هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۹۸۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#جنسیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#سزارین_چهارم_و_پنجم
من متولد سال ۶۵ هستم. در یک خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم. خواستگارانی زیادی داشتم تا اینکه همسرم به خواستگاریم آمد.
من حافظ قرآن بودم و همسرم طلبه، زندگی مون رو خیلی ساده و با رفتن به پابوس امام رضا ع شروع کردیم در سن ۲۰ سالگی...
بعد از هشت ماه باردار شدم و دخترم در سال ۸۸ به دنیا آمد، یه دختر سالم و زیبا، چون تجربه اولم بود، همه چی برام سخت بود و دست تنها بودم. دخترم خیلی مریض میشد و من خیلی اذیت میشدم، تصمیم گرفتم که حالا باردار نشم و...
به همین خاطر چهارسال فاصله انداختم. دخترم همیشه تنها بود و این اشتباه بزرگ من بود. بعد از چهار سال، مجدد باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه بهمون بخشید.
یک سال بعد، من خدا خواسته باردار شدم اما این دفعه اصلا آمادگی نداشتم و خیلی ناراحت بودم و میگفتم من بچه نمیخوام و...
سونو که دادم گفتن دختره، مردم همش طعنه بهم میزدن که دختر زاست و من چقدر ناراحت می شدم. اما شوهرم میگفت من دختر دوست دارم و باید خداروشکر کنیم و راضی به رضای خدا باشیم.
دختر سوم هم که به دنیا امد خیلی اذیت شدم چون زایمان هام سزارین بود و دوتا بچه پشت سرهم و کوچیک، کم خوابی ضعف جسمانی و...
با سختی دختر سومم دوساله شد که دوباره خداخواسته باردار شدم اما این دفعه بچه پسر بود و من خوشحال که دخترام برادر دارن و...
بعد از پسرم، من و شوهرم دیگه ختم بارداری زدیم و گفتیم خداروشکر کافیه، خدا بهمون بچه های سالم داده و...
بعد از چهارسال که بچه ها دیگه از آب وگل دراومدن و من خواستم یکم نفس بکشم فهمیدم دوباره باردارم و خدا یه پسر خوشگل و ناز دیگه بهمون داد که یکی از بهترین تجربه های بارداری من بود چون سه تا دخترام مثل پروانه دورم میچرخیدن و خیلی از من مراقبت کردن تا پسرم به دنیا اومد.
سزارین پنج بودم. دختر وسطیم که کلاس دوم و دختر سومم که کلاس اول بود و دختر بزرگم که کلاس هفتم بود تمام کارها خونه رو به همراه همسرم انجام میدادن و حتی نوبتی شب بیدار میموندن تا از من و برادر کوچیک شون مراقبت کنن و بهترین زایمان و بزرگ کردن بچه برام پنجمی بود چون اصلا مثل گذشته تنها نبودم.
الان هم اکثر کارها ی خونه رو دخترها انجام میدن و هیچ وقت حوصلم سر نمیره
اما خواهرانم یا فامیل که دو یا یک بچه بزرگ کردن الان تنها هستن و همیشه احساس غم و تنهایی دارن.
میخوام بگم درسته خیلی سختی کشیدم اما وقتی بچه ها از آب وگل در اومدن جواب تمام سختی هایی که متحمل شدم رو گرفتم. ان مع العسر یسرا و الان خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که دخترام هستن و دردل هام رو میشنون و پسرهام عاشقانه منو دوست دارن.
انشالله عاقبت به خیر بشن و خداوند کمک کنه درست تربیت بشن و سرباز باشن برا امام زمان عج
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۷۹
#فرزندآوری
#سقط_مکرر
#سختیهای_زندگی
#مادری
#قسمت_اول
من متولد ۷۱ هستم. سال ۹۱ با پسرعموم عقد کردیم و یک سال نامزد بودیم. بعد با یه ازدواج ساده زندگیمونو شروع کردیم.
شوهرم ۲۳ و من ۲۱ سالم بود. هم خودم هم همسرم درس می خوندیم و تو یه شهر غریب بافاصله ۱۲ ساعت از خانواده هامون بودیم.
همسرم دوست داشت بعد از یک سال برای بچه دارشدن اقدام کنیم ولی من دوست داشتم زود بچه دار بشم هم از تنهایی در بیام هم اینکه بخاطر دیر باردار شدن خواهرم می ترسیدم منم دیر باردار بشم.
پنج ماه که از زندگیمون میگذشت که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. سه ماه گذشت و خبری نشد. یه آزمایشی داده بودم، دقیق یادم نیست چی بود برده بودم به دکتر نشون بدم همونجا گفتم خانوم دکتر خواهرم نازایی داشته و... ممکنه منم دیر باردار بشم؟ دکتر یه دارویی نوشت که من اون موقع اطلاعاتی راجع بهش نداشتم و دارو رو از روز سوم دوره ام شروع کردم تا هفتم.
گذشت همون ماه مادر و مادرشوهرم اومده بودن خونه مون. من یک هفته مونده بود به زمان دوره ام که کمردردهای عجیب داشتم. سرچ کردم و فهمیدم به خاطر بارداری هست. بی بی چک گرفتم، دوتا خط افتاد. من و شوهرم خیلی خوشحال بودیم و مادرامونم مطلع شدن و اونا هم خوشحال بودن.
اونا رفتن و من موندم و ویارای سخت بارداری. هم حالم بد بود، هم نای بلند شدن نداشتم. سه ماهم داشت تموم میشد که ویارام یهو قطع شد، سونوی تشکیل قلب رفتم. با اینکه ۱۲هفته بودم ولی جنین در هفته ۹رشدش متوقف شده بود. گفتن باید بعد از دوهفته دوباره سونو تکرار بشه.
تو این گیرودار صاحب خونه اجاره رو زیاد کرد و ما دنبال خونه بودیم ولی نتونستیم پیدا کنیم و چون سونو هم اینجوری گفته بود، من وسایل رو نصف و نیمه جمع کردم، رفتیم شهرستان.
تابستون بود. دوباره سونو دادم. نتیجه همون بود. بیمارستان بستری شدم برای سقط. خیلی سخت گذشت. دردای جسمی یه طرف که مثل زایمان بود، فشارای روحی و روانی هم یه طرف. این وسط یه افرادی هم نمک رو زخم من میپاشیدن.😔
تو شهرستان که بودیم یکم خودمون پس انداز داشتیم، یکمم پدرشوهرم کمک کرد یه ماشین خریدیم و با ماشین خودمون برگشتیم. خونه پیدا کردیم و جابه جا شدیم.
بعد از سه ماه دوباره اقدام کردم تا هفت ماه خبری نبود. دوباره دارو خوردم و همون ماه باردار شدم. سال ۹۴ بود. بازم اتفاقا مادرشوهر ومادرم وخواهرشوهرم خونه مون بودن و از خوشحالیشون شامو رفتیم بیرون، مامان ومادرشوهرم مارو مهمون کردن.
مثل قبل ویار شدیدی داشتم وباز در سه ماهگی یهو ویارم قطع شد و سونو که رفتم جنین دوباره در هفته هشت مونده بودو رشد نکرده بود. دوبار سونو تکرار شد و جواب همان بود. دوباره بستری و سقط و..... برای اینکه مثل قبل روحیمو نبازم شروع کردم حدیثهایی که در مورد سقط هست رو خوندم و اینها روحیه شد برام. به خودم روحیه میدادم که اینا امتحانای زندگیه و...
شروع کردم درسمو ادامه دادن، آخرای لیسانس بودم. دکترای مختلفی رفتم برای پیگیری علت سقط و خدا رو شکر بواسطه دوستم بامرکز ناباروری آشنا شدم. اجازه نداشتم باردار بشم تا اینکه علت سقطم مشخص بشه.
اونجا آزمایشهای تخصصی سقط مکرر رو برام نوشتن و.... و چون همزمان هم خودم هم همسرم چکاب میشدیم فهمیدیم غیر از اینکه خون من تو حاملگی دچار مشکل میشه، همسرمم واریکوسل شدید داره که یکی از علتهای سقط بود.
همسرم همونجا عمل شد و برا منم تجویز کردن آسپرین بخورم تا بارداری و تو بارداری آنوکسپارین بزنم که از لخته شدن خون تو جفت جلوگیری کنه و جنین رشد کنه.
شروع کردیم به اقدام. یکسال دوسال سه سال گذشت خبری نشد که نشد. و من همچنان ادامه تحصیل دادم و ارشدمو گرفتم.
همون مرکز ناباروری گفتن آی یو آی انجام بدم. چون آزمایش همسرم اصلا تعریفی نداشت. بار اول اسفند سال ۹۷ انجام دادم و باید دوهفته بعدش آزمایش بتا میدادم. آزمایش دادم منفی شد. و آزمایش دوم که یه روز بعد بود هم منفی شد. فروردین ماه راهی سفر جنوب شدیم. وسط راه یه کوهی بود که برای استراحت پیاده شده بودیم. کوه رو بالا رفتم و با سرعت اومدم پایین، یه هفته بعد برگشتیم خونه.
همون شب خواب دیدم توبلندی هستم، باردارم و به همسرم میگم پسره، داشتم از بلندی می افتادم که از خواب پریدم...
بی بی چک زدم و در کمال تعجب مثبت شد. رفتم آزمایش بتا دادم اون هم مثبت بود. ولی بعداز دو هفته سقط شد.
اسفند ۹۸ تصمیم گرفتیم میکرو کنیم. مرکز که رفتم گفتن چون وسط سیکل درمان میوفته فروردین برید و بعد از تعطیلات بیاید. کرونا اومده بود و همه میترسیدن. بعد از عید رفتم گفتن خانوم همه بفکر کرونا و جون شون هستن، شما به فکر بچه ای؟ فعلا انجام نمیدیم تا ببینیم شرایط چی میشه زنگ بزن بپرس.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۷۹
#فرزندآوری
#سقط_مکرر
#سختیهای_زندگی
#مادری
#قسمت_دوم
ماه رمضون شد، من روزه هامو گرفتم. برنامه ی شبهای قدر رو از تلویزیون نگاه مبکردیم. اون شب انقدر دلم شکست که هیچ شب قدری اونجوری نشده بودم و خدارو قسم دادم به امام حسین و... سال ۹۷ هم در پیاده روی اربعین به حضرت زینب گفتم مزد پیاده روی مون رو ازتون میخوام و نذر کردیم اگه بچه دار بشیم، برای پیاده روی بچمونو ببریم.
آخرای ماه رمضون به مرکز زنگ زدم، گفتن درمانها رو شروع کردن و من میتونم برم برای میکرو...
داشتم آماده میشدم که برم برای میکرو، خونه خواهرم بودم. صبح با معده درد شدید از خواب بیدار شدم. به اصرار خواهرم بی بی چک زدم و منی که یک درصد هم امید نداشتم، مثبت شد.
اشک شوق خواهرهام، جیغ هاشون...
خواهرم زنگ زد به همسرم خبر داد و همسرم اومد دنبالم. رفتم آزمایش بتام خیلی بالا بود. همونجا رفتم دکتر زنان آنوکسپارین برام نوشتن هر روز یه دونه.
به مرکز زنگ زدم، گفتن زود برم سونو. شهرمون رفتم سونو خیلی استرس داشتم.
سونوگرافی گفت جنین پنج هفته وشش روز ولی ضربان قلبی دیده نمیشه و برو دو هفته دیگه بیا....
بعدازدوهفته استرس، دوباره رفتم سونو. سونو که انجام داد، گفت پنج هفته وشش روز وجنین رشد نکرده...😭
از سونو اومدم بیرون، انگار کل شهر روی سرم خراب شد. انگار یه عزیزی از دست داده باشیم، هم من هم مادرشوهرم، هم مادرم، همه خیلی ناراحت بودن...
به همسرم گفتم نمیخوام آمپولارو بزنم چرا الکی درد بکشم. همسرم گفت انقد زود ناامید نشو.
فرداش به اصرار خواهرم که تو استان زندگی میکرد، رفتم اونجا و باهم پیش یه خانوم دکتر مجربی رفتیم که برای بارداریهای پرخطر بود. گفت شاید علتش ناشناخته ست چون ما تمام آزمایشهای سقط مکرر از ژنتیک گرفته تا هیسترویکوپی و... رفته بودیم و مشکلی نبود.
گفت حالا دراز بکش خودمم یه سونو بکنم. منم دراز کشیدم و تا سونوکرد گفت جنین هفت هفته و خرده ای و ضربان قلب هم داره.
من و خواهرم از خوشحالی جیغ میکشیدیم و گریه میکردیم و حضرت زهرا رو صدا میزدیم. دکتر که ما رو دید خودش هم گریه افتاد.
دکتر به خواهرم گفت فقط یه مشکلی هست یه توده ای روی جفت هست که دو برابر جنین داره رشد میکنه. اگه اون زیاد رشد کنه نمیذاره جنین رشد کنه. دوهفته دیگه بیارین سونو.
این دوهفته دوساااال گذشت تا دوباره رفتم و گفت بازم نسبت به بچه زیاد رشد کرده، برو دوباره دوهفته بعد بیا....
دو هفته گذشت و وقت غربالگری هم بود دکتر سونوی غربالگری کرد و گفت شکرخدا توده از بین رفته. من این مدتو دستمو روی شکمم میذاشتم و صلوات خاصه حضرت زهرا رو میخوندم و با بچه ام حرف میزدم که تو قوی هستی و میتونی اون توده رو شکست بدی و...
هماتوم داشتم، جفتم سر راهی... تا چهارماهم شهرستان بودم و بعد با اجازه دکترم اومدم خونه خودم.
رفتم پیش دکتر غریب که دکتر بارداریهای پرخطر بود و واقعا حرف نداشت. همیشه تو پروندم علایم خطر مینوشت ولی انقد با آرامش باهام صحبت میکرد که من ذره ای استرس نداشتم و بهترین دورانم رفتن پیش ایشون بود. هرماه تو مطبشون بخاطر شرایطم سونو میشدم.
