#تجربه_من ۸۶۱
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
تک دختر خانواده، بعد از کلی خوب و بد کردن خواستگاران، بلاخره جواب مثبت داد و همه چیز خیلی سریع پیش رفت...
۳ ماه عقد بودیم و بعدم عروسی کردیم
تموم انتظاراتی که از ازدواج داری، چند ماه اول دود میشه و میره هوا...😒🌪
تفاوت ها، خودشون رو نشون میدن و این شما هستی که باید بتونی کنار بیای تا بشه تفاهم! با تموم اختلافاتی که داشتیم،۲ماه بعد از ازدواج باردار شدم.
مادرشوهرم خیلی دوست داشت که زود باردار بشم و هرجا میرفتیم میگفت واسه عروسم دعا کنید😑 با اینکه فقط یکی دوماه از عروسی مون گذشته بود.
یکی از دلایلی که باردار شدم، ایشون بود
واقعا صحبت ها و رفتاراشون اذیتم میکرد و یه باور بهم داده بود که نکنه واقعا دیر شده و من باردار نشم!🥺
استرس حرفای مادرشوهر، کار خودش رو کرد و من باردار شدم اونم یه دختر😍
قبل از اینکه جنسیت مشخص بشه، هرکاری که میکردم حتی راه که میرفتم مادرشوهرم میگفت پسره ان شالله
خلاصه ما جواب سونو رو گفتیم و یکم منقلب شدن ولی به روی ما نیاوردن🥴ولی کاملا مشخص بود منتظر پسر بودن و ما نتونستیم رسالت مون رو کامل انجام بدیم.
مهم خودم بودم، واقعیتش نمیدونم همسرمم خوشحال بود یا واسه دل من میگفت خوشحالم که دختره، برعکس من که عاشق دنیای صورتی بودم که توی وجودم بود😍💕
۴ماه ویار داشتم، صبح به صبح، شب تا صبح، از دندون درد و پا درد تا بدخلقی هام، از افسردگی تا زود رنجیام🥲
گذشت و تموم دنیام شده بود دخترم
با جون و دل سیسمونی خریدم، با عشق اتاق چیدم، با تموم وجودم تک تک لباساش رو بو کردم، هر روزی که میگذشت یه خط میکشیدم روی جدول، مهم خودم بودم که عاشقش بودم.
وارد ۳۸ هفته شدم. نوبت دکتر داشتم، طبق معمول رفتم داخل و منشی فشار و وزن گرفت و صدای ضربان قلب جنین...
گفت منتظر باش تا دکتر بیاد و خودشون صدا رو بذارن، دکتر اومد و گشت و گشت و گشت، اما قلب جنین نبود🥺 یعنی قلب جنین بود ولی نمیزد، ساعت ها بود که نمیزد😢😭 مگه میشه، مگه ممکنه!؟دکتر خیلی راحت گفت خب جنین هم که از بین رفته!!!!!!
جنین از بین رفته؟؟؟؟؟ دخترم از بین رفته؟؟؟؟؟ مگه مرغه که اینقدر وقیحانه و راحت بدون ذره ای تاسف، میگی از بین رفته؟؟؟؟؟
من اومدم نامه بستری زایمان بگیرم، من اومدم برم دخترمو دنیا بیارم، من....من.....من....😭 فقط خدا میدونه چی گذشت و چطور گذشت...
فقط خدا میدونه که شاید رفتن دخترم، بخاطر ناشکری های خانواده شوهرم بود که گریبان گیر این طفل معصوم شد، فرشته ی نازم، جاش توی آسمون ها بود، روی زمین لیاقتش رو نداشتیم. ریحانه زهرا قسمت من نشد و رفت...😔 همسرم و مادرم رفتن و پاره تنم رو به خاک سپردن...
۹ ماه انتظار کشیدم تا صورت ماهش رو ببینم و پرستارا نذاشتن و گفتن برات سخت تره، مامانم میگفت مثل یه عروسک راحت خوابیده بود😭😔
اتاقی که با عشق چیده بودم سوت و کور بود، تموم وسایل رو جمع کرده بودن، اصلا انگار اینجا هیچ خبری نبوده. روزای سختی رو پشت سر گذاشتم، که فقط خدا میدونه چی گذشت...
تصمیم گرفتم این بار خودم بخوام باردار بشم، نه تحت تاثیر حرف دیگران نه از ترحم و دلسوزی، اطرافیان مثل قبل به زندگیش ادامه دادن و این وسط من داغ دیدم...
۴ماه بعد از این اتفاق، باردار شدم، هنوزم شوک بارداری قبلی همراهم بود، تصمیم گرفتم از جنسیتش بچه به کسی چیزی نگم فقط خودم و همسرم... دیگه مهم نبود که برخی منتظر پسرن...
رفتم سونو و متوجه شدم، تو دلیم یه پرنسس کوچولوه😍 خیلی خوشحال شدم از ته دل، آرزوم بود دختر بشه و جای ریحانه زهرا برام سبز بشه...
تا ۹ماه به کسی جنسیت رو نگفتم، ۹ماه گذشت و چندین بار بستری شدم، ولی تحمل میکردم و ارزشش رو داشت، جزو مادران پرخطر بودم و تحت نظر...
توی بیمارستان خیلی توسل میکردم به حضرت زهرا (س)... یک هفته بود که بیمارستان بودم، نوار قلب جنین بد شد. وقتی بهم گفتن نوار خوب نیست، تموم بدنم یخ کرد. تجربه گذشته اومد جلوی چشمم...
ادامه👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۶۱
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
ساعت ۸ شب، روز شهادت حضرت زهرا(س) سزارین اورژانسی شدم و دخترم دنیا اومد😍💞 و به تموم سختی ها و استرس ها خاتمه داد. اسمش رو با همسرم گذاشتیم هدیه زهرا، هدیه ی حضرت زهرا بود🥺❤️
هدیه ی زیبای من ۲ساله شد و متوجه شدم باردارم☺️. دوست داشتم فاصله ی بچها کم باشه و دخترم احساس نیاز میکرد و خیلی تنها بود.
