eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۴۲ تا من یادم میاد، پدرم همیشه خارج از ایران بود که بعد از یک سال یا بیشتر برمی‌گشت و مادرم هم که ایرانی متولد خارج بود، ۱۵ سالش که بوده، بعد از انقلاب برمیگردن ایران... من صبوری رو از مادرم یاد گرفتم چون که مادرم بشدت صبور بودن تا یادمه خدا رحمت کنه مادر بزرگم رو(مادر پدریم) تا زنده بود پیش ما زندگی می‌کرد، مادرم خیلی دوستش داشت با اینکه به خاطر سختی هایی که کشیده بود، خیلی کم حوصله بود، ولی مادرم جوری باهاش رفتار می‌کرد که انگار مادر خودشه... شاید خیلی وقتها تو خونه چیزی برای خوردن نبود ولی مادرم هیچ وقت گلایه نمی‌کرد، به سختی چیزی جور می‌کرد. اون هم مادری که تو نازونعمت بزرگ شده بود. پدرمم که نبودن بیشتر اوقات، و اگه کار می‌کردن و پولی می‌فرستادن، برای کل اهالی روستا می‌فرستادن، چون همه فامیل بودیم و درآمدی نداشتن. کلاس پنجم که بودم خواهر بزرگترم که ۱۵ سالش بود عقد کردن، بعد از اینکه ۱۱سالم شد یه خواهر کوچولو خدا بهمون داد که همه روستا خیلی دوستش داشتیم، چونکه دیگه بچه ی کوچیک کم بود. خواهرم دوساله شد که خانواده شوهرم اومدن خواستگاری، بابام هم نبود مادرم بهش زنگ زد قضیه رو گفت بابام قبول نکرد گفت دخترم کوچیکه و فقط ۱۳ سالشه ولی اونا اصرار کردن که الان که نمی‌خواد عقد کنند فقط اسمش باشه، بعد از دو سال عقد کنند با اصرار من، پدر ومادرم هم قبول کردن ... یه روز که با دخترعموم داشتیم روزنامه دیواری درست می‌کردیم بمناسبت میلاد پیامبر ص، خانواده آقام اومدن و یه نشونه آوردن و ما نامزد شدیم. جالب اینکه با اینکه تو یه روستا بودیم و فامیل ولی همدیگه رو خوب نمی شناختیم. همسرم بعد از راهنمایی، تو یه شهر دیگه درس میخوندن و دیر به دیر میومدن روستا، تو همون دوران بیشتر آشنا شدیم تا اینکه من سوم راهنمایی رو تموم کردم و پدرم هم از خارج برگشتن، من موافق دوسال نامزدی نبودم تا اینکه تصمیم گرفتیم تا پدرم برگشتن عقد کنیم. تقریبا ۱۴ سالم بود که عقد کردیم. دوران عقد هر دو در حال درس خوندن بودیم همسرم تو یه شهر دیگه، منم تو روستا، تا اینکه بعد از یک سال و نیم پدرم باز برگشتن و بعد از یه ماه، برادر بزرگم که ۱۹ سالش بود فوت شدن😔 خیلی بهمون سخت گذشت، از بس برادرم مهربون بودن و همیشه کمک حال همه، پدرم دیگه نتونست کار کنه کل موهای سرش تو اون چند ماه سفید شد، مادرم هم خیلی بی تابی می‌کرد. خواهرم کوچیکم چهار سالش بود، یک سال که از فوت برادرم گذشته بود، می فرستادمش پیش مامانم میگفتم بهش بگو برامون یه نی نی بیاره، مامانم هم بغلش می‌کرد و می‌بوسیدش. بعد از یه سال و خوردی از فوت برادرم، مادرم که چهل سال داشت حامله شد الحمدلله، خداروشکر خدا یه برادر بهمون داد، منم اخرای بارداری مادرم عروسی کردم با سلام و صلوات راهی خونه مادر شوهر شدیم😀 یه خونه تو روستا ساخته بودیم، اما چون کامل نبود اول عروسی رفتیم یه مدت خونه مادرشوهرم تا اینکه خونه مون یه کم کامل شد ولی کامل کامل نه، رفتیم خونه خودم ... چون هر دو بچه خیلی دوست داشتیم جلوگیری نکردیم و زود حامله شدم، سه ماهه بودم که رفتیم یه شهر دیگه، و چون پول پیش نداشتیم طلاهایی که تو عروسی بهم داده بودن، فروختم برا پول پیش خونه... تازه وارد پیش دانشگاهی شده بودم که دو روز بعد از اومدن به شهر جدید، یه روز صبح که برا نماز بلند شدم، حالم بد شد. جایی هم بلد نبودیم، هر مطبی میرفتیم دکتر نبود و نمیگفتن که برو زایشگاه تا اینکه تا عصر درد کشیدم و سقط شد. تا چند وقت خیلی حالم بد بود تنها و غریب تو یه شهری دور از خانواده با وضع مالی خیلی بد... بالاخره اون دوران سپری شد و منم درسم تموم شد، امتحان کنکور رو دادم و تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. چند ماه بعدش حامله شدم، کار شوهرم هم تویه شهر دیگه افتاد و منم دانشگاه همون شهر زدم باهم رفتیم اونجا... دوران حاملگیم با ویار سخت گذشت، میگفتم اولی بره مدرسه، بعدی رو میارم. بعد از تحمل درد زایمان، آخر سر بردنم اتاق عمل برای سزارین، میگفتم رضایت نمیدم، گفتن چاره ای نیست، سزارین نشی، بچت می‌میره... دخترم با روش سزارین بدنیا اومد و با خودش کلی برکت تو زندگیمون آورد. قبل از تولدش وام گرفتیم ماشین خریدیم. 👈ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۴٣ دوره دبیرستان درسم خیلی خوب بود طوریکه همه فکر میکردن حتما پزشکی قبول میشم اما خودم دنبال راهی بودم که بتونم با اون به خدا برسم. بالاخره در دوره ی پیش دانشگاهی تصمیم گرفتم دانشگاه نرم و برم حوزه.... سال آخر دبیرستان به همراه خانواده ام برای ادامه زندگی آمدیم تهران، چون برادرم که دو سال از من بزرگتر بودن، در تهران دانشگاه قبول شده بودن و ما بخاطر ایشون هجرت کردیم که من همیشه از این هجرت در اون سالها ناراحت بودم حتی با همون تفکر ساده ی خودم یه مدتی با خدا قهر کردم که چرا ما اهواز رو ترک کردیم اما نمیدونستم که قراره داستان های زیبایی رو خدا برام رقم بزنه، بالاخره حوزه چیذر در تهران قبول شدم و چون خیلی دوست داشتم زود ازدواج کنم😅 خداوند دعام رو مستجاب کرد و بلافاصله بعد از قبولی در حوزه و در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم و جالب اینجا بود که اون روزها خیلی به شهید مفتح متوسل میشدم که کمکم کنن یه همسر مومن و انقلابی قسمتم بشه. همسرم از خطه سرسبز شمال بودن و بخاطر اینکه در دانشگاه تهران رشته ی پزشکی قبول شده بودن سه چهار ماه بود که به تهران اومده بودن. ازدواج ما، ماجرای جالبی داشت. من مادرم روانشناس بنیاد شهید بودن و ایشون هم دوست داشتن با یک فرزند شهید ازدواج کنن برا همین چندبار به بنیاد شهید رفته بودن تا بتونن از طریق اونجا با یک فرزند شهید آشنا بشن که چندین بار هم با مامان خودم خواستگاری رفتن و بالاخره یکی از همکاران مادرم به همسرم گفتن این خانمی که باهاشون خواستگاری میری یه دختر خانم دارن که حوزه درس میخونن و همسرم هم یه روزی که رفته بودن بنیاد شهید که یه خواستگاری دیگه ای با مادرم برن، توی راه با مادرم مطرح کرده بودن که اجازه میدید بنده خواستگاری دخترتون بیام؟ همسرم سه سال از من بزرگتر بودن و ۲۰ سالشون بود، این رو هم بگم که کل فامیل پدری و مادریم هم با ازدواج در این سن، بشدت مخالف بودن. به هرحال با وجود همه ی انرژیهای منفی ای که از جانب فامیل به سمت من سرازیر میشد که چرا داری با آدمی که نه پول داره و نه ماشین و حالا حالاها درسش طول میکشه ازدواج میکنی؟!! ما واقعا زندگی رو با هم از صفر شروع کردیم منکه تک دختر بودم و به نوعی در ناز و نعمت بزرگ شده بودم هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم با سختیهای یک زندگی دانشجویی و با دست خالی، به میدان زندگی وارد بشم اما انگار تقدیر یه جوری رقم خورده بود که خداوند رشد من رو در این ازدواج قرار بده، بالاخره من جنوبی، همسرم شمالی، من حوزه، ایشون دانشگاه ولی ما وحدت حوزه و دانشگاه رو به دعای شهید مفتح رقم زدیم😁 من از اولش هم یعنی قبل از ازدواج خیلی به بچه علاقه داشتم خیلی زیاد بطوریکه توی خواستگاری چندین بار به همسرم تاکید کردم‌ که من بچه ی زیاد دوست دارم دلم میخواد ۴ تا بچه داشته باشم. اون موقع یعنی اواخر دهه ی هفتاد، بشدت با فرزندآوری مقابله میشد و تبلیغات خیلی گسترده و وسیعی ای در این زمینه صورت می‌گرفت طوری که همه ی اطرافیان ‌ما به یک بچه بسنده کرده بودن، حتی متاسفانه بچه مذهبی هامون... وقتی ما زندگیمون رو شروع کردیم، یه کم بابت گذران زندگی اذیت شدیم. البته خداوند لطفش رو در حق ما کامل کرد و هیچ وقت دستمون جلوی کسی دراز نشد، الان که ۲۵ سال از عقدمون گذشته واقعا میگم خدا رو شکر که از ابتدای زندگی روی پای خودمون ایستادیم و رزاقیت خداوند رو با تمام وجود لمس کردیم. اونموقع قانونِ دانشگاه علوم پزشکی این بود که هرکس دو سال و نیم از درسش گذشته باشه تازه میره تو نوبت تا یه سوییت در حد یک اتاق توی خوابگاه دانشجویی بهش بدن. به همین دلیل بهمون خوابگاه نمیدادن که مجبور شدیم یکسال و نیم عقد بمونیم که خیلی واقعا سخت بود ایشون خوابگاه، من خونه ی بابا، بالاخره رفت و آمد چون یکطرفه بود کار سخت میشد و همزمان با من، برادر هم عقد کردن که واقعا کار رو در دوران عقد، دو چندان سخت ولی خاطره انگیز کرده بود. خلاصه ما با حداقل امکانات بدون هیچ گونه تشریفات، ازدواج کردیم و فقط یک حلقه خریدیم. پدرمم اعتقاد خیلی محکمی داشتن که به بچه هام به هیچ عنوان کمک نمیکنم باید روی پای خودشون بایستن و مادرم هم که یه دونه دختر داشتن اصرار داشتن که حتما عروسی بگیریم به هرحال خانواده ی همسرم هم چندان وضع مالی خوبی نداشتن ما دلمون نمیومد اذیتشون کنیم فقط اینو بگم که همه چیز رو خدا جور کرد و عروسی به ساده ترین شکل ممکن صورت گرفت. ادامه در پست بعدی 👇👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۴۴ اول دبیرستان در حالی که در دنیایی بدور از هر دغدغه‌ای برای آینده سیر میکردم، ناگهان صدای قدم‌های دوره‌ی جدید زندگیم با آن همه هیاهو، منو به خودم آورد و انگار به یکباره پرتاب شدم به مرحله‌ بعد زندگی تا یک شبه بزرگ شدن رو تجربه کنم. خواستگاری و نامزدی و عقد و... بماند همه‌ی ماجراهایی که اتفاقی و یا ناخواسته بخاطر بی‌تجربگی هردو‌مان در دوره نامزدی و حتی سالها بعد از آن درگیرشان بودیم و بارها چنان ضربه‌های این آسیب بر پیکر جوان زندگی مشترکمان‌مان، کاری بود که آن را تا مرز از هم گسیختن پیش برد اما خدای مهربان، اراده کرده بود که این زندگی به بار بشینه و روزی چنان محکم و تنومند بشه که همه‌ی اون بی‌تجربگیها تبدیل به خاطرات ارزشمندی بشه برای راهنمایی جوانترها و البته رشد و تعالی ما دو نفر تا با فکر و آگاهی و ذهنی روشن و کاملا امید‌وار و با ایمان به تقدیر و قضای الهی و امتحانات مهربانانه و مدبرانه‌اش به ادامه‌ی راه خود فکر و برنامه‌ریزی کنیم. بعد از پایان دوم دبیرستان عروسی گرفتیم و از شهرستان راهی خانه بختم در تهران شدم، دبیرستان و دانشگاه رو پشت سرهم خوندم و تمام این مدت با وسواس مواظب بودیم که بچه دار نشیم چون باید درس میخوندم و کار میکردم و اینطوری انگار باکلاس تر بود. فرهنگ غلطی که ما دهه شصتیا رو با اون بار آوردن و هنوز از همون ناحیه داریم آسیب میبینیم و خواهیم دید. در این سالها من مشغول درس و دانشگاه و کار پاره‌وقت و گاهاً تفریح و مسافرت بودم و نه خودم و همسرم و نه اطرافیان به فکر بچه نبودیم و تنها چیزی که تشویق پدرو مادر و اطرافیانم را برمی‌انگیخت موفقیت‌های درسی و اجتماعی و ظواهر زندگی بود، اما از حق نگذریم تنها کسی که در این میان بهم گوشزد میکرد که دیگه دیره و تو باید بچه بیاری و سنت بالا بره سخت میشه، مادر همسرم بود که مدام به ما یادآوری میکرد، اما ما چنان به هم نگاه می‌کردیم و لبخند می‌زدیم گویی او نمی‌دانست و ما خیلی میدونستیم، او چه میدانست که دیگر دوره‌ی مادری و مراقبت و احساس وظیفه برای آن گذشته و الان دوره‌ی درس و کار و فعالیت اجتماعی زنان است و...