خدا رو شکر به لطف اهل بیت همه چیز خوب بود تا آخرین باری که رفتم دکتر تاریخ زایمان رو مشخص میکرد، اتفاق افتاد و زهرای من بهمن ۹۹، روز میلاد حضرت زهرا متولد شد و من بلاخره مادر شدم😍😭
الان دخترم سه سالشه و با تمام دردها و عذابهایی که کشیدم، همچنان بچه دوست دارم و میخوام برای دخترم همبازی بیارم. اونم نه یکی نه دوتا.. ☺️ و به دعای شما خوبان نیاز دارم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
#سقط_مکرر
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من یه مامان دهه هشتادی هستم متولد اردیبهشت ۸۲😊ته تغاری خونه 🏠 دوتا خواهر دارم و یه دونه داداش
۱۷سالگی که درگیر کلاسای کنکور و درس بودم 👩🎓 تا اینکه یکی از فامیل های دور مامانم اومدن خواستگاری نمیدونم چی شد که جواب مثبت دادم 🤭 با اولین جلسه که باهم صحبت کردیم مهرش به دلم نشست ❤️ بیشتر با خدا بودنش جذبم کرد.
مادر عزیزم با ازدواج دختر توی سن کم مخالف بود اما انقدر خانواده همسرم رو دوست داشت که هیچ مخالفتی نکرد. خبر ازدواجم توی فامیل پیچید. اون موقع ها اوج کرونا بود 😷😔 توی خونه مامانم یه سفره عقد ساده انداختیم، خانواده درجه یک رو دعوت کردیم و بدون هیچ تشریفاتی عقد کردیم 👰♀
هفته بعد از عقدمون ماه محرم بود قرار بود بعد ماه صفر عروسی بگیرم و بریم سرزندگیمون، مامان مهربونم مشغول خرید جهاز بود بهترین روزای عمر یه دختر وقتی که توی تدارکات عروسیش، کرونا اوج گرفت همه جا تعطیل شد.
یک ماه و نیم بود که از زمان عقدم می گذشت که مامانم کرونا گرفت 🥲
ایشون ۲۰ سال بود که درگیر اسم و آلرژی بودن نظر دکترشون این بود به خاطر بیماری زمینه ای که داشتن بستری بشن روز به روز حالش بد تر میشد، روزای اول که توی بخش بود خودم همراهش بودم یه روز که رفتم بیمارستان دیدم مادرم روی تختش نیست سوال کردم گفتن بردنش توی ای سیو😔قلبم از سینم داشت کنده می شد.
دیگه توی ای سیو کسی رو راه نمی دادن
دیگه کاری از دستمون برنمیآمد به جز دعا،
هرچی از سختی و تلخی اون روز ها بگم کم گفتم. من بیشتر از همه امیدوار بودم هی میگفتم به مو میرسه پاره نمیشه به خواهرام میگفتم گریه نکنید.
یه روز با همسرم بیرون بودیم، دیدم تلفنش زنگ خورد. قطع کرد گفت بریم خونه گفتم من هنوز بیرون کار دارم، گفتش نه باید بریم. دلشوره افتاد به دلم، اومدم خونه به خواهرام گفتم یه چیزی شده اینا به ما نمیگن هرچی زنگ می زدیم جواب درست حسابی نمی دادن.
دیدم داییم و بابام اومدن با یه خبر بد🖤
صبح برا مادرم غذا درست کردیم دادیم بابام ببره بیمارستان که توی راه بهشون خبر میدن مامانم تموم کرده. امیدم ناامید شد.
توی هر کوچه خیابونی بوی مرگ میومد، پارچه های سیاه حجله های سر کوچه ها پیک کرونا بود. چند روز قبل از تولدش به خاک سپردیمش🖤
وقتی یه دختر مادرش رو از دست میده بی پناه ترین میشه، سه ماه بعد از فوت مادرم خاله هام بقیه ی خردید جهاز رو انجام دادن، خونه چیده شد. منم لباس عروس پوشیدم رفتم آتلیه وتمام. کاری که خیلی از عروس های اون موقع انجام دادن🤍
۶ماه بعد تصمیم به بچه دار شدن گرفتم
بعداز سه ماه رفتم دکتر که علت باردار نشدن رو بپرسم که به اولین سونو متوجه شدم ۶هفته ۴روز باردارم شب اومدم خونه همسرم رو سوپرایز کردم چقدر خوشحال شدیم.
خوشحالیمون فقط ده روز طول کشید، وقتی دوباره رفتم سونو متوجه شدم جنین ایست قلبی کرده، با گریه اومدم خونه همسرم سرکار بود وقتی اومد روم نمی شد از اتاق بیام بیرون و خبر بد رو بهش بگم.
بعد از یه سقط طبیعی سخت، آخر به خاطر باقی مانده کورتاژ شدم.
همه ی دکترا نظرشون این بود اولین سقط طبیعی و نیاز به بررسی نداره. توی یکی از این سونو ها متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم این بار ناامیدتر اقدام به بارداری کردم هرماه که باردار نمی شدم دلم مرگ میخواست.
تا اینکه دوباره باردار شدم فردای روزی که جواب آزمایش بارداری رو گرفتم متوجه شدم داره سقط میشه💔 بله من برای بار دوم بچم سقط شد.
حس شرمندگی شدید داشتم دیگه نمی تونستم توی چشمای همسرم و خانوادش نگاه کنم ماجرای تنبلی تخمدان رو به کسی نگفته بودیم، همه فکر میکردن خودمون بچه نمیخوایم.
کم کم زمزمه ها شروع شد کنایه ها شروع شد بعد از هر مهمونی و مجالس روضه سوال های کی بچه دار میشی؟ دکتر رفتی؟؟؟
خانما خواهش می کنم اگر کسی باردار نمیشه آنقدر ازش سوال نکنید کی بچه میاره باور کنید با حرفاتون قلب اون آدم رو میشکنید💔
با همسرم می رفتیم تا شهر دکتر، آزمایشهای مختلف، چند تا دکتر عوض کردیم دارو میخوردیم، اما کسی خبر نداشت.
شرایط روحی من عجیب غریب خراب بود
یه روز همسرم گفت دیگه جلوی من گریه نکن خسته شدم از اون روز به بعد هروقت همسرم نبود، گریه می کردم. یه دفتر داشتم کلی برای بچمون نامه نوشتم.
در ادامه ی دکتر رفتن هام با یه خانوم دکتر خوب آشنا شدم ایشون گفتن هرماه بعد از یک روز عقب افتادن دوره پریود باید بری آزمایش بارداری بدی و اگر مثبت بود باید همون شب آمپول انوکسا(رقیق کننده خون)بزنی و آسپرین بخوری چون مشکل غلظت خون داری. خون داخل جفت لخته میشه و جنین از بین میره و یه سری داروهای ایمنی هم نوشتن.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
#سقط_مکرر
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
مدتی بعد برای بار سوم حامله شدم😍اولش بتا کم بود آمپول هام رو شروع کردم بعد از سه روز بتا دو برابر شد😍 قرار شد بعد دوهفته برم سونوی تشکیل قلب
خانواده خودم اصرار داشتن که دکترم رو عوض کنم. یه خانم دکتری بودن برای حاملگی های پرخطر یه جلسه رفتم پیش شون، ایشون سونو انجام دادن ۵هفته و گفتن جنین قلب نداره احتمالا اینم سقط بشه باورم نمیشه توی چشمام نگاه کرد و گفت دوتا سقط کردی به اینم دل نبند و داروهات رو قطع کن 😭
دوباره مراجعه کردم به پزشک خودم گفت باید صبر کنی ۵هفته زوده. یادمه اون روزا استراحت مطلق بودم و ماه محرم بود 😢بچمو نذر حضرت عباس کردم گفتم نذار شرمنده شوهرم بشم. چله ی زیارت عاشورای آیت الله حق شناس هم انجام دادم.
مجدد سونوی تشکیل قلب انجام شد قلب کوچولوی من تشکیل شده بود😍من مادر شده بودم و این شروع بارداری پرماجرای من بود...😂
برای ان تی که رفتم متوجه طول سرویکس کوتاه و دهانه رحم u شکل شدم. با نظر دکترم ریسک عمل سرکلاژ رو قبول کردم و در ۱۳هفتگی عمل شدم😅استراحت مطلق شدم به دلیل نبود مادر🖤مجبور بودم خودم آشپزی کنم مادر شوهرم گاهی غذا می فرستاد اما ظرف نمی شستم جارو نمی کشیدم کار سنگین انجام نمی دادم تا اینکه درد زایمان منو گرفت بیمارستان بستری شدم با سولفات کنترل شد وقتی اومدم خونه دیگه هیچ کاری انجام ندادم مادرشوهرم غذا میآورد.
خواهرام کارهای خانه رو انجام می دادن، سونوی انومالی که رفتم متوجه بندناف تک شریانی و ورم دوتا کلیه جنین شدم. دکتر سونو گفتن که باید حتما آمینو سنتز انجام بدی احتمال اینکه بچه سندرم داشته باشه هست. با مشورت پزشک خودم آمینو انجام ندادم ایشون گفتن این دوتا فاکتور ارزش آمینو نداره. من دلم❤️ روشن و بچه ی تو سالمه❤️ به حرفش گوش دادم و بچمو سپردم دست خدا
از ماه هشت به خاطر حجم استرسی که داشتم دچار فشار خون عصبی شدم. به علت سرکلاژ کل حاملگیم درگیر عفونت بودم. مدام چرک خشک کن می خوردم. همون اول دکتر گفتن که احتمال اینکه زود زایمان کنی هست آمپول های ریه تجویز کردن.
آخر در ۳۵هفته و ۵روز کیسه آبم پاره شد و امیر علی من یک ماه زود تر به دنیا اومد😍 به علت تک شریانی بودن، حین زايمان طبیعی نفس کم آورد پسرم رو بردن ان ای سیو دوشب اونجا بود و بعد مرخص شد.
از همین جا به مادرهایی که بچه هاشون رو میبرند ان ای سیو خداقوت میگم واقعا سخته به نظر من خدا فقط مامانای قهرمان رو در همچین شرایطی قرار میده اونجا مادر هایی بودن که ماه ها بچه هاشون زیر دستگاه بودن و اونا قهرمانانه از بچه هاشون مراقبت می کردند و امیدوار بودن و...
خداروشکر بعد از به دنیا آمدن کوچولوم، کلیه هاش خوب شد.😍 پسر کوچولوی من قلبش صدای اضافه داره اگه میشه براش با قلب های مهربونتون دعا کنید.
از همین جا تشکر می کنم از خانوم دکتر مهین مجدزاده ی عزیزم واقعا مادرانه برای من دلسوزی کردن گاهی وقتا دلم براش تنگ میشه💐
راستش توی تجربه ی من خبری از چند فرزندی نبود😁 اما نوشتم که امیدی بشه برای خانوم هایی که دارن دوره ی تلخ ناباوری رو سپری میکنن. نوشتم برای خانوم هایی که سقط رو تجربه کردن.
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد 😭
هیچ وقت ناامید نشید🤍 ان الله مع العسر یسری با هرسختی آسانیست🌾
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۹۸۷
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۱ هستم. یه اسفندی🥰 آخر ۹۱ ازدواج کردم. همسرم دانشجو بودن و پدرشون وضع مالی نسبتا خوبی داشتن. بعد از عقد فهمیدم پدرشون نه تنها دنبال کار برا آقازاده نیستن اجازه اشتغال هم بهشون نمیدن🤦🏻♀️ درس و مشق و لاغیر...
با همسرم اتمام حجت کردم که باید بری سرِکار😠 ایشون هم یواشکی!!! با استادشون پروژه ای رو شروع کردن با درآمد حداقلی و در واقع پول تو جیبی. متاسفانه چندروز قبل از شروع زندگی، دولت علی برکت الله درِ همون رو هم تخته کرد و دیگه هیچی...
به دلیل یه سری کوته بینیها مدت عقد ما طول کشید و همین امر تنشها رو بیشتر کرد و باعث بیماری و تصمیمم برای جدایی شد. خانواده همسر ناچارا کلبه ای رو رهن کردن که غائله ختم بشه. اما بعد بخشی از پولشون رو پس گرفتن و ما افتادیم به قسط...
همسرجان تازه کار پیدا کرده بود که باید میرفت سربازی و مجدد بیکار شد🙄 بعد از خدمت، منزلی رو موقتا به اساتید میدادن که پدرم لطف کردن گفتن تعداد اتاقها زیاده، یه اتاق برا من وقتی میام تهران کافیه. اینجا ساکن بشید.
حالا که قرار نبود اجاره بدیم پیشنهاد بچه رو مطرح کردم. بعد از حدود ۵ سال😢
همسرم نگران بود. رفتیم پابوس آقا؛ یه جفت پاپوش برا نی نی خریدیم و رفتیم زیارت و خدا یه مهمون تو دلم گذاشت☺️
دوران عقد و نو عروسی خییییلی سختی داشتم بنابراین تصمیم گرفتم شاد باشم. سرمست بودم و به عشق پسرم بهترین روزام رو در ذهنم ثبت میکردم؛ حتی براش مینوشتم که بعدا بدم بخونه.
حدود ۳۷ هفته که حس کردم درد دارم. صبح نوبت سونو و دکترم بود. ساک بچه رو هم همراهم بردم که ممکنه برم بیمارستان. همونم شد. رفتم بیمارستان؛ ولی ساک دست نخورده برگشت؛ چون بی رودربایستی گفتن:" بچه فوت شده" همینقدر ساده...
الان نزدیک شش سال از اون اتفاق می گذره 💔 و بعد از اون اتفاق، حالا خداروشکر یه دختر و یه پسر قند داریم😍 اینکه فکر کنید پولدار شدیم، نشدیم😅 مجدد پدرم لطف کردن و منزل شخصیشون رو که درواقع محل کارشون بود در اختیارمون گذاشتن💝
ولی معتقدم روزی بچه ها فقط رزق مادی نیست. امیدوارم به لطف خدا که بندش رو تنها رها نمیکنه. ان شاءالله اوضاع بهتر میشه و خواهر و برادرهای بچه ها روهم بعدش میده. هرچند شروع آمپولها که دربارداری باید خودم تزریق کنم دردناکه😩
«دوتا کافی نیست»| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
سال ۸۹ وارد دانشگاه شدم و خواستگارها رو بخاطر درس رد میکردم. بعد از چند وقت که مادرم باهام صحبت کردن از این کار پشیمون شدم و تصمیم گرفتم ازدواج کنم و بعد از نماز صبح از خدا همسر خوب خواستم.
همون شب یکی از اقوام تماس گرفتن که بیان منزلمون خواستگاری😳 و من واقعا فکر میکردم که خدا دعای صبحم رو اجابت کرده...