از خدا خواستم به دخترم آبجی بده که تموم لحظات کنار هم باشن، هم دم و مونس هم باشن...
مجدد ۵ ماه ویار داشتم. این بار سخت تر و شدید تر، با یک بچه ۲ ساله، مادر پرخطر بودم و از ماه ۷ مدام بستری میشدم، اونم چندین روز...
دوری از هدیه زهرا خیلی سخت بود، هفته ۳۲ بودم شب قبل هدیه رو آورده بودن ببینم، به چهره ش که نگاه کردم دلم کباب شد. زدم زیر گریه و دخترمو که باهام غریبی میکرد در آغوش گرفتم...
بعد از رفتنش تا صبح پلک نزدم. توسل میکردم به ائمه، صبح ها زیارت آل یاسین خوندم و توسل کردم به امام زمان عج...
از یکی دوساعت بعد نوار قلب جنین بد شد
دکتر اومد و نظرشون ختم بارداری بود، اونم توی ۳۲ هفته😢...
روز جمعه مصادف با یک صفر، دخترم دنیا اومد و مستقیم رفت ان آی سیو، طاقت نداشتم باید میدیدمش و اجازه نمیدادن و خودمم سزارین کرده بودم و درد زیاد داشتم.
با هزار التماس و به سختی، قدم قدم تا ان آی سیو رفتم و دخترمو زیر دستگاه دیدم
یه فرشته ی خیلی خیلی کوچیک... که بهش میگفتن نوزاد نارس!!!!
اسمش رو با همسرم گذاشتیم فاطمه مَهدا
(مهدا به معنای هدایت شده توسط امام زمان) و روز جمعه روز حضرت مهدی عج دنیا اومد.
خدای مهربونم خیلی خوب، جای ریحانه زهرا رو برام سبز کرد، درسته ۲۰ روز دخترم توی ان آی سیو بود و هر روزش یک سال گذشت، با زخم بخیه هام ساعت ها کنارش بودم و از خدا خواستم بهم قدرت بده
مراقبت از نوزاد نارس سخته، اما من خودم رو وقف دخترام کردم و برای جنسیتشون بارها و بارها شاکرم و از خدا خواستم بهم لیاقت دوباره مادرشدن بده و بازهم دخترام صاحب خواهربرادر بشن...
از شما بزرگواران التماس دعا دارم. اگه ممکنه برای سلامتی کوچولوی ما که چند روزه مرخص شده صلواتی عنایت کنید.
🌼اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۱۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
من متولد سال ۷۰ هستم از بچگی، بچه ها رو خیلی دوست داشتم حتی مامانم بخاطر اصرارها و گریه های من راضی شد خواهر بعد از من که بچه سومش بود رو دنیا بیاره...
دهه هشتاد تدابیر نادرست کنترل جمعیت، باعث شده بود مردم به دو بچه قانع بشن! حتی مامانم رو تو بیمارستان دعوا کرده بودند که چرا وقتی دو تا بچه داری دوباره بچه دار شدی!!!!
از نوجوانی دوست داشتم ۱۸ سالگی ازدواج کنم و حداقل تو ۲۲ سالگی بچه داشته باشم اما چون دختر دوم بودم بعد از عروسی خواهرم، توی ۲۲ سالگی تازه اولین خواستگار رسمی وارد خونه ما شد.
۲۴ سالگی قسمت شد و ازدواج کردم. در ظاهر خیلی شبیه هم بودیم اما پس از عقد فهمیدم از نظر اعتقادی دروغ هایی گفته و خیلی با هم متفاوت بودیم. سعی کردم تفاوت ها رو بپذیرم و صبر کنم.
با اینکه قول عقد یک سال و نیمه رو داده بودند، دو سال گذشت و هیچ اقدامی برای گرفتن عروسی انجام ندادند و هر وقت ازش میخواستیم عروسی بگیره، دعوا راه می انداخت و قهر میکرد و دو سال سخت دیگه هم با کلی اتفاقات بد بخاطر طولانی شدن عقد رخ داد و باز هم هیچ...
خلاصه ۴ سال سخت گذشت و با توجه به اتفاقات رخ داده و مشاوره هایی که گرفتم متوجه شدم ایشان بی مسئولیت هست و حاضر به قبول مسئولیت زن و زندگی نیست.
ازم خواست مهریه ام رو ببخشم تا طلاقم بده، مهریه ام رو بخشیدم و به سختی و با کلی درد روحی ازش جدا شدم.
میدونستم طلاق عرش خدا رو به لرزه می اندازه و بابت این قضیه خیلی ناراحتم اما واقعا هر کاری از دستم برمیومد انجام داده بودم تا زندگیم رو حفظ کنم اما یک طرفه نمیشد.
۲۸ سالم شده بود. اما امیدم رو برای تشکیل زندگی و داشتن یک خانواده با کلی بچه از دست ندادم. اونقدر بچه های خواهرم رو دوست داشتم و بهشون محبت میکردم که تا حدود سه سالگی شون به من میگفتند مامان... اما من دوست داشتم خودم مادر بشم.
متاسفانه بخاطر طلاقم خواستگارهای خوبی نداشتم که هم مذهبی و انقلابی باشند و هم مرد زندگی
از طریق یکی از دوستانم با موسسه آدم و حوا که زیر نظر جمعیت امام رضایی ها هست آشنا شدم که واسطه گری ازدواج رو انجام میدن، از طریق اپلیکیشن این موسسه خواستگارهای خوبی برام پیدا شد و عاقبت با همسرم ازدواج کردم.
همسرم تحصیلکرده، بسیار بامحبت، زن دوست و مرد زندگی هستند. اما مساله اینجا بود که هنوز شغل نداشت و پدر و مادرش بسیار پیر بودند و ساکن شهری دیگه و خودش تو شهر ما تنها بود.
من واقعا لطف خدا رو در زندگیم دیدم. همسرم نیت کرده بود با کمک خدا و اهل بیت ازدواج کنه، که توی همون ایام خواستگاری براش یک کار خوب پیدا شد و مساله اول حل شد.
