسه چهارم خالی بود و جذب شده بود خودش. سه تا جنین توی شکمم داشتم،
روز به روز شکمم بزرگتر میشد، جوری که ماه ششم و هفتم بیرون از خونه نمیرفتم چون هرکس منو میدید، قشنگ میومد جلو میگفت خانوم چندتا توی شکمت داری و همه نگاه ها به شکم من بود که موجب معذب شدن من میشد.
شب ها نمیتونستم بخوابم و رو پهلو که میخوابیدم، حس میکردم بچه ها ریختند روی هم و صدای قروچ قروچ استخون هاشون رو حس میکردم که جاشون تنگه و دارند له میشن. سه ماه آخر نشسته میخوابیدم.
دخترم که دوساله بود وقتی دستشویی میرفت، صدام میزد برم بشورمش، اینقدر سنگین شده بودم که نمیتونستم خم بشم و یه چیزی کف دستشویی پهن میکردم و روش زانو میزدم که بتونم دخترم رو بشورم. خیلی عذاب کشیدم.
جز جارو برقی همه کارهامو خودم انجام میدادم. نفسم بالا نمیومد، لباس های بارداری اندازم نبود. از ۵۰ کیلو رسیده بودم به ۷۵ کیلو. خلاصه اینها، فقط چندتا از سختی ها بود که گفتم.
سی و چهار هفته ام تمام شد و نوبت دکترم بود. توی مطب زار زدم که خانم دکتر منو زایمان کنین، دیگه نمیتونم. دارم میترکم و زار میزدم که توروخدا زایمانم کن. دکتر هم میگفت: حرفشم نزن اصلا این کار رو نمیکنم، باید بچه ها کامل برسند و دو هفته دیگه طاقت بیار که بچه هات دستگاه نرن و زنده بمونند. منم بخاطر بچه ها قانع شدم و رفتم خونه.
شب که خوابیدم، صبح ساعت پنج شوهرم رفت سرکار و باز خوابیدم. ساعت هفت پا شدم دیدم کیسه آبم ترکیده. سریع با مادرم و شوهرم تماس گرفتم. به محض قطع کردن تماس با شوهرم، دیدم در خونه رو محکم میکوبن. مادرم بود. از ترسش با دمپایی، یه چادر انداخته بود سرش و اومده بود ببینه من چی شدم😂
چون قبلا تحقیق کرده بودم که اگر کیسه آب بترکه، خطرناک نیست و چقدر فرصت و اینا هست، با کمال خونسردی برا مادرم توضیح دادم که نترسه و اونو برگردوندم خونه شون که لباس مناسب بپوشه و آماده بشه با ماشینم بریم بیمارستان که مادرم قبول نکرد و گفت اسنپ باید بگیریم و از دستم حرص می خورد که چرا خونسردم.
خودمو پای آینه آرایش کردم که مثل دخترم زیبا اتاق عمل برم.😂
خلاصه مادرم اومد و اسنپ گرفتیم و رفتیم بیمارستان و شوهرم خودشو رسوند و ۳ مرداد ١۴٠٠ زایمان کردم. تا هوش اومدم بچه ها کنارم نبودند، حس میکردم بچه هام مُردند و از من قایم میکنند.
سر همه داد میکشیدم که باید بچه ها رو ببینم. مادرم ویلچر گرفت و منو برد ان آی سی یو. اوج کرونا بود و فقط منو راه میدادند. شوهرم هم در حد یه چند ثانیه میتونست لباس بپوشه بیاد بچه ها رو ببینه و سریع بره.
خلاصه پنج روز بچه ها دستگاه بودند وزن شون هم زیر دوکیلو بود. بعد ترخیص، بچه ها زردی گرفتند و دستگاه کرایه کردیم و توی خونه زیر نور گذاشتیم شون.