بعد از ۳ماه عقد کردیم و من مطمئن بودم کار درستی کردم ولی روزهای سختی پیش رو داشتیم. همسرم تک پسر بودن و چون پدرشون هنوز حقوق بازنشستگی نمیگرفتن خرج خونه میدادن و مادرشون بیمار بودن و حقوق همسرم خیلی کم بود تازه باید خونه سازی و عروسی و طلا و تعدادی از وسایلم میخریدن.
روزهای خیلی سخت رو با قناعت گذروندیم و بعد یکسال یک عروسی آبرومند گرفتیم و رفتیم خونه خودمون طبقه بالا خونه خانواده همسرم ساکن شدیم و تازه قسطها و قرضها شروع شد و هزینه دانشگاه من هم بود.
پدر شوهرم خدا رحمتشون کنه خیلی کمکمون کردن تا چکهامون رو پاس کنیم
۴ماه بعد ازدواج باردار شدم😍 خیلی خوشحال بودم و با بچه تو وجودم هر روز حرف میزدم اما ماه دوم که رفتم سونو گفتن قلبش تشکیل نشده و تو خونه بچه سقط شد.😔
من خیلی ناراحت بودم و این اتفاق روز عاشورا افتاد خیلی کنایه ها از مادر همسرم شنیدم مثل اینکه تو انقد بدجنسی که خدا تو عاشورا بچه ات رو کشت و اینکه نتونستی بعد چند ماه از زندگیت ماشین بخری و لایق پسرم نیستی و...
سال بعد به قم رفتم و از خانم معصومه خواستم که از خدا برام بچه سالم و صالح بخوان و هفته بعد از مسافرت دوره ام عقب افتاد و متوجه بارداریم شدم😍استراحت بودم و خواهرم چند روزی پیشم بودن، خدا خیرشون بده 🤲
تو بارداری همسرم ماشین خوب خرید و قرضهامون رو دادیم و پسرم ۴ روز مونده بود به عاشورا به روش سزارین به دنیا اومد و من این رو هدیه امام حسین ع میدونستم. اسمشو محمد حسین گذاشتم.
پسر پر انرژی بود و من واقعا بی تجربه و تنها و پدر همسر مهربانم هم از دنیا رفته بودن و من تو شهر غریب تنها و بی تجربه با آدمهایی که زخم زبون زدن کارشون بود
و من هر روز افسرده تر میشدم و پسرم که گریه میکرد میزدمش😔 (و اون لجباز تر و بدتر میشد. واقعا پشیمونم از خدا میخواهم که من رو ببخشه)
۵ماه بعد از تولد محمد حسین همسرم بیکار شد و حسابی بی پول شدیم و بعد چند روز کاری پیدا کردن و روی نیسان کار میکردن و بیشتر جاها رو با نیسان میرفتیم و واقعا کار سختی بود و تو ماه رمضان با دهان روزه و تو تابستان مصالح ساختمان بار میزدن و خالی میکردن چون همیشه سر کار بودن ولی پولشون برکت داشت و خودم هم تو پیش دبستانی کار میکردم و پسر۲ سالمو پیش مادر همسرم میذاشتم.
همون سال با فروش طلاها و فروش ماشین و.... یه خونه خوب خریدیم خدا رو شکر😍
روزهای خوب داشت از راه میرسید. تا اینکه سه سال بعد از تولد پسرم، با اتوبوس سه نفری رفتم قم و از حضرت معصومه خواستم از خدا برام بچه سالم و صالح بخوان. چند روز بعد برگشتن چند وقتی بود که حالت تهوع داشتم و دوره ام عقب افتاده بود. بی بی چک زدم و نتیجه دوتا خط پر رنگ بود😍 و فهمیدم تو قم هم باردار بودم.
تو بارداری ماشین خریدم و همسرم کار خوب پیدا کرد خداروشکر😍 تیر ۹۸دختر نازم ملیکا خانم به دنیا اومد.
چند روز بعد به دنیا اومدن دخترم برای خونه ای که خریده بودیم مستاجر اومد که خیلی خانوم خوبی بود و ما باهم خیلی دوست شدیم و از تنهایی در اومدم و بهم خیلی کمک میکرد و پسرش هم سن محمد حسین بود و از صبح تا شب باهم بودیم دخترم بخاطر تجربه و کمک دوستم خیلی آروم و مهربون بود و همیشه کمک حالم هست.
وقتی ملیکا دوسالش بود از طریق یکی از دوستان با حوزه آشنا شدم و شروع به تحصیل کردم و واقعا نمرات خوبی میگرفتم و اساتید خوب هم در کنار تدریس آموزش زندگی بهمون میدادن، بهم پیشنهاد دادن که فرزند سوم بیارم.
اول اصلا فکرشو نمیکردم اما بعد آشنایی با کانال دوتا کافی نیست و مشاوره و کلی تحقیق بعد از چند سال تصمیم گرفتم که فرزند سوم بیارم. با همسرم در میان گذاشتم و ایشون هم قبول کردن و پسرم آقا مرصاد که یه پسر ناز و آرومه تیر امسال به دنیا اومد و اوایل تولدش چند روز آن آی سی بودن بعد ۵ روز مرخص شدن
و با خودش به زندگیمون کلی برکت آورد.
البته که سختی هایی هست اما شیرینی و خوبی بیشتر از سختیه.
بخاطر اشتباهاتی که سر محمد حسین داشتم اون پرخاشگر شده، از خدا میخواهم که پسرم آروم بشه. لطفاً شما هم برامون دعا کنید.
بخاطر مشکلات و سختی ها فرزندانتان رو از داشتن خواهر و برادر محروم نکنید...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۳
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
من دوسه سالی هست که کانالتون رو دارم اوایل تعجب کردم از اسم کانال میگفتم چرا دوتا کافی نیست؟ یه دونشم من به زور بزرگ میکنم😅
من متولد ۷۵ هستم و سال ۹۳ در سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم منو همسرم همدیگه رو دوست داشتیم ولی اختلافات زیادی داشتیم باهم و اصلا اون چیزی نبودن که من انتظار داشتم😅
یکسال و چند ماهی از ازدواجمون گذشته بود که من به همسرم پیشنهاد دادم برای بارداری🥴 چون که شنیده بودم ممکنه بارداری طول بکشه و من ترسیدم از اینکه نتونم بچه دار بشم، اقدام کردیم و خداروشکر خیلی زود باردار شدم، بارداری راحتی داشتم و دخترم تو ۲۳ آبان ۹۵ به دنیا اومد.
بچه ای که کولیک شدید داشت و منی که هیچی از بچه داری بلد نبودم و دخترم هم گریه های شدید و ریفلاکس شدیدی داشت جوری که هیچ جوره آروم نمیشد و انواع داروهای خارجی و ایرانی رو بهش دادیم و اثر نداشت، تا هفت ماهگی گریه میکرد. بعد از هفت ماه بهتر شد.
همسرم هم زیاد کمک حالم نبودن و یجوری میشه گفت منو تنها گذاشتن با بچه ی نا آروم، خلاصه دوران خیلی سختی داشتم جوری که میگفتم من دیگه بچه نمیخوام و با همسرم هم زیاد رابطه ی خوبی نداشتیم و همیشه میگفتم همین یه بچه رو هم اشتباه کردم آوردم، چون ممکنه زندگیمون به سرانجام نرسه.
خیلی وضعیت مالی بدی داشتیم و هیچکس نمی دونست، من خیاطی میکردم و خرج خودم و دخترم رو درمیوردم، تا سه چهار سال پیش هم همین فکرو میکردم ولی کم کم نظرم عوض شد و کمی هم همسرم بهتر شدن، یجورایی میشه گفت خدا زندگی منو نجات داد، خودمو نجات داد و یه جورایی امام حسین دستمو گرفت و کمکم کرد، رابطه ی منو همسرم کمی بهتر شد. الانم نمیگم خیلی عالی شده چون عالی مطلقی وجود نداره الانم گاهی دعوا داریم ولی زود آشتی میکنیم.
تجربیات این کانال رو هم که میخوندم میگفتم فقط انگار من تنها نبودم تو این مسیر که سختی کشیدم، همیشه هم میترسیدم که ما خرج یه بچه رو نمیتونیم بدیم باز بچه بیاریم چیکارش میکنیم🤦🏻♀️ و نمیفهمیدم که خدا رزق و روزی ما رو هم به برکت بچه ها میده، بالاخره گذشت تا دخترم رو کلاس اول فرستادم و اقدام به بارداری کردم و دختر دومم رو باردار شدم همسرم هم کمی بهتر شده بودن و کمک میکردن بهم، تقریبا بارداری سختی داشتم برخلاف بارداری اولم، و آخرای بارداری بهم گفتن که خونرسانی جفتم ضعیف شده و رشد بچه کمه و من چند هفته روزی دوتا هپارین میزدم و یاسمین زهرای من ۱۶ مرداد امسال طبیعی به دنیا اومد. یه دختر ریزه میزه، بگذریم که چند نفر از اطرافیان با حرفاشون ناراحتم کردن که چرا بچت اینقد کوچیکه🥲
الان دخترم نزدیک دو ماهشه و خداروشکر میکنم که این هدیه رو بهم داده، همسرم هم میگن من دوتا پسر هم میخوام😅 به برکت دخترم رزق و روزی فراوانی نصیبمون شد، جوری که چیزایی که آرزوی خریدنش رو داشتیم خریدیم و خیلی وضع زندگیمون بهتر شد و برکت اومد تو خونه مون، واقعا خدا روزی رسانه و ما آدم ها با دودوتا چهارتا خودمون رو درگیر میکنیم، جوری که یادمون میره خداوند چقدر کریمه.
از خدا میخوام دخترام زینبی و فاطمی بار بیان و نور چشممون باشن، و خداوند بازم بهم فرزند سالم و صالح بده بشن سرباز امام زمان.
همیشه کسانی که فرزند دار نمیشن رو هم دعا کنیم🌹 ممنون از کانال خوبتون
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم، سال ۸۶ ازدواج کردم به روش کاملا سنتی. همـون اول ازدواج خدا به ما یه گل پسر زیبا عنایت کرد. وقتی به بیمارستان رفتم خودم رو آماده کرده بودم برای یک زایمان طبیعی ولی چون کادر بیمارستان وپرستارا رفتار درستی نداشتن و رسیدگی خوبی نکردن، با وجود تحمل تمام درد های طبیعی، ضربان قلب بچه ضعیف شد و با گریه و آه و حسرت تمام رفتم اتاق عمل ولی خدا روشکر پسرم سالم متولد شد.
بعد از دو سال چون خیلی بچه دوست داشتیم من و همسر عزیزم، خدا دختر نازنینم رو به ما هدیه داد، یه دختر شلوغ و پر سرو صدا و دوست داشتنی 🌺
کم کم زمزمه های رهبر عزیز مون در مورد جمعیت رو میشنیدیم، بعد از سه سال از تولد دخترم، خدا یه گل پسر دیگه به ما عنایت فرمود با اومدن هر کدوم از این فرشته ها خدا خیر برکتش رو هم همراهش به ما عطا می کرد.
بعد از ۹ ماه از تولد پسرم حالت تهوع اومد سراغم که متوجه شدم فرشته دیگه ای در راه است ولی چون سزارین بودم دکترا و اطرافیان منو خیلی ترسونده بودن، تصمیم گرفتم به کسی نگم که باردارم حتی به مادرم...
بعد از هفت ماه نیم که شکمم بالا اومده بود مادرم و خـواهر عزیزم متوجه شدند خیلی ناراحت شده بودن، مادرم که با من قهر کرده بودن😂 و با من حرف نمیزدن 😅 همه میگفتن تو به فکر جون خودت نیستی، به فکر به این بچه های قدونیم قدت باش😉 ولی خدا روشکر به یاری و لطف خدا بچه چهامم که قند وعسل همه شده، باز به روش سزارین به دنیا اومد☺️
دیگه تصمیم گرفته بودم که بچه بسه ولی از اونجایی که خواست خدا یه چیز دیگس 🌺 خداخواسته بعد از هفت سال باردار شدم، خیلی نگران بودم چون دکتر خیلی منو ترسونده بود که خطرناکه سزارین پنجم و از این جور حرفا ولی من خودمو به خدا سپرده بودم.
برعکس تمام بارداری های قبلی که حالت تهوع شدید داشتم، این دفعه خیلی حالم خوب بود. بالاخره بعداز نه ماه گل پسر عزیزم توسط خانم دکتر خوب و مهربون خانم نجمه جهانی در بیمارستان ولیعصر بیرجند به دنیا اومد و این دفعه با اینکه سزارین پنجم بود، خیلی راحت تر از همیشه از تخت پایین اومدم و بعد از یک روز با حال خـوب مرخص شدم🌺
اینو هم بگم که ما تو خونه ی اجاره ای هستیم و با رزق وروزی زیاد فرزندان گلم و با به دنیا اومدن فرزند پنجم دولت یک زمین به ما داد 🌺 البته ما یک صاحب خونه ی خوب و دوست داشتنی هم داریم 🌺
همسرم شغل آزاد دارند، کشاورز هستند در اصل کارگر پدرشون هستند. ما اوایل زندگی مون خونه داشتیم که هدیه پدر شوهرم بود ولی بعد از به دنیا اومدن فرزند سوم یک کلاه بردار از خدا بی خبر، شوهرم رو فریب داد و تمام خونه و زندگی رو به روش خیلی ناحق از ما گرفت.
شوهرم در بزرگ کردن و همراهی بچه ها خیییلی کم به من کمک میکردن با این وجود حتی من داخل خونه نان درست میکنم که نان بیرون رو نخوریم.
چون خیلی به درس خوندن علاقه داشتم، همیشه به کتابخانه میرم و به دارالقران که بچه ها هم با این محیط ها آشنا بشن، من عضو کتاب خونه شهرمون هستم و کتابی نیست که نخونده باشم 😊
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
ما زندگی ساده و جمع و جوری داریم .چون خونه ما نزدیک مسجد هست بچه ها خیلی علاقه مند هستند، ما همیشه با بچه ها به مسجد میریم، بچه ها در کار های فرهنگی مسجد محلمون خیلی فعال هستن خدا رو شکر دخترم حافظ چهار جزء قرآن هست و در مدرسه همیشه شاگرد نمونه و در سطح کشوری و منطقه همیشه جایزه میگیره🌺
پسر بزرگم که الان ۱۵ سال داره، از ۵ سالگی دچار مریضی دیابت شد که خیلی وحشتناک بود وای چقدر گریه کردم روزی که فهمیدم دیابت داره روزی بود که من سه روز از فارغ شدن پسر سومم بودم که شیرم خشک شد.