خدا لطف کرد و خونه ای بزرگ با اجاره ای کم با صاحبخانه ای مومن پیدا کردیم و تونستیم یک عروسی آبرومندانه توی یک تالار کوچک و ساده با دعوت فامیل درجه یک بگیریم.
برای طلا فقط یک حلقه سبک خریدم با اینکه همسرم میگفت انگشتر سنگین تری بردار...
خلاصه زندگی شیرین ما به لطف خدا شروع شد و من سه ماه بعد از عروسی باردار شدم. روزی که خبر باردار شدنم رو به پدرم گفتم، بغلم کردند و بلند بلند از خوشحالی گریه کردن. بابام میدونستن من عاشق بچه ام...
خلاصه بعد از ۹ ماه پسر عزیزم دنیا اومد و زندگی من و همسرم رو پرنورتر و زیباتر کرد
حالا دیگه اون سالهای سخت فراموش شدن و زندگیم به لطف خدا و اهل بیت ع پر از شیرینی شده...
موقع زایمان بخاطر مشکلاتی، سزارین شدم و تنها ناراحتیم این بود که من ۴ تا بچه میخوام و با سزارین این موضوع سخت میشه.
همان دوران بارداری پسرم رو نذر امام زمان عج کردم. با دنیا اومدنش برکت بیشتری به زندگی مون سرازیر شد توی ماه های اول بارداری همسرم برای یک شغل دولتی استخدام شد و با شش ماهگی بچه مون ماشین خریدیم البته هر زندگی سختی هایی هم داره که اونم نمک زندگیه
از خداوند مهربان شاکرم و میدونم نمیتونم قدردان نعمت هاش باشم و ازش میخوام فرزندان صالح و سالم دیگری هم به ما عطا کنه و از شما دوستان عزیز التماس دعا دارم.
هیچ وقت از درگاه خدا ناامید نشین
ان مع العسر یسرا...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۱۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
من متولد ۱۳۶۶ هستم، از یک خانواده پرجمعیت ۶خواهر و ۳ برادر، از اول دوست داشتم زود ازدواج کنم. ۱۷سالم که بود، سال ۱۳۸۴ عقد کردم.
دوران نامزدی یک دفعه متوجه شدم باردار هستم. وای خدا تا رفتم دکتر، گفت مبارکه خانم، بارداری...
من که نمیدونستم چیکار کنم. تصمیم گرفتم بچه رو از بین ببرم. به خانواده ام از ترس که چرا توی دوران عقد باردار شدم چیزی نگفتم.
شروع کردم از جاهای بلند پريدن، هرکاری میشد کردم به خیال اینکه این موجود کوچولو که قلب هم داشت رو از بین ببرم، تا اینکه مادرم فهمید. کل خانواده فهمیدن...
مادرم گفت نباید این کار رو انجام بدی، یک مقدار جروبحث شد ولی خانواده همسرم ۴ قلم جنس به عنوان شیر بها دادن، پدرم کامل بهم جهاز داد و ما با یک کوچولو وارد زندگی شدیم. پدرشوهرم طبقه پایین رو کامل به ما داد و ۶ سال ما اونجا زندگی کردیم.
هفته ها میگذشت و من بارداری رو طی کردم تا اینکه پسر کوچولوی من آقا عرشیا به دنیا آمد.
کمی گذشت تا اینکه متوجه اعتیاد همسرم شدم. باور نمیکردم که به مواد مخدر روی آورده، رفتم داخل یک تولیدی لباس با یه بچه کوچیک کار کردم. بعد رفتم نظافت خونه های مردم، توی همین سختی ها همسرم چند بار کمپ رفت ولی درست نشد. آخر ازش جدا شدم. مهریه رو بخشیدم پسرم رو گرفتم.
تا اینکه یک روز برادرم گفتم حق نداری از خونه بری بیرون، چون شوهر نداری،پشت سرت حرف میزنند. من که داخل خونه پدرم زندانی شده بودم، تصمیم گرفتم به همسرم زنگ بزنم به خاطر پسرم از اول شروع کنیم که همسرم هم قبول کرد و ما دوباره زندگی رو شروع کردیم.
ولی این بار همسرم مواد رو تزريق میکرد
و من خیلی نگران بودم که از همسرم بیماری ایدز بگیرم که رفتم آزمایش دادم گفت خدارو شکر سالم هستم، دیگه نمیتونستم با همسرم زندگی کنم چون اون نمیخواست عوض بشه و این بار دوباره ازش طلاق گرفتم.
وقتی ازش جدا شدم با همسر جدیدم آشنا شدم که اون هم از همسرش جدا شده بود. همسر اول من فهمیده بود که من ازدواج کردم. بعد از یک مدتی فوت کرد. من مشهد بودم وقتی که این خبر رو شنیدم و از ته قلبم حلالش کردم.
همسر دوم شکر خدا خیلی آقا است. پسرم که بچه یتیم هست رو حمایت میکنه الان پسر من ۱۸ ساله شده و مشغول تحصیله.
شکر خدا ،خیلی از پسر اولم راضی ام. توی بارداریها هم خیلی کمکم کرد. سرويس بهداشتی رو میشست. حیاط رو میشست. خونه رو جارو برقی میزد و....
از همسر دوم هم ۳ فرزند دارم. هر ۴تا به روش سزارین به دنیا آمدن، سر سزارین چهارم دکتر میخواست لوله هام رو ببنده نه من اجازه دادم نه همسرم، مادر خود من پشت در اتاق عمل به همسرم میگفته اجازه بده دخترم لوله هاشو ببنده که همسرم به مادر من گفته عوارض داره، نمی تونم.
الان پسر کوچیکم آقا محمد ۱سال وپنج ماهش است، اگر ۲ساله بشه از خدا میخوام دوباره منو مجدد لایق مادری کنه و بهم بچه امانت بده، چند روز پیش مادر خودم بهم گفت بشین سرجات چه بچه ای؟ همین چهار تا رو بزرگ کن، بفرست دانشگاه بسه ولی من بهش چیزی نگفتم چون مادره، قلبش میشکنه ولی خودم با خدای خودم عهد بستم که اول برای ازدیاد نسل شیعه و بعد سربازی امام زمان و بعد دستور رهبرم دوباره از خدا بچه بخوام.