مادرم توی بیمارستان پیش من که بود که توی نمازخونه بیمارستان میخوابید که پیش من بمونه و همونجا کرونا گرفت و بیست روز بعد تولد بچه ها سرفه هاش هیچجوره بند نمیومد و دکتر و دارو فایده ای نداشت، دیگه زده بود به ریه هاش و بردیمش بیمارستان و روز به روز بدتر شد و پر کشید و من با اون وضعیت عزادار شدم.😭
👈 ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۲۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
بعد از تولد بچه ها و فوت مادرم، من خیلی افسرده شده بودم و حال روحی بدی داشتم و حتی بدبختی هامو گردن بچه ها میانداختم که با تولد این ها، من بدبخت شدم و حرف های اطرافیان حالمو بدتر میکرد. مثلاً وای اینا رو چطور جمع میکنی، وای ما یه دونه داریم بیچاره شدیم، خدا به دادت برسه، وای تو این وضع مملکت در حق اینا ظلم بود که بدنیا اومدن، از آینده شون نمی ترسی؟
این حرفا و دلسوزی ها روز به روز حالمو بدتر میکرد. واقعا درمانده بودم خصوصا وقتایی که باهم گریه می کردند یا وقتی دخترم اذیت می کرد و .....
توی این حال بدم یکی از هم محلی هامون که وضع مالی شون زبان زد همه هست و وضع خوبی دارند و کارخانه دارند و.... از طریق خاله ام و اطرافیان پیغام رسوند که یک یا دو تا از بچه هامو بفروشم بهشون و وعده و .... چون بعد تولد اولین بچش، دیگه بچه دار نشده بودن.
تا این پیغام به گوشم رسید تلنگری شد برام. سریع خودمو جمع کردم و گفتم باید خودم، خودمو از این وضعیت و افسردگی خارج کنم.
پای بعضی از فامیل که فضول بودن، از خونه مون بریدم که دیگه با حرفاشون، حرکاتشون، اذیت نشم و حالم خوب بشه. چون تا چهل روز هر بار به اسم کمک میومدند و دست به سینه مینشستند و نه تنها کمکی نمیکردن بلکه حال دلمم خراب میکردن...
بچه ها چهل روزه بودند که با خودم گفتم خودمم و خودم. باید مدیریت کنم هرجور هست و کم نیارم هیچ جوره...
اولین کاری که بعد از تصمیم مدیریت کردن گرفتم، این بود که بچه ها رو از بغلی بودن که اطرافیان در حقم زحمتش رو کشیده بودن، خارج کردم. اصلا بغلشون نمیکردم برای خواباندن و شیرخوردن.
شیشه شیر رو آماده میکردم و توی دهنشون می ذاشتم و یه پتو زیر شیشه شیر می ذاشتم به عنوان نگهدارنده. سه تا رو ردیف می خوابوندم و شیرشون رو به این روش می ذاشتم دهنشون و خودم می نشستم کنارشون تماشاشون میکردم که یه موقع شیر نپره گلوشون یا اتفاقی بیفته و یا بالا بیارن.
دومین کار اینکه برای شیر خوردن شون ساعت گذاشتم. چون اطرافیان میومدن یه شیشه دسشون میگرفتند یه گوشه می نشستن و بچه رو تا خرخره شیر می دادن و موجب بالا آوردن شون میشدن. مثلا اوایل دو ساعت یه بار شیر میدادم. ۳۰ سی سی شیر درست میکردم و میدادم میخوردن و تا دو ساعت نمیدادم تا وعده بعدی گرسنه بشن و کامل بخورن و تفریحی نخوان شیر بخورن.
برای آروغ گرفتن شون هم توی بیمارستان که بستری بودن ان ای سیو، یاد گرفته بودم از پرستارها که نمی تونن دونه دونه آروغ بچه ها رو بگیرن، دمر می خوابوندن شون. منم بعد اتمام شیر دمر می خوابوندم و بالا سرشون می نشستم، آروم میزدم رو کمرشون، یکی یکی آروغ شون میگرفتم و همینجور که آروغ اینا رو می گرفتم با دختر بزرگم نقاشی، یا بازی میکردم. باهم می خوابوندم، باهم بیدارشون میکردم. هنوزم قانون اینه که باهم بخوابن و بیدار بشن. 😁
اوایل دخترم سه قلو ها رو قبول نمیکرد و با اینکه دختر آروم و خانومی بود، اصلا نود درجه عوض شده بود و بهشون حمله میکرد و میخواست بزنه اونها رو و ناخن میجوید و عصبی شده بود. خیلی روز های بدی بود.