و من با اون حال خرابم، به فکر دلداری دادن به شوهر و جمع و جور کردن زندگی به هم ریخته 😭 ولی بعد از این ماجرا و از دست دادن خونه و تمام زندگی و رفتن به خونه ی اجاره ای با وجود داشتن چهار فرزند و مشکلات دیگر زندگی خیلی به من سخت شده بود. در هر حال، به هر نحو بود ۵ سال از زندگی خیلی بحرانی و عجیب غریبم رو پشت سر گذاشتم.
در اون دوران سخت، هر جور بود با توسل و نذر و دوستی ومحبت زیاد و دور شدن از تمام تعلقات و دوست هام، با همسرم همراه شدم و خودم رو وقف شوهرم کردم و حالا شوهر گلم، زندگی خودش رو مدیون صبر و تحمل و همراهی من میدونه. ولی من میگم لطف خدا بوده و یک امتحان سخت که ما فعلا سربلند بیرون اومدیم ☺️
من معمولا صبح برای نماز که بیدار میشم بچه ها رو بیدار میکنم برای نماز و به جماعت صف میکشیم و نمازمون رو میخونیم، بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن بچه ها برای رفتن به مدرسه با کلی سر و صدا و جدال 😅 بلاخره بچه ها راهی مدرسه میشن، خدا رو شکر مدرسه نزدیک خونه مونه.
بعد از کمی استراحت با پسر کوچولوی دوست داشتنیم به سراغ درست کردن نهار میرم و اگه وقت کنم کتاب میخونم و به سراغ تمیز کاری و مرتب کردن خونه...
بعد از اومدن شوهرم و بچه ها و خوردن نهار و کمی استراحت، به سراغ تکالیف پسرا میرم و دختر نازنینم و پسر گلم هم که خودشون الحمدالله خودشون به من کمک هم میکنن. بعد از ظهر دخترم رو به باشگاه ورزشی تکواندو میبرم چون قهرمان رشته تکواندو و مدال آور طلا بوده و پسر بزرگم هم عضو فعال مسجد هست و همیشه در خرید خونه و کارهای کشاورزی کمک پدر بوده و هست و حتی خودش راننده تراکتور شده و برای خودش دو سال هست که شاغل شده😊 و درآمد داره. در عین حال درس هم میخونه و در درس هم مـوفق هست🌺
بچه ها در نگه داری از بچه کوچیک، خیلی به من کمک میکنن .ما همیشه به مراسم مذهبی میریم، به خـونه فامیل میرم. با هم تلویزیون نگاه میکنیم، پارک میریم و تفریح میکنیم، بچه ها رو به کلاس های ورزشی و شنا میبریم، نان خونه رو توی فر گاز میپزیم، و همه با هم، همکاری میکنیم و خدا رو شکر با صبر و حوصله و گذشت زندگی رو برای خودمون شیرین میکنیم.
اتفاقا همین چند وقت پیش، بچه ها با کمک هم یه کلیپ درست کردن در مورد نوروز و شهدا، که برنده کشوری شدند. و جایزه ی خوبی هم گرفتن و باز هم دوباره با کمک هم در طرح جابر که از طرف مدرسه دخترم بود، یک کولر کـوچیک و جارو برقی کوچیک درست کردن که برنده چند تا جایزه و دیپلم افتخار شدن😊
من همیشه به بچه هام میگم اگه میخواین موفق باشین صبر و حوصله و گذشت داشته باشین و با هم دوست باشین تا نیاز به دوست زیاد در بیرون از خانواده نداشته باشن و همیشه همکاری و همدلی رو به بچه هام یاد میدم.
مشکلات اقتصادی هم همیشه هست ولی خدا هم همیشه بوده و هست و ما رو تنها نگذاشته الحمدلله.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم، سال ۸۶ ازدواج کردم به روش کاملا سنتی. همـون اول ازدواج خدا به ما یه گل پسر زیبا عنایت کرد. وقتی به بیمارستان رفتم خودم رو آماده کرده بودم برای یک زایمان طبیعی ولی چون کادر بیمارستان وپرستارا رفتار درستی نداشتن و رسیدگی خوبی نکردن، با وجود تحمل تمام درد های طبیعی، ضربان قلب بچه ضعیف شد و با گریه و آه و حسرت تمام رفتم اتاق عمل ولی خدا روشکر پسرم سالم متولد شد.
بعد از دو سال چون خیلی بچه دوست داشتیم من و همسر عزیزم، خدا دختر نازنینم رو به ما هدیه داد، یه دختر شلوغ و پر سرو صدا و دوست داشتنی 🌺
کم کم زمزمه های رهبر عزیز مون در مورد جمعیت رو میشنیدیم، بعد از سه سال از تولد دخترم، خدا یه گل پسر دیگه به ما عنایت فرمود با اومدن هر کدوم از این فرشته ها خدا خیر برکتش رو هم همراهش به ما عطا می کرد.
بعد از ۹ ماه از تولد پسرم حالت تهوع اومد سراغم که متوجه شدم فرشته دیگه ای در راه است ولی چون سزارین بودم دکترا و اطرافیان منو خیلی ترسونده بودن، تصمیم گرفتم به کسی نگم که باردارم حتی به مادرم...
بعد از هفت ماه نیم که شکمم بالا اومده بود مادرم و خـواهر عزیزم متوجه شدند خیلی ناراحت شده بودن، مادرم که با من قهر کرده بودن😂 و با من حرف نمیزدن 😅 همه میگفتن تو به فکر جون خودت نیستی، به فکر به این بچه های قدونیم قدت باش😉 ولی خدا روشکر به یاری و لطف خدا بچه چهامم که قند وعسل همه شده، باز به روش سزارین به دنیا اومد☺️
دیگه تصمیم گرفته بودم که بچه بسه ولی از اونجایی که خواست خدا یه چیز دیگس 🌺 خداخواسته بعد از هفت سال باردار شدم، خیلی نگران بودم چون دکتر خیلی منو ترسونده بود که خطرناکه سزارین پنجم و از این جور حرفا ولی من خودمو به خدا سپرده بودم.
برعکس تمام بارداری های قبلی که حالت تهوع شدید داشتم، این دفعه خیلی حالم خوب بود. بالاخره بعداز نه ماه گل پسر عزیزم توسط خانم دکتر خوب و مهربون خانم نجمه جهانی در بیمارستان ولیعصر بیرجند به دنیا اومد و این دفعه با اینکه سزارین پنجم بود، خیلی راحت تر از همیشه از تخت پایین اومدم و بعد از یک روز با حال خـوب مرخص شدم🌺
اینو هم بگم که ما تو خونه ی اجاره ای هستیم و با رزق وروزی زیاد فرزندان گلم و با به دنیا اومدن فرزند پنجم دولت یک زمین به ما داد 🌺 البته ما یک صاحب خونه ی خوب و دوست داشتنی هم داریم 🌺
همسرم شغل آزاد دارند، کشاورز هستند در اصل کارگر پدرشون هستند. ما اوایل زندگی مون خونه داشتیم که هدیه پدر شوهرم بود ولی بعد از به دنیا اومدن فرزند سوم یک کلاه بردار از خدا بی خبر، شوهرم رو فریب داد و تمام خونه و زندگی رو به روش خیلی ناحق از ما گرفت.
شوهرم در بزرگ کردن و همراهی بچه ها خیییلی کم به من کمک میکردن با این وجود حتی من داخل خونه نان درست میکنم که نان بیرون رو نخوریم.
چون خیلی به درس خوندن علاقه داشتم، همیشه به کتابخانه میرم و به دارالقران که بچه ها هم با این محیط ها آشنا بشن، من عضو کتاب خونه شهرمون هستم و کتابی نیست که نخونده باشم 😊
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
ما زندگی ساده و جمع و جوری داریم .چون خونه ما نزدیک مسجد هست بچه ها خیلی علاقه مند هستند، ما همیشه با بچه ها به مسجد میریم، بچه ها در کار های فرهنگی مسجد محلمون خیلی فعال هستن خدا رو شکر دخترم حافظ چهار جزء قرآن هست و در مدرسه همیشه شاگرد نمونه و در سطح کشوری و منطقه همیشه جایزه میگیره🌺
پسر بزرگم که الان ۱۵ سال داره، از ۵ سالگی دچار مریضی دیابت شد که خیلی وحشتناک بود وای چقدر گریه کردم روزی که فهمیدم دیابت داره روزی بود که من سه روز از فارغ شدن پسر سومم بودم که شیرم خشک شد.
و من با اون حال خرابم، به فکر دلداری دادن به شوهر و جمع و جور کردن زندگی به هم ریخته 😭 ولی بعد از این ماجرا و از دست دادن خونه و تمام زندگی و رفتن به خونه ی اجاره ای با وجود داشتن چهار فرزند و مشکلات دیگر زندگی خیلی به من سخت شده بود. در هر حال، به هر نحو بود ۵ سال از زندگی خیلی بحرانی و عجیب غریبم رو پشت سر گذاشتم.
در اون دوران سخت، هر جور بود با توسل و نذر و دوستی ومحبت زیاد و دور شدن از تمام تعلقات و دوست هام، با همسرم همراه شدم و خودم رو وقف شوهرم کردم و حالا شوهر گلم، زندگی خودش رو مدیون صبر و تحمل و همراهی من میدونه. ولی من میگم لطف خدا بوده و یک امتحان سخت که ما فعلا سربلند بیرون اومدیم ☺️
من معمولا صبح برای نماز که بیدار میشم بچه ها رو بیدار میکنم برای نماز و به جماعت صف میکشیم و نمازمون رو میخونیم، بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن بچه ها برای رفتن به مدرسه با کلی سر و صدا و جدال 😅 بلاخره بچه ها راهی مدرسه میشن، خدا رو شکر مدرسه نزدیک خونه مونه.
بعد از کمی استراحت با پسر کوچولوی دوست داشتنیم به سراغ درست کردن نهار میرم و اگه وقت کنم کتاب میخونم و به سراغ تمیز کاری و مرتب کردن خونه...
بعد از اومدن شوهرم و بچه ها و خوردن نهار و کمی استراحت، به سراغ تکالیف پسرا میرم و دختر نازنینم و پسر گلم هم که خودشون الحمدالله خودشون به من کمک هم میکنن. بعد از ظهر دخترم رو به باشگاه ورزشی تکواندو میبرم چون قهرمان رشته تکواندو و مدال آور طلا بوده و پسر بزرگم هم عضو فعال مسجد هست و همیشه در خرید خونه و کارهای کشاورزی کمک پدر بوده و هست و حتی خودش راننده تراکتور شده و برای خودش دو سال هست که شاغل شده😊 و درآمد داره. در عین حال درس هم میخونه و در درس هم مـوفق هست🌺
بچه ها در نگه داری از بچه کوچیک، خیلی به من کمک میکنن .ما همیشه به مراسم مذهبی میریم، به خـونه فامیل میرم. با هم تلویزیون نگاه میکنیم، پارک میریم و تفریح میکنیم، بچه ها رو به کلاس های ورزشی و شنا میبریم، نان خونه رو توی فر گاز میپزیم، و همه با هم، همکاری میکنیم و خدا رو شکر با صبر و حوصله و گذشت زندگی رو برای خودمون شیرین میکنیم.
اتفاقا همین چند وقت پیش، بچه ها با کمک هم یه کلیپ درست کردن در مورد نوروز و شهدا، که برنده کشوری شدند. و جایزه ی خوبی هم گرفتن و باز هم دوباره با کمک هم در طرح جابر که از طرف مدرسه دخترم بود، یک کولر کـوچیک و جارو برقی کوچیک درست کردن که برنده چند تا جایزه و دیپلم افتخار شدن😊
من همیشه به بچه هام میگم اگه میخواین موفق باشین صبر و حوصله و گذشت داشته باشین و با هم دوست باشین تا نیاز به دوست زیاد در بیرون از خانواده نداشته باشن و همیشه همکاری و همدلی رو به بچه هام یاد میدم.
مشکلات اقتصادی هم همیشه هست ولی خدا هم همیشه بوده و هست و ما رو تنها نگذاشته الحمدلله.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم، سال ۸۶ ازدواج کردم به روش کاملا سنتی. همـون اول ازدواج خدا به ما یه گل پسر زیبا عنایت کرد. وقتی به بیمارستان رفتم خودم رو آماده کرده بودم برای یک زایمان طبیعی ولی چون کادر بیمارستان وپرستارا رفتار درستی نداشتن و رسیدگی خوبی نکردن، با وجود تحمل تمام درد های طبیعی، ضربان قلب بچه ضعیف شد و با گریه و آه و حسرت تمام رفتم اتاق عمل ولی خدا روشکر پسرم سالم متولد شد.
بعد از دو سال چون خیلی بچه دوست داشتیم من و همسر عزیزم، خدا دختر نازنینم رو به ما هدیه داد، یه دختر شلوغ و پر سرو صدا و دوست داشتنی 🌺
کم کم زمزمه های رهبر عزیز مون در مورد جمعیت رو میشنیدیم، بعد از سه سال از تولد دخترم، خدا یه گل پسر دیگه به ما عنایت فرمود با اومدن هر کدوم از این فرشته ها خدا خیر برکتش رو هم همراهش به ما عطا می کرد.
بعد از ۹ ماه از تولد پسرم حالت تهوع اومد سراغم که متوجه شدم فرشته دیگه ای در راه است ولی چون سزارین بودم دکترا و اطرافیان منو خیلی ترسونده بودن، تصمیم گرفتم به کسی نگم که باردارم حتی به مادرم...
بعد از هفت ماه نیم که شکمم بالا اومده بود مادرم و خـواهر عزیزم متوجه شدند خیلی ناراحت شده بودن، مادرم که با من قهر کرده بودن😂 و با من حرف نمیزدن 😅 همه میگفتن تو به فکر جون خودت نیستی، به فکر به این بچه های قدونیم قدت باش😉 ولی خدا روشکر به یاری و لطف خدا بچه چهامم که قند وعسل همه شده، باز به روش سزارین به دنیا اومد☺️
دیگه تصمیم گرفته بودم که بچه بسه ولی از اونجایی که خواست خدا یه چیز دیگس 🌺 خداخواسته بعد از هفت سال باردار شدم، خیلی نگران بودم چون دکتر خیلی منو ترسونده بود که خطرناکه سزارین پنجم و از این جور حرفا ولی من خودمو به خدا سپرده بودم.