نا گفته نماند هر کدام از بچه ها که به دنیا میان کلی روزی میارن، بارها کربلا وجاهای زیارتی رفتیم. ماشین خریدیم. خونه خریدیم، همسرم رسمی شد. از سر کارش بهش قسطی زمین دادن، همه اش از رزق بچه هاست.
هر کسی تجربه من رو خوند برام از ته دل دعا کنه بچه های زیادی داشته باشم، چون به جز خدا حامی ندارم در زندگی، دوست دارم یک خانواده بزرگ با چندتا بچه داشته باشم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۲۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
من در سال ۸۶، تو سن ۲۰ سالگی ازدواج کردم و بعد از دوسال عقد، رفتیم سر خونه زندگی خودمون.
از اونجایی که اون موقع تازه شاغل شده بودم تصمیم گرفتیم که تا دوسال بچه دار نشیم، دو ماه بعد از عروسی به پزشک زنان مراجعه کردم تا تحت نظرش باشم و این دوسال مشکلی پیش نیاد که بهم گفت بدلیل تخمدان پلی کیستیک احتمال بارداریت فقط ۳۰ درصد هستش و خیال منو راحت کرد که براحتی باردار نمیشی و ماه بعد من با جواب آزمایش مثبت تو مطبش نشسته بودم😁
۲۳ ساله بودم که پسر اولم رو با سزارین اختیاری😔 بدنیا آوردم. ولی سر بارداری دومم حرفاش عملی شد و بعد از دوسال دوا و درمون بالاخره باردار شدم و پسر دومم رو بدنیا آوردم.
تو اتاق عمل دکتر بهم گفت بخاطر سزارین دیواری رحمت نازک شده، حواست باشه دیگه باردار نشی، همونجا زدم زیر گریه که من بازم بچه میخوام، دوست دارم دختر دار شم😢
پسر دومم ۲/۵ ساله بود که فهمیدم دچار بیماری MS شدم. سه چهار سالی گذشت تا به شرایط مناسب برسم و بیماریم تقریبا سرکوب بشه...
دوباره فیل م یاد هندوستان کردو بعد از فرمایشات رهبری مبنی بر جهاد فرزندآوری حس کردم باید هم آرزوی چندساله ام رو عملی کنم و هم به فرمان رهبرم لبیک بگم.
خیلی به همسرم اصرار کردم تا بالاخره پذیرفت و وقتی پسر دومم ۷ ساله بود در سن ۳۷ سالگی باردار شدم.
وقتی فهمیدم تو راهی من دختره، انگار دنیا رو بهم دادن و وقتی پزشکم در هفته ۱۸ بارداری بهم گفت بدلیل نازک شدن محل سزارین قبلی و احتمال پارگی رحم باید ختم بارداری بدیم دنیا رو سرم خرااااب شد.😭
یاد حرف دکتر سر سزارین دومم افتادم که بهم گفت دیگه باردار نشو. ولی من دخترمو میخواستم، کلی آرزوی داشتنش رو داشتم، زنده بود و من حرکاتش رو حس میکردم. 😔
اون شب تو بیمارستان بستری شدم تا صبح برام تو کمیسیون پزشکی تصمیم گیری کنند. چه شب سختی بود من و مادرم یه لحظه چشم رو هم نذاشتیم و کار من شده بود گریه و کار مادرم دعا و توسل، دست به دامن حضرت زهرا س شدم و دخترمو از ایشون خواستم.
تا صبح نذر و نیاز و دعا و درخواست معجزه... و بالاخره صبح بعد از انجام سونو گرافی مجدد معجزه ای که منتظرش بودیم رخ داد و پزشک کمیسیون گفت یه مقدار ضخامت دیواره رحمم از چیری که پزشکم گفته (۱میلی متر) بالاتره (۳میلی متره)
و با این حساب بارداری رو میشه تا هفته ۲۴-۲۶ ادامه داد.
انگار دنیا رو بهم داده بودن، از هفته ۱۸تا هفته ۲۴ لحظه شماری کردم و دستم رو از دامن اهل بیت و شهدا نکشیدم و مطمئن بودم حضرت زهرا هدیه ش رو از من پس نمیگیره😌
هفته ها گذشت و در کمال ناباوریِ پزشکان، با رحمی که بافتش از بین رفته و محدود به لایه نازک سروز شده بود من به هفته ۳۱ بارداری رسیدم و دخترم ۳۱ هفته، یعنی ۷ماهه بدنیا اومد. ریحانه زهرای من معجزه ی حضرت زهرا ست...
خدا رو شکر که لطفش رو شامل حالم کردو این لیاقت رو بهم داد تا بار دیگه مادر شدن رو تجربه کنم و یه نفر رو به شیعیان امیرالمومنین اضافه کنم
دخترم و دو تا پسرام فدایی صاحب الزمان
ان شاالله ❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۲۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۱۲شهریور ۱۳۷۶ هستم و یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که متولد ۷۲ هستن.
مادرم وقتی منو باردار بوده بخاطر فشار بالای بارداری توی ۷ماهگی ختم بارداری میزنن و سزارین میشن و من با وزن ۱کیلو و ۲۰۰ دنیا اومدم و جالب اینکه اصلا دستگاه نرفتم و ۲ماه بعد مادرمو از دست دادم. (برای شادی روح مادر من وهمه مادرای آسمانی ممنون میشم صلوات بفرستید.)
بابام هم بعدش زن گرفتن ک ۳تا خواهر دیگه دارم و خداروشکر ما خواهرا رابطه خیلی خوبی باهم داریم و همدیگرو خیلی دوست داریم. خواهر نعمت بسیار بزرگیه و من همیشه دوس داشتم اگه دختر دار شدم براش خواهر بیارم.
من تو سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم. آذر سال ۹۵ و پنج ماه بعدش باردار شدم و پسرم رو توی سن ۲۰ سالگی دنیا آوردم.
طبیعی نتونستم زایمان کنم، با وجود مامای خصوصی و منو بردن اتاق عمل و سزارین اجباری شدم. خیلی سخت بود، تب زیاد و درد زیادی داشتم و پسرم سینه ام رو نگرفت هر کار کردم.