😏 به هرحال بعد از ۸سال و پس از پایان دوره‌ی کارشناسی، به فکر بچه افتادیم، اونهم نه برای اینکه احساس وظیفه کردیم بلکه برای تکمیل پازل خوشی‌ها و البته موفقیت‌های زندگیمون و اون احساس نیاز طبیعی هر انسانی که خداوند به صورت غریزی در نهادش قرار داده، مثل لذت ازدواج، لذت خوردن، لذت موفقیت و مثل اینها. همسرم وسط همه‌ی مشغولیتهای کاری و علمیش با من کاملا موافق بود، اگر با بچه موافق بودم اونهم بود، اگر مخالف بودم اونهم حرفی نداشت و کلاً در مسیر انتخاب‌های زندگیم، شخصیتی صد در صد پشتیبان و حمایتگر داشت و هرگز کاری یا فکری رو بهم تحمیل نکرد، همیشه راهنما و هدایتگر بود و علاوه بر اون شخصی بسیار باهوش و باتجربه و باایمان بود، من به او و حرفهایش ایمان و اطمینان کامل داشتم و اونهم به من علی‌رغم سن کمترم اعتماد کافی داشت، به همین دلیل در هر انتخاب و تصمیمی، بدون تشویش و بگو مگو و اختلاف نظر زیاد، به سرعت به نتیجه می‌رسیدیم و انجامش می‌دادیم. در بحث بچه‌دار شدن هم وقتی لیسانسم رو گرفتم احساس کردیم دیگه وقتشه، همسرم مخالفتی نکرد و تصمیم مون رو گرفتیم، هفت ۸ ماهی گذشت و من دیگه احساس کردم باید به پزشک مراجعه کنم، بعد از آزمایش و سونوگرافی، دکتر مرضیه آقاحسینی که یکی از بهترین‌های بحث ناباروری زنان هستن گفتن که من ضعف تخمدان دارم و تخمکی که برای لقاح باید اندازه‌ش بین ۱۸ تا ۲۴ میل باشه، ۱۲ میل هست و من باید تحت نظر ایشون دارو مصرف میکردم، ۲ ماه متفورمین خوردم و بعد از ۲ ماه ۵ روز کلومیفن و بعد باید iui میشدم، همه‌ی اینارو زیر نظر ایشون انجام دادم و... اولین بارداریمو در سن ۲۵سالگی در حالی تجربه می‌کردم که به بارداری بعدی اصلا فکر نمی‌کردم و فقط از روی اجبار و اینکه بالاخره باید یه بچه داشته باشیم و این روند عادی زندگی رو که چندان هم بد به نظر نمیرسید باید طی کنیم، به موضوع نگاه می‌کردیم. همسرم را بارها دیده بودم که با بچه‌ها ارتباط خوبی نداشت و مخصوصا از نوزاد خوشش نمیومد، بخاطر همین نگران ارتباطش با فرزندمون بودم و حس خوبی به این موضوع نداشتم تا اینکه روز تولد دخترم فرا رسید و راهی بیمارستان شدیم، ساعاتی بعد به خواست خودم سزارین شدم که اونهم باز نتیجه‌ی تبلیغات غلط و تاثیرش در من بود. وقتی قیافه‌ی شاد و خندان، و رفتارهای سرشار از شادی و شعف همسرم رو در همون ساعات اول تولد دخترمون دیدم، همه‌ی اون نگرانی‌هام تبدیل به اطمینان و راحتی خیالی شد که آرامش رو بهم هدیه داد و من رو برای این راه طولانی و مرموز مادری، آماده و پر از انرژی کرد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۴۶ منم یه خانم ۳۴ ساله هستم. اولین فرزندم رو که باردار بودم پیش دکتر زنان در شیراز رفتم. گفتن به دلایلی سزارین میشی برو بیمارستان خصوصی حتما انجام میدم برات... این نه ماه همه چیز خوب و عالی بود تا وقت زایمانم رسید، رفتم بیمارستانی در شیراز. هرچی به دکتر زنگ زدن، گوشی رو برنداشت منو شب بستری کردن، گفتن صبح دکتر جواب میده، خلاصه تا صبح نخوابیدم از استرس و همسرمم رفتن منزل اونم تا صبح نخوابیده بود. صبح بدون هیچ سوالی منو بردن اتاق زایمان منم گفتم دکتر که نیامده بزارید بیاد من سزارین باید بشم اما ماما و پرستار قبول نکردن بدون اینکه من بدونم آمپول فشار زدن. بعد از چند ساعت طرفای ساعت ۱۰ صبح بود درد زایمان آمد سراغم، حالا هرچی زنگ به دکتر میزدن دکتر بازم جواب نمیداد. تا طرفای ۲ بعد ظهر دکتر آمد، همون دم در اتاق زایمان گفت به ماما اوضاع چطوره یه پچ پچ کردن و رفتن. به دکتر گفتم شما گفتید بیام خصوصی که سزارین بشم الان اصلا نگامم نمی‌کنید!! انقدر همسرم و بقیه التماس و خواهش کرده بودن که ببرید اتاق عمل، شما گفتید باید سزارین بشه چرا رهاش می‌کنید؟! دکتر هم اصلا جواب درست حسابی نداده بود. بعد طرفای ۴ بعد ظهر دکتر باز اومد، ماما باهاش تماس گرفت و گفت بیاید بچه بدنیا داره میاد. دکتر هم اومد دید ماما اشتباه گفته دادوبیداد سرش کرد گفت واسه چی منو از مطب الکی کشوندی بیمارستان؟ ماما گفت حال مادر خیلی بده... دکتردستگاه وکیوم گذاشت تا با کمک اون بچه بدنیا بیاد اما فایدی نداشت دکتر منو رها کرد، گفت میرم مطب،الکی بهم زنگ نزنید. چنددقیقه بعد از رفتن دکتر، من رفتم زیر دستگاه اکسیژن. نزدیک هشت و ربع شب بود، ماما گفت زنگ بزنید دکتر، خیلی خطرناک شده. زنگ زدن دکتر آمد، باز با دستگاه وکیوم با چندتا پرستار افتادن روی شکم من، بچه رو بدنیا آوردن... نوزاد گریه نکرد، با بی حالی کامل گفتم خانم دکتر چرا بچم گریه نکرد؟ گفت خسته بوده، آروم گریه کرد. من اصلا چشمام تار میدید همه جا رو دیگه منو آوردن تو بخش دیدم همسرم اصلا نمیاد پیشم. خانواده شوهرم همه ناراحت اصلا خوشحال نیستن.. منم گفتم چرا اینجورین، خلاصه جانم بگه برای شما، بچم خفه شده بود، احیا شده بود اصلا یه وضعی شده بود، تشنج کرده بود و... الهی واسه هیچ کسی این مصیبت اتفاق نیفته پسرم تو ان ای سیو بستری شد. خیلی روزای بدی بود. صبح تا ۵ بعد ظهر میرفتم بیمارستان پیش پسرم، بعد همسرم میامد ملاقات پسرم، منو می‌آورد خونه چون خیلی داغون بودم خییییلی... شب من و همسرم کلی گریه می‌کردیم، شوهرم دیگه به لرزه میفتاد تب ولرز شدید، دیگه چند ساعتی شوهرم آروم می‌کردم تا بخوابه بعد تازه خودم تو رختخواب تا طرفای ۲یا۳ گریه می‌کردم دیگه خوابم می‌برد از بس گریه می‌کردم. بعد واسه نماز صبح بیدار می شدیم، یه چای می‌خوردیم باز منو می‌برد بیمارستان و خودش مجبوری می‌رفت مغازه، ۲۱ روز همین شده بود کارمون ولی خانواده همسرم خداخیرشون بده خیلی کمک حالمون بودن خیلی... روز ۲۱ پسرم مرخص شد، و بعد از پنج ماه بردیمش دکتر، رفتیم ام ار ای از سر پسرم گرفتیم، رفتیم متخصص مغزواعصاب ببینه. ام ار ای رو دادم دکتر، منتظر شدم بگه عالیه چیزی نیست برید بسلامت چند دقیقه گذشت دکتر گفت این بچه آسیب شدید مغزی دیده، فلج مغزی شده به اصطلاح خودشون سی پی شده، گفت این بچه براتون بچه نمیشه بذارش کنار، فکر یه بچه دیگه باشید. بلند شو خانم برید بیرون بیمار بعدی بیاد. وای مردم و زنده شدم با صحبت این دکتر از خدا بی خبر، می خوای بگی، بگو لااقل اینجوری نگو شاید آدم سکته کنه... خداخیرش نده نابودم کرد هنوز که هنوز حالم خوب نشده بخاطر شوکی که بهم داد. اومدم بیرون از اتاق دکتر، شوهرم دیدم منو، زد تو سرش نشست زمین جلو همه منم فقط اشک می ریختم. همون ابتدای تولد دکتر به همسرم گفته بود ماجرا رو و حدودا پنج ماه همسرم خودشون تنهایی این غصه رو به دوش کشیده بودن و من از همه جا بی خبر بودم. محرم بود، امام حسین علیه السلام رو صدا زدم، وااای بدترین روز زندگیمون بود. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۴٧ فرزند اولم محمد مهدی را در سن بیست و یک سالگیم به دنیا آوردم و دقیقا بعد از دو سال و بیست روز فرزند دومم فاطمه خانم به دنیا آمد. از لحاظ مالی زیاد روبه راه نبودیم ولی عنایت و لطف الهی بعد از هر فرزند در زندگیمون کاملا مشهود بود. دخترم که پیش دبستانی رفت شروع کردم به تحصیل و کارشناسی را با دو فرزند گرفتم. اواخر تحصیلم بود که متوجه شدم فرزند سوم را باردار هستم وهنوز دو ترم دیگر مانده بود با لطف خدا و همکاری همسرم، دخترم حین امتحاناتم به دنیا آمد. و جالب‌تر آنکه آن ترم در دانشگاه در رشته خودم نفر دوم شدم. بعد از پایان کارشناسی، بعد از یک فاصله چند ماهه ارشد را شروع کردم وحین تحصیل کار تدریس را شروع کردم و خدا را شکر با آمدن فرزند سوم اوضاع مالی کمی روبراه شد. تا اینکه فرمایشات حضرت آقا و ناراحتی ایشان مبنی بر تحدید نسل و کنترل جمعیت ما را برا آن داشت که برای فرزند چهارم اقدام کنیم که مخالفت اطرافیان و تعجب آنان از اینکه چهار تا بچه....!! البته این رو هم بگم که در اقوام، اغلب دو یا یک فرزند دارند که همین باعث می شد که من را نیز از آوردن بچه منصرف کنند. اما گوشم بدهکار این حرفا نبود. رهبرم امر کرده و من باید از ایشان تبعیت می کردم. بار دیگر خداوند عنایت کرد و فرزند چهارم را در سن ۴۰ سالگی باردار شدم. من دل به فرموده رهبرم دادم و می‌دانستم که دست خداوند حافظ و مراقب کودکم است و فقط توکل به او کردم. در ماه پنج بارداری بودم که پسرم در یک سانحه از دنیا رفت و من ماندم و خاطرات و داغ عزیز از دست رفته ام... چهار و ماه و نیم بعد علیرضام به دنیا آمد و شد شبیه محمد مهدیم و من هر روز خدا را شکر می کنم که لطفش شامل حالم شد و این عزیز دل را برای من هدیه کرد تا جای خالی پسرم کمتر آزارم دهد. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۴۸ من متولد ۷۲ هستم. سال نود در سن ۱۸ سالگی علیرغم مخالفت خانواده و اطرافیان با همسرم ازدواج کردم. همسرم از لحاظ مالی اصلا شرایط خوبی نداشت و همه اطرافیان مطمئن بودن من کارم به طلاق میکشه چون به قول اونا من سختی نکشیده بودم تو زندگیم و توانایی تحمل بی پولی رو نداشتم. ولی خداروشکر که حرفای اونا ثمری نداشت و با توکل به خدا زندگیمونو شروع کردیم. همه به من میگفتن چقدر زود ازدواج کردی و من میگفتم من عاشق اینم مادر بشم و واقعا دلم بچه های زیاد میخواد. بعد از ازدواج همزمان که دانشگاهم شروع شد از همسرم خواستم که برای بچه اقدام کنیم، ایشون مخالف بودن چون میگفتن من درآمد بالایی ندارم، خونه و ماشین نداریم. ولی من میگفتم به این چیزا نیست و خدا کمک میکنه. ۳ ماه بعد عروسی اقدام به بارداری کردیم ولی نشد. هرماه چشم انتظار بودم. هرروز روزشماری میکردم و نمیشد. خیلی گریه میکردم. دوستانم و فامیل که با من ازدواج کرده بودن همه بچه دار شدن و من فقط اشک میریختم. هر روز خبر بارداری کسی از آشنایان رو میشنیدم و دلم میسوخت به حال خودم. خیلی دکتر میرفتیم و میگفتن سالمید. هر سال میگذشت و من نتیجه ای نمیدیدم. تهران قم و مشهد و شهر خودمون همه جا هر دکتری، معرفی میکردن میرفتیم ولی بی نتیجه. زخم زبونا، حرفای خانواده ی شوهر، دوست و غریبه و آشنا همه منو داشت از بین میبرد. ۵ سال گذشت. همسرم کار بهتری پیدا کرد و درآمدش بیشتر شد. منم درسمو خوندم و لیسانس تموم شد و فوق لیسانس رو شروع کردم که هم سرم گرم باشه هم از وقتم استفاده ای کرده باشم. بعد از ۵ سال یک دکتر آب پاکی رو، رو دستمون ریخت و گفت بارداری طبیعی براتون امکان پذیر نیست و شما فقط باید ای وی اف کنید و راهی ندارید. دنیا رو سرم خراب شد. چون هزینش برامون خیلی بالا بود. بازم من امیدوار بودم میگفتم ما هم بچه دار میشیم و به دکتر رفتن با وجود مخالفتهای شوهرم ادامه میدادم و انواع و اقسام داروها و آمپول ها رو استفاده میکردیم. به پیشنهاد اطرافیان طب سنتی هم رفتیم ولی نتیجه نگرفتیم. انقدر نذر و نیاز کرده بودیم که حد نداشت ولی دیگه کم کم داشتیم ناامید میشدیم. شوهرم میگفت دیگه بسه دکتر نرو اگه خدا میخواست بده میداد ما قسمت نیست بچه دار بشیم و دیگه نمیذاشت دکتر برم. هربار از سرکار میومد گریه میکردم به دست و پاش میفتادم ولی میگفت نه،من دیگه سرمایه ای ندارم که برای این کار هزینه کنم. خدا نمیخواد و تو به زور از خدا بچه میخوای. بارها همه میگفتن تو که انقد بچه دوست داری چرا بچه نمیارین الکی درسمو بهونه میکردم و میگفتم حالا وقت هست و کسی نمیدونست من بیچاره چقدر سختی کشیدم. روزها و ماهها و سالها میگذشتن. ۸ سال گذشت. مراکز ناباروری میگفتن اول چند بار ای یو ای کنید اگر نشد ای وی اف. شوهرم قبول نمیکرد ولی من میدونستم راهی جز این نیست. بلاخره با اصرار من همسرم قبول کرد چند بار ای یو ای کردیم ولی بی نتیجه. بدنم واقعا بی جون شده بود. خیلی آمپول مصرف میکردم و افسردگی هم باعث شد بیخیال درمان بشم. ۹ سال از زندگی مشترک گذشت. منی که به عشق بچه داشتن و مادری ازدواج کرده بودم در حسرت بچه داشتن میسوختم. هرسال میرفتم مراسم شیرخوارگان و قسم میدادم که یک نگاهی هم به من کنن. من نمیتونم حال اون روزهام رو توصیف کنم خیلی خیلی دلم بی طاقت شده بود. داشت سی سالم میشد. نگران بالا رفتن سنم بودم. خیلی با شوهرم بحث داشتم که قبول کنه ای وی اف کنیم و قبول نمیکرد. یک بنده خدایی یک دکتر در تهران بهم معرفی کرد به شوهرم گفتم گفت حرفشو نزن خدا نمیخوادو این حرفا. یک روز تصمیم گرفتم بدون اجازه ی همسرم از این دکتر هم نوبت بگیرم. دقیقا آذر ۹۹ بود. تماس گرفتم و برای خرداد ١۴٠٠ بهم نوبت دادن. نور امیدی تو دلم روشن بود گفتم تا اون موقع همسرمو راضی میکنم. عید ١۴٠٠ شد. همون عید خونه ی مادر همسرم رفتیم. همه جاری ها و خواهر شوهرام با کوچولوهاشون بودن و من تک و تنها. حتی جاری های بعد از من هم بچه داشتن ولی من نه. پدرشوهرم یک سری حرفای بدی بهم زدن که اشکمو در آوردن و دلم خیلی شکست. تا به حالا پیششون گریه نکرده بودم. در اتاق رو بستم و زار زدم. هیچوقت یادم نمیره. بعد از این اتفاق به همسرم گفتم خواهش میکنم این دکتر رو هم بریم قسم میخورم دیگه اسم دکتر رو نیارم و راضی شد. خرداد شد و من با هزار امید به مطب دکتر رفتم. ایشونم گفتن فقط باید ای وی اف کنید. همسرم دنبال وام رفت، منم مقداری طلا فروختم. آزمایشها و عکسها و تمام مراحل رو از اول طی کردیم. روزای سختی بود ولی نور امیدی در دلم می تابید. احساس می‌کردم تا مادرشدن فاصله ای نیست. همش از خدا میخواستم ناامیدم نکنه و میگفتم قدرت تو بالاتر از تمام قدرت هاست. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۴۹ من فقط یه برادر دارم با فاصله ی ۸ سال کوچیکتر از خودم، مادرم از همون ابتدای زندگی شاغل بودن، اول مربی مهد بودن و بعد کارمند شدن، من از دوران راهنمایی تا دانشگاهی تماما خوابگاهی بودم، و مادرم چون سرگرم کار و همکار بودن نه احساس نیاز به فرزند بیشتر داشتن، نه از دوری من چندان اذیت میشدن، اما وقتی که سال دوم دانشگاه ازدواج کردم، و مادرم کم کم تو پروسه ی بازنشستگی افتادن، کم کم احساس خلأ میکردن، تا جاییکه بنده فرزند اولم بدنیا اومد و مادرم بازنشسته شد و شدیدا بی قرار و بی تاب ما، تو پرانتز بگم البته بنده خیلی زودتر ازینها نیاز به ازدواج داشتم چون پختگی روحی و جسمی رو داشتم، ولی متأسفانه پدر و مادرم هر خواستگاری رو که از ۱۶ سالگی میومد از فامیل و همشهری گرفته تا دوست و آشنا، رو به دلایل واهی و بی اساس رد میکردن، ولی خب خداروشکر توسل های من نتیجه داد و سال دوم دانشگاه به لطف خدا ازدواج کردم. خانواده شوهرم پر جمعیت بودن و من خوشحال اینکه وارد جمع زیاد میشدم، اصلا هروقت تو دوران عقد می‌رفتیم خونه مادر شوهرم من کیف میکردم، رفت و آمد و برو بیا بود، خلاصه برا منی که همیشه خونه مون سوت و کور بود بسیار جذاب و دلنشین بود. خلاصه اینکه فرزند اولم بدنیا اومد، و ما به خاطر شغل همسرم در پایتخت و دور از خانواده ها زندگی میکردیم که همزمان مادرم بازنشسته شد و بی قراریهاش شروع شد، هر روز تلفن میزد و گریه و بی تابی که دخترهای مردم هر روز میرن خونه شون و شما نیستید، خونه ما سوت و کوره، خلاصه روزهای بسیاااااااار بدی رو سپری کردیم بسیاااار پر تنش با ناراحتی و گریه و افسردگی های پی در پی مادرم سپری شد، البته هم چنان هم ادامه داره. الان دو فرزند دارم با فاصله ی ۲ سال و نیم، و بی صبرانه منتظر هستم خداوند درهای رحمتشو باز کنه و باز هم فرزندان سالم و صالح و خوش قدم و پر روزی بهم بده. از خداوند خواستم منو لایق بدونه و فرزندان زیادی رو با فاصله ی کم بهم عنایت کنه، بلکه تونسته باشم قدمی خیر برای کشورم، رهبرم، خودم، خانواده ام و بچه هام برداشته باشم. همچنین دعا میکنم تو این ماه رجب دامن همه ی چشم انتظارها سبز بشه، الهی آمین. امااا دوستان، اینو به جد بهتون میگم، مادر من الان واقعا احساس تنهایی شدیدی می‌کنه و همش میگه ای کاش به جای اینکه مربی مهد میبودم، نشسته بودم تو خونه و پنج شش تا فرزند میآوردم و از بچه های خودم نگه داری میکردم، برا بچه های خودم کاردستی درست میکردم و شعر و قصه میخوندم😢 مادرم به شدت پشیمان، ناراحت و افسرده است، بماند که خود بنده که نه هم‌صحبتی دارم نه خواهری، دارم تو شهر غریب چقققققدر سختی میکشم، از طرفی تمام بار و فشار روانی تنهایی پدر مادرم رو دوش منه، اگر چند تا خواهر برادر دیگه داشتم اونها جای خالی ما رو پر میکردن. اصلا ایقققدر مشکلات داره تعداد کم فرزندان که نمی‌دونم کدومشون رو بگم براتون، خودم که تنهام و خواهر و هم‌صحبتی ندارم، بچه هام هم طفلک ها نه خاله ای دارن، نه عمه (البته سه تا عمو دارن و یکی دایی). تو خانواده ی خودم بچه هام همبازی ندارن، چون برادرم هنوز ازدواج نکرده. خوشبختانه تو خانواده ی همسرم دو تا پسرعمو دارن، ولی خب ما دور هستیم و دوماه یک بار یا سه ماه یکبار اونم پنج شش روز فقط میتونیم سر بزنیم، ولی خب همینم خوبه شکر. همسرم هم طفلک چقققدر اذیت شد به خاطر مادرم، چون مامانم خیلی گریه و زاری میکرد، و این رو کیفیت زندگی من تأثیر داشت، خلاصه داغون شدم تا تونستم کمی توازن و تعادل برقرار کنم بین همسرم و خانواده خودم. خلاصه بهتون بگم به قدری به قدری تبعات بدی داره تعداد کم فرزندان که باورتون نمیشه، به خاطر مسایل مالی و غیره اجازه ندید این ظلم بزرگ به فرزندانتون بشه، باور کنید اگر دنیا دنیا رفاه مادی براشون فراهم کنید، هیییییچ وقت جای خواهر برادر و عمه و خاله و دایی و عمو رو براشون پر نمیکنه. واقعا دوست دارم ریز جزئیات مشکلاتم و بگم که درک کنید چققدر این مسئله مهمه ولی خب ده دوازده صفحه میشه، به خودتون و به بچه هاتون رحم کنید. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۵۱ من یه ۷۳ ای هستم. سال اول حوزه رو تموم کرده بودم که تابستونش به صورت سنتی با جناب همسر ازدواج کردم. خریدمون واسه عقد یه حلقه بود و یه لباس عقد. مهر شد و من دوباره رفتم کلاس و خوابگاه میموندم و آخر هفته ها میومدم خونه و تو این ایام هم مشغول خونه سازی بودیم. سال سوم بودم که ایام تعطیلات نوروز و سالروز تولد حضرت زهرا سلام الله علیها عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون. من خیلی ذوق داشتم که بارداری رو تجربه کنم. مثل بقیه اصلا بچه دوست نبودم. اتفاقا بعضی اوقات دیگران ازم ناراحت میشدن که چرا کوچولوشونو ناز نمیکنم. اما خوب واقعا تعمدی نداشتم. خداروشکر همسرم موافقت کردن و ۶ماه بعد عروسیمون باردار شدم. واقعا بارداری خیلی حس قشنگیه. انشاالله که همه ی خانم ها بتونن تجربش کنن. اینکه یه موجود دیگه داره تو وجودت رشد می‌کنه واقعا لذت بخشه. درسته که از نظر جسمی مادر خیلی اذیت میشه ولی با همونم میشه کلی واسه خدا ناز کرد😍 وقتی که بچه حرکت می‌کنه واقعا لذت بخشه😃 ولی حالا که خودم مادرم و بچه دارم بچه ها یه قداست خاصی دارن برام، واقعا که شیرینن. من سال چهارم بودم میخواستم مرخصی بگیرم اون ترمو نرم اما مامانم گفت برو ما هستیم و واقعا کمکم کردن. همیشه میگم اگه اونا نبودن من دوسال باقی مونده رو نمی‌تونستم بخونم. گذشت تا اینکه علی آقای ما وسط امتحانات ترم دوم روز امتحانم به دنیا اومد😄 اون امتحانو و امتحان بعدشم نتونستم بدم. پسرم زردی داشت و چند روزی بیمارستان بود. ولی روز یازدهم رفتم و مابقی امتحانو دادم. سال بعدشم که سال پنجم بودم مرخصی با امتحان گرفته بودم. اما چون درسای تخصصی سخت بود حتما باید می‌بودم تا بفهمم واسه همین صبح ها مادر و پدرم میومدن دنبال پسرم و اونو میبردن خونه شون و منم بعد کلاس میرفتم. پسرم تا نزدیک یک سال خواب درستی نداشت. واقعا سخت بود. همیشه از بیخوابی بدن درد داشتم😒 وقتایی هم که می‌خوابید نمی‌دونستم درس بخونم یا به خونه برسم یا استراحت کنم. اما بالاخره اون سال هم تموم شد و پسرم خوابش کم کم خوب شد و بعدشم پایان نامه رو نوشتم و تموم شد. اما یه ندای درونی هی می گفت بازم بچه بیارید😅 ما هم حرف گوش کن. بالاخره بعد چند ماه دخترمو باردار شدم. پسرم ۳ ساله بود که خدا فاطمه خانومو بهمون داد. چند ماه اول خیلی سختم بود. دخترم همیشه بغل بود. تا کم کم افتادم رو روال. اما خیلی ها میگفتن چرا زود یکی دیگه آوردین. صبر می کردین یکم بزرگتر می‌شد بعد دومی. بعضی ها هم که کلا میگفتن فلانی که بچه اشو مامان باباش بزرگ میکنن.😒 نمی‌گم همه چی گل وبلبله. سختی داره زیاد اما شیرینش خیلی از سختیش بیشتره. دخترم یه سال و چند ماهش بود که دوباره تصمیم گرفتیم یکی دیگه بیاریم. اقدام کردیم و چند ماه بعدش باردار شدم. و من همچنان عاشق بارداری اما خوب این دفعه سخت تر بود. هم به بچه شیر میدادم هم ویار و هم بارداری حسابی ضعیف شده بودم تا اینکه ۴ماه که تموم شد هم کم کم ویارم خوب شد. هم بچمو از شیر گرفتم. و تمام این مدت به خانواده ها نگفته بودیم. چون عکس العملشونو میدونستیم. بعد تعیین جنسیت به مامانم گفتم. اونم گفت از اول فهمیده بودم😂😂😂 عید اون سال خیلی حرف شنیدم. بعضی‌ها که حسابی تشویقم میکردم و منم کلی کیف میکردم🙈😂 و خیلی ها هم میگفتن زود بود و مگه ما واسه پدرو مادرامون چی کار کردیم و... یکی خیلی باحال بود مثلاً اومد منو نصیحت کنه منم میگفتم می‌خوام شش هفتا دیگه بیارم. بهم گفت تو که نماز می‌خونی و روزه میگیری چرا میخوای آنقدر بچه بیاری😳 خداروشکر زینب خانوم هم امسال محرم اومد پیشمون. بچه کوچیک سختی داره اما واقعا لذت بخشه. بچه هام آبجی کوچولوشونو خیلی دوست دارن. پسرم هروقت از پیش دبستانی بر میگرده اول میاد پیش زینب. الان دیگه علی و فاطمه حسابی باهم بازی میکنن. و من واقعا لذت میبرم از بازی هاشون. از خنده هاشون. از دونفری خرابکاری هاشون😁 البته ناگفته نماند که جناب همسر خیلی کمک میکنن. خدا خیرشون بده دیگه واسه خودش مادری شده😅😂 ما اوایل که عروسی کرده بودین خیلی شرایط سختی داشتیم. اما حالا با سه تا بچه واقعا خیلی داریم راحت تر زندگی میکنیم و من همه ی این برکت ها رو از صدقه سری بچه ها می‌دونم. واقعا که خدا با وجود بچه ها بیش از بیش به زندگیمون برکت داده. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۵۱ من یه ۷۳ ای هستم. سال اول حوزه رو تموم کرده بودم که تابستونش به صورت سنتی با جناب همسر ازدواج کردم. خریدمون واسه عقد یه حلقه بود و یه لباس عقد. مهر شد و من دوباره رفتم کلاس و خوابگاه میموندم و آخر هفته ها میومدم خونه و تو این ایام هم مشغول خونه سازی بودیم. سال سوم بودم که ایام تعطیلات نوروز و سالروز تولد حضرت زهرا سلام الله علیها عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون. من خیلی ذوق داشتم که بارداری رو تجربه کنم. مثل بقیه اصلا بچه دوست نبودم. اتفاقا بعضی اوقات دیگران ازم ناراحت میشدن که چرا کوچولوشونو ناز نمیکنم. اما خوب واقعا تعمدی نداشتم. خداروشکر همسرم موافقت کردن و ۶ماه بعد عروسیمون باردار شدم. واقعا بارداری خیلی حس قشنگیه. انشاالله که همه ی خانم ها بتونن تجربش کنن. اینکه یه موجود دیگه داره تو وجودت رشد می‌کنه واقعا لذت بخشه. درسته که از نظر جسمی مادر خیلی اذیت میشه ولی با همونم میشه کلی واسه خدا ناز کرد😍 وقتی که بچه حرکت می‌کنه واقعا لذت بخشه😃 ولی حالا که خودم مادرم و بچه دارم بچه ها یه قداست خاصی دارن برام، واقعا که شیرینن. من سال چهارم بودم میخواستم مرخصی بگیرم اون ترمو نرم اما مامانم گفت برو ما هستیم و واقعا کمکم کردن. همیشه میگم اگه اونا نبودن من دوسال باقی مونده رو نمی‌تونستم بخونم. گذشت تا اینکه علی آقای ما وسط امتحانات ترم دوم روز امتحانم به دنیا اومد😄 اون امتحانو و امتحان بعدشم نتونستم بدم. پسرم زردی داشت و چند روزی بیمارستان بود. ولی روز یازدهم رفتم و مابقی امتحانو دادم. سال بعدشم که سال پنجم بودم مرخصی با امتحان گرفته بودم. اما چون درسای تخصصی سخت بود حتما باید می‌بودم تا بفهمم واسه همین صبح ها مادر و پدرم میومدن دنبال پسرم و اونو میبردن خونه شون و منم بعد کلاس میرفتم. پسرم تا نزدیک یک سال خواب درستی نداشت. واقعا سخت بود. همیشه از بیخوابی بدن درد داشتم😒 وقتایی هم که می‌خوابید نمی‌دونستم درس بخونم یا به خونه برسم یا استراحت کنم. اما بالاخره اون سال هم تموم شد و پسرم خوابش کم کم خوب شد و بعدشم پایان نامه رو نوشتم و تموم شد. اما یه ندای درونی هی می گفت بازم بچه بیارید😅 ما هم حرف گوش کن. بالاخره بعد چند ماه دخترمو باردار شدم. پسرم ۳ ساله بود که خدا فاطمه خانومو بهمون داد. چند ماه اول خیلی سختم بود. دخترم همیشه بغل بود. تا کم کم افتادم رو روال. اما خیلی ها میگفتن چرا زود یکی دیگه آوردین. صبر می کردین یکم بزرگتر می‌شد بعد دومی. بعضی ها هم که کلا میگفتن فلانی که بچه اشو مامان باباش بزرگ میکنن.😒 نمی‌گم همه چی گل وبلبله. سختی داره زیاد اما شیرینش خیلی از سختیش بیشتره. دخترم یه سال و چند ماهش بود که دوباره تصمیم گرفتیم یکی دیگه بیاریم. اقدام کردیم و چند ماه بعدش باردار شدم. و من همچنان عاشق بارداری اما خوب این دفعه سخت تر بود. هم به بچه شیر میدادم هم ویار و هم بارداری حسابی ضعیف شده بودم تا اینکه ۴ماه که تموم شد هم کم کم ویارم خوب شد. هم بچمو از شیر گرفتم. و تمام این مدت به خانواده ها نگفته بودیم. چون عکس العملشونو میدونستیم. بعد تعیین جنسیت به مامانم گفتم. اونم گفت از اول فهمیده بودم😂😂😂 عید اون سال خیلی حرف شنیدم. بعضی‌ها که حسابی تشویقم میکردم و منم کلی کیف میکردم🙈😂 و خیلی ها هم میگفتن زود بود و مگه ما واسه پدرو مادرامون چی کار کردیم و... یکی خیلی باحال بود مثلاً اومد منو نصیحت کنه منم میگفتم می‌خوام شش هفتا دیگه بیارم. بهم گفت تو که نماز می‌خونی و روزه میگیری چرا میخوای آنقدر بچه بیاری😳 خداروشکر زینب خانوم هم امسال محرم اومد پیشمون. بچه کوچیک سختی داره اما واقعا لذت بخشه. بچه هام آبجی کوچولوشونو خیلی دوست دارن. پسرم هروقت از پیش دبستانی بر میگرده اول میاد پیش زینب. الان دیگه علی و فاطمه حسابی باهم بازی میکنن. و من واقعا لذت میبرم از بازی هاشون. از خنده هاشون. از دونفری خرابکاری هاشون😁 البته ناگفته نماند که جناب همسر خیلی کمک میکنن. خدا خیرشون بده دیگه واسه خودش مادری شده😅😂 ما اوایل که عروسی کرده بودین خیلی شرایط سختی داشتیم. اما حالا با سه تا بچه واقعا خیلی داریم راحت تر زندگی میکنیم و من همه ی این برکت ها رو از صدقه سری بچه ها می‌دونم. واقعا که خدا با وجود بچه ها بیش از بیش به زندگیمون برکت داده. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۵۴ من متولد سال ۷٠ هستم و دوران کودکی رو در خانواده کاملا مذهبی بزرگ شدم. با مادرم هرشب جمعه به امامزاده شهرمون میرفتیم و دعای کمیل رو میخوندیم. نماز و روزه هام به جا بود و هر سال اعتکاف میرفتیم و سالی یکبار به پابوس آقا امام رضا. همه چیز خوب پیش رفت تا من وارد دبیرستان شدم. طی این ۴ سال عقاید من عوض شد. مثلا معتقد بودم آدم میتونه خدارو دوست داشته باشه و با خدا حرف بزنه اما موهاش هم بیرون بذاره. هیچ وقت اهل آرایش صورت یا مو نبودم و انجام هم نمی‌دادم. همه چیز فقط در حد حرف بود و همین حرف ها، ایمانم رو سست می‌کرد. درسم خیلی خوب بود و شاگرد اول مدرسه بودم. علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم. سال آخر دبیرستان، یکی از اقوام که ۱۲ سال از من بزرگتر بودن و یک ازدواج ناموفق داشتن به خواستگاری من اومدن. اما خانواده ام خیلی شدید مخالفت کردن. خواستگارم شهر دیگری زندگی میکردن و سالی یکبار با خانواده تشریف میاوردن شهر ما و شناخت خیلی کمی از هم داشتیم اما همون بار اولی که اومدن، به دلم نشستن. بعد از این جریان من دانشگاه امتحان دادم و یه رشته خوب در دانشگاه دولتی معتبر قبول شدم. اما متاسفانه پدرم مخالفت کردن و به من اجازه دانشگاه رفتن رو ندادن. تک دختر بودم و دوتا برادر کوچیکتر داشتم، تقریبا همیشه هرچی خواسته بودم، برام فراهم بود و بخاطر زحمت های پدرم در رفاه نسبی بزرگ شده بودم. اما با شنیدن این حرف و خبر خیلی شوکه شدم. از شهریور تا آخر مهر من به پدرم اصرار و التماس میکردم اما ایشون قبول نکردن و من باید خونه نشین میشدم. دوران خیلی سختی بود و به شدت منزوی و گوشه گیر شدم. چندماه بعد خانواده راهی کربلا شدن اما من چون حال و روز خوبی نداشتم بزرگترین اشتباه رو کردم و نرفتم و خواسته ام رو توی یک نامه برای آقا فرستادم. بعداز عید دوباره شروع کردم به خوندن که باز امتحان بدم شاید فرجی شد. خواستگارم توی این مدت دوباره واسطه فرستاده بودن اما جواب منفی گرفتن تا اینکه بعداز چندین بار درخواست داییم با مادرم صحبت کردن و ایشون رو راضی کردن. اون سال من هم کنکور دادم و هم با هزار ترس و لرز و مخالفت خانواده ها و علاقه ای که به خواستگارم داشتم، سر سفره عقد نشستم. عقد کردیم اما پدرم اصرار داشتن حتما باید سریع ازدواج کنید و ما رسم نداریم دختر عقد بمونه. در عرض ۳ ماه با اینکه همسرم پس اندازی نداشتن و هیچ گونه حمایت مالی و معنوی از خانواده شون نداشتن با هر سختی و مشکلی، تنهایی و بدون هیچ کمکی با وام و قرض و قوله خونه ای اجاره کردیم و مراسم عروسی گرفتیم. خانواده همسرم به عنوان مهمان شب عروسی آمدن شهر ما و ۲ روز بعد هم رفتن دریغ از اینکه یک لیوان آب به دست مهمون ها بدن یا اینکه صاحب مجلس باشن و... با این اوصاف ما مهر ماه سال ۹۱ رفتیم سر خونه زندگیمون و اولین شرطمون باهم این بود که هیچ وقت بچه دار نشیم. ناگفته نمونه که من دانشگاه رو قبول شدم و با اجازه همسرم ثبت نام کردم. اوایل مهر بود دقیقا ۳ روز بعد از عروسیمون که بهم خبر دادن همسرت رو بازداشت کردن و کلانتری هست. وقتی رفتم اونجا متوجه شدم همسرم هنوز به همسر سابقشون مهریه بدهکار هستن و قسط هاشون عقب افتاده و اگر پول رو جور نمی‌کردیم، همسرم رو می‌بردن زندان و من از این جریان خبر نداشتم و قبل از ازدواج هیچی به من و خانواده ام نگفته بودن، نه خودشون و نه خانواده شون. من به خیلی ها رو زدم و کمک خواستم اما هیچ کس هیچ کمکی نکرد و شروع کردن به شماتت و بدگویی و به هم زدن زندگیمون. هر کی رد میشد آتیشی توی زندگیم مینداخت و میرفت. وقتی از پدر شوهرم کمک خواستم ایشون گفتن به من ربطی نداره و گوشی رو قطع کردن. تمام نگرانی من از زندان رفتنشون این بود که کارشون رو از دست میدن، با توجه به اینکه شغل اداری خوبی داشتن. هر طوری بود پدرم با رو زدن و ریش گرو گذاشتن و به صورت امانی از یکی از دوستاشون که طلا فروش بودن ۱۳ تا سکه تمام آوردن و فردا صبح رفتن دادگاه تحویل دادن و همسر من آزاد شد. همسرم از پدرم خواسته بودن که کمکشون کنن و ایشون تا یک هفته پول رو برمیگردونن. اما این یک هفته هیچ وقت نیومد. قرار شده بود پدر شوهرم سند خونه شون رو به شوهرم بدن که وام بگیرن و شوهرم قسطش رو بده. اما هربار که میرفتن بانک و کارهاشو رو انجام می دادن و ما منتظر خبر بانک برای پرداخت بودیم بلافاصله با برگشت همسرم به شهر ما سند رو برمیداشتن و میگفتن نمیخوام وام بگیرم با اینکه خودشون با رضایت قلبی سند رو می ذاشتن. این جریان تا عید همون سال طول کشید. روزگار ما سیاه شده بود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۵۶ هجده سالم بود که نیازم به ازدواج با ورود به دانشگاه شدیداً رخ نمایاند😅. دختری که تا دیروز سرگرم درس و کنکورش بود حالا با ورودش به یک دنیای متفاوت تغییر کرده بود. عموماً برای ماهایی که توی خانواده‌های مذهبی و مقید متولد میشیم، داشتن رابطه‌‌ی دوستی با جنس مخالف جزء خط قرمزهاست. همین نیاز به ازدواج رو ضروری‌تر میکنه چون با دیدن روابط عاطفی و صمیمانه‌ی مختلط دانشجوها، تحمل مجردی و رعایت تقوا خیلی سخت‌تر میشه.😞 با اینکه توی دانشگاه هم حسابی درگیر کلاس و درس و فعالیت‌های اجتماعی بودم ولی تمام روز این حس نیاز به داشتن مخاطب خاص اذیتم می‌کرد. این وسط وجود خواستگارای زیاد و رد شدن مکررشون بدون حتی پرسیدن نظر من، تحمل شرایط رو خیلی بدتر و سخت‌تر میکرد. درست زمانی که من به سن ازدواج رسیده بودم، هنوز چندتا خواهر مجرد داشتم که مادرم با ازدواج همه‌مون مخالف بود. مادرم زن بسیار زحمت‌کش و سختی‌کشیده‌ای هست اما اصولا آدم ازدواجی‌ای نبود😄. خودش هم به زور و فشار اجتماعی مجبور شده بود درس رو کنار بذاره و ازدواج کنه شاید به‌ همین خاطر هم همیشه ازدواج رو مانع رشد و خوشی خودش و ماها می‌دونست و می‌گفت حالا فکر کردین خونه‌ی شوهر چخبره بابا😒، هرچی دیرتر ازدواج کنین کمتر سختی می‌کشید و به آرزوهاتون راحت‌تر می‌رسین😕 بخاطر همین تا میتونست برای شوهر ندادن ما بهونه و توجیه می‌آورد. من و خواهرام خواستگارای مذهبی و تحصیل‌کرده و خیلی خیلی خوبی داشتیم ولی مادرم برای رد کردن همه‌شون بهونه داشت. اگه تو مقطع لیسانس واسمون خواستگار میومد بهشون می‌گفت دخترم داره درس می‌خونه تا درسش تموم نشه شوهرش نمیدم! بعد که لیسانس می‌گرفتیم به خواستگارا میگفت تا خواهر بزرگترش شوهر نکنه این یکیو شوهرش نمیدم! بعد که خواهر بزرگتر ازدواج میکرد بهشون می‌گفت چون دختر عقد کرده تو خونه داریم درست نیست این یکی الآن شوهر کنه، دومادا باهم مقایسه میشن و روابط دخترام باهم بد میشه! خواهر بزرگتر می‌رفت سر خونه‌زندگی‌ش، باز مادرم میگفت تازه جهیزیه دادیم سخته برامون الان دوباره جهیزیه بدیم. گاهی وقتی یه خواستگار فول‌آپشن رو بدون داشتن هیچ دلیل موجهی رد می‌کرد، می‌گفت حتما قسمت‌تون نبوده وگرنه اگه خدا میخواست خب دهن منو می‌بست☹️😳 یا وقتی میدید یکی خیلی شرایطش عالیه و و توی گلوی یکی‌مون حسابی گیر کرده، حس وجدان درد رو تحریک می‌کرد که اگه زودتر از خواهر بزرگتر ازدواج کنی مردم واسه خواهرت حرف در میارن که چرا اون رو شوهرش ندادن و... اگه خواستگاری پافشاری میکرد و مادرم حس می‌کرد قضیه داره جدی میشه انگار که احساس خطر بکنه خیلی حالش بد میشد. اونوقت بود که هرچه اون خانواده و واسطه‌ها بیشتر اصرار می‌کردن، مادرم سرسخت‌تر میشد. اگه خواستگاری هم سماجت نمیکرد ولی اطرافیان به مادرم گله میکردن که چرا پسر به این خوبی رو ردش کردی میگفت خودشم خیلی خواهان نبود وگرنه اگه از در بیرونش میکردم باید از پنجره برمی‌گشت😌😳 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
اوایل سال تحصیلی ۸۸ بود و من دختری ۱۶ ساله، پر شور و شیطون بودم. یه روز پاییزی که از مدرسه برگشتم، دیدم مادرم تند تند داره ناهار آماده میکنه، منم شیطنتم گل کردو سر به سر مادرم گذاشتم😅 (وای مامان هنوز ناهار نذاشتی! حالا ما هیچی الان شوهرت میاد خونه میبینه هنوز ناهار نذاشتیا🤭ما بچتیم، شوهرت چی خسته و کوفته الان از مدرسه میاد ناهار نداری) مادر منم از کوره در رفت که همش تقصیر توعه دیگه، منو میگی شدم این شکلی😯 گفتم والا من از صبح رفتم الان دارم میام، دیدم با قیافه زیرکانه (که آره حالا نوبت منه اذیتت کنم گفت) یه خانومه زنگ زد یه ساعت حرف زد ناهارم دیر شد، راستش تا اون موقع هیچ کس حق نداشت جلو من حرف از خواستگار بزنه، چون یکی یکدونه بودم با دو برادر که یکی بزرگتر بود و یکی کوچیکتر، هر وقت هم بین فامیل حرف ازدواج دختر پیش می اومد پدرم میگفت من دخترم رو تا ۲۵ سالگی شوهر نمیدم. وقتی با دختر های فامیل جمع میشدیم بهم می گفتن بابات قراره ترشی بندازتت و شروع میکردند تعریف از خواستگارهای رنگ و وارنگ شون و من غصه میخوردم که حتی یه خواستگار هم ندارم. غافل از این که سرنوشت چیز دیگه ای بود و من از همشون زود تر رفتم خونه بخت😅 خلاصه از قصه دور نشیم، اون خانم چون از اقوام دور بودن هرچی مادرم گفته بود بابا این دختر داره درس می خونه، راه دور شوهرش نمیدیم، اون خانم قبول نکرده بود و بالاخره اومدن خواستگاری و من با شرط ادامه تحصیل در تیر ماه سال ۸۸ به خانه بخت، یعنی تهران اومدم، دوری از خانواده و حتی دوری از شهری که از بچگی توش بزرگ شده بودی واقعا سخت بود. شغل همسرم مدیریت و برنامه ریزی پروژه های عسلویه بود و باید مدتی بعد از ازدواج بر می گشت عسلویه و این فراق برای منی که در شهر غربت بودم و هنوز با پدر و مادر و خانواده ایشون احساس نزدیکی نمی کردم خیلی سخت بود، اما خودم رو با درس مشغول کرده بودم، کنکور دادم و در رشته تربیت معلم قبول شدم اما دیگه نتونستم دوری همسر رو تحمل کنم و همسر هم همین طور، درس و دانشگاه رو بوسیدم و کنار گذاشتم، یه اتاق ۱۲ متری با لوازم و وسایل ضروری اجاره کردو ما اونجا ساکن شدیم. زن صاحب خونه خیلی مهربون و با محبت بود. ان شاءالله خدا دامن اون رو هم سبز کنه، منو هر جا که میرفت میبرد دیگه با همه اقوامش آشنا بودم، بعد از یک سال یه خونه بزرگتر از طرف شرکت دادند و ما از اون اتاق ۱۲ متری به یه واحد تقریبا ۸۰ متری نقل مکان کردیم. یک سال هم اونجا ساکن بودیم، تو این دو سال که عسلویه بودم خیلی انتظار بچه رو می کشیدیم اما خبری نبود تا این که در شب ولادت امام حسین علیه السلام فهمیدم که باردارم😍 البته خیلی دکتر میرفتم و امید های زیادی به من می دادند و حالا نتیجه صبر و بردباری که اونها می‌ گفتند رو می دیدم. خیلی خوشحال بودم، اما نگران هم بودم چون خیلی کار های خطر ناک که موقع بارداری نباید انجام داد از جمله بلند کردن اجسام سنگین، مصرف قرص، هایلایت کردن موها رو انجام داده بودم. اما به خدا توکل کردم. بعد از یک ماه چون به دکتر های اون جا اطمینان نداشتم تو تهران به یک سونوگرافی مطمئن رفتم. وقتی خانم دکتر شروع به حرف زدن کرد واقعا شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. دکتر گفت: جنین ها سالم سلامت هستند و قل اول پسره😶 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۶۵ ۲۱ سالم بود که با اصرار های زیاد پدرم با همسرم که ۱۸ ماه از من کوچکتر بود و به گفته ی خودش ۶ سال بود که خاطر خواهم بود در سال ۸۴ عقد کردم. البته ناگفته نماند که ایشون پسرخاله ی من هستند و من راضی به ازدواج فامیلی نبودم. ایشون زمانی که اومدن تازه دیپلم گرفته بودند و من دانشجوی دوره ی کاردانی بودم و بعداز کاردانی ادامه ندادم که فاصله تحصیلی زیادی با ایشون نداشته باشم. پسرخاله ی عزیزم هیچ پس‌انداز و شغلی نداشتند اما، اما چون پدرم می‌گفت جنم کار داره و از همه مهمتر ایمان و احترام به مادر و نماز اول وقت؛ شاخصه های پدرم برای شایسته دانستن یک داماد بود، رو داشت. روز نیمه شعبان خواستگاریم بود( جناب همسر جان ۴۰ تا سوال نوشته بودند که اون روز از من می‌پرسیدند یادمه در مورد بچه هم رو ۴ تا بچه توافق کردیم ) ایشون به گفته ی خودش منو از امام زمان گرفتند و کلا تو زندگیمون هر مشکلی داشته باشیم، بلافاصله با توسل به امام زمان حلش می‌کنند. روز میلاد امام رضا جانمان عقد کردیم، دوران عقد خوب اما طولانی داشتم. چون همسر جان به برکت ازدواج، وارد شغلی شدند که ماموریت های طولانی داشت. سال ۸۶ روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیه عروسی کردیم و رفتم به خانه بخت در یک استان دیگه با ۳۰۰ کیلومتر فاصله از خانواده. همسرم عاشقم بود اما من به این حسشون غبطه میخوردم و فقط چون انسان شریفی بودند و همه ی ملاک‌های من رو داشتند به ایشون احترام میگذاشتم و وظایف همسری رو بجا میاوردم و همیشه از خدا میخواستم که روزی برسه که من بیشتر از همسرم عاشقشون بشم. چون ۲ سال و نیم عقدمون طول کشید، نمی‌خواستم برای بچه دار شدن فاصله بذارم و اولین فرزندم آقا محمد گل در سال ۸۷ درست سال روز عروسیمون به دنیا اومد. مستأجر بودیم و از رزق محمد جان تونستیم مسکن مهر ثبت نام کنیم. محمد روز به روز بزرگ میشد و من بعد از شیر گرفتن، اقدام به بارداری مجدد گرفتم. که خدا لطف کرد و زهرا خانوم با فاصله دقیقاً سه سال به دنیا آمد و ما بعداز بدنیا اومدن زهرا مسکن مهر رو تحویلمون دادند و ساکن شدیم. علی آقا هم که نخواست با خواهرش فاصله‌ی زیادی داشته باشه بعد از ۲۰ ماه از زهرا خانم بدنیا اومد و روزیشون رو تو ماه هشتم بارداری که خرید ماشین بود برامون آورد. حالا خونه ی ما پر شده بود از کوچولوهای دوست داشتنی و من که در استان دیگری دور از خانواده بودم و همیشه خونه ی پر از بچه رو برا خودم تصور می‌کردم، هر روز خدا رو شکر میکردم. البته این رو هم بگم که همسرم کلا در مأموریت به سر می‌بردند یک ماه می‌رفتند و یک هفته خونه بودند و بعضی وقتها هم ۱۵ روز نبودند و یک هفته ده روز بودن. بچه ها که مریض می‌شدند، مصیبت بود برام مریض داریشون یه طرف، دارو خوردن شون هم یه طرف تو فامیل هرکسی من رو میدید، شماتت می‌کرد بگذریم که اون افراد الان خودشون ۴ تا بچه دارند و هروقت منو می‌بینند می‌گن که ما تو رو سرزنش کردیم خودمون بیشتر آوردیم😁 سال ۹۶ پدرم فوت کرد و منی که تا الان دوری از خانواده برام زیاد مهم نبود، تازه می فهمم چقدر سخته که دلت بخواد بری سر قبر بابات اما چون راه دور هست، نتونی😭 بعد از ۴ سال دوباره از خدا بچه خواستم و خداوند مهربان بهم روزی کرد و من بارداری چهارم رو داشتم تجربه می‌کردم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۶۸ من متولد فروردین سال ۶۷ هستم. پدرم روحانی هستن اما هیچ وقت به ما سخت نمیگرفتن، مگر اینکه پای حدود الهی وسط بود. ما محله ای زندگی میکردیم که همه روحانی بودن و هیچ کدوم مثل ما نبودن، همین باعث شد که من خیلی مصمم شدم که به هیچ وجه با روحانی ازدواج نکنم، به خاطر موقعیت علمی پدرم، خیلی خواستگار داشتم و تقریبا همه از خانواده های نامدار و پولدار، اما من کلا فقط یه کلام میگفتم نه. وقتی به ریسکش فکر میکردم، اصلا حاضر نمی‌شدم خونه بمونم، خواستگار میومد من از درب داخل حیاط از خونه میرفتم بیرون و تا مادرم به خودشون میومدن، میدیدن جا تره و بچه نیست. همین شد که دیگه کلا خواستگار نمی‌پذیرفتن. عشق کار بودم. تمام هدفم این بود از شاخه ی علوم اجتماعی وارد دانشگاه بشم تا زودتر به رویام برسم، پدرم بهم قول داده بودن برم دانشگاه، منو میذارن سرکار. سال ۸۶ بود توی زمستون و امتحانات دانشگاه بودم، چه برفی اومد اون سال، از دانشگاه اومدم خونه دیدم کلی کفش جلوی درب خونه است، رفتم داخل دیدم اصلا این آدمها رو نمی‌شناسم و متوجه شدم خواستگارن، خیلی ناراحت شدم بعد یه سلام، رفتم داخل اتاقم و مادرم بلافاصله اومد کلی توضیح داد که ناخواسته شده و ازاین حرفا، منم به اجبار اومدم نشستم و دیدم خانوادگی اومدن و اصلا از آقا پسر خوشم نیومد با بی محلی بهش سمت خانم های مجلس رفتم و سلام کردم نشستم. نگو که ایشون هم از من خوششون نیومده صحبت کردن و بعد پدرشون به بابام گفتن اجازه است دختر و پسر صحبت کنن، پدر منم گفتن دخترم شما چی میگین بابا ؟ دلم برای نگاه های با التماس مادرم سوخت، گفتم باشه باباجان. با آقا پسر رفتیم تو اتاقم، یه صحبت های کمی رو به یاد دارم اصلا یادم نیست که چی گفتیم، همون اول که فهمیدم طلبه اس، برای خودم منتفی بود و هرچی تو اتاق گفته شد من الکی تایید می‌کردم و حتی گوش نمی‌دادم، اون شب گذشت و من محکم از پدر و مادر خواستم که دیگه اون خانواده رو نبینم، اما... جلسات تکرار میشد و من هربار سعی میکردم نکاتی رو از خودم بگم که نظر خواستگار رو منفی کنم، اما باز نمیشد. من که دیدم همه چی داره خلاف خواست من جدی میشه،خواستم که یک جلسه باهاشون صحبت کنم، قرار گذاشتیم بیرون من حرفهای جدی خودمو گفتم و از همه مهمتر به ایشون گفتم دکتر به من گفتن ۹۰ درصد نابارور هستم و ایشون در کمال خونسردی گفتن دکتر برای خودش گفته، بچه رو خدا میده... و روزی رسید که من با اشک چشم نشستم سر سفره عقد که تعریف کردن همه ی جزییات خارج از حوصله دوستان میشه. بعدها از همسرم شنیدم که بعد از جلسه اول، به پدرشون گفتن، دختر رو نپسندیدم، ایشون در جواب گفته بودن یا اینو میگیری یا من دیگه برات هیچ جا خواستگاری نمیرم.😁 و با وجود اینکه نظر هر دومون منفی بود، فقط با اصرار های پدرشوهرم، شدیم زن و شوهر... دوران عقد کوتاهی داشتیم، حدود ۸ماه، من با عینک اینکه طلبه و روحانی، سختگیر هستن و جایگاه زن رو تو مطبخ و خونه میدونن، به همسرم نگاه میکردم و اصلا فرصتی بهش نمیدادم که بخواد خودش رو معرفی کنه یعنی توی عمل این اتفاق افتاده بود، ایشون خیلی صبورن (گر صبر کنی زغوره حلوا سازی، برای همین وقتاس) از من حلوا ساخت. شب آخر دوران مجردیم به خدا گفتم خدایا من عاشق تو هستم و نمی‌خوام از خط بندگی تو خارج بشم، خواهش میکنم مراقبم باش، اگه گیره یه آدمی میوفتم که منو زده می‌کنه ،خودت نجاتم بده. هر روز که میگذشت مقابل رفتار من، رفتار پر از مهر و محبت همسرم پررنگ تر میشد، حتی حاضر نبودم موقع دیدار بهشون دست بدم اما ایشون صبور بودن. دوران عقد خیلی مشخص نمیکنه آدما چه جوری اند تا به قولی نری زیر یک سقف. ایشون به لحاظ خانوادگی تمکن مالی بالایی داشتن، ولی به شدت خود ساخته بودن. ما تصمیم گرفتیم به جای عروسی های پر زرق و برق و حسرت برانگیز بریم سوریه و بعد برگردیم ولیمه بدیم، یادمه اون سال کرایه ی لباس عروس از هفتاد هزار تومن بود به بالا، ما رفتیم سوریه اونجا لباس های مجلسی خیلی ارزون بود، می‌خواستم یه لباس برای روز ولیمه بخرم، شب خواب دیدم خانمی بهم فرمود لباس عروس سوغات ببر به رسم مادرم زهرا ببخش... صبح بیدار شدم و خیلی متعجب بودم، قرار نبود عروسی بگیریم و من بین خوابم و عقلم موندم، زنگ زدم مادرم برای حال و احوال، ایشون یهو بهم گفتن، من دوست داشتم تو لباس سفید ببینمت... با همسرم رفتیم بازار حمیدیه سوریه، لباس سفید عروس خریدیم ۵۰ هزار تومن، وقتی رسیدم ایران، مادرم خیلی خوشحال شدن که لباس عروس دارم، ماجرای خواب و خواسته خودشون رو گفتم، مادرم یه خیریه داشتن، به یکی از عروس های نیازمند زنگ زدن، قرار شد فردای ولیمه بیاد منزل ما، اومدن و من لباس رو بهش دادم و گفتم دستت نمونه و بده به عروس های دیگه. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
آداب معنوی دوران بارداری فرزندان، حاصل زندگی انسان ها هستند و اهتمام بی وقفه برای به ثمر نشاندن آنان امری است سرشتی و فطری که از جانب حضرت حق؛ در وجود والدین به ودیعه گذاشته شده است. پرواضح است امکان این که فرزندان ما با جسمی ناسالم، به سعادت برسند،همواره وجود دارد؛ امّا با روح ناپاک هرگز کسی به رستگاری نخواهد رسید. باید توجه داشت که تمام حالات روحی و جسمی مادر و نیز محیط زندگی او بر کیفیت رشد معنوی فرزند موثّر خواهند بود. لذا مهمترین توصیه در دوران بارداری، همان مهمترین نیاز زندگی معنوی همه ما انسان ها یعنی ترک گناه (انجام واجبات و ترک محرّمات) است. از دیگر توصیه های معنوی دوران بارداری به مادران عزیز، مداومت بر نماز اول وقت، تلاوت قرآن(حداقل روزی یک صفحه)، «دائم الوضو بودن» و زیارت و شرکت در مجالس اهل بیت(علیهم السّلام) می باشد. توجه به حلال و حرام لقمه و تاثیری که آن بر تربیت معنوی انسان دارد. لقمه حلال عالی ترین پدیده ای را که برای انسان ممکن است، ایجاد می کند. کمتر مساله ای است که بتواند به اندازه لقمه حرام یا شبهه ناک، انسان را از درک سعادت محروم کند و در عین حال-و متاسّفانه- در این روزها، شاید کمتر مساله شرعی باشد که به این اندازه مورد غفلت واقع شده باشد. یکی از مهمترین عوامل در آرامش روحی فرزندان در زندگی آینده، آرامش روحی مادر در دوران بارداری است. در واقع هر گونه استرس مادر در دوران بارداری، تنش های روحی فرزند در زندگی آینده اش را به دنبال خواهد داشت. لذا باید سعی شود که جوّ غالب خانواده، جوّی معنوی باشد و حتّی المقدور از ورود در بحث ها و گفتگوهایی که متضمّن گناه ، تنش و درگیری است، خودداری شود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۶۹ من و همسرم ۲۹ سالمون بود که نامزد کردیم. من خیلی دوست داشتم که زود ازدواج کنیم، چون هم خودم و هم همسرم علاقه زیادی به بچه داشتیم و دلم میخواست زود بریم سر خونه و زندگیمون تا سن فرزندآوری مون خیلی بالا نره. اما شرایط همسرم که اون موقع کار مناسبی نداشتن، باعث شد یکسال و نیم نامزد بمونیم. بعدش همسرم کار مناسبی پیدا کرد و با کمک‌های مالی پدر همسرم و سکونت در منزل پدر ایشون زندگیمون شروع شد. ما از همون اول تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و سه ماه بعد ازدواج، جواب آزمایشم مثبت شد. خودم و همسرم خیلی خوشحال بودیم و نمیدونستیم از ذوق باید چکار کنیم و این موضوع رو با خانواده خودم در میون گذاشتم و اونها هم خوشحال شدند. از طرفی قبل این اتفاق آزمایش‌های کلی داده بودم برای تشکیل پرونده پایگاه سلامت. وقتی جواب آزمایش رو گرفتم همه چیز خوب بود الا تیروئیدم که کم کاری شدید داشت. وقتی رفتم پیش دکتر گفت احتمال سقط بالاست ولی برو آزمایش خون بده تا مطمئن بشی بارداری و باید دارو مصرف کنی. من نگران شدم اما آنقدر ذوق داشتم که اهمیت ندادم نوبت آزمایش گرفتم برای دو روز بعد. اما متاسفانه کم کاری تیروئید کار خودش رو کرد و باعث سقط شد و در یک روز غمگین بارانی همه آرزوهای مادر شدنم بر باد رفت. زندگی برام جهنم شده بود کارم شده بود گریه و گریه. برای دیگران خیلی قابل قبول نبود من برای یه جنین یک ماهه آنقدر عزاداری کنم اما برای خودم موجه بود. بالاخره خودم و جمع و جور کردم و باز امیدوار شدم و گفتم ان شاءالله ماه بعد. و ماه بعد و اما اتفاقی نمی افتاد هر ماه با کلی امیدواری به پایان می رسید و دوباره ماه بعد. تحقیقاتم رو در مورد ناباروری و تقویت باروری و هر چی که مربوط به بچه و بچه داشتن می شد شروع کردم. تمام زندگیم شده بود این کارها. چند ماهی که گذاشت و فامیل فهمیدن ما بچه دار نمیشیم ترحم ها و سرزنش ها و راهکارها شروع شد. خیلی عصبی میشدم. خیلی ناامید بودم. یکسال که گذشت پذیرفتم نابارور هستیم. سراغ طب سنتی رفتیم و جوابی نگرفتم. رفتیم دنبال یه مرکز ناباروری خصوصی اما هزینه بالای درمان من رو منصرف کرد. باز متوسل شدم به خدا و نذر و نیاز. بالاخره بعد یکسال و نیم دیگه طاقتم تموم شد و باز رفتم سراغ مرکز ناباروری اما این بار دولتی. خلاصه برام پرونده باز کردن قرار شد انتهای ماه که شرایط فیزیولوژیک بدنم مناسب شد برم دنبال آزمایش. اونجا خانمهای زیادی بودن که هر کدوم مشکلی داشتن و خودم رو با اونها همدرد میدیدم. خلاصه اومدم و انتظار می کشیدم تا زمان مورد نظر فراهم بشه تا بتونم برم آزمایش بدم اما هی زمان به تعویق می افتاد. یه چیزی توی دلم میگفت باردارم اما عقلم بعد یکسال و نیم این رو باور نمی کرد. یک روز به همسرم گفتم یه کیت بارداری بگیره تا تست کنم اگر چه بعیده اما ضرر نداره. بعد از تست اصلا امیدی نداشتم که نتیجه مثبت بشه. وقتی دیدم مثبته میخواستم پرواز کنم. برام مثل معجزه بود. نتیجه دعا و توسلاتم رو گرفته بودم. روزهای خوبم شروع شده بود تا این که افتادم به لکه بینی. باورم نمیشد نکنه دوباره از دستش بدم. دکتر گفت فقط مواظب باش کارهای سنگین نکنی. دو روز خوابیدم تو خونه و استراحت مطلق تا این که لکه بینی برطرف شد. دوران بارداریم خیلی سخت بود. ویارهای شدید و درد زیر شکم و تکرر ادرار مداوم بیخوابی های شبانه و رفلاکس حاملگیم رو خیلی سخت کرده بود. آخرش هم با یک جفت سر راهی مزاحم مجبور شدم سزارین کنم که اون هم بسیار دردناک و آزاردهنده بود برام. اما حس خوب مادر شدن با یک پسر زیبا و ناز همه دردهام رو کم می‌کرد. زندگیمون خیلی خوب بود. البته پسرم خیلی به من وابسته بود از این جهت خیلی اذیت شدیم هردومون. گاهی فکر میکردم همین یک بچه کافیه و باید قید بچه داشتن بیشتر رو بزنم چون خیلی اعصابم ضعیف شده بود اما باز عشق بچه داشتن ول کن نبود. دوباره اقدام برای آوردن بچه دوم شروع شد.‌ در حالی که پسرم تازه یکساله شده بود. ماه اول و دوم و سوم و باز متوجه شدم که من به این راحتی باردار نمیشم. باز گریه و اعصاب خوردی و توسل و ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۷۱ ۱۶ ساله بودم که دوست داشتم زندگی مستقلی تشکیل بدم. خودم خانم خونه خودم باشم با یه خونه‌ی نقلی، با همسری که بهش علاقمند باشم. دستم به جایی بند نبود، نه مادر و نه پدر و نه سبک زندگی مون، راضی به ازدواج در این سن نبودن. تصمیم گرفتم در یک نامه، شرح حالی از خودم و آرزوهای به شدت دست‌ نیافتنیم رو به خدای دانا و آگاه بنویسم. این شد که یک روز بعد از نماز صبح که اتفاقا دلم هم گرفته بود، نوشتم. نامه ای دخترانه و رمانتیک که اگر بگویم هم می‌خندی و هم شاید مسخره کنی؛ گفتم: "سلام خدایی که چشمان مرا سبز آفریدی خدایی که مرا فرزند آخر یک خانواده‌ی پر جمعیت قرار دادی تا همیشه مورد توجه همگان باشم. حتما می‌دونی چی می‌خوام. -می‌شه خیر و صلاح من رو ای عزیز دلم در این قرار بدی که همسر من بور نباشه🙈. -قد بلند و هیکلی با محاسنی بلند و البته مشکی. من به خاطر خودم نمی‌گم من می‌خوام نسلم قوی و خوش هیکل شن. (به چه چیزها که فکر نمی‌کردم😅) -لطفا لطفا طلبه باشه ترجیحا آخوند. -وضعشون خوب هم نبود فدای سرت هستی دیگه؟ من می‌خوام با همسری که به شدت مورد علاقمه هر شب جمعه برم هیئت. اصلا می‌خوام بچه‌هام تو هيئت بزرگ شن. می‌دونی خدا جونم هرجا فک کردی حرفام، خواسته‌هام، آرزو‌هام و دعاهام دور از تو و حرفاتِ کلا بیخیالش شو." مبعث سال۱۳۸۴ زمانی که فقط و فقط ۱۶ سال داشتم، نامه‌ی خواسته‌‌هام رو نوشتم و در سفر مشهد، دل‌نوشته‌ ام رو به ضریح امام مهربانی‌ها انداختم با خیالی جمع و دلی محکم که به زودی عزیزم از راه می‌رسد یقین داشتم که به زودی همانی می‌شود که می‌خواهم. چند روزی بود پِچ پچ افراد خانواده به راه بود و من مشکوک؛ خواهر‌های بزرگتر یواشکی با مامان تو مطبخ پچ پچ می‌کردن. داداش بزرگم تلفنی با پدر صحبت و بحث. تا این‌ که جریان خواستگاری از دختر کوچیک خانواده در حضور عروس‌ها و داماد‌های خانواده، مطرح شد. و من صداها رو نمی‌شنیدم و به دنبال عدد و تاریخ نامه‌ای که نوشته بودم و امضا کرده بودم و تصدقت، راضیه؛ می‌گشتم. آخه انقدر زود به درد دل من رسیدگی شد؟ نه خواستگار را دیده بودم و نه می‌شناختم ولی قطعا همونی بود که در نامه‌ به او اشاره کرده بودم. خواستگار یه جورایی فامیل هم بود البته دور خیلی دور که اصلا رفت و آمدی نداشتیم. خیلی زود دوم شهریور سال ۱۳۸۴ رسید و شد روزِ خواستگاری. با یه چادر خوشگل سفید که گل‌های مات و کم‌رنگ یاسی هم داشت در اتاقی با صورتی گلی، منتظر صدای سلام آقای خدا فرستاده بودم. قلبم در گوشم می‌زد و فقط منتظر صدای سلام یک مرد بودم، چون اون روز، قرار بود فقط با مادرشون بیان خواستگاری. یک صدای رسا، محکم، بم و البته با اعتماد بنفس بالا را پشت درب اتاق شنیدم. قبل‌ از چای ریختن با صدای بلند خواهرم که (راضیه ‌جان بیا خواهر مهمان داری) وارد سالنی شدم که می‌دانستم که مهمانم، اول مهمانِ خداست. سلام کردم بلند ولی با لرزش، نشستم و به جوراب‌هام زل زدم و منتظر... همان بود، همان که در نامه‌ قید کرده بودم، رشید و قد بلند و مشکی. چهره و صدا به شدت جدی. فقط ۵ سال از من بزرگتر بود اما زیادی بزرگ و عاقل بود. اول از خط قرمز‌هایش گفت، از حلال و حرام الهی، که پدر و مادر هم شاملش بودن. منطقی و حساب‌ کتابی بودنش را و خواسته‌هایش را. آیا دختر۱۶ ساله‌ی ته‌تغاری که نامه‌اش زنده و مجسم روبه‌رویش نشسته بود، می‌توانست حرفی از مهریه و عروسی و سرویس و خانه و ....بزند؟؟؟ بعد از پنج جلسه خواستگاری، ۱۴ عدد سکه و یک تمتع مهریه تعیین شد. عقدمون هم در حضور رهبری بود. زمان مثل برق و باد گذشت روز میلاد چهاردهمین معصوم، من و روح‌الله به هم محرم شدیم.😍😍 روح‌الله برخلاف چهره و صدایش بسیاااار مهربان بود. این‌ شد که من یک دل نه صد دل عاشق او شدم و به ماه نکشیده فهمید روح‌الله چه چیز دوست دارد و چه چیز دوست ندارد و تا الان که ۱۵ ،۱۶ سال می‌گذرد یک بار کاری که احتمال بدهم روح‌الله دوست نداره، ازم سر نزده. روح‌اللهِ ۲۱ ساله فوق‌دیپلم مکانیک بدون کار و خانه و بدون کارت پایان خدمت شد همه چیز و همه کس راضیه. دو ماه آموزشی روح‌الله در یزد بود. به راضیه چه گذشت را خودتون حدس بزنید هر چه بود، گذشت. و خدا این وسط برای من سنگ تمام گذاشت، سنگ تمام... همه چیز همان طور که دوست داشتم شد، خدا برای راضیه حلقه خرید، سرویس خرید، لباس عروسی فاخر تهیه کرد و سالنی زیبا برای راضیه رزرو کرد. همه چیز به چشمم زیبا و بزرگ و عالی بود. 👈 ادامه در پست بعدی... ✅ برای عضویت در کانال "دوتا کافی نیست" بر روی گزینه در پایین صفحه بزنید. http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۷۲ من دختری درس خون پر جنب و جوش بودم با پدری روحانی-نظامی، مقید، خوش اخلاق و با روحیه و بسیار خوش مسافرت با دوتا خواهر و یه برادر زندگی می‌کردم. عاشق درس عربی بودم و همیشه نمره هام تو این درس نخونده ۲۰ بود و بشدت در تب و تاب کنکور با رقابت بالا با همکلاسیهام بودم. پدرم تابستونا در طرح اوقات فراغت همیشه بچه هارو دور خودش جمع می‌کرد و خاطره و معما می‌گفت. پدر ایام نوجوانی از روستا بخاطر تحصیل به شهر اومد و دبیرستان رو رشته ی انسانی رفت و دیپلمش رو گرفت و در کنار دروس دبیرستان درس حوزه رو هم شروع کرد. وقتی دیپلمش رو گرفت، کنکور داد و وارد دانشگاه شد با وجود ۴ بچه، ماموریت های نظامی، قبول کردن امام جماعتی مسجد، آقاجون عزیزم لیسانس و فوق لیسانس رو در دانشگاه فردوسی گرفت و در کنار درس در رشته ی کاراته به کمربند مشکی و در یادگیری زبان انگلیسی سطح تافل رو بدست آورد. در اردوهای تفریحی تابستون، برای بچه ها جک و مطالب زیبا میگفت نمونش : روز و شب گر به حسین بن علی گریه کنی شرط اول که دهد سود نماز است نماز و جالب اینجا بود که تمام شعرها و مطالب رو خودشون مطالعه می‌کردن و یادداشت می‌کردن و می‌گفتن. هر سال تابستون مرخصی میگرفتن و مارو به مسافرت در شهرهای ایران میبردن، تو مسیر هر جا آب می دیدیم، میزدن کنار با مانتو و شلوار و مقنعه می‌پریدیم تو آب چقدر حال میداد و مامانم غر میزد لباساشون خیس شده، وسایلای تو ماشین خیس میشه و خلاصه، هر طور بود ما دوهفته ی کامل دور میزدیم. تو چادر میخوابیدیم، مامانم از خونه همه چی حتی ادویه و برنج و روغن و رب و ماکارونی برمی‌داشت و غذاهای ساده و خوشمزه حتی اشکنه تو مسافرت درست می‌کرد و چقدر در عین سادگی همه چیز، خوش می‌گذشت و تابستونا هم هر شب با شام ساده میرفتیم پارک‌های شهرمون و شامو اونجا می‌خوردیم با دوستان و ما کلی بازی میکردیم. یادمه وقتی پیش دانشگاهی بودم هر روز صبح ساعت یک ربع به ۵ میرفتیم کوههای اطراف شهر و کوهنوردی میکردیم، چایی می‌خوردیم و بعد خودشون مارو تک تک به مدرسه میرسوندن چون گاها به سرویس نمی‌رسیدیم ما تو شهر بزرگ زندگی میکردیم ولی بخاطر شغل پدرم به شهر کوچیک رفتیم. درضمن از لحاظ دروس حوزوی در سطح اجتهاد بودن، پست و مقام های مهم مثل قضاوت و ریاست در تهران بهشون پیشنهاد شده بود ولی پدرم میگفتن قضاوت مسئولیت داره و ریاست رو دوست نداشتن آخر به یک پست کوچیک در یک شهرستان کوچیک راضی شدن... منو داداشم رو که دوسال باهم اختلاف سنی داشتیم از سن راهنمایی با حفظ قرآن آشنا کردن و تو این مسیر قرار دادن من با داداشم دونفری حفظ کردیم تا مقطع پیش دانشگاهی، من تا آخر جزء ۵ پیش رفتیم هر روز به ما برنامه داده بودن. من از همون اول راهنمایی در مسابقات حفظ دانش آموزی شرکت میکردم و همیشه مقام می‌آوردم چقدر اردوهای کشوری شیرین بود با بچه های قرآنی، شهرهای مختلف مثل زنجان و اردبیل آستارا کرمان و بم رو با این اردوها دیدم و آشنا شدم آخر ماه از من و داداشم امتحان میگرفتن و اگر فقط تا نیم یا ۲۵ صدم اشکال داشتیم، اون موقع دوهزار تومن تشویقی هدیه میدادن و اگر غلطمون بیشتر می‌شد جایزه رو از دست می‌دادیم. روی درسامون نظارت داشتن و حتی در نوشتن کلمات زبان در دفتر زبان به تمیزی و فاصله ی بین کلمات تاکید میکردن... سال سوم راهنمایی من در حفظ قرآن نفر اول کشور شدم، برام جشن کوچیکی تو خونه مون گرفتن و فامیلامونو دعوت کردن و با دست خودشون روی یک مقوا پیام تبریک برام نوشتن. همه برام کادو آورده بودن. رابطه ی من با پدرم مثل دو دوست و همراه بود نه صرفا پدر و دختری... از ایشون خیلی چیزها یاد گرفتم ولی دست تقدیر این پدر مهربان رو در سال ۸۱ از ما گرفت. ایشون با روحیه ی عالی، ورزش و تفریح، یکدفعه دچار سکته ی مغزی شدند و بعد مرگ مغزی ایشون تایید شد. تیم پزشکی حاذق از تهران اومدن با ما که اصلا تا حالا همچین مریضی ای ندیده بودیم، بسیار مهربانانه صحبت کردن و تفهیم مون کردن برای بحث پیوند اعضا که در نهایت با رضایت خانواده ام و پدربزرگ عزیزم ما دوتا کلیه ها رو اهدا کردیم به دو خانم ۲۵ و ۳۵ ساله ی روستایی بسیار محروم که دیالیز میشدن، بماند که چقدر از طرف فامیل بما حرف زدن که جسد رو تکه تکه کردین و... بعد از اون چون این کار برای اولین بار از یک روحانی نظامی اتفاق افتاد از طرف شبکه ی تهران فیلمی ساختن و بنام ایثار در تلویزیون پخش شد بعد از اون فیلم دیگه کارت‌های پیوند رو همه میتونستن پر کنن. خوش به حال پدرم که هم حیاتش هم مماتش باقیات الصالحات هست و همه به نیکی از ایشون یاد میکنن. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۷۴ متولد ۶۴ هستم و سال ۸۳ ازدواج کردم. همیشه عاشق بچه بودم و حتی قبل از ازدواج هم به دوستام می‌گفتم دلم میخواد دوتا پسر و دوتا دختر داشته باشم، تا نوه هام یه فامیل کامل از عمو عمه خاله و دایی داشته باشن ولی خانواده همسرم با اینکه بچه دوست بودن اصلا موافق بیشتر از یکی دوتا بچه نبودن. اون موقع که اصلا بی کلاسی بود، یادمه تمام فامیل یه دونه بچه داشتن و حتی یکی از دخترای فامیل که پشت هم و خداخواسته دوتا بچه با فاصله ۲ سال داشت، همه جا، بیچارگی و اشتباهش نقل مجالس بود. ولی من که خودم فاصله سنیم با پدر و مادرم و برادرهام زیاد بود، دوست داشتم هم فاصله سنی خودم با بچه هام کم باشه، هم فاصله سنی بچه هام با هم دیگه... بعد از عروسی خیلی با همسرم سر این موضوع صحبت می‌کردیم ولی همسرم به خاطر یک سری مشکلات که اوایل زندگی همه هست، مخالف فرزند بود و میگفت تا مشکلات کامل حل نشه بچه بی بچه... اردیبهشت سال ۸۶ رفتیم مکه، اونجا خیلی دعا کردم. هم برای بهتر شدن روز به روز زندگیمون، هم اینکه خدا بهمون فرزندان صالح بده. آخر ۸۶ اولین فرزندمون بعد از یک بارداری راحت دنیا اومد، یه دختر ماه و خوب و آروم طی یک زایمان طبیعی... من به خاطر اینکه می‌دونستم بعد از زایمان کسی رو ندارم که برای مراقبت ازم بیاد، خودم خواستم که زایمانم طبیعی باشه تا بتونم زود سر پا بشم و به کارام برسم، که خدا رو شکر همینطور شد. بعد از حدود دو سال، دوباره وسوسه فرزند بعدی تو وجودم افتاد و این دیگه خیلی سخت تر بود چون ما مشکلاتمون خیلی بهتر نشده بود و تقریبا هیچ کدوممون مهارتهای لازم زندگی مشترک رو بلد نبودیم، فقط همدیگه رو خیلی دوست داشتیم و تنها سرمایه زندگیمون همین بوده تا الان... البته من همیشه در تمام لحظات زندگی از اون اول بیشتر از خدا خواستم به من صبر بده، بعدش به هر دو مون فهم درست برخورد با مشکلات ... وقتی مسئله رو مطرح کردم، همسرم کامل مخالفت کرد و گفت این یکی بره کلاس اول، بعد ببینم چی میشه و خودم هم به شدت استرس خانواده همسر رو داشتم وقتی که میفهمیدن ولی دیگه توکل کردم به خدا و گفتم خدایا خودت کمک کن، در تمام لحظات زندگی جز کمک خدا هیچ امیدی نداشتم. با مشقت و صحبت های فراوان که بالاخره ما دوتا رو که میخوایم، سن مون هم نره بالا بهتره، پس الکی عقب نیندازیم، راضی شد. البته بارداری خیلی خیلی سختی داشتم که واقعا هنوز یادم نرفته خیلی سنگین و بد ویار شده بودم، در همون بارداری، به همسرم گفتم من انگار دیگه توانم خیلی کم شده و دیگه نمیتونم بچه دار بشم، خیلی داره بهم سخت میگذره و کلی غر که بعدا بدجور پشیمون شدم. بالاخره پسرم سال ۹۱ طی زایمان طبیعی خیلی سخت به دنیا اومد یک پسر بد قلق به شدت ناآروم و که مدام گریه می‌کرد. شیردهی خیلی سخت و زجرآوری داشتم، پسرم اصلا ازم جدا نمی‌شد، شبها تا صبح باید شیر می‌خورد، بدنم خیلی ضعیف شده بود. بعد از چند ماه به طرز عجیب و باور نکردنی یه روز همسرم اومد خونه و گفت عمل بستن رو انجام داده! اون موقع خیلی تعجب کردم، چون از شخصیت و خجالتی بودنش خیلی بعید بود ولی نمیدونم تقدیر چطور اینو برامون رقم زد... دقیقا پسرم یک ساله بود که حضرت آقا صحبت فرزند آوری کردن، اوایل می‌گفتم خب حیف شد ما که دیگه نمیتونیم ولی هر چه می‌گذشت عطش فرزند آوری بیشتر در وجودم شعله می‌کشید و هر چه جلو میرفتیم، حضرت آقا بیشتر توصیه می‌کردن... من با همسرم زیاد در این باره حرفی نمیزدم، بیشتر فکر میکردم و افسوس میخوردم. حتی یک سال سراغ درس رفتم فقط برای اینکه کمتر به این قضیه فکر کنم و دنبال یه کار مفید باشم ولی باورم نمیشد که اصلا فکرم از این قضیه منحرف نمیشه، تمام دعام این بود که خدایا من به معجزه ایمان دارم یا معجزه وار به من فرزند دیگری بده یا من رو از شر این فکر وسوسه کننده خلاص کن. همون موقع ها اتفاقا برای کانال شما یه دلنوشته کوتاه هم ارسال کردم و نوشتم که هنوز منتظر معجزه هستم. دیگه اصلا امیدی نداشتم فقط گریه می‌کردم و استغفار که خدایا من چه گناهی کردم که اینطور عقوبت میشم. خدایا منو ببخش خدایا من قدر فرزندان سالم، همسر خوبم، سلامتی و خیلی از نعمتهایی که بهم دادی رو ندونستم، ناشکری های زیادی کردم و تو بخشنده ای... مدام با خدا صحبت می‌کردم، خدایا نکنه نیتم خالص نیست، اگر اینطوره من رو، تو راهی که به صلاحمه قرار بده، بعدها بیشتر با همسرم صحبت می‌کردم، میگفتم اصلا بریم شیرخوارگاه، بچه بیاریم الان دیگه هیچ مشکلی بدون راه نیست، بیا بریم حداقل با یه دکتر مشورت کنیم و ایشون هم به شدت مخالفت می‌کرد. ولی من هر روز مصمم تر میشدم و خیلی جدی تر میگفتم بالاخره یه راهی پیدا می‌کنم 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۷۶ متولد آخر ۷۹ هستم و میشه گفت یه دهه هشتادیم. سال های آخر دبیرستان بودم که آقا بارها بر امر ازدواج تاکید کردن و هربار من بر سر دوراهی تحصیل یا ازدواج می موندم. خیلی درسخون بودم، عضو هر انجمن و المپیادی که برگزار می شد بودم و از صبح که می رفتم مدرسه تا شب خونه پیدام نمی شد. ۲ سال اول دبیرستان به این منوال گذشت و تابستونِ سال کنکور رسید. اون تابستون هم یا مسابقه بودم یا کلاس و تمرین که توی یکی از استادام که آقایی ظاهرا همه چیز تمام بود ازم خواستگاری کرد که در صحبت های اول مشخص شد به لحاظ عقیدتی به هم نمی خوریم اما بحث ازدواج برای من جدی شد. همون سال از طرف حسینیه ای که می رفتم، اردو راهیان برگزار شد و دوستام خیلی اصرار داشتن که برم و مسئولیت داشته باشم، منم قبول کردم، به هویزه که رسیدیم با دخترا رفتیم