برعکس تمام بارداری های قبلی که حالت تهوع شدید داشتم، این دفعه خیلی حالم خوب بود. بالاخره بعداز نه ماه گل پسر عزیزم توسط خانم دکتر خوب و مهربون خانم نجمه جهانی در بیمارستان ولیعصر بیرجند به دنیا اومد و این دفعه با اینکه سزارین پنجم بود، خیلی راحت تر از همیشه از تخت پایین اومدم و بعد از یک روز با حال خـوب مرخص شدم🌺
اینو هم بگم که ما تو خونه ی اجاره ای هستیم و با رزق وروزی زیاد فرزندان گلم و با به دنیا اومدن فرزند پنجم دولت یک زمین به ما داد 🌺 البته ما یک صاحب خونه ی خوب و دوست داشتنی هم داریم 🌺
همسرم شغل آزاد دارند، کشاورز هستند در اصل کارگر پدرشون هستند. ما اوایل زندگی مون خونه داشتیم که هدیه پدر شوهرم بود ولی بعد از به دنیا اومدن فرزند سوم یک کلاه بردار از خدا بی خبر، شوهرم رو فریب داد و تمام خونه و زندگی رو به روش خیلی ناحق از ما گرفت.
شوهرم در بزرگ کردن و همراهی بچه ها خیییلی کم به من کمک میکردن با این وجود حتی من داخل خونه نان درست میکنم که نان بیرون رو نخوریم.
چون خیلی به درس خوندن علاقه داشتم، همیشه به کتابخانه میرم و به دارالقران که بچه ها هم با این محیط ها آشنا بشن، من عضو کتاب خونه شهرمون هستم و کتابی نیست که نخونده باشم 😊
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
ما زندگی ساده و جمع و جوری داریم .چون خونه ما نزدیک مسجد هست بچه ها خیلی علاقه مند هستند، ما همیشه با بچه ها به مسجد میریم، بچه ها در کار های فرهنگی مسجد محلمون خیلی فعال هستن خدا رو شکر دخترم حافظ چهار جزء قرآن هست و در مدرسه همیشه شاگرد نمونه و در سطح کشوری و منطقه همیشه جایزه میگیره🌺
پسر بزرگم که الان ۱۵ سال داره، از ۵ سالگی دچار مریضی دیابت شد که خیلی وحشتناک بود وای چقدر گریه کردم روزی که فهمیدم دیابت داره روزی بود که من سه روز از فارغ شدن پسر سومم بودم که شیرم خشک شد.
و من با اون حال خرابم، به فکر دلداری دادن به شوهر و جمع و جور کردن زندگی به هم ریخته 😭 ولی بعد از این ماجرا و از دست دادن خونه و تمام زندگی و رفتن به خونه ی اجاره ای با وجود داشتن چهار فرزند و مشکلات دیگر زندگی خیلی به من سخت شده بود. در هر حال، به هر نحو بود ۵ سال از زندگی خیلی بحرانی و عجیب غریبم رو پشت سر گذاشتم.
در اون دوران سخت، هر جور بود با توسل و نذر و دوستی ومحبت زیاد و دور شدن از تمام تعلقات و دوست هام، با همسرم همراه شدم و خودم رو وقف شوهرم کردم و حالا شوهر گلم، زندگی خودش رو مدیون صبر و تحمل و همراهی من میدونه. ولی من میگم لطف خدا بوده و یک امتحان سخت که ما فعلا سربلند بیرون اومدیم ☺️
من معمولا صبح برای نماز که بیدار میشم بچه ها رو بیدار میکنم برای نماز و به جماعت صف میکشیم و نمازمون رو میخونیم، بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن بچه ها برای رفتن به مدرسه با کلی سر و صدا و جدال 😅 بلاخره بچه ها راهی مدرسه میشن، خدا رو شکر مدرسه نزدیک خونه مونه.
بعد از کمی استراحت با پسر کوچولوی دوست داشتنیم به سراغ درست کردن نهار میرم و اگه وقت کنم کتاب میخونم و به سراغ تمیز کاری و مرتب کردن خونه...
بعد از اومدن شوهرم و بچه ها و خوردن نهار و کمی استراحت، به سراغ تکالیف پسرا میرم و دختر نازنینم و پسر گلم هم که خودشون الحمدالله خودشون به من کمک هم میکنن. بعد از ظهر دخترم رو به باشگاه ورزشی تکواندو میبرم چون قهرمان رشته تکواندو و مدال آور طلا بوده و پسر بزرگم هم عضو فعال مسجد هست و همیشه در خرید خونه و کارهای کشاورزی کمک پدر بوده و هست و حتی خودش راننده تراکتور شده و برای خودش دو سال هست که شاغل شده😊 و درآمد داره. در عین حال درس هم میخونه و در درس هم مـوفق هست🌺
بچه ها در نگه داری از بچه کوچیک، خیلی به من کمک میکنن .ما همیشه به مراسم مذهبی میریم، به خـونه فامیل میرم. با هم تلویزیون نگاه میکنیم، پارک میریم و تفریح میکنیم، بچه ها رو به کلاس های ورزشی و شنا میبریم، نان خونه رو توی فر گاز میپزیم، و همه با هم، همکاری میکنیم و خدا رو شکر با صبر و حوصله و گذشت زندگی رو برای خودمون شیرین میکنیم.
اتفاقا همین چند وقت پیش، بچه ها با کمک هم یه کلیپ درست کردن در مورد نوروز و شهدا، که برنده کشوری شدند. و جایزه ی خوبی هم گرفتن و باز هم دوباره با کمک هم در طرح جابر که از طرف مدرسه دخترم بود، یک کولر کـوچیک و جارو برقی کوچیک درست کردن که برنده چند تا جایزه و دیپلم افتخار شدن😊
من همیشه به بچه هام میگم اگه میخواین موفق باشین صبر و حوصله و گذشت داشته باشین و با هم دوست باشین تا نیاز به دوست زیاد در بیرون از خانواده نداشته باشن و همیشه همکاری و همدلی رو به بچه هام یاد میدم.
مشکلات اقتصادی هم همیشه هست ولی خدا هم همیشه بوده و هست و ما رو تنها نگذاشته الحمدلله.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#قسمت_اول
من متولد ۵۵ هستم، بچه آخر خانواده با ۵ تا برادر و یک خواهر، بیست سال تفاوت سنی داشتيم .
آن زمان من تنها بودم، همه ازدواج کرده بودن. تو سن ۱۳ سالگي یک روز زن داداشم با برادرش اومدن خانه ما که به قول خودشان یک خبر بگیرن😂 و چند روز بعدش اومدن برای خواستگاری...
بعد از یک هفته عقد کردیم و بعد از یک سال با یک جشن کوچیک رفتیم سر خونه زندگیمون، تو خونه مادرشوهرم، داخل یک اتاق کوچیک همه با هم زندگی میکردیم.
سه ماه بعد یک دوتا هفته دوره ام عقب افتاده بود که متوجه شدم باردارم. بعدهم که ویار شدید، البته ویارم بعد از چهار ما خداراشکر تمام شد.
همسرم چون شغل دائم نداشت از شهرستان آمدیم مشهد، که یک شب سخت به یاد ماندنی سال ۱۳۷۱ ماه آذر شب جمعه زمین پر برف، هوا سرد، عروسي یک از فاميل ها بود که همه فامیل های ما، فاميل همسرم هم هستن، همه رفتن عروسي قبل از این که برن همه گفتن حالت خوبه؟ درد نداری؟ گفتم خوب خوبم، با خيال راحت برین، من موندم با پدرشوهر و مادرشوهرم، آنها مریضی بودن شام خوردن ساعت ۷ رفتن خوابيدن.
من تنها داخل اتاق بودم که دردم شروع شد. من هم گفتم که تا زیاد شه، عروسي تموم میشه، آنها هم عروس کشون رفته بود تا ۲ شب،من هم درد مکیشدم.
چندبار رفتم مادرشوهرم رو بیدار کردم، میآمد باز میرفت می خوابید. حالا کیسه آبم پاره شده بود و بچه نزدیک که به دنيا بیاد. ساعت ۲ شب بود که همسرم آمد. من حتی نمیتونستم حرف بزنم از درد شدید.
رفت یک ماما آورد که دخترم داخل خونه به دنیا آمد. نفس نمی کشید، ماما انقدر زد پشت بچه تا الحمدالله نفستش بالا آمد
مادرم خدا رحمتش کنه، آمد می گفت خدا را شکر که داخل خونه به دنیا آمد، نرفتی بیمارستان، در حد یک سلام و خداحافظی رفت و من تنها شدم.
با یک بچه و بدون هیچ تجربه ای، شوهرم هم کار نداشت به بچه، مادر شوهرم اصلا نمیآمد سر بزنه، باز خدا به خواهر شوهرم خیر بده که زن داداشم بود. او آمد منو جمع کرد تا ۱۰ روز ولی تا سه ماه حالم بد بود. درد داشتم.
بعد از دوسال که متوجه شدم دوباره باردارم، الحمدالله بارداري خوبی بود. فروردین ۷۴ بود که دردم شروع شد، این سری ترسیدم😂 زود رفتم بيمارستان
به یک ساعت نکشید که پسرم به دنيا آمد
خداراشکر خوب بود اون زمان همه جا میگفتن فرزند کم تر زندگی بهتر ولی من اصلا این به این چیزها گوش نمیدادم.
همسرم کار نداشت گفت هرچه خودت میدونی او نه کمک حالم بود نه کار داشت باز بعد دوسال بچه سوم رو باردار شدم که از ترسم نه رفتم بهداشت نه جایی گفتم تا که پنج شش ماهم شد. کم کم همه متوجه شدن همه نصيحت میکردن که هم دختر داشتی، هم پسر، چرا باز باردار شدی خلاصه بچه سوم به دنیا آمد. من سر همه زایمان هام تنها بودم.
با سه تا بچه کوچیک روز اولی پا شدم به بچهها رسیدگی کردم، دیگه گفتم بسه الحمدالله هم دختر دارم هم پسر، ایشالا آنهای که ندارن، خدا به آنها بده.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#قسمت_اول
گذشت و بعد از ۱۰ سال که قرص هم میخوردم، ماه رمضانی بود که خیلی حالم بد شد. فکر میکردم به خاطر روزه گرفتن باشه، آخر ماه رمضان بود که رفتم آزمایش دادم. بله من باردار بودم.
اومدم خونه نشستم به گریه کردن، خدا من ببخشه، ناشکری میکردم. تصمیم گرفتم که هر جوری شده بندازم آخه شوهرم کمک حالم نبود. اون سه تا هم تنها بزرگ کردم. وضعیت مالی خوب هم نداشتیم. یک موقعی باردار شده بودم که مشکل خیلی سختی داشتم.
تازه خونه مون رو فروخته بودیم، مستاجر بودیم. همسرم بیکار بود. دیگه سپردم دست سرنوشت
رفتم دکتر آمپول نوشت. آمپول زدم آمدم خونه هم خوشحال بودم، هم گريه میکردم ولی خدا خواست جوری نشدن، خودم دست به کار شدم. آوردم یک پتو یک روفرشی با مقداری چیزهای دیگه شستم، داخل یک سبد بزرگ گذاشتم، خيس سنگین بود. کم کم علائم سقط شروع شد.
خوشحال رفتم دکتر گفتم نامه برای بیمارستان بنويسيد که برم برای سقط جنین، اول نامه نوشت داد باز خودش صدام کرد که بیا یک سونوگرافی از شما بگیرم. وقتی سونوگرافی کرد گفت خانم شما سابقه دوقلو دارین گفتم بله مادرم دوقلو آورد. گفت مبارک باشه شما هم دوقلو داری سهماه هستند، سالم و سلامت
خانم دکتر گفت که برو خداراشکر کن که نعمت های به این بزرگی خدا بهت داده، ناشکری میکنید!
ديگه منصرف شدم. الحمدالله بارداری خوبی داشتم تا اینکه ۸ ماهه بودن دردم گرفت، رفتم بیمارستان من از اول هم میگفتم باید سزارين کنم، اصلا به طبیعی فکر نمیکردم. رفتم پرستار با دعوا که چرا دیر آمدی الان که به دنیا بیان دیگه سری بستری کردن به نیم ساعت نکشید هردو خداراشکر طبیعی به دنيا آمدن.
پسرم دوکیلو نیم بود ولی دخترم یک کیلو نیم بود ولی داخل دستگاه نذاشتن گفتن که حالش خوب.
الان خیلی خوشحالم که خدا کمکم کرد دستم به خون دوتا آدم آلود نشد 🤲الحمدالله الان دوقلو ها نزدیک ۲۰ ساله شدن
بچه ها دیگه هم ماشالله خانه دار هستن، دختر بزرگم سه تا بچه داره، پسرم ماشالله دوتا داره، دختر سوم خداراشکر یه دوقلو دختر داره، الان ماشاالله هرروز یکی میاد خونه مون، خیلی خوشحالم که خدا لطف به این بزرگی کرده به من که تو سن ۴۸ سالگي ۷ تا نوه داشته باشم 🤲
انشالله هرکی آروزی مادر شدن داره به حق حضرت رقیه دامنش سبز بشه الهي آمین
برای سلامتی امام زمام و همه بی بچه ها
صلوات
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#آداب_معنوی_بارداری
در سن ۱۹ سالگی با همسرم🎊🎊 ازدواج کردم. بین دو دهه فاطمیه عقد کردیم. من خیلی دوست داشتم برا ولادت حضرت زهرا عقد کنیم حتی به گریه افتادم ولی پدرم گفتن عموی همسری زنگ زدن و گفتن دوتا نامحرم باید زود به هم محرم بشن و صلاح نمیبینن طول بکشه.
یه شب یه آرایشگاه ساده رفتم و مهمونامون که اقوام نزدیک بودن دعوت کردیم. متاسفانه ما رسم داریم در دوران عقد هدایای زیادی برای عروس ببریم ولی خانواده همسرم چنان رسمی نداشتن و من مثل یه بچه تو دلم هی غصه میخوردم. البته همسرمم به شدت کار میکردن و مقدمات عروسی رو فراهم کردن.