از پا قدم پسرم ماشین خریدیم اون زمان مستاجر بودیم که خداروشکر صاحبخونه باهامون راه اومد و ما ۵سال اونجا مستاجر بودیم و دخترم هم اونجا دنیا اومد.
۳ سال بعدش دوباره باردار شدم که اونم از تاثیرات مثبت کانال و خواندن تجربه اعضای گروه دوتا کافی نیست که به من انگیزه داد و من دخترم رو توی سن ۲۴ سالگی دنیا آوردم و از پاقدم خوب دخترم هم یه خونه خریدیم که بازم آدم خوبی سر راهمون قرار گرفت و ما مبلغی از پول خونه رو قسطی دادیم و خود صاحبخونه بعنوان مستاجر داخل خونه نشست تا یکسال که ما بقیه پولش رو دادیم و اینا همه از برکت وجود بچه ها بود.
دخترم یکساله بود که من باز هم باردارشدم ولی متاسفانه قلبش تشکیل نشد و کورتاژ شدم و دکترم هم میگفتن شما هم دختر داری هم پسر دیگه باردار نشو.
اینم بگم که تو سزارین دوم و اول هردو دکتر به من گفتن رحمت شل و اصلا نباید باردار بشی، شاید مجبور بشیم رحمت رو دربیاریم و من رو خیلی ترسوندن و گفتن تا ۵سال حق نداری بچه بیاری و بعدازسزارین دوم یک ماما اومد و کمک کرد که رحمم جمع بشه.
پارسال اربعین قسمت شد ومن با پسر بزرگم برای دومین بار رفتیم پیاده روی کربلا اونجا خیلی کمرم درد میکرد و من فکر می کردم بخاطر پیاده روی و بغل کردن پسرم باشه، وقتی اومدیم از کربلا بی بی چک گذاشتم و مثبت شد و من خیلی خوشحال شدم و دخترم ۱۱ اردیبهشت امسال با سزارین سوم دنیا اومدن و من تو سن ۲۶سالگی صاحب سومین فرزندم شدم که خداروشکر میکنم.
ان شاالله که همه مادرای چشم انتظار دامنشون سبز بشه، پسرم هم اونجا همش دعا میکرد که امام حسین بهم آجی و داداش بده، الان همش میگه یه بار دیگه بریم کربلا تا امام حسین بهم داداش بده البته پارسال روز هفتم محرم من به یک مراسم روضه حضرت رقیه رفتم واونجا یه لحظه دلم خیلی شکست ودعا کردم خدا بمن یه دختر دیگه بدن که سال بعد با خودم بیارمشون به مراسم که خدا هم صدای منو شنید و امسال دختر دومم کنارم بودن و از پاقدم دختر سومم، ماشین مون رو که برای خرید خونه فروخته بودیم دوباره خریدیم.
روزی معنوی هم که نگم براتون، الان با ۳تا بچه همه جا میرم اصلا بچه سوم یه چیز دیگه است واقعا😍😍😍 اینا از لطف خدا میدونم که من با خودش معامله کردم و بخاطر امام زمان بچه آوردم.
بچه هامم آروم هستن ماشالله وخداوند برای من جبران کرد. الان پسرم امسال کلاس اول میره، دختربزرگم ۳سالشه و دختر دومم ۴ماهش، سختی داره ولی شیرینیش هزار برابره 🥰🥰🥰🥰
دکترم هم گفتن سزارین چهارم هم میتونی بیاری برعکس بقیه دکترا که خیلی منو ترسوندن، و گفتن اصلا مشکلی نیست ان شاالله اگه خدا بخواد قصد دارم چهارمی رو هم قبل ۳۰سالگی بیارم. با اینکه اطرافیان خیلی موافق نیستن.
دعاکنید من و بچه هام عاقبت بخیر بشیم در آخر هم ممنون از شما وکانال خیلی خوبتون و دوستان عزیزی که تجربیاتشونو میفرستن وباعث شدن من وبقیه که توی دوراهی گیر کردیم به انتخاب راه درست برسیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من تو یک خانواده کم جمعیت بدنیا اومدم و از همون اول خواستگارای زیادی داشتم ولی چون خواهر بزرگترم ازدواج نکرده بودن من هم قبول نمیکردم.
بلافاصله بعد از عقد خواهرم، چون دختر معتقدی بودم و از دوران ابتدایی نمازم رو میخوندم و روزه هام رو میگرفتم، باعث شد به کسی جواب بله بگم که چند سال بود خواستگارم بود و البته خانواده ی با دین و ایمانی بودن. چون ازدواج ما فامیلی بود من پیشنهاد آزمایش ژنتیک رو دادم و انجام هم دادیم و مشکلی نداشتیم.
بالاخره بعد از دوسال عقد ازدواج کردیم. اوایل هر دو به فکر بچه نبودیم ولی باگذشت یک سال به فکر فرو رفتیم و چون دوره های نامنظمی داشتم تحت نظر دکتر قرار گرفتم، که در سال ۸۹ باردار شدم.
بعد از رفتن به سنوگرافی مشخص شد که تو راهی عزیز ما آقا پسر هستن و مادرم تمام سعی خودشون رو کردن که کاملترین سیسمونی رو آماده کنند. ولی وضع مالی من و همسرم اصلا خوب نبود ایشون روز مزد کار میکردن یعنی یک روز کار بود و یک روز کار نبود، الان که فکرش رو میکنم میبینم چقدر سخت گذروندیم.
خیلی سختی کشیدم تو دوران بارداری و با وجود ویار بسیار شدیدی که داشتم و بیشتر غذاها با مزاجم نمیساخت ولی چون با خانواده شوهرم یکجا بودیم، نمیتونستم چیزی بگم وچون کار خوبی نداشتن من هم چیزی نمیگفتم.
من تمام دعاهای کتاب ریحانه بهشتی رو میخوندم ولی مواد غذایی رو که نوشته بود رو نمیتونستم تهیه کنم.