برای حال روحی دخترم، یکی از برنامه هام این بود که بهش میگفتم اگه کل روز اذیت نکنه و همکاری کنه و کاری به بچه ها نداشته باشه، شب که باباش اومد، میگم ببردش پارک و دور دور بچرخوندش و یا توی خونه باهاش هر مقدار که خواست بازی کنه و یا هدیه براش میخریدم که بچه ها از بهشت برات آوردند و اومدن که خواهر برادرای تو باشن و با صحبت و بازی باهاش حرف میزدم و حتی قایم باشک بازی میکردم باهاش و هربار یکی از قل ها رو بغل میکردم، دنبالش میدویدم و بچه ها رو با اینکه زیر دوکیلو بودند توی بازی میاوردم و....
اگه هم همکاری نمیکرد و اذیتشون میکرد تحریم میشد و نمی ذاشتم بره پارک، که اونم بخاطر پارک رفتن و وعده هایی که بهش میدادم، باز حالش خوب شد و کم کم این دختر، خوب بودنش عادت شد براش و دیگه کاری به بچه ها نداشت و ناخن جویدن رو ترک کرد و برگشت به حالت قبلش، جوری که الان مادر دومه براشون و اگه کمکی یا موردی باشه داوطلبانه با عشق کمکشون میکنه و مراقب شونه و باهاشون بازی میکنه و حواسش هست همدیگه رو گاز نگیرن یا موهای همو نکشند و...
👈 ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۲۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
بعد از تولد بچه ها و فوت مادرم، من خیلی افسرده شده بودم و حال روحی بدی داشتم و حتی بدبختی هامو گردن بچه ها میانداختم که با تولد این ها، من بدبخت شدم و حرف های اطرافیان حالمو بدتر میکرد. مثلاً وای اینا رو چطور جمع میکنی، وای ما یه دونه داریم بیچاره شدیم، خدا به دادت برسه، وای تو این وضع مملکت در حق اینا ظلم بود که بدنیا اومدن، از آینده شون نمی ترسی؟
این حرفا و دلسوزی ها روز به روز حالمو بدتر میکرد. واقعا درمانده بودم خصوصا وقتایی که باهم گریه می کردند یا وقتی دخترم اذیت می کرد و .....
توی این حال بدم یکی از هم محلی هامون که وضع مالی شون زبان زد همه هست و وضع خوبی دارند و کارخانه دارند و.... از طریق خاله ام و اطرافیان پیغام رسوند که یک یا دو تا از بچه هامو بفروشم بهشون و وعده و .... چون بعد تولد اولین بچش، دیگه بچه دار نشده بودن.
تا این پیغام به گوشم رسید تلنگری شد برام. سریع خودمو جمع کردم و گفتم باید خودم، خودمو از این وضعیت و افسردگی خارج کنم.
پای بعضی از فامیل که فضول بودن، از خونه مون بریدم که دیگه با حرفاشون، حرکاتشون، اذیت نشم و حالم خوب بشه. چون تا چهل روز هر بار به اسم کمک میومدند و دست به سینه مینشستند و نه تنها کمکی نمیکردن بلکه حال دلمم خراب میکردن...
بچه ها چهل روزه بودند که با خودم گفتم خودمم و خودم. باید مدیریت کنم هرجور هست و کم نیارم هیچ جوره...
اولین کاری که بعد از تصمیم مدیریت کردن گرفتم، این بود که بچه ها رو از بغلی بودن که اطرافیان در حقم زحمتش رو کشیده بودن، خارج کردم. اصلا بغلشون نمیکردم برای خواباندن و شیرخوردن.
شیشه شیر رو آماده میکردم و توی دهنشون می ذاشتم و یه پتو زیر شیشه شیر می ذاشتم به عنوان نگهدارنده. سه تا رو ردیف می خوابوندم و شیرشون رو به این روش می ذاشتم دهنشون و خودم می نشستم کنارشون تماشاشون میکردم که یه موقع شیر نپره گلوشون یا اتفاقی بیفته و یا بالا بیارن.