ما یه رسم داریم که شب یلدا یه دست کامل لباس با بخاری و کفش و کلی میوه و کیک میخریم برای خانواده عروس میبریم و مهمونم دعوت میکنیم و جشن میگیریم. الان که فکر میکنم چقدر رسم مسخره و بدرد نخوریه و کاش ما برگذار نمیکردیم. الکی پدرم به خرج افتادن و کلی از مهمونای سمت همسرم نیومدن.
بعد از چند ماه به طور عجیب و غریبی راهی کربلا شدیم. میگم عجیب چون همسرم آهی در بساط نداشتن و شد یکی از بهترین سفر های عمرمون.
یه سال از عقدمون گذشت و پدرم گفتن که زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم. از طریق آشنایان متوجه شدیم که زوج های جوان حج و زیارت راهی خونه خدا میکنن. من فیش داشتم و حج و زیارت اجازه دادن همسرم هم راهی بشن و ما ماه عسل بریم مکه.
از نداری همسرم یه چیزی میشنوین واقعا صفر، با کمی بدهی... پسر بزرگی که پدر نداشتن و خواهر برادراشون دبستانی بودن، ولی خدا از خزینه های غیبش سفر خونه خودش روزی مون کرد😭
بعد از برگشت از مکه بعد از یه هفته یه مراسم عصرانه در تالار ساده ای گرفتیم و به همسرم گفتم تمام هدایا رو بهش میدم تا پول تالار و هزینه شام نزدیکامون بدیم، که به نظرم همون تالارم نیازی نبود.
روزی که خرید حلقه رفتم شاید به جد بگم مثل حلقه ازدواجم ندیده بودم. بسیار سبک کوچیک و جمع و جور. ما رسم مون برا خرید یه خرید مفصل لباس و لوازم آرایش و... ولی من سرویس آینه و شمعدونم پلاستیکی انتخاب کردم، لباس کم و ارزون. فرش خونه ام ارزونترین.. لوازم برقیم ساده ترین چون مجبور بودیم و همسرم توانایی نداشت چیز خوبی بخره منم جهیزیه م خیلی ساده و مختصر خریدم. حتی تلویزیون مون دست دوم بود.
الان از اون موقع ۱۵ سال میگذره ما خونه داریم. ماشین داریم و از همه بالاتر چند تا دسته گل. روزهای سختی و نداری و بی پولی مون گذشت و الان الحمدالله توی پایین شهر تو آرامش زندگی میکنیم.
همسرم خیلی هوای مامانشون دارن و از این بابت خدا رو شکر میکنم. چون دعای مادرشون پشت سرمون هست. از خدا عاقبت بخیری خانواده مون میخوام🌹
از بهترین دوران زندگیم دوران شیرین بارداریم بوده. تهوع و استفراغ شدید. زخم شدن راه گلو دل درد و پایین بودن بچه.. هیچوقت منو نترسوند که دیگه فرزندی نیارم. توی حاملگی حتما قرآن ختم میکنم با چله زیارت عاشورا با صد سلام و صد لعن. چله زیارت جامعه کبیره. چله دعای توسل. چله حدیث کسا. چله زیارت امین الله، صلوات و... حال روحی م با دعا و زیارت عالی. سر فرزند سومم. چله حرم امام رضا رو برداشتم اوایل خوب پیش میرفت ولی از روز بیستم توی تابستون ویارم شدید میشد و همسرم من حرم میبردن و من بخاطر حال بدم بعد بازرسی ها یه سلام میدادم و برمیگشتیم و بماند چقدر تو ماشین حالم بد میشد.
بچه چهارمم در کمال ناباوری زیارت اربعین رفتیم و تمام راه پیاده رفتیم و بعد برگشت متوجه بارداری شدم. متأسفانه دوران بارداری ظرف هام کثیف می موند چون واقعا بعضی اوقات توانایی شستن ظرف نداشتم ولی این سختی م میگذره. خونه مون با وجود چند تا بچه کثیف میشه و گاهی اوقات امکان جارو زدن ندارم. ولی اینم میگذره.
الحمدلله رب العالمین همسرم یکی از خوبیاشون اینه که شاید تو کارای خونه کمکم نکنن ولی چون ماهای آخر به شدت علاقه به خوردن میوه دارم مرتب میوه یا هرچی که هوس کنم برام تهیه میکنن.
هیئت مرتب میریم حتی شده من بارها به خاطر ویارم سرویس برم و بالا بیارم ولی حاضر نیستم از اون دقایق معنوی بی بهره بشم. عروسی که گناه باشه نمیرم یا دقیقه ۹۰ ☺️
حال خوبی دارم تو بارداری. انشاءالله خدا قسمت تمامی بانوان سرزمینم بکنه
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۸
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
خدا رو شکر دختر قشنگم زینب خانم سالم به دنیا اومد، خیلی دکتر خوبی داشتم و می گفت همسرت پشت در گریه میکنه و فقط حال تو رو می پرسه و دیده بود همسرم چقدر بی تاب دخترم و برد و نشون داد و گفت تمام غم دنیا رو فراموش کن، دختر به این زیبایی نصیبت شده.
رفتم داخل بخش و دخترم رو آوردن و شیر دادم، مادرم گذاشت تو تختش که یه دفعه مادرم جیغ زد بچه بچه.
دخترم کلی خون بالا آورد، دخترم رو بردن بخش مراقبت های ویژه و دو روز بستری بود و فهمیدن چون جفت پاره شده بود خون بلعیده و مابین گوش و حلقش پر خون بوده و دفع کرده بحمدالله.
اومدیم خونه، دوران خوبی بود دخترم اصلا کولیک نداشت اذیتم نکرد و یه دختر قشنگ و آروم الحمدالله
دخترم ۸ ماهه بود و من حالم خیلی بد بود زمان کرونا بود و گفتیم کرونا گرفتم و رفتیم دکتر و دارو داد و... ولی حال من خیلی بد بود و بدتر میشد. دکتر عوض میکردیم و داروهای جدید ولی بهتر نمی شدم چهار دست و پا راه میرفتم و سردردهای شدید و حالت تهوع.
تا یه دکتری گفت آزمایش بدید و چکاب کامل و گذشت و همسرم رفت جواب و گرفت و من باردار بودم و من ناراحت که پشت هم هستن اما همسرم چیزی نمی گفت. من از مادرشوهرم می ترسیدم.
رفتم دکتر و سونو بچم ۱۱ هفته و پنج روزش بود کارم شده بود گریه که چی بگم میدونم دعوام میکنن و... نگفتم تا اینکه رفتیم یه پنجشنبه بیرون جوجه درست کردن و من حالم بد شد و همه گفتن نکنه حامله ای و من...
بله کار من شد گریه و بهم تبریک هم نگفتن و چرا بچه آوردی حواست کجا بود و سه تا میخوای چکار (میدونستن که بچه دوست دارم و بچه هم میخوام اما همیشه میگفتن دو تا بسه میخوای چکار)
خواهرشوهر کوچیک هم خیلی ناراحت شد و یک هفته ای گذشت و خواهرشوهر کوچیکم دعوت مون کرده ناهار دورهمی زنونه، و بعد ناهار گفت که باردار هست بچه اولش بود.
همه تبریک و بغل و اشک شوق، همون موقع اومدن من و بغل کردن که ناراحت نشو و به خاطر خودت گفتیم. دوران بارداری بهتری داشتم، ویارم تا پنج ماه بود و همسرم حواسش بهم بود اما ناراحتی های خواهرشوهرم ول کن نبود و مادرشوهرم دائم همسرم رو می کشید کنار و گوشش رو پر می کرد که حواست به خواهرت نیست و افسردگی بارداری گرفته و حالش و بپرس و بهش سر بزن و...از منم میگفتن چون بعدش دعوا خونه ما شروع می شد. این بارم که حالم خوب بود و شوهرم خوب بود بقیه نذاشتن😔
خلاصه دوران بارداری با تمام ادا و اصولش تموم شد و من چون دوران قمر در عقرب نیفته زایمانم سه روز زودتر بستری شدم برای زایمان(خواهرشوهرم دوست داشت تنها باردار باشه کسی باهاش باردار نباشه اما من باردار شده بودم و ناراحتش کردم و اونا شروع کردن به ناراحت کردن من انگار دست من بود کی باردار بشم، کی نشم، طوری که فامیل متوجه شده بودن)
من ساعت نه رفتم بستری و ساعت ده دختر قشنگم زهرا به دنیا اومد(همه پسر میخواستن ولی من دختر دلم میخواست و همسرم میگفت خدا صدای تو رو شنید) از قضا ساعت ده صبح خواهرشوهرم دردش شروع میشه و همون روز ساعت ۳زایمان میکنه(زن عمو همسرم تماس گرفت برای تبریک روز زایمانم که بیمارستان بود،گفت از هرچی بدت بیاد سرت میاد اینقدر ناراحت شد طرف که با تو زایمان کرد)
زایمان خوبی داشتم و خودم و بچه خوب بودیم، من مرخص شدم اما مادرشوهر و خواهرشوهر و جاریم رفتن پیش خواهرشوهرم و خانواده خودم دور من بودن و عالی بود😜
سه روز بعد زایمان نفس نمیتونستم بکشم، یه شب ساعت ۱ بامداد نفسم بالا نیومد و بردنم بیمارستان و معاینه کردن و گفتن به داروی بیهوشی حساسیت داشته و ریه ها دچار مشکل شدند.
بدقلقی همسرم شروع شد که تو برای جلب توجه این کارا رو میکنی، تا ده روز حرف نمیزدم صدام درنمیومد نفس نمیتونستم بکشم، الانم دارو مصرف میکنم.
مشکلات ریه ام و دستم با من موند و خوب نشدن تا الان که دخترم زهرا دو سال و نیمش و زینب سه سال نه ماهش
اما خیلی سختی کشیدم تو زندگی خیلی اذیتم کردن از نزدیک ترین فرد تا دورترینشون اما همیشه خدا کنارم بوده
خدا این زندگی رو پله ای برای رشد من قرار داد.
من بچه دوست دارم و عاشق بچه ام اما دوست دارم همسرم بهم پیشنهاد بچه چهارم رو بده فعلا که میگه کافیه.
خیلی با بچه ها بازی میکنه، من پدر این مدلی ندیدم، هم سن بچه هام میشه، مامان میشه چادر و روسری سر میکنه، بابا میشه، خواهر میشه، برادر میشه، کلی برای بچه ها وقت بازی میذاره، پارک و مسافرت میبره. خدا حفظش کنه برامون و تنش هم سلامت.
تمام بی حوصلگی هاشو میذاریم بر سر روزگار بالاخره گرفتاری و مشکلات اقتصادی و ....
من بعد دختر سومم به جرات میگم طعم نداری و بی پولی نچشیدم. زهرای من خدا خواسته بود و پر از رزق و روزی، دختر دلنشین و زیبا و کنجکاو من...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
من یه مامان دهه هفتادی ام، من با خواهرم دوقلو هستیم. اول ایشون ازدواج کردن و من بعداز اتمام دو ترم از درسم که گذشت به پیشنهاد دامادمون یعنی شوهرخواهرم با برادرشون ازدواج کردم و با خواهر دوقلوم جاری شدیم.
من وقت ازدواج با اینکه ۱۹ سالم بود، هیچ معیاری برای ازدواج نداشتم، تنها بخاطر اینکه کنار خواهرم باشم چون واقعا این چندسالی که ایشون ازدواج کرده بودن و از من دور شده بود، اذیت شده بودم، تصمیم به این ازدواج گرفتم.
سال ۹۲ عقد کردیم و یک مجلس خوب گرفتیم، خاطرات دوران عقدم خیلی بد بود، هر دو بچه بودیم نمیدونستیم زندگی اینجور مثل فیلما نیست، من توی دنیای خودم بودم، همسرمم توی دنیای خودش، آخر هفته همو میدیدم ایشون بیکار بود و من هیچ درکی از اینکه همسرم باید شغلی داشته باشه نداشتم.
اوایل سال ۹۴ بود که متوجه شدم متاسفانه باردارم البته شایدم حکمتی بود و باید بگم خوشبختانه چون اگر من باردار نمیشدم شاید از هم جدا میشدیم.
وقتی به خانواده ها اطلاع دادیم، سریع مجلس گرفتیم و من خانه دار شدم هنوز یه ترم دانشگاهمم مونده بود تا کاردانی رو تموم کنم همینجوری که حامله بودم میرفتم امتحانم میدادم.
بهمن ۹۴ آقا پسر اول ما دنیا اومد با زایمان طبیعی، زایمان راحتی داشتم ولی بعد از ده روز متوجه شدم دکتر یه گاز استریل جا گذاشته، کار خدا که متوجه شدم چون بهم گفته بودن دیرتر میومدی ممکن بود لوله هات کاملا بسته بشن و دیگه نتونی بچه دار بشی.
خیلی اذیت شدم تا اون گاز استریل رو خارج کردن دوران نقاحت بعد از زایمانم تقریبا ۲۰روز طول کشید.
دیگه با این اوصافی که براتون تعریف کردم اصلا بچه نمیخواستم خودم کم تجربه و بچه، شوهرم بیکار، خودم درسم رو رها کردم. از طرفی سن وتجربه ی همسرمم کم بود و منو اذیت میکرد و بهونه های الکی میآورد که من فقط صبر میکردم و به خدا توکل میکردم.
یه دفترم داشتم که خاطراتمو مینوشتم یادمه یه شب محرم بود صدای روضه تو خونه مون پیچیده بود، آخه همسایه مون که از قضا عموی من میشد، هیئت داشتن خیلی دلم شکست وگریه کردم از ته قلبم خواستم امام حسین منو بطلبه برم پابوسش...
چندباری ام توی قرعه کشی ها شرکت کردم ولی اسمم درنیومد تا اینکه یه روز مادرم پیشنهاد داد بیا من هزینه سفرت رو میدم باهم بریم کربلا ولی فقط خودت، بچتو بذار شوهرت نگه داره.
من اصلا فکرشو نمیکردم، میگفتم فکر نکنم آخه نمیذاشت من تا بازار یا خونه مادرم برم، حالا کربلا! اونم ده روز بدون بچه!
خلاصه دلو زدم به دریا و بهش گفتم، در کمال ناباوری قبول کرد، بچه رو هم نگه داشت من با مادرشوهرم تو یه خونه زندگی می کنیم. از اونم خواهش کردم گفت آره نگهش میدارم، برو.