سر قبر شهید علی حاتمی و از ته دل دعا کردم اونی که صلاحم هست پیش بیاد و سال بعد دو نفری بیایم. وقتی برگشتیم به صورتی جدی شروع کردم به درس خوندن، درصدهام عالی بود با خودم می گفتم حالا که رهبری گفتن علوم انسانی باید اسلامی بشه، اینقدر باید تلاش کنم تا حرفی برای گفتن داشته باشم، سه نفری با هم درس می خوندیم، هر سه تخمین رتبه هامون زیر دویست بود، روز آزمون هم همه چیز عالی پیش رفت، وقتم کامل تنظیم بود و با خوشحالی اومدم بیرون. عصر روز کنکور یکی از دوستای قدیمی تماس گرفت و اجازه خواست برای برادرش بیان خواستگاری، با شناختی که از خانواده شون داشتیم پدر و مادرم خیلی زود موافقت کردن و قرار و مدار گذاشته شد. همه چیز خیلی خوب و سریع پیشرفت و من هر روز نگران و نگران تر روزی که اومدن برای قرار نامزدی به مامانم گفتم حالا که ماه محرم نزدیک هست یه جوری قرار بذارید که همه چیز بمونه بعد از ماه صفر و تا اون موقع کسی خبردار نشه اما نمی دونم چطوری پیش رفت که دهن من و مامانم بسته موند و قرار شد عید غدیر عقد محضری کنیم یعنی کل نامزدی ما شد بیست روز. با خودم گفتم می ریم مشاوره و مشاور عقبش می ندازه درست نیست زیاد بحث کنم اما مشاور موافق ازدواج ما بود و گفتن نیاز به این همه صبر کردن نیست و این گونه بود که ما طی بیست روز هم خرید کردیم، هم آزمایشها و مشاوره و... بلاخره نتیجه کنکور اومد. رتبه ام حدود هشتصد شده بود مثل ابربهار گریه می کردم و دلداری هیچ کس اثری نداشت، آرزوهام برباد رفته بود. انگاری باید با همه چیز خداحافظی می کردم با هرکس صحبت می کردم بهم می گفت برو تربیت معلم و آینده ساز بچه ها باش اما رویاهای من بزرگ تر از این حرفا بود. یه روز تصمیم می گرفتم برم یه شهر کوچیک و رشته ای که دوست دارم بخونم دوباره به همسرم فکر می کردم، به بچه دار شدن که حالا شده بود تاکید اول حضرت آقا، یه روز می گفتم یه سال می مونم و در آخر تصمیم گرفتم نزدیک ترین رشته به اونی که می خواستم انتخاب کنم تا ارشد و دکتری بتونم همون رشته رو بخونم. چند روز قبل عقدمون انتخاب رشته کردم مطمئن بودم اولویت دوم قبول میشم و پرونده کنکور بسته شد. بعد عقد روزهای خوبی داشتیم به دور دور و تفریح می گذشت. درباره مهریه و مراسم هم بگم مهریه ام در وسع آقای داماد بود. قرار بر یک مراسم ساده بود و همین طور هم شد، چون مهمان از شهرهای دیگه داشتیم، شام دادیم اما سعی کردیم زیاده روی در هیچ چیز نباشه و تمام سعی مون رو کردیم تجملی وارد برنامه هامون نشه و برکت و لطف خدا، همه چیز عالی کرده بود. همسرم خیلی دوست داشتن زودتر عروسی کنیم و زندگی‌مون شروع کنیم، منم حرفی نداشتم. قرار شد بعد از ماه صفر شروع به خرید جهیزیه کنیم و زندگی رو طبقه ی بالای خونه ی مادر همسرم شروع کنیم. تمام سعیم کردم که چیز اضافه نخرم که خدارو شکر موفق بودم و از وسایلی که آوردم همگی در یک ماه اول استفاده شد. برای عروسی هم تصمیم گرفتیم همه چیز رو معمولی و ساده انجام بدیم حتی پیشنهاد دادم دیگه مجلس نگیریم و فقط آتلیه بریم که خانواده همسرم مخالفت کردن، بازم حرف و حدیث ها شروع شد که چرا این قدر زود مراسم می گیرید؟ دی ماه فصل امتحان ها هست و... که خداروشکر همسرم مصمم گفتن همون تاریخی که اعلام کردیم، زندگی مون رو شروع می کنیم. بعد از مراسم ما، خیلی زود سر و کله کرونا پیدا شد و ما خداروشکر می کردیم که زودتر مراسم گرفتیم و در گیجی و بی برنامگی کرونا گرفتار نشدیم. دو ماه از ازدواجمون می گذشت که همسرم درباره بچه صحبت کرد، خیلی قاطع گفتم زوده، من هجده سالگی عقد کرده بودم و تازه نوزده سالم شده بود و دیگه چیزی نگفتن. چند ماه گذشت و این بار من بچه می خواستم اما همسرم مخالف بودن. لطف خدا شامل حالم شد و با یک دوره تربیت اسلامی آشنا شدم که آرزوشو داشتم، یک محقق بزرگ که واقعا یاد بگیرم نه حرف های تکراری و بی اثر... ادامه 👇 کانال «دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۷۷ متولد ۶۸ هستم، سال ۹۲ وقتیکه لیسانس گرفته بودم و دو سالی بود که سرکار میرفتم تو یک مجتمع آموزشی با همسرم همکلاس شدم، آخرین روز کلاس اومد جلو و بهم گفت من از شما خوشم اومده شماره مادرتون رو میدید که مادرم باهاشون تماس بگیره برای امر خیر، منم که دیدم ظاهرشون موجه هست و قصدشون خیره شماره رو دادم. در واقع نصف راه رو رفتیم چون ظاهر همو پسندیده بودیم، اشتراکات تحصیلی داشتیم، ایشونم خیلی از محجبه بودن من خوششون اومده بود و خلاصه مادرشونم با مادرم صحبت کردن و جلسه خواستگاری شد. خانواده من کاملا معمولی بودن چه تو سطح درآمدی، چه تو اعتقادات هیچوقت هم به من و خواهرم سختگیری نداشتن حتی یه بارم بهمون نگفتن نماز بخونید یا حجاب داشته باشید ما خودمون اینا رو عملا ازشون یاد گرفته بودیم و انجام میدادیم البته اینم بگم متاسفانه مادرم تو بعضی مسائل سختگیر بودن مثلا میگفتن حتما باید لیسانس بگیرید، سرکارم برین بعد ازدواج کنید تا موقعیت های ازدواج براتون بهتر باشه یا مثلا میگفتن به شغل آزاد شوهرتون نمیدم یا اینکه پسر حتما باید خونه داشته باشه بخاطر همین مسائل من و خواهرم هر دو تو سن بالای ۲۵ ازدواج کردیم ما کلا دو تا خواهریم خودم تو ۲۶ سالگی ازدواج کردم و خواهرمم ۲۸سالگی. انگار خدا دعای مادرم رو اجابت کرده بود و من و خواهرم هر دو همسرهامون هم تحصیلات دانشگاهی داشتن و هم کارمند ولی خب بالاخره سر همین مسائل ازدواج ما خیلی به تاخیر افتاد، جلسه خواستگاری الحمدلله خانواده من اصلا سختگیری نکردن با مهریه کم راضی شدن اما یه مسئله ای بود اونم اینکه من و همسرم اصلا دوست نداشتیم عروسی بگیریم، پدرهامون خیلی راضی بودن اما جفت مادرهامون ناراضی که بالاخره با صحبتهای همسرم هر دو راضی شدن و ما بجای عروسی رفتیم زیارت آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام. من و همسرم تو یک هفته سفر انگار که تو خود عرش الهی بودیم، خیلی سفر معنوی خوبی بود برامون و خیلی خیلی هم کاروانی هامون هوامون رو داشتن، کلی برامون دعا می‌کردن و انقدر این سفر برام خاطره انگیزه که هر وقت بهش فکر میکنم دلم میخواد برگردم به اون روزها و دوباره بجای عروسی برم کربلا، بعداز اینکه برگشتیم یه ولیمه به کل فامیل دادیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون. من همیشه به همسرم میگفتم احساس میکنم این سفر کربلا برام برکتهای زیادی آورده چون فکر میکردم همیشه یه دستی تو زندگیم کمکم میکنه تو کارای خونه و آشپزی، چون سرکار میرفتم و محل کارم دور بود حدود ۱۰ ساعت از خونه دور بودم ولی همیشه همه کارام خیلی خوب پیش می‌رفت، انگار یه کمکی از غیب داشتم   من از همون روزهای ابتدای زندگی مشترکمون متوجه عصبی بودن همسرم شدم متاسفانه باوجود اخلاقهای خیلی خوبشون ولی خب از اونجایی که هر انسانی یه عیبهایی داره ایشونم تا یه چالشی تو زندگیمون پیش میومد خیلی زود جوش میاوردن و خیلی سرم داد میزدن و حتی متاسفانه گاهی حرفهای بد و... اوایل زندگیمون وقتی اینجور اتفاقها میفتاد، متاسفانه منم جواب میدادم و کار بالا می‌گرفت اما من و همسرم از همون روز اول زندگی دو تا چیز رو باهم شرط کردیم، اول اینکه هر جر و بحثی بینمون پیش اومد اصلا به خانوادهامون نگیم و دوم اینکه اسم طلاق رو هیچوقت به زبون نیاریم. بخاطر همین هر وقت دعوامون میشد تو چهار دیواری خونه خودمون بود، مخصوصا چون مادر همسرم خیلی حساس بودن و مادر خودم بیماری قلبی داشتن اصلا با کسی مطرح نمیکردم حتی مادرهمسرم چندبار ازم پرسید که باهات بداخلاقی نمیکنه من بخاطر اینکه ناراحت نشه میگفتم نه خوبه، و از اونجایی که من اصلا نمیتونستم با کسی قهر باشم حتی جایی که همسرم واقعا مقصر بود، بازم برای حفظ آرامش زندگی مون میرفتم عذرخواهی میکردم و بعداز اینکه آروم میشد، بهش میگفتم خودمونیما تو اونجا مقصر بودی ولی من عذر خواهی کردم😜، اینجا بود که خودش معذرت میخواست، همیشه بهم میگه من لجبازم ولی خوبه تو اصلا لجباز نیستی وگرنه نمیتونستیم زندگی کنیم. سعی میکردم زندگیم رو حفظ کنم چون میدیم همسرم انسان خوبیه مشکل اخلاقی نداره تنها مشکلش این بود که نمیتونست عصبی نشه و وقتی من جواب میدادم، اوضاع بد می‌شد. بعداز یکی دو سال من دیگه دستم اومده بود که موقع دعوا باید سکوت کنم و یا با آرامش برخورد کنم که کار بالا نگیره... من چون سرکار میرفتم و خونه مون هم ۵۰ متری بود متاسفانه تصمیم داشتیم چهار پنج سالی بچه دار نشیم تا خونه رو بزرگتر کنیم یه جورایی از این بهونه آوردن های الکی و پوچ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۷۸ من متولد ۶۶ هستم، داخل یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم و دختر اول خانواده بودم. بخاطر مریضی مادرم از همون کودکی مجبور بودم کارهای خونه رو انجام بدم. مادرم وسواس شدید داشت اصلا فکر غذا درست کردن برای خواهر و برادرها نبود، همه کارش از صبح تا شب فقط شستن بود. بعد هم بخاطر شستن زیاد فرش و پتو و خستگی همش دعوا و جروبحث بود. تو خونه ما آرامش نبود ولی با این وجود خدا بهم لطف کرده بود و هوش و استعداد خوبی داده بود، با اینکه فرصت درس خواندن نداشتم ولی همیشه شاگرد اول کلاس بودم. همون داخل کلاس مطلب درسی رو خوب یاد می‌گرفتم. گذشت تا اینکه به کنکور رسیدم. تا اون موقع مشکلاتی زیادی رو از سرگذراندیم ولی خدا شکر خواهرم هم بزرگتر شده بود و در کارهای خونه کمک حالم بود. من ظهر که از مدرسه میومدم باید غذا درست میکردم، بعد غذا هم ظرفها میشستم و خونه رو جارو میکردم و پنچ تا خواهر برادر کوچک تر هم داشتم که باید از اونا هم نگهداری میکردم، خلاصه چیزی از خوشی بچگی نفهمیدم. کنکور رشته فیزیک قبول شدم در شهری دور از شهر خودمون، بعد از گرفتن لیسانس، چون خواهر و برادرها بزرگتر شده بودن خداراشکر اوضاع مادرم کمی بهتر شده بود کمتر میشست ولی به شدت عصبی بود با هر حرف یا کوچکترین مشکل زندگی ما به صحنه جنگ تبدیل می‌شد. تازه دانشگاه رو تموم کرده بودم که فهمیدم یکی از پسرهای اقوام منو میخواد خلاصه اومدن خواستگاری و هرچند مادرم راضی نبود ولی با رضایت پدرم و داداش بزرگم ما عقد کردیم. مادرم اصلا از همسر من خوشش نمی آمد. سر کوچکترین مسئله با همسرم جروبحث داشتن، بعد یک سوال ونیم که عقد بودیم اونقدر مادرم و همسرم سر مسائل الکی جروبحث کرده بودند و همه چی به مشکل تبدیل کرده بودند که ما مجبور شدیم از هم طلاق بگیرم. حال روحی خوبی نداشتم ولی خدا بهم لطف کرد و تو اون شرایط رفتم سرکار. با سرکار رفتنم سرم گرم کار شدم و حال روحیم بهتر شد. بعد دوسال که سرکار بودم، پسرعمه همکارم اومدن محل کارم و به همکارم گفته بودند که قصد خواستگاری از منو دارند، همکارم به من گفت ولی من اصلا نمی‌دونستم دوباره ازدواج کنم یا نه، بیشتر دلهره من هم مادرم بود که فقط فکر منفی میکرد و روی هرکس عیبی می‌گذاشت. خلاصه با پدرم مشورت کردم با همه مشکلات خداراشکر پدرم آدم خیلی صبوری بودند و همیشه در همه شرایط پشتم‌ بودند. پدرم گفت که برم با طرف صحبت کنم. خلاصه جلسه اول آشنایی، من از شرایط گذشته و اینکه طلاق گرفتم بهشون گفتم و ایشون گفتن که این مسائل زیاد مهم نیست، خلاصه بعد از چند جلسه که پدرم با همسرم صحبت کردند و چند جلسه هم خودم، متوجه شدم برخلاف مورد قبلی، ایشون کاملا آدم آرام و با اخلاقی هستن و این شد که رضایت دادیم و اومدن خواستگاری... یکماه بعد آشنایی، مصادف با میلاد امام رضا سال ۹۳ عقد کردیم. خدا بهم لطف کرده بود و این دفعه واقعا مردی مهربان و آرام نصیبم شده بود. مریضی مادرم رو هیچ وقت به روم نیاوردند و بخاطر اخلاق مادرم با من مشکل نداشت برعکس نامزد قبل که همه دعواش با من بخاطر حرفها و رفتارهای مادرم بود. ایشون خیلی آرام و آقا بودند ولی متاسفانه دو ماه بعد از عقد کردن همسرم از کار بیکار شدند از اونجایی که هیچ پس اندازی هم نداشتن ازم خواستن که کسی از موضوع بیکار شدنشون خبر دار نشن، ما هم به کسی نگفتیم. دوران عقد ما برامون خیلی لذت بخش بود هرچند کم پیش هم بودیم ولی همون بودن هم آرامش بخش بود چهار ماه از عقد ما گذشته بود که پدرم گفت بخاطر شرایط مادرم و اینکه مادرم هر موقع زمان عقد ما باهم بیرون می‌رفتیم همش سروصدا راه می انداخت، پدرم گفت عروسی کنید برید سر زندگی تون اما از اونجایی که همسرم بیکار بودند و هیچ پس اندازی نداشتن شرایط عروسی هم جور نبود. به همسرم گفتم تا به پدرم بگم شما بیکار شدین تا کار پیدا کنید بعد عروسی بگیریم ولی همسرم مخالفت کردند، گفتن عروسی میگیریم خدا بزرگه خلاصه با قرضی که همسرم کردند پیش یه خونه دادیم و آپارتمان اجاره کردیم و با کمک پدرم و پدر شوهرم که خرج ولیمه عروسی دادند یه عروسی ساده گرفتیم و میلاد امام حسن عسکری (ع)، سال ۹۳ رفتیم سر خونه و زندگی خودمون... 