دومین کار اینکه برای شیر خوردن شون ساعت گذاشتم. چون اطرافیان میومدن یه شیشه دسشون میگرفتند یه گوشه می نشستن و بچه رو تا خرخره شیر می دادن و موجب بالا آوردن شون میشدن. مثلا اوایل دو ساعت یه بار شیر میدادم. ۳۰ سی سی شیر درست میکردم و میدادم میخوردن و تا دو ساعت نمیدادم تا وعده بعدی گرسنه بشن و کامل بخورن و تفریحی نخوان شیر بخورن.
برای آروغ گرفتن شون هم توی بیمارستان که بستری بودن ان ای سیو، یاد گرفته بودم از پرستارها که نمی تونن دونه دونه آروغ بچه ها رو بگیرن، دمر می خوابوندن شون. منم بعد اتمام شیر دمر می خوابوندم و بالا سرشون می نشستم، آروم میزدم رو کمرشون، یکی یکی آروغ شون میگرفتم و همینجور که آروغ اینا رو می گرفتم با دختر بزرگم نقاشی، یا بازی میکردم. باهم می خوابوندم، باهم بیدارشون میکردم. هنوزم قانون اینه که باهم بخوابن و بیدار بشن. 😁
اوایل دخترم سه قلو ها رو قبول نمیکرد و با اینکه دختر آروم و خانومی بود، اصلا نود درجه عوض شده بود و بهشون حمله میکرد و میخواست بزنه اونها رو و ناخن میجوید و عصبی شده بود. خیلی روز های بدی بود.
برای حال روحی دخترم، یکی از برنامه هام این بود که بهش میگفتم اگه کل روز اذیت نکنه و همکاری کنه و کاری به بچه ها نداشته باشه، شب که باباش اومد، میگم ببردش پارک و دور دور بچرخوندش و یا توی خونه باهاش هر مقدار که خواست بازی کنه و یا هدیه براش میخریدم که بچه ها از بهشت برات آوردند و اومدن که خواهر برادرای تو باشن و با صحبت و بازی باهاش حرف میزدم و حتی قایم باشک بازی میکردم باهاش و هربار یکی از قل ها رو بغل میکردم، دنبالش میدویدم و بچه ها رو با اینکه زیر دوکیلو بودند توی بازی میاوردم و....
اگه هم همکاری نمیکرد و اذیتشون میکرد تحریم میشد و نمی ذاشتم بره پارک، که اونم بخاطر پارک رفتن و وعده هایی که بهش میدادم، باز حالش خوب شد و کم کم این دختر، خوب بودنش عادت شد براش و دیگه کاری به بچه ها نداشت و ناخن جویدن رو ترک کرد و برگشت به حالت قبلش، جوری که الان مادر دومه براشون و اگه کمکی یا موردی باشه داوطلبانه با عشق کمکشون میکنه و مراقب شونه و باهاشون بازی میکنه و حواسش هست همدیگه رو گاز نگیرن یا موهای همو نکشند و...
👈 ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۲۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
برای کارای خونه هم برنامه ریزی کردم. تا بیدار بودن، کارای خونه رو میکردم و موقع خوابیدنشون همه کارهامو انجام میدادم که یا با دخترم بازی کنم و وقت براش بذارم یا خودم استراحت کنم و گوشی بازی کنم. 😁
بیدار بودن توی کریر می ذاشتمشون با خودم می بردم آشپزخونه و براشون شعر میخوندم و همینجور که توی کریر با پام تکونشون میدادم😁 مثلا ظرف هم میشستم😜.
بزرگتر که شدن، موقع کارهای خونه توی روروئک می ذاشتمشون و کارهامو میکردم. یا بیسکوییتی چیزی بهشون میدادم و توی اشپزخونه مینشستن پای خوردن، که من کارهامو بکنم یا یه کابینت خالی میکردم و مقداری ظرف پلاستیکی توش می ذاشتم که بازی کنند با ظرف ها و یا وسیله میدادم دستشون بازی کنند یا هرکاری که متناسب حال اون موقعشون بود، انجام میدادم.😊
کارهامو که میکردم می خوابوندمشون و اگه دخترم هم خوابش میومد اونم میخوابوندم، اگه هم نمیخوابید باهاش بازی یا هر کاری میکردم که بخاطر بچه ها، در حقش ظلم نشده باشه.