خلاصه که رفتم زیارت تا چشمم به گنبد افتاد از آقا خواستم برام زندگیم رو درست کنه، هر جور که خودش صلاح میدونه بیشترین دعامم اخلاق شوهرم بود، میگفتم درست بشه من با کارگری و بی پولی و همه چیز میسازم.
وقتی برگشتیم یادمه دقیقا اسفند ۹۷ بود، دودل بودم برای فرزند دوم، تا اینکه آذرماه ۹۸ پدرشوهرم فوت کردن و من چون آخر عمری ازشون مراقبت میکردم، خیلی حالم بد بود. تصمیمم رو برای بارداری دوم گرفتم ولی کمی طول کشید.
دکتر که رفتم گفت خانم شما تیروئید داری باید اول مشکلتو رفع کنی بعد، خلاصه توی اوج کرونا فروردین ۱۴۰۰ آقایاسین ماهم به دنیا اومد و چون اوج کرونا بود بستری نمیکردن، آنقدر دردکشیدم آخرم دکترم نیومد، اورژانسی سزارین شدم.
قدم پسرم خیلی خوب بود، اول وام فرزندآوری شو دادن که واقعا روزیش بود که بادپولش یه مقدار طلا خریدیم. بعد ماشین خریدیم، مغازمونو گسترش دادیم (شوهرم کارگر ساختمانی بودن ولی کار نبود، یه مغازه کوچیک لوازم آرایشی زدن) حالا یه مغازه بزرگ لوازم آرایشی داریم، پس انداز داریم، حالا پسرام بزرگ شدن طاها کلاس سومه، یاسینم ۴سالشه...
منو شوهرم باهم کار میکنیم، ایشون میرن اسنپ و من توی مغازه مشغولم، درسته قسط و قرضم زیاد داریم ولی همین که باهم کار میکنیم و میگیم میخندیم و همدلیم برام دنیای قشنگیه
هیچ وقت مادیات برام معیار نبوده و نخواهد بود، چون من خونه پدریم توی نازونعمت بودم همه چیز برام مهیا بود، چه مادی چه معنوی ولی بدونید، تجربه به من ثابت کرده عشق ووفاداریه که دو طرف میتونن به هم داشته باشن هست که تا آخر عمرت حاضری همه چیزت رو بدی ولی از هم جدا نشین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۴۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#مخالفت_همسر
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۶۳ هستم و فرزند پنجم و دختر اول بعد از چهارتا پسر... البته یه خواهر با تفاوت چهار سال دارم. از اول دبیرستان خواستگاران زیادی داشتم اما مامانم اول شرایطشون رو بهم میگفت و بعد با پدر و برادرها مشورت میشد و بعدا اجازه میدادن که بیان یا نه ...
بالاخره سال ۸۱ بعد از اتمام پیش دانشگاهی، داشتم حاضر میشدم برای کنکور که جناب همسر از راه رسیدن و با کلی رفت وآمد و مخالفت بنده بالاخره پدرم من رو راضی کرد و یک ماه بعد از رفت و آمدها در شب ولادت امام رضا عقد کردیم خیلی ساده و بدون مراسم. بعد از ۱ سال و ۸ ماه که عقد بودیم با یک مراسم ساده رفتیم سر خونه و زندگی...
خدارو شکر کم کم همسرم داشت با وام کارگاه کوچکی در طبقه پایین خونه درست میکرد تا کارش رو شروع کنه. بعد از مدتی که کارگاه درست شد و مشغول به کار شد و قسط و قرض ها کمتر شد. من بهش پیشنهاد بچه رو دادم. این رو هم بگم من عاشق بچه بودم و از اول به همسرم میگفتم اما ایشون قبول نمیکرد، هنوز زوده، مردم چی میگن، اینا چقدر عجله داشتن و اینکه هنوز تازه داریم از قسط ها کمر راست میکنیم و...
خلاصه گذشت و یک سال بعد دوباره گفتم، من خیلی تنهام، تو خونه حوصله ام سر میره، لااقل یه بچه بیاریم تا سن مون بالا نرفته بعدا پشیمون میشی اما همسرم به شدت مخالف بود نمیدونم چرا...
بعضی مواقع با خودم میگفتم شاید چون همیشه بهم میگفت من تو رو نمیخواستم بخاطر اصرار پدر ومادرم باهات ازدواج کردم الانم نمي خواد ازم بچه دار بشه تا شاید بعدا راحت تر به بهانه ای طلاقم بده. آخه همچین آدمی هم نبود. نمیدونم چرا این فکر وخیالها رو میکردم.
به مامانم هم هیچی نمیگفتم اخه اونقدر خجالتی بودم اصلا راجع به این مسائل با مامانم صحبت نمیکردم. .طفلک مامانم همش نذر و نیاز میکرد تا من بچه دار بشم.
دو سال ونیم بعد همسرم تصمیم گرفت خونه رو بنایی کنه و ما یک سال ونیم مستاجر بودیم. تو اون شرایطی که کلی وام و بدهی داشتیم و فقط یه موتور و مستاجر هم بودیم دوره ی من عقب افتاد. وقتی بی بی چک زدم دیدم باردارم انقدر ذوق کردم و خوشحال بودم که سختی ها یادم رفت. همسرم وقتی شنید انقدر ناراحت شد و عصبانی که تو این موقعیت وقت بچه هست. حتی وقتی رفتیم خونه مادرشوهرم که خبر بدیم شوهرم به حدی ناراحت بود که مامانش پرسید چی شده با عصبانیت گفت عروست حامله است. مادرشوهرم که عاشق بچه و نوه اولش هم بود خوشحال شد و پسرش رو دعوا کرد که بجای شیرینی و خوشحالی اینجوری خبر میاری!
خلاصه مادر شوهرم هر ماه منو دکتر میبرد تا اینکه هفت ماهه شدم و این رو هم بگم که(من کلا بد ویارم وخیلی بارداری های سختی دارم و همش وزن کم میکنم و در نهایت به وزن خودم میرسم.)
در سونوی ۷ ماهگی گفتن بچه هیدروسفالی داره و من که هیچ تجربه ای نداشتم نمیدونستم چه کنم.
دکتر بهم گفت برو شورای پزشکی و دستور بیار برات سقط کنیم. گفتم یعنی چی! آخه بچه روح داشت حرکت میکرد و من کلی با هاش انس گرفته بودم. بعد این همه سال التماس پیش همسر...
دکتر بهم گفت دختر جان این بچه برای تو بچه نمیشه کلا معلول حرکتی وذهنی و شاید اصلا بعد از بدنیا آمدن زنده نمونه. منم که کلی عکس وپوستر بچه تو خونه زده بودم و با امید بهشون نگاه میکردم اومدم خونه و همه اونا رو پاره کردم. فقط گریه میکردم. شب که میخوابیدم تو خواب میدیدم باردار نیستم اما وقتی پا میشدم ومیفهمیدم که یه بچه ناقص تو شکم دارم حالم گرفته میشد. جایی نمیرفتم هرجا که یه بچه سالم میدیدم با افسوس نگاهش میکردم. همش میگفتم این نتیجه ناشکری های همسرم هست.
وقتی همسرم فهمید که بچه پسر هست کلی ناراحت شده بود آخه همسرم پسر دوست بود. بالاخره با مادرشوهرم رفتیم یه دکتر که بهم گفت دخترم ادامه بارداری فایده نداره اخه شاید این بچه تا ۹ماهگی داخل شکمت نمونه و بمیره اون موقع برای خودت هم خطرناکه پس بچه ۷ماه زنده میمونه ولی اگه به ۸ ماهگی برسه بعد بیای زایمان کنی بچه میمیره پس تا هفته دیگه که ۷ ماهت تموم نشده ختم بارداری میدم تا اگه بچه عمرش به دنیا بود که هیچ وگرنه ۲ماهه دیگه تو اذیت نشی من که فقط با گریه حرف های دکتر رو گوش میکردم ومادرشوهرم بنده خدا میگفت عیب نداره اگه زنده موند من خودم هر جور شده این بچه معلول رو جمع میکنم، نمیذارم به اینا سخت بگذره.
من که دیگه هیچ اراده ای از خودم نداشتم. قرار شد روز بعد از تاسوعا وعاشورا برای زایمان برم بیمارستان. روز تاسوعا و عاشورا دلم خیلی شکسته بود و کلی گریه کردم. روز بعد با اتوبوس و به تنهایی رفتم مطب و برگه ختم بارداری گرفتم و بعدش مادرشوهرم آمد و رفتیم بیمارستان برای بستری.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۴۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#مخالفت_همسر
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
من که تابحال بیمارستان نرفته بودم در بخش زایشگاه بستری شدم و وقتی ماما گوشی رو گذاشت تا صدای قلب بچه رو بشنوه گفت این بچه دو روزه مرده و دکتر ختم بارداری داده. یعنی روز تاسوعا بچه من مرده بود از یک طرف ناراحت و از طرفی هم که باعث از بین رفتن جنینم نشده بودم خوشحال.
خلاصه سرتون رو بدرد نیارم از اون موضوع دو سال گذشت و ما بالاخره سرخونه مون برگشتیم ومستقر شدیم و دوباره اقدام کردیم وسر یک ماه باردار شدم این رو هم بگم که خودم قبلش خیلی دنبال علت اینکه چرا بچه اول اینطور شده رفتم و حتی مشاور ژنتیک رفتم که گفتن مشکلی نیست اما راه بجایی نبردم ومیگفتن اتفاقه، تو هر چند میلیون یکی اینجوری میشه ولی خودم میگم بخاطر ناشکری بود و اینکه کمی تنبیه بشیم بخاطر نعمت به این بزرگی که بهمون داده بود ناشکری کردیم.
خلاصه بازهم بارداری سخت با ویار شدید همراه با استرس که آیا اين بچه سالمه یا نه. جایی خونده بودم که هر صبح وشام اگه دعای یستشیر رو بخونی تا آخر بارداری بارداری خوب و بچه سالم خواهی داشت و من هروز دوبار میخوندم، حتی اعمالی که در کتاب ریحانه بهشتی هست رو انجام میدادم تا خدارو شکر اینکه ۲۲اسفند ۸۸ دختر گلم صحیح و سالم بدنیا اومد😍🤲
خدارو هزاران بار بیشتر شکر میکنم که بعد از اون همه سختی بالاخره مادرم شدم و خدا هیچ وقت و هیچ جا تنهام نگذاشت. با اومدن دخترم برکت وروزی رو هم آورد. تونستیم بعد از ۵سال موتورسواری تو گرما و سرما بالاخره یه ماشین قسطی بخریم.
دیگه دخترم شد یکساله که همسرم هی میگفت من پسر میخوام و منی که دخترم کولیک شدید معده داشت و خیلی اذیت شده بودم هر چند که مامانم هم خیلی کمکم میکرد. نمیتونستم به این زودی قبول کنم.
بالاخره دخترم یکساله و۱۱ ماه داشت که فهمیدم باردارم البته با عنایت خداوندوکلی رژیم ومطالعه و با دعای مادرهایمان و کلی نذر و نیاز پسرم آذر ماه ۹۱ دو روز بعد از عاشورا و روز شهادت امام سجاد بدنیا آمد و شوهری حسابی خوشحال. منم خدا رو هزاران بار شکر میکردم که دوتا دسته گل سالم بهمون عطا کرده و همینطور باورم نمیشد دوتا بچه به فاصله دو سال و۸ماه داشته باشم با خیلی از سختی ها ولی شیرینی هایی داشت و مامانم تو این دوران واقعا کمک حالم بود و همیشه میگم این دوتا بچه مامانم بودن تا بزرگ شدن.
گذشت و دخترم کلاس سوم بود و پسرم تازه میخواست بره کلاس اول که بطور خدا خواسته فهمیدم باردارم، انقدر شوک زده شدم که وقتی بیبی چک رو نشون همسرم دادم تا چند دقیقه مات ومبهوت بود و بعدش گفت ما که جفتمون جوره بچه نمیخواستیم. من که در عین ناباوری خوشحال هم بودم اما این دفعه همسرم بیشتر از قبل هوامو داشت هرچند بازهم دلش پسر میخواست😜 اما من چله زیارت عاشورا و دعای توسل برداشتم که خدایا بچه فقط سالم باشه هر چی خودت صلاح میدونی من راضیم و صلاح خدا براین بود که دختر زیبای من در دیماه ۹۸ با سزارین بدنیا اومد و زندگیمون رو رنگی تازه بخشید.
دختر و پسرم عاشقش بودن اصلا قبل از اون نمیدونم چجوری زندگی میکردیم. دخترم که خوشحال از اینکه خواهر داره و کلا بیشتر کارهاش رو دخترم کمکم میکرد و انجام میداد. هرچند بعد از بیست روزگی دخترم اتفاقات بدی تو خونوادم افتاد، همسر برادرم در اثر تصادف فوت کرد و بعد از چهار ماه مادر مهربونم. پشت پناهم رو از دست دادم ناگهان تنها شدم.
حال بدی داشتم فقط تنها دلخوشی سرگرم کردنم با بچه کوچیکم بود که کارهای اون رو انجام میدادم تا روزگارم بگذره. الان دختر کوچکم ۵ ساله هست و به فکر این افتادم که به رسالت رهبری لبیک گویم و سربازی کوچک برای امام زمانم بیارم.
همسرم که اوایل زندگی با بچه مخالف بود الان مشتاق بچه هست فقط من نمیدونم چرا ۳سال از عمرمون رو اوایل ازدواج بیهوده از دست دادیم و الان همسرم همیشه افسوس میخوره و میگه اگه همون موقع بچه دار شده بودیم الان بچه هام دانشجو بودن. اما خدارو هزاران بار شکر که ۳تا دسته گل دارم.
من تقریبا ۳ماهه وارد کانال دوتا کافی نیست شدم و تمام تجارب رو خوندم و خیلی نظرم راجع به فرزند آوری تغییر کرده. واقعا بعضی تجربه ها برام خیلی جالب بود و همیشه اول این کانال رو چک میکنم تا تجربه های جدید رو بخونم.
انشاءالله به امید خدا و با دعای شما دوستان تصمیم دارم چهارمی رو هم صحیح و سالم بدنیا بیارم. در حالی که هم سنم رفته بالا و هم سزارین پنجم، میشه برام دعا کنید🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ تجربه ۵۷۵....