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۸۰ من متولد ۷۳ هستم، ١۶ سالگی نامزد کردم، تا اون زمان دوره ماهانه نداشتم، هرچی دکتر رفتم گفتن تا ١٨ سال وقت داری تا یه دکتری بعد از معاینه و نوشتن سونو و MRl فهمیدن مادرزادی سندرم دارم و خدا می دونه چی به من گذشت. شب عروسیم خیلی گریه کردم چون مشکلات دیگری هم داشتم، نمیتونستم مثل بقیه خانوما باشم،گذشت یه مدت من به درسم ادامه دادم و به بهانه درس بچه دارشدن به تعویق انداختیم چون هزینه بالایی داشت. اواخر درسم بود، تصمیم گرفتم توکل کنیم به خدا و با وام و...شروع کنیم ( از این موضوع جز مادرم و دوتا خواهرام کسی اطلاع نداشت و نداره) من باید رحم اجاره ای میگرفتم، خوشبختانه تخمدان سالم وخوبی داشتم و میتونست جنین از خودمون باشه فقط توی یه محیط دیگه ای باید رشد می کرد. یه خانم پیدا کردیم در ازای یه مبلغی ایشون بردم دکتر، تاییدشون کرد. من رفتم برای تخمک کشی، دوهفته آمپول زیرجلدی به ناف زدم ولی گفتن تخمک رشد نکرده فایده نداره، به من گفتن شاید مجبور به تخمک اهدایی بشی و...و بازم من...😭 در این حین با یه گروهی آشنا شدم که همه مشکل منو داشتن (سندروم راکی تانسکی) این خودش خیلی برام امید بود انرژی مثبت بود، چون چندتاشون بچه دار شده بودن. من رفتم تهران برای عمل واژینو پلاستیک، بماند که چقد رفت و آمد و سختی داشت تا بالاخره وقت عمل بهم دادن، دقیقا روز تولد حضرت زهرا (س)، ازشون خواستم که عملم با موفقیت انجام بشه آخه همون موقع یکی از دوستان رفت بیمارستان خصوصی تهران با یه دکتر معروف ولی متاسفانه حین عمل به عصب یکی از پاهاش آسیب رسید، من بیمارستان دولتی رفتم بخاطر هزینه ها ولی خداروشکر کادر بیمارستان عالی بودن، دکترای عالی من اولین نفری بودم که توی ایران به روش لاپراسکوپی این جراحی رو انجام می‌داد. خداروشکر از عملم راضی بودن، دوهفته بستری بودم، خیلی سخت گذشت چون کسی اطلاعی نداشت کجام گفته بودیم مسافرتم.... شب آخر واقعا کلافه شده بودم خیلی خسته بودم، از بیمارستان و استرساش که کسی شک نکنه کجام، توسل پیدا کردم هرچی دعا تونستم خوندم، با دل شکسته هرچی ذکر بود. تا اینکه دکترم ساعت ۹ اومد، گفت مرخصی، دنیا رو بهم دادن... یه مدت از عملم گذشت، ایندفعه گفتم میرم یه دکتر تهران یه دکتر عالی پیدا کردم رفتم پیشش سونو شدم و دارو داد و سیکل تخمک کشی شروع شد، بعد از دوهفته رفتم برای عمل خداروشکر ۲۵ تا تخمک داشتم که ۱۵ جنین شد، خیلی خوشحال بودم. یه خانمی پیدا کردم برای رحم اومدن ولی منفی شد اینقد ناراحت شدم، توقع داشتم با این همه سختی حداقل آرامش ببینم. دکترم مرکزش رو عوض کرد من مجبور شدم جنینام انتقال بدم به مرکز دیگه با ظرف مخصوص، توی این جابجایی فکر کنم به جنین آسیب رسید. دوماه گذشت به یه نفر دیگه همه هزینه هارو دادم به اتاق عمل که رسید گفتن جنینهاتون برای ذوب ازبین رفتن انتقال کنسل باز چقدر ناامید شدم. بازاین خانم قبول کردن بیان فقط دوتا جنین داشتم (وقتی ازفریز درآوردن برای ذوب از بین میرفتن، اینطوری ١۵تا جنین تموم شد) انتقال دادیم و بازم منفی😔😔😔😔😔 و من دست خالی بدون جنین کلی هزینه انتقال داده بودم، دارو قرارداد و....وضع مالیمونم متوسط بود رو به پایین😔😔😔 خیلی ناامید بودم. همسرم آرومم کرد، گفت بازم ادامه میدیم من حتی پیشنهاد طلاق هم دادم، گفتم برو دنبال زندگیت، از بس که روحیم داغون بود نمیدونستم دارم چی میگم، همسرم گفتن این مشکلی که خدا برای جفتمون خواسته من و تو نداریم، این کلمه رو دیگه به زبون نیار. خلاصه با نامیدی و دلشکستگی زیاد با دکترم صحبت کردم، برای تخمک اهدایی دکترم گفت سنت کمه، تخمک هم داری، الکی از این فازا نگیر، کلی باهام صحبت کردن... 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۸۲ متولد سال ۶۰ هستم، سال ۷۹ با همسرم تو دانشکده معماری آشنا شدم، بعد از مدتی هر دو به این نتیجه رسیدیم که می تونیم با هم تشکیل زندگی بدیم، همسرم متولد ۵۶ هستن اما چون ته تغاری خونه شون بودن و ۴ تا خواهر و برادرای بزرگترشون مجرد بودن براشون سخت بود موضوع خواستگاری رو با مادرشون در میون بگذارن، البته برادر بزرگشون که پزشک بودن، دختری از شهر تبریز رو پسندیده بودن اما مادر همسرم به خاطر تفاوت فرهنگی مخالف ازدواجشون بودن اما اونا به هم علاقه داشتن و این مخالفت نتیجه ای جز کدورت نداشت تا اینکه همسرم با صحبت کردن با مادرشون بالاخره ایشون رو راضی کردن برای خواستگاری رفتن به تبریز و خلاصه اینکه سال ۸۰ برادرشون عقد کردن و راه، کمی برای همسرم هموارتر شد. من و همسرم در یک خانواده فرهنگی در دو شهر مختلف بزرگ شده بودیم، خانواده ۴ نفره ما شامل من و خواهرم و پدر و مادرم بود، مادرم اوایل به خاطر راه دور بودن خانواده همسرم و عدم شناخت و داشتن خواهر برادرهای مجرد همسرم رضایت برای ازدواج نداشتن و البته دانشجو بودن و نداشتن شغل مناسب هم مزید بر علت شده بود، من و خواهرم که ۴ سال از من کوچکتر بود در خانواده ای بودیم که تمام توانشون رو برای تربیت و آسایش ما صرف کرده بودند و مادرم می ترسیدن شاید من تاب و تحمل سختیهای زندگی مشترک رو با ایشون نداشته باشم و از طرفی داشتن خواستگارهای پزشک و مهندس و ... با موقعیتهای مادی و معنوی بهتر باعث می شد از طرف خانواده تحت فشار باشم که یکی از اونها رو انتخاب کنم، تا اینکه همسرم در بحبوحه ازدواج برادرشون که ۲ سال بعد از عقدشون بود با مادر و خواهرهاشون اومدن خواستگاری و چون خانواده ها از همدیگه خوششون اومدن و همسرم هم سادات هستن، پدر و مادرم بعد از ۴ ماه آشنایی خانوادگی و دیدن نجابت همسرم بالاخره رضایت به ازدواج ما دادن البته بیشتر به خاطر احترام به انتخاب من قبول کردن. بالاخره اردیبهشت ۸۳ بعد از یک مسیر طولانی پر فراز و نشیب (بهترین سالهای زندگی که بی جهت از دست رفت) من و همسرم به عقد هم دراومدیم و زندگی تازه مون شروع شد، با اینکه من در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم اما متاسفانه بعد از ازدواج در حجاب سست شدم و خیلی برام اهمیت نداشت ولی کماکان نمازم رو می خوندم و اعتقادات مذهبی از قبیل ارتباط با ۱۴معصوم در وجودم موج میزد، سال ۸۶ من و همسرم هر دو در کنکور کارشناسی قبول شدیم و وارد دانشگاه شدیم، بماند که برای انتقالی و مهمان شدن در یک دانشگاه خیلی سختی کشیدیم اما بالاخره سال ۸۸ از دانشگاه قزوین مدرک لیسانس معماری رو گرفتیم و این در حالی بود که سال ۸۶ ما ساکن تهران شدیم و آتلیه عکاسی داشتیم. با اینکه عاشق بچه بودم ولی چون همسرم و خانواده شون رغبتی نشون نمی دادن من هم اصراری نداشتم برای بچه دار شدن اما مادرم به من گوشزد می کردن که داره دیر میشه چرا تعلل می کنید و این کار درست نیست، ولی همسرم می گفتن ما مستاجریم و ماشین نداریم و بچه دار شدن تو این شرایط ظلم به خودمون و بچه است و مادرشوهرم میگفتن اول باید پسر بزرگم (که ۱۱سال از همسرم بزرگتر هست)بچه دار بشن بعد شما اونا خونه دارن شما ندارین و... سال ۸۸ یه پراید صفر قسطی خریدیم و همون سال تصمیم گرفتم همسرم رو راضی کنم به بچه دار شدن، چون دیدم نه خبری از بچه دار شدن جاریم هست نه ازدواج خواهر ها و برادر بزرگتر همسرم و از طرفی سنمون داره میره بالا، همسرم رو راضی کردم که اقدام کنیم اما غافل از اینکه فرصتهای طلایی رو از دست داده بودیم و من در ۲۸ سالگی متوجه شدم ناباروری بی دلیل داریم، هر آزمایشی میدادیم هیچ دلیلی براش پیدا نشد که نشد. کم کم داشتم می ترسیدم از نازایی و پروسه درمان. برای اینکه فکرم رو از استرس آزاد کنم مدام با قراردادهای مختلف تو آتلیه و خوندن برای ارشد خودم رو مشغول می کردم تا اینکه مهر ۹۰ کارشناسی ارشد قبول شدم و مشغول دانشگاه رفتن، من ۳۰ ساله بودم و همسرم ۳۴ ساله نه خونه ای خریده بودیم نه مسافرت لاکچری رفته بودیم (بهانه های بچه نیاوردن) نه بچه داشتیم😪 همون سال ۹۰، ۳ماه بعد از دانشگاه رفتن بعد چند سال تحقیق در مورد حجاب به این نتیجه رسیدم که محجبه بشم و در ماه محرم و هیات امام حسین علبه السلام از درگاه خداوند به خاطر عدم رعایت حجاب توبه کردم و با امام عهد بستم چادر سر کنم(انتخاب بسیار سختی بود برای کسی که سالها بد حجاب بوده) و از آقا خواستم بی دردسر و بدون آی وی اف از خداوند بچه سالم و صالحی به ما عنایت کنن. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۸۳ دختر پر جنب و جوشی بودم بسیار فعال و حضور حداکثری در جامعه داشتم. درس نخونده بودم یعنی تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم علاقه ای نداشتم خب🙄 در واقع فکر می‌کردم پیشرفت آدم بر اساس توانمندی هاش هست نه مدرک تحصیلی... با توجه به سنم دختر خیلی شیطونی هم بودم و کار هایی میکردم که مادرم همیشه خداروشکر میکرد که من دخترم😁 بخاطر فعالیت های زیادی که داشتم و حضورم در سطح جامعه باعث می‌شد تعریف از خود نباشه خواستگار های زیادی هم داشته باشم. من به لطف خدا و عنایت شهدا طوری شده بود که چند سال پی در پی سال تحویل رو تو یادمان های جنوب میگذروندم و یه جورایی عادت کرده بودم و کل تعطیلات رو اونجا بودم. سال ۹۵ که پدرم اعزام شده بودن سوریه معلوم نبود که کی برگردن و مادرم از من خواسته بودن که امسال سال تحویل پیششون باشم که تنها نباشن، خب منم حرف مادرم رو قبول کردم و اون سال نرفتم که دیدیم شب قبل سال تحویل پدرم تماس گرفتن که تهران هستن و یکی دو ساعت دیگه میرسن منم خیلی خوشحال شدم.... من که دیدم پدر اومدن گفتم دیگه جای موندن نیست هر روزم شده بود گریه تا اینکه خانواده اجازه دادن من سال تحویل نه ولی عید ۹۶ رو تو منطقه بگذروندم... دیگه سفر پر از عشق من داشت به پایان می‌رسید، ما رو برده بودن یادمان هارو ببینیم، رسیدیم هویزه... نشسته بودم داشتم گوشیم رو چک میکردم تا دوستم بیاد، یه پیامی رو دیدم. نوشته بود: "شهید کمیته ازدواج علی حاتمی" من که به خاطر خواستگار ها همیشه چالش داشتم با خانواده و معیار هامون یکم با هم فرق داشت در جزئیات چشام 😍😍 اینجوری شد. گفتم تو همین وقت کم برم قبر این شهید عزیز رو پیدا کنم و بار این سفرمون ببندم. رفتم دیدم اوووووه چه خبره حسابی شلوغ بود. منم رفتم و یه عهد پیمانی با شهید بستم و گفتم اگر خواستگار محترم این نشونه ها رو داشته باشه معلومه از سمت شماست و من قبول میکنم. از اون سفر پر خاطره و به یاد ماندنی برگشتیم، دو روز از برگشتم گذشته بود که تلفنم زنگ خورد، خانم محترمی به مهربونی خودش رو بهم معرفی کرد و گفت برای امر خیر مزاحم شده منم خیلی با خجالت و سرخ و سفید شدن شماره مادرم رو دادم و خواستم که با ایشون صحبت کنن... معمولا خواستگار هایی که به خودم زنگ میزدن، چون خجالت میکشیدم، رد میکردم خودم ولی چون این بنده خدا مهمترین معیار منو داشت منم سریع ایشون رو ارجاع دادم به مقامات بالاتر جهت پیگیری 😁 خب دیگه طولانیش نکنم به آنی ۵ جلسه نفس گیر خواستگاری گذشت و با عنایت حضرت ارباب، ما روز میلاد امام حسین سر قبور شهدای گمنام به هم محرم شدیم و وقتی ایشون دستای منو تو دستشون گرفتن، همون لحظه حس کردم یک کوه کنارمه، از خجالت و ذوق لبخندی به لبم نشست. ما روز ولادت منجی عالم حضرت مهدی هم عقد کردیم و کلا ۱۲ روز نامزد بودیم 😊 همسرم هم که بسیار عااااشق، سریع یه خونه اجاره کردن و ما هم، هرچی جهاز می‌گرفتیم، می‌بردیم تو خونه میچیندیم. اینم بگم همسرم هم به رسومات ما احترام گذاشتن و تو تهیه بخشی از جهیزیه کمک کردن و من طبق فرمایشات رهبری و علاقه ای که خودم داشتم همه وسیله ها رو ایرانی گرفتیم. همچنین مهریه هم آن چه که همسرم خودشون خواستن، ما موافقت کردیم، البته همسرجان موقع عقد سوپرایز نموده و یک کربلا هم به مهریه من اضافه کردن 😁😁 ما طی دو سه ماه و در ایام عید غدیر قبل از ماه محرم، عروسی مختصری با حداقل هزینه ها هم گرفتیم و باز عنایت ارباب شامل حال ما شد و ما کمتر از یک ماه بعد از عروسی مشرف شدیم کربلا که اولین سفر من به کربلا بود 😭😭😍😍 و ما به برکت ازادواجمون که تمامش با عنایت ائمه و شهدا بود، هرسال اربعین قسمتمون شده بریم کربلا ما دوران عقد یک سفر با همسرجان رفتیم مشهد اونجا من از امام رضا خواستم که به ما اولاد سالم و صالح بدن این دعا رو در صورتی می‌کردم که باردار بودم ولی خودم خبر نداشتم. حالم خیلی بد بود، مادر همسرم گفتن که یه آزمایش بده، شاید باردار باشی، منم گفتم نه بابا اصلا امکان نداره، دیگه جوری شد که خودمم شک افتادم و از بی بی چک استفاده کردم و خداروشکر مثبت بود 😍😍 به حدی خوشحال و ناراحت بودم که خودمم نمیفهمیدم چمه 🤦‍♀ استرس اینکه به خانواده هامون چی بگیم... وقتی بهشون گفتیم متأسفانه با برخورد تندشون مواجه شدیم و خیلی رو من فشار عصبی بود که برو سقط کن، آبرومون میره، شوهرت ولت میکنه 😭😭 از اون طرف هم که چه عروس هولی، چه سریع جا پای خودشو سفت کرد و... نمیدونم چی بود فشار عصبی بود یا ناشکری ولی درست یک هفته قبل عروسی بچه نازنینم سقط شد 😭😭😭 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075