شوهرم کارگره و واقعا مرد خوبیه. پنج صبح که میره سرکار، هشت شب میاد. اگه کارای خونه مونده باشه، همه کارها رو میکنه و نمیذاره من دیگه کاری کنم. اگه هم کاری نباشه با بچه ها وقت می گذرونه تا من کمی گوشی بازی کنم😂 یا به خودم برسم. بابت همه ی زحمات همسرم، ازش تشکر می کنم و از همین جا بهش میگم که خیلی دوستش دارم.
شب ها هم قبل شش ماهگی با شوهرم نوبتی بیدار میشدیم. بعد شش ماهگی شیر شب رو قطع کردم و شاید یه بار در شب بهشون شیر بدم.
سه قلوها، دو ماهه بودن که از طرف رهبری، چهارتا سکه بهمون هدیه دادند. و تا حالا از حمایت دیگه ای استفاده نکردیم.
سکه ها رو هم فروختیم، باهاش قرض های ان ای سی یو رو دادیم که بچه ها پنج روز اونجا در بیمارستان بستری بودن.😁
الان سه قلو ها هجده ماهه هستند و چندکلمه ای حرف می زنند و خدا رو شکر نسبت به هم سن هاشون با اینکه نارس بودند و زیر دوکیلو وزن داشتن، خیلی هم جلوتر هستند. یازده ماهگی راه افتادن و نه تنها عقب نیفتادن بلکه جلو هم هستن خداراشکر.
خداراشکر که بچه هام سالم هستن و فوق العاده باهوش. چون ازدواج مون فامیلی بود خیلی از اقوام تحریکمون میکردند برای سقط کردن شون. میگفتند شما فامیل هستین و سابقه مشکلات ژنتیکی بین اقوام داشتیم، می گفتن اینا لااقل یکیشون مشکل دار خواهد شد. ولی الحمدلله همشون سالمند و باهوش خصوصا دخترام😍 دلسا زبونش باز شده، انقدر شیرینه 😍
جای مادرم خیلی خالیه. اگه از تجربه ام خوشتون اومد یه حمد برای شادی روح مادرم بخونین لطفا. اسم سه قلو ها آقا آروین، آقا آرین و دلسا خانوم هست.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ اراده قوی...
#فرزندآوری
#تجربه_من ۶۲۲
#چندقلوزایی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۷۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#برکت_خانه
#چندقلوزایی
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۶۷ هستم و همسرم متولد ۶۳، هر دو در خانواده پرجمعیت به دنیا اومدیم هر کدوم ۵ تا خواهر و برادر هستیم ما در سال ۹۴ عقد کردیم، در سن ۲۶ سالگی من و ۳۰ سالگی همسرم و در سال ۹۶ عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون.
اوایل من خیلی تمایلی به بچه داشتن نداشتم و میگفتم هنوز زوده یک سالی که گذشت اقدام کردیم برای بارداری ولی نشد. کم کم نگرانی اومد سراغ مون و این ناباروری تا ۴ سال ادامه داشت، از این دکتر به اون دکتر، آزمایش های زیاد، عکس رنگی، رفتم آزمایش ذخیره تخمدان که گفتند خیلی کمه و طب سنتی هم میرفتم و دستورات اونم انجام میدادم.
مرکز ناباروری رفتم اونجا گفتن فقط باید ای وی اف کنید و من هم به شدت مخالف بودم، هم میترسیدم از داروهای هورمونی و بقیه چیزها ولی چاره ای نبود. کم کم داشتم از لحاظ روحی و جسمی خودم رو آماده ای وی اف میکردم، گفتم من که همه آزمایشها رو رفتم بذار یه چکاب کامل هم بدم کاری که هیچ دکتری به من نگفت و خدا رو شکر مشکلی نداشتم.
به دکترم گفتم بهم دارو بده برای تحریک تخمک گفت نیازی نداری ولی من گفتم لطفا برام بنویسین و دکتر قبول کرد و دو ماه بعد در کمال ناباوری فهمیدم باردارم اونم دو قلو 😍😍 یه پسر و یه دختر....
من از زمان مجردی خیلی دوقلو دوست داشتم، دیگه من رو ابرا بودم. خیلی خوشحال بودم تا دوقلوها سال ۱۴۰۰ به دنیا اومدن، ما اصلا تو فامیل خودمون هم پدری هم مادری دوقلو نداریم و برای همه جالب و دوستداشتنی بودن بچه های من.