خلاصه با تمام سختی ها ۹ ماه تمام شد و روزهای آخر فرا رسید. آخرین جلسه که پیش دکترم بودم، گفتن که ختم بارداری از نظر من شما ۴۰ هفته هستی و فردا به بیمارستان رجوع کن و نامه نوشت و چون پول بیمارستان خصوصی نداشتم گفت از این به بعد با من نیست. من شب رو که سپری کردم صبح با مادر و برادرم و همسرم به بیمارستان رفتیم.
تو بیمارستان نمیخواستن قبول کنند چون از نظر اونا من هنوز چند روز وقت داشتم ولی چون دکتر نامه نوشته بود بستری کردن و چون درد نداشتم آمپول زدن و دردهای شدید من شروع شد. خدا میدونه خیلی درد کشیدم از صبح تا نصف شب، حدودا، وقتی رفتم اتاق زایمان بعد از اینکه بچه بدنیا اومد ماما بچه رو بلند کرد و گفت بچه دختره😊 همه تعجب کردند و چندبار به پرونده نگاه کردن و به من نشون دادن که فردا مدعی چیز دیگه ای نباشم. منم با صبوری گفتم جنسیتش مهم نیست. وقتی منو بیرون بردن اونقدر حالم بد بود که فقط تونستم بگم بچه دختره و همونجا پدرم دستش رو بلند کرد و گفت خداروشکر یه دختر دیگه خدا بهم داده...
وقتی منو بردن اتاقم، بچه رو بغل کردم دیدم چقدر شبیه پدرش هست، تو دلم گفتم خدایا مهر بچه رو تو دل پدرش بنداز یه وقت ناراحت نباشه برای تغییر جنسیت بچه، تا صبح تو فکر بودم که صبح از پنجره دیدم همسرم حیاط وایستاده صداش کردم اومد و گفت بچه رو نشونم بده، گفتم قیافه اش جفت خودته دیگه هر یک ساعت میومد بچه رو ببینه و میرفت😍
کم کم پچ پچ های فامیل رو میشنیدم که میگفتن وا مگه میشه سنوگرافی اشتباه بشه! اینا خودشون دروغ گفتن به ما😒 ولی برای ما مهم نبود چون عاشقانه دوستش داشتیم.
دخترم چند ماهه بود شغل پدرش درست شد و استخدام شد. نزدیک یک سال بود که با وام یه ماشین مدل بالا خریدیم که ای کاش نمیخریدیم، همین ماشین باعث شد که دوستای ناباب کنار همسرم باشن و هر روز گولش بزنن. چند سال سختی های خیلی زیادی کشیدیم، دخترم رو تو تنهایی بغل میکردم و گریه میکردم یا خیلی وقتا عصبی میشدم و ناغافل دست روش بلند کنم که کاش دستم میشکست😔
گذشت و گذشت به فکر کار در خانه افتادم تا اینکه دخترم ۶ ساله بود که حدس میزدم باردار باشم که افتاد به تعطیلی و نتونستم آزمایش بدم و کاری که نباید میشد شد و با درد شدید مواجه شدم و سقط در خونه اتفاق افتاد. خیلی ناراحت بودم به حدی که همش گریه میکردم، همسرم هم خیلی ناراحت بودن ولی خوب باعث این سقط انجام کارهای سنگین من بود.
بعد از چندماه محرم رسید و همسرم در اربعین به کربلا سفر کردن من هم به دکتر مراجعه کردم که ایشون بعد از سونو گفتن که رحم بنده سالم و آماده بارداری هست و بعد از مدتی مجدد باردار شدم.
همسرم هم گفتن که تو کربلا از آقا طلب یه پسر کردن که آقا بی جواب نذاشتن و گل پسر ما بدنیا اومد.
من و همسرم واقعا بچه خیلی دوست داریم. همیشه دوست داشتم یه بارداری خدا خواسته داشته باشم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
گذشت و گذشت تا اینکه پسرم ۳ سالش تموم نشده بود که خودم متوجه بارداری شدم. خیلی خوشحال بودم وقتی رفتم دکتر برای تشکیل پرونده و... دکتر بهم گفت خانم حالا ببین بچه قلب داره یا نه، چقدر عجله داری؟ از حرفش خیلی ناراحت شدم. بعد از سونو گفتن قلبش تشکیل نشده، دوهفته بعد بیا بعد از دوهفته رفتم و خداروشکر تشکیل شده بود.
توی ماه محرم بودیم که مادرشوهرم بی اطلاع بودن از این جریان، گفتن دفعه بعد خدا به هر کدومتون پسر بده، اسمش رو میذارم علی❤️ من تو دلم گفتم یعنی میدونه و این رو میگه چون ما به کسی نگفته بودیم ولی برام مهم نبود چون اسم زیبایی بود. خودم میدونستم بچه پسر هستش چون من تو بارداری های پسر حالت تهوع نداشتم.
سونوگرافی اول رو که دادیم، دکتر گفت بچه سالمه و دختر هستش. درست زمانی بود که اغتشاش توی شهرها زیاد بود. اون روز من به حد سکته رسیدم. داخل شهر وقتی رفتم سونوگرافی خیلی ترسیده بودم و همسرم تو ماشین فقط منو آروم میکرد، چون اغتشاشگرها به سمت ما هجوم می آوردن، می ترسیدم ماشین رو آتیش بزنن.
خلاصه اون شب با تمامی بدی هاش گذشت، بعد از یک هفته از اربعین، فامیل برامون آبله مرغان رو سوغاتی آوردن و پسرم درگیر شد. از شبکه بهداشت تماس گرفتن و منو پسرم رو از هم جدا کردن. من چند روز از بچه هام به دور بودم تا صبح نمیتونستم بخوابم و همسرم تنهایی بچه رو نگه داشته بود. یک شب همسرم تماس گرفت و گفت بچه حالش اصلا خوب نیست گفت من کم آوردم، نمیتونم نگهش دارم. من خونه مادرم مهمون بودم، به پدرم گفتم من میرم پیش بچه ها، دیگه هیچی برام مهم نیست. مادرم هم همراه من اومدن بعد از اومدن ما پسرم حالش بهتر شد. قشنگ معلوم بود که بخاطر دوری من حالش بدتر شده، کم کم حالش بهتر میشد که دخترم درگیر شد😭
وای خدا دخترم بیشتر سختی کشید، چون هرچقدر سن بیشتر باشه توی آبله بیشتر اذیت میشن، دیگه حال خودم مهم نبود بچه هام تو وضع بدی بودن، بوی مریضی خونه رو گرفته بود و چقدر طول کشید تا به حالت اولیه برسیم و نوبت غربالگری دوم من رسید. دخترم دوست داشت بیاد و بچه رو ببینه توی سونو، من از دکتر خواهش کردم و قبول کردن و دخترم اومد در لحظه اول دکتر گفتن که بچه پسره ولی...... گفتم دکتر ولی چی؟ گفت صبر کن...