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۵۸۴
#سختیهای_زندگی
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
من متولد ۶۵ هستم، وقتی راهنمایی بودم پدر و مادرمو از دست دادم، روزهای اول که کارم فقط شده بود گریه، حتی به دوستم گفتم من دیگه مدرسه هم نمیام ولی خدا کمک کرد دیپلم گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه شدم.
یه روز از دانشگاه میومدم با یه خانمه آشنا شدم و سر صحبت رو باز کردیم، من گفتم دانشجو هستم ولی هزینه دانشگاه رو نمی تونم پرداخت کنم اونم گفت اتفاقا ما هم دنبال یه خانم میگشتیم یه کاری هست واسه کمیته امداد، میخوایم شروع کنیم.
خلاصه شمارمو گرفت، من هنوز امید نداشتم که برام کاری کنه، یه روز گوشیم زنگ خورد همون خانم بود. گفت فردا بیا واسه گزینش، چقدر خوشحال بودم. خداروشکر تو گزینش هم موفق شدم کارمون شروع شد.
دخترهای دبیرستان که تحت پوشش بودند میآوردند اردو، ما هم مسئول هر گروه بودیم اونجا خدا خیلی ها رو بهم نشون داد که وضع بدی داشتند و من به زندگی خودم امیدوار شدم حتی یادمه یه دختر خانمه کباب تو کیفش قایم کرده بود تا ببره واسه مامانش میگفت مامانم تا حالا از اینا نخورده...
دوسال تابستون اونجا مشغول بودم، خیلی روزهای خوب و به یاد ماندنی داشتیم و دوستان زیادی پیدا کرده بودم، کار تموم شد من بیکار شدم در همان حین برای من خواستگار پیدا میشد ولی به خاطر شرایطی که داشتم قبول نمیکردند.
یکی از همون دوستان توی فرهنگسرا مسئول مهد بود، به من پیشنهاد کار داد و من باکمال میل قبول کردم، تو همون مهد مادرشوهرم منو دیده و از رفتارم با بچه ها خوشش اومده بود خلاصه یه صبح پنج شنبه همسر جان ما اومد تو فرهنگسرا، باهم آشنا شدیم و تو مهد صحبت کردیم، جالب برام این بود که برای همسرم نبود پدرو مادرم ملاک انتخاب نبود برخلاف بقیه خواستگارها...
ما سال ۸۹ رفتیم زیر یه سقف و در کمال ناباوری در سال ۹۰ خونه خریدیم، خوب یادمه ۱۸ میلیون بیشتر نداشتیم حتی بهمون میخندیدند، میگفتیم با این پول خونه میخوایم بخریم ولی خدا برامون جور کرد
حدود دو سالی از ازدواج گذاشته بود، خدا بهمون بچه نداده بود کلی آزمایش دادیم به این رسیدند همسرم واریکوسل دارند و باید عمل بشن، خیلی همسرم اذیت شد یه روز که رفته بودیم بخیه های همسرم رو بکشیم گفتم تا اینجا که اومدیم یه تست بارداری هم بدیم که مسئول آزمایشگاه گفت خانم مبارک باشه بارداری...
به همسرم گفتم برو ببین خانمه چی میگه، گفت شما بابا و مامان شدید یعنی قبل از اینکه همسرم عمل کنه من باردار بودم 😂😂😂😂جالب تر اینکه بعدش حالت تهوع گرفتم و کل نه ماه من درحال بالا آوردن بودم، بعد از نه ماه دخترم بدنیا اومد و شد شیرینی زندگی ما...😍
وقتی دخترم سه ساله بودم با همسرم تصمیم گرفتیم که عضو جدیدی به خونه مون اضافه کنیم با تغییر سبک غذای من، در عرض شش ماه بادار شدم و گل پسرم بدنیا اومد.😘
بچه های من تو نوازدی خیلی آرام هستند خودشون میخوابیدند اینم از الطاف الهی بود چون کسی را نداشتم که بیاد کمکم کنه...
پسرم رو از بیمارستان آورده بودیم، دخترم میگفت مال منه، کسی بهش دست نزده 😂😂😂 مادرشوهرم عصبانی میشد، میگفت کشتیش بچه رو...
دخترم خیلی زود با داداشش کنار اومد ولی بچه سومم که بدنیا اومد، پسرم خیلی اذیت شد، میگفتند افسردگی بعداز زایمان گرفته 😐😅 تازگیا دختر کوچکم یک سال و نیمه شده، باهم بهتر شدند.
ما ماشین نداریم، اما خیلی بیشتر از بقیه مسافرت میریم و اصلا سخت نمیگیریم امسال با بچه هامون رفتیم کربلا با اینکه دخترم یک سال و دو ماهش بود. البته همسرم و دوستان خوبم همیشه کمک حال من بودند.
من به این معتقدم که اگه زن و شوهر باهم خوب باشند و خانم اقتدار همسرش رو حفظ کنه، حتما بچه های خوبی کنارشون رشد میکنند، ما وظیفه مونو انجام میدیم، هدایت دست خداست.
ان شاالله همه مون عاقبت به خیر بشیم
و خدا به ما هم یه دو قلو دختر و پسر بده تا پسرم از تنهایی دربیاد😍😍😍😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۵۸۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
من و همسرم تقریبا دو سال ازدواج کردیم به خاطر کرونا خیلی از مراسما رو نگرفتیم و خیلی راحت رفتیم سر خونه زندگیمون و سخت نگرفتیم.
ما از همون اول بچه می خواستیم و تصمیم داشتیم زود بریم دنبال کار هاش، خلاصه تو اون روز های اول زندگی مون، متاسفانه همسرم کرونای شدید گرفت و من بدون هیچ کمکی، تو خونه شده بودم پرستار همسرم.
یادم بردیمش دکتر و به دکتر گفتم آقای دکتر من حالت تهوع دارم و اون در جواب گفت خانوم یا بارداری یا کروناست.
خلاصه رفتم تست کرونا دادم که خوشبختانه منفی بود و من در کمال غافل گیری باردار شده بودم، اونم تو سخت ترین شرایط زندگیم...
به علی عزیزم گفتم بلند شو دیگه تمومش کن تو داری بابا میشی و اون انگار دور از جونش از مرگ برگشت با روحیه بالا، با کرونا جنگیدیم و شکستش دادیم.
بارداری خیلی سختی داشتم، هر بار می رفتم دکتر با جمله ی خانوم بچه ات نمی مونه رو به رو می شدم و من با شنیدن صدای قلب کوچولوش با اون کروب کروب صدای قلبش دستم می ذاشتم رو دلم و می گفتم: "مامان تو به این حرفا گوش نده، تو می مونی برای ما"
نمی دونم شاید که نه حتما خواست خدا بود هر بار من جمعه بستری می شدم با اشک از خدا می خواستم منی رو که جمعه ها با تمام قلبم، منتظر امام زمان هستم ناامید نکنه. به خدا می گفتم حتی اگه ازم بگیریش، بازم شاکرتم، حتی هیچ وقت بچه دار نشم، بازم بندتم و همین برای من کافیه معبودم، بذار برا شنبه، جمعه این کارو با من نکن.
خلاصه بستری برا سقط، تبدیل به تهدید می شد و بعد به خطر و بعد اگه تا صبح بمونه مرخصی و ما صبح شنبه خونه بودیم.
گذشت و تا ۳۰ هفتگی دوام آوردم، بعد شب با یه لگد شدید و باز شدن کیسه آبش، زودتر از موعد به دنیا آمد.
آقا محمد مهدیِ منو علی، با پشت سر گذاشتن خیلی از اذیت هایی که یه بچه طبیعی تجربه نمی کنه، بازم به لطف الهی برامون موند با وزن یک کیلو چهارصد، الان یک سال و ۲۵ روزشه و کاملا طبیعی...
الان هدفم از پیام دادن اینه که بهتون بگم من یه مادرم، از لحظه اول تا همین پنج ماه پیش استرس و سختی های زیادی رو تحمل کردیم ولی می ارزه یه لحظه خندیدنش به تمام این رنج ها...
و ما می خوایم به لطف خدا دوباره بعد چند وقت دیگه، بازم بچه بیاریم، حتی اگه بازم تمام اون روزا تکرار بشه، بازم خدا با ماست.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۰۰
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
من متولد ۷۰ هستم همسرم ۶۸، سال ۹۰ عقد کردیم، خیلی ساده مثل یه مهمونی ساده..
دوران عقدمون داشت طولانی میشد که تصمیم گرفتیم بازم بدون تشریفات بریم سرخونه زندگیمون، سال ۹۲ یه جشن کوچولو گرفتیم درحد توان همسرم و راهی کربلا شدیم 😍
زندگیمون فراز و نشیب زیاد داشت و تنها چیزی که دلخوشی من بوده تا الان، نگاه کردن به صورت بچه هامه....
۷ ماه بعد از عروسیمون من باردار شدم خیلی ذوق میکردم، هم باردار بودم، هم درس میخوندم، با اون وضعیت، میرفتم سرکلاس همیشه هم ته کلاس مینشستم معلوم نباشم 😐
خلاصه آقا مهدی من سال ۹۳ بدنیا اومد، چند وقت بعدم خواهر کوچیکه من زایمان کرد و متاسفانه شوهرشو بعلت تصادف از دست داد من به ۲ تا بچه شیر میدادم.😢
خلاصه که خیلی سخت گذشت و تا اینکه عید سال ۹۷، از خدا بچه خواستم و چون ماشین نداشتیم و مسافرت نمیرفتم، گفتیم خوب موقعی هست و من دقیقا ۹ ماه بعد زایمان کردم😂
الهی هزاران مرتبه شکر آقا هادی ما آذر ۹۷ بدنیا اومد و این بار خیییییلی شرایط زندگیمون از نظر مالی سخت شده بود دیگه همه واضح میگفتن بچه نیار و بسه دیگه 😏زهی خیال😁
خلاصه اینکه ما اسباب کشی کردیم و یه خونه خیلی کوچولو اجاره کردیم و کلی از وسایلام رو گذاشتم خونه خواهرم چون جا نداشتم...
اوج کرونا بود و اموات کرونایی که کسی حاضر به غسل شون نمیشد، ساعت ۶ صبح میرفتم غسالخونه با ۳ تا از دوستام میت غسل میدادیم، میومدم خونه، مینشستم گریه میکردم از غریبی شون.....
تا اینکه حالت تهوع گرفتم، فکر میکردم از بوی سدروکافورو هست اما بعد متوجه شدم باردارم خیییلی ته دلم ذوق کردم، گفتم الهی شکر خودش داده وگرنه باوجود این همه مشکلات مالی نمیشد انقد زود به بچه بعدی فکر کرد. خلاصه من در سن ۲۹، سالگی سومین فرزندم رو بدنیا آوردم ،خیلی بیمهری اطرافیان اذیتم میکرد، افسردگی داشتم 😔انقدری به من زخم زبون زدن که فکر کنم خودشونم خسته شدن، چون من میگفتم نمیتونم نسبت به امر رهبرم بیتفاوت باشم ❤️❤️
بچه که یه ماهه شد، صاحبخونه، جوابمون کرد 😕 ما مجبور شدیم علاوه بر وسایلی که گذاشتم خونه خواهرم، نصف دیگه وسایلم رو این بار گذاشتم خونه پدرشوهرم...
الان دقیقا یه سال و پنج ماهه که ما داخل یه پارکینگ زندگی میکنیم، جامون تنگه نمیتونم مهمونی بدم، یعنی دوتا خانواده باهم جاشون نمیشه که دعوت بگیرم، اماااااا صبرم زیاد شده از نظر روحی خوبم، دیگه مالی رو نمیتونم کاریش کنم چون رو به افول 😂😒
جای قشنگ زندگیم بین این بی پولیا و قرض و بدهکاریا بارداری چهارممه🙈🙈چون همسرم هم با بقیه هم عقیده شده بودن دیگه بچه نمیخواستن، خیلی غصه داشتم همش خواب میدیدم رهبرمون میاد در خونه همین پارکینگی که مستاجرم، خیلی ناراحت میگفتن بخاطر مستاجری بچه نیاوردی و من با گریه روی صورتمو می پوشوندم و میگفتم آخر پیش رهبرم و امام زمان روسیاه شدم 😭😭این خواب بارها تکرار شد و من حتی جرات نمیکردم به همسرم بگم، خلاصه گفتم خدایا کمکم کن، همسرمو راضی کنم ایشون راضی شدن اما گفتن ١٠ سال دیگه 😐😐 و من اربعین امسال که میخواستم برم امامزاده شهرستانمون برای پیاده روی، متوجه بارداریم شدم 😍😍
الان هفته ١٧ بارداری هستم و ٢ روز پیش اطرافیان باخبر شدن، جزو مادران پرخطرم و ضعف بدنی دارم، اما خدا هست ❤️
این بار وییارم شبیه بارداری های قبلیم نبود، این بار بچمو خیییییلی راحت از شیر گرفتم این بار خونه مستاجریم کوچکتر و دلم بزرررگتر شده
کم لطفی ها، بی محبتی ها، زخم زبون خانواده ها، دیگه برام مثل قبل مهم نیست، بارداری سومم از طعنه هاشون بخاطر فرزند سومم دلم میگرفت و ساعت ها گریه میکردم اما الان یه گوشم درو یه گوشم دروازست.
هیشکی هم بهم تبریک نگفت فقط یکی از استادام صمیمانه تبریک گفتن 😍😍 بقیه فقط 😳😏
برام دعا کنید بارداری خوبی پشت سر بذارم بچه های قدونیم قد، زحمت زیاد دارن مخصوصا بغل گرفتن شون توی بارداری اما خدا بزرگه همه این رنج ها فدای یه نیم نگاه امام زمانم و لبخند رهبرم سید علی ❤️❤️
من از الان فکر فرزند پنجمم، کوتاه نمیام حتی اگه اطرافیان به پام بیفتن و بگن نیار 😂😂 چرا وقتی یه نفر خونه یا ماشین میخره همه میگن برکت خدا زندگیشون رو فراگرفته اما یکی باردار میشه نمیگن؟! یعنی خونه و ماشین با ارزش تر از بچه است؟!!
من بارداری رو مخصوصا بارداری خدا خواسته رو یه سرمایه میدونم از طرف خدا، خدایا به حق فاطمه زهرا سرمایه شیعیان رو زیاد کن
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075