از لحاظ اقتصادی یه برهه کمی به مشکل خوردیم ولی خدا رو شکر حل شد تا اینکه در سال ۱۴۰۲ فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار شدم و منی که خستگی دوقلوها تو تنم مونده بود، خیلی خیلی ناراحت بودم و میخواستم بدون اینکه به کسی بگم برم سقط کنم ولی یه هفته ای صبر کردم فکر کردم گفتم بذار برم سونو ببینم چی میشه رفتم سونو و فهمیدم اینم دوقلو 😳😳
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تا ده روز فقط گریه میکردم و میگفتم دوقلو داری خیلی سخته و از طرفی هم از سقط خیلی میترسیدم. برای اینکه بچه های اول رو با سختی و کلی دوا و درمون خدا بهمون داده بود، این ناشکری بود که اینا رو که خود خدا بهمون داده رو بُکشیم.
تا اینکه رفتم سونو، وقتی حرکات جنین و صدای قلبش رو دیدم و شنیدم با خودم گفتم اینا هم یک انسانن و ما چون نمیبینیم حق نداریم اونا رو هم بکشیم. این بچه تو شکمم با اون بچه ۲ ساله من هیچ فرقی نمیکنه، من هیچ وقت بچه ۲ ساله خودم رو نمیکشم چطور میخواستم این جنینها رو سقط کنم. دیگه تا آخر بارداری کم کم باهاش کنار اومدم.
الان بچه ها ۷۰ روزشون و هر روز خدا رو شکر میکنم که بچه ها رو سقط نکردم هر روز استغفار میکنم. من الان دوقلوهای جدیدم رو که دخترم هستن، خیلی دوست دارم، هر وقت میخندن، من کلی ذوق میکنم و قربون صدقشون میرم و سعی میکنم با بچه های بزرگترم بازی کنم و بیرون ببرمشون و برای اونا هم وقت بذارم، تا هم احساس حسادت و لجبازی در اونا کمتر بشه، هم اینکه انرژی شون تخلیه بشه.
برای دوقلو های اول که مامانم میخواست سیسمونی بخرن، چون دوقلو بودن من خیلی چیزها رو نذاشتم تهیه کنن مثل کریر، روروک،تخت چون گفتم زمان کمی از این وسایل بچه ها استفاده میکنن و زود باید بذاریم کنار و ما هم که مستاجریم جا نداریم به جاش از همین وسیله ها از خواهرم و برادرم مال بچه هاشون بود، قرض گرفتم و استفاده کردم. حتی لباس های بچه خواهر،برادر و خواهرشوهرم که برای بچه هاشون کوچیک شده بود، بهم دادن و استفاده کردم.
برای دو قلوهای جدید هم من کلا دو دست لباس، یه پستونک،یه شیشه کلا براشون خریدم تا الان که نزدیک سه ماهه شدن هنوز از وسایل بچه های قبل استفاده میکنم.
برای کمک، مامانم بنده خدا که انشالله عمر باعزت داشته باشن همیشه و در همه حال کمک میکنن. ۱۰ روز خونه مامانم می مونیم با بچه ها ۱۰ روز میریم خونه مون، مامانم میاد اونجا ولی چون خونه مون نزدیکه، مامان شب ها میرن خونه خودشون و دوباره صبح یا ظهر میان واقعا مدیون شون هستم و نمیدونم چطوری جواب محبت هاشون رو بدم.
مدیریت مالی بیشتر با همسرم هست که انشالله خدا بهشون قوت بده، برای من و بچه ها چیزی کم نمیذارن با اینکه مستاجر هم هستیم ولی واقعا از وقتی دوقلو های جدید به دنیا اومدن فقط برای ما برکت داشتن.
در آخر هم دعا میکنم برای هر کسی که بچه نداره خدا انشالله به اون هم اولاد سالم و اهل صالح بده
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#سوال_مخاطبین
✅ پاسخ سوالات شما...
#بارداری_شیره_به_شیره
#چندقلوزایی
#بیماری_روحی
#توده_در_سینه
#کلستاز_بارداری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075