دوباره شروع کرد به سونو کردن. مدتی طول کشید.دکتر یه چیزایی میگفت من نمیفهمیدم. داشتم گریه میکردم. دخترم خشک شده بود تو سونوگرافی، گفتم دکتر بگو چی شده؟ گفت بچه شما مشکل داره...
گفتم چه مشکلی؟ گفت به دکتر نشون بده کلاب فوته، چیزی نیست ولی باید دکتر تشخیص بده یعنی مشکل توی پای جنین بود.
با گریه اومدم بیرون، به همسرم هم گفتم، اونم حسابی ناراحت شد. فرداش رفتیم دکتر گفت مشکلی نیست قابل درمانه ولی یه سونوی دیگه برو که خاطر جمع بشی...
رفتم مجدد سونو، دیدم مشکل بزرگتر شد چند تا مشکل دیگه پیدا شد. بازم فرستادن سونوگرافی دیگه که اونجا به طور کامل ناامیدم کردن، بماند دکتر چه حرفا به من نزد. گفت خانم هم دختر داری هم پسر بچه میخواستی چی کار؟
پزشکی قانونی ختم بارداری داد. اومدم خونه، مادرشوهرم متوجه گریه هام شد، خودش رو رسوند خونه مون، گفت حتما حکمتی داره، گریه نکن.
گفتم آخه من هرشب برای علی کوچولوم لالایی میخوندم. چطور سقطش کنم؟!
رفتیم بیمارستان و بطور طبیعی سقط شد ولی هیچ کس نفهمید من و همسرم چی کشیدیم.
پسرم هنوز نمیدونه بچه ای در کار نیست و سقط شده، هر روز میپرسه پس این داداش علی من چی شد😔 هر بچه ای میبینه، میگه ما هم بیاریم دیگه مامان.
نمیدونم ناامید بشم یا امیدوار باشم هنوز ولی خوش بحال تمام کسانی که براحتی میتونن بچه های سالم بیارن. کوتاهی نکنید.🙏
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
من مادر پنج فرزندم. در سن ۱۳ سالگی ازدواج کردم. سه ماه خونه مادرشوهرم زندگی کردیم داخل یه اتاق کوچیک، بعد اثاث کشی کردیم خونه پدرم برای چند ماه...
بعد از ۷ماه از ازدواجمان باردار شدم و سال بعد در سن ۱۴ سالگی خداوند اولین هدیه خودش رو به ما داد، یه پسرنازوخوشگل
دومین پسرم را حدود دوسال بعد در سن ۱۶ سالگی بدنیا آوردم. دختر اولم که فرزند سوم میشه رو در سن ۱۸ سالگی خدا بهمون هدیه داد. ۲۲ سالم بود که فرزندچهارم که یه دخترگل دیگه بود، بدنیا اومد. و در سن ۲۴ سالگی فرزند پنجم که دختری نازوخوشگل بود، به دنیا اومد.
پنج فرزندم هدیه های خداوند بودن به ما، طی این چند سال همش تو خونه اجاره ای بودیم. هرسال یا یه سال درمیون اسباب کشی داشتیم. خیلی سخت بود. تمام این مدت یا باردار بودم یا بچه شیر میدادم.
همسرم معلم بود و با یه حقوق خیلی کم ولی پربرکت زندگی میکردیم. بچه سوم که بدنیا اومد رفتم کلاس آرایشگری و مدرکم رو گرفتم و کار کردم. یه کم زندگی بهتر شد.
بچه ها هرکدوم با قدم های پربرکت به زندگی ما اومدن، و خدارو شکر بچه های خوب و قدردانی دارم. زندگی پر فرازونشیبی داشتیم ولی همیشه خدا رو شاکر بودم بخاطر فرشته های که بهمون داده بود.
با وجود اینکه هرگز فکرش رو نمیکردم که خانه دار بشیم، خونه دار شدیم البته بعد از ۱۷ سال زندگی، از طرف آموزش وپرورش یه زمین دادن خودمون با هزار مشقت اونو ساختیم الهی شکر
و من در سن ۴۲ سالگی در اوج جوانی بعد از ۲۹سال زندگی همسر عزیزم رو در اثر ایست قلبی از دست دادم و این تلخ ترین روز عمرم بود و حالا به برکت وجود بچه ها هست که دارم ادامه میدم. اگر فرزندانم نبودن، زندگی برام سخت و مشکل میشد.
👈 با ایشون صحبت کردم. میگفتند همسرشون معلم دلسوز و متعهدی بودن و دانش آموزان مثل پدر دوستشون داشتند. لطفا برای شادی روحشون فاتحه و صلواتی هدیه بفرمایید🙏
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#مشیت_الهی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۰۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
متولد مهر ۶۴ هستم. توی یه خانواده ۶ نفره بزرگ شدم. یه خواهر بزرگتر از خودم دارم (که میتونم بگم بزرگترین نعمت زندگیمه) و دوتا برادر کوچیکتر از خودم. پدرم کارمند بودن و مادرم خانه دار.
از وقتی وارد دانشگاه شدم سر و کله ی خواستگارا پیدا شد تا اینکه سال ۸۵ به شوهرجان جواب مثبت دادم. نحوه ی آشنایی مون از طریق خواهرشوهرم بود. من رشته ی مامایی خوندم و در بیمارستان در حال گذراندن طرح بودم که خواهر شوهرم که پرستار بود، واسطه ی ازدواج ماشد.
اون زمان شوهرم دانشجو بود نه شغل ثابتی داشتن نه خونه، نه ماشین، نه حتی پس اندازی. اما مهمترین ملاک من که ایمان و اخلاق و نجابت بود را داشتن و خدا را همیشه از این بابت شکر میکنم و اگر باز به عقب برگردم بازم انتخابم ایشونه.
سال ۸۶ به عقد هم در اومدیم و زندگی پر از فراز و نشیبی داشتیم. توی اون یک سالی که عقد بودیم من در استان دیگه ای در مقطع کارشناسی درس میخوندم و فقط دو ماهی یکبار همو میدیدیم.
بعد از عروسی مون هم که من فارغ تحصیل شدم و برگشتم شهرمون، شوهرم برای ادامه تحصیل به شهر دیگه ای رفت و ما باز از هم دور شدیم😢و من توی یکی از اتاقهای مادرشوهرم زندگی میکردم.
یکسال بعد از ازدواج مون توی تیر ۸۹ خدا پسرم محمدرضا را توی روز عید مبعث بهمون هدیه داد. از برکت تولد پسرم نگم براتون😍 از یه طرف شوهرم استخدام کار دولتی شد و از طرفی منم استخدام بیمارستان شدم اما بازم من در شهر دیگه ای که ۱۰۰ کیلومتر با شهر خودمون فاصله داشت و باز هم از هم دور شدیم😒
چون تو اون شهری که استخدام شدم کسی را نداشتم، پدر و مادرم اسباب کشی کردن و راهی محل استخدام من شدن ( و من تا آخرین لحظه ی عمرم مدیونشون هستم)
پسرم را میذاشتم پیش مادرم و میرفتم بیمارستان حتی شیفت شب هم میرفتم پسرم هم که فوق العاده بدقلق بود مثلاً شبا بیدار میشد و تا چند ساعت نمیخوابید و بهونه میگرفت. بنده خدا مادرم😢
شوهرم فقط آخر هفته ها میومد یه سر میزد و برمیگشت. گذشت و شهریور ۹۳ خدا محمدپارسا را بهمون هدیه داد اونم با خودش برکت آورد. تونستیم ماشین بخریم. یه آپارتمان بخریم. شوهرم ارشد قبول شد. خدایا شکرت.
گذشت و بعد از ۶سالی که تو اون بیمارستان کار کردم به لطف خدا بهم انتقالی دادن و اومدم شهر خودمون😍بعداز کلی دوری از شوهرم بالاخره معنی زندگی کنار هم را تازه فهمیدم. ماشین مون رو عوض کردیم، یه خونه ی بزرگتر خریدیم. یه سفر کربلا ۴ نفره هم رفتیم که خیییلی خوب بود. ان شاء الله دوباره قسمتمون بشه🙏
خیلی دوست داشتم خدا دختر هم بهم بده برای سومی اقدام کردیم بماند که چقدر اطرافیان و بعضی از همکارام کنایه و طعنه بهم میزدن که شما که تحصیل کرده هستید، دیگه سه تا بچه برا چی میخواین؟ ناراحت میشدم اما در جوابشون میگفتم به عشق رهبرم و افزایش نسل شیعه چهارتا میارم. برای سومین بار باردار شدم اما این بار دوقلو😳اما متاسفانه تو دوماهگی سقط شدن کورتاژ شدم، ناامید نشدم و چون عاشق دختر بودم مجدد اقدام کردم حتی یکی از متخصص های بخش مون بهم گفت بیا ivf کنم برات که صدرصد دختر بشه اما شوهرم قبول نکرد و گفتن این کار دخالت تو کار خداست، هر چی خودش داد شکر...
گذشت و وقتی محمدرضا کلاس پنجم بود و محمدپارسا کلاس اول بود بازم خدا تو روز عید مبعث محمدصدرا را بهمون هدیه داد. اینم بگم که من عاشق اسم محمدم و اگه خدا بازم پسر بهم میداد، اسمشو محمد می ذاشتم. جالب اینجاست که داداشم هم عید مبعث به دنیا اومد و اسمش محمد.
بگذریم سرتونا درد نمیارم همه چیز داشت خوب پیش میرفت که بدترین اتفاق زندگیم رخ داد. یه مهمون ناخونده وارد زندگیمون شد و ۸ ماه هست که من درگیر سرطان شدم😭😭
و فقط خدا میدونه و خودم که چه روزای سختی را پشت سر گذاشتم چه سختی هایی که تو این مدت نکشدیم😢 و سخترین قسمتش اونجا بود که موهام جلوی بچه هام ریخت و تو روحیه شون تاثیر گذاشت😔 اما توی این مدت در کنار این بیماری، اینقدر لطف و معجزه ی خدا را میدیدم که تونستم با صبر و توکل بر خودش این بیماری را بپذیرم.
از همه ی شما دوستان عزیزی که دارید تجربه ی منو میخونید خصوصا اونایی که امسال قسمت شون کربلاست عاجزانه التماس دعا دارم که به اضطرار دل حضرت زینب سلام الله علیه همه ی مریضا خصوصا بیماران صعب العلاج شفای عاجل پیدا کنن🤲🤲
همیشه وقتی تجارب کانال دوتا کافی نیست را میخوندم میگفتم من حتما چهارمی را که آوردم، بعد تجربه مو به اشتراک می ذارم اما خواست خدا چیز دیگه ای بود و منم راضی ام به رضای خدا
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۰۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#مشیت_الهی
#حق_حیات
من متولد ۵۵ هستم. سال ۷۳ در سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم. با شوهرم عهد بسته بودیم که بچه دار نشیم و اگر روزی پشیمان شدیم بعد از ده سال فقط یک بچه😞
مرداد ۷۴ فقط ۱۱ ماه از ازدواجمون گذشته بود که فهمیدم باردارم. بسیار گریه میکردم و ناراحت بودم. تصمیم گرفتیم سقطش کنیم که پدرم فهمید و پیغام دادن کدوم آدم عاقلی بچه اولش رو نمیخواد، اگه سقطش کنی عاقت میکنم.
بلاخره از ترس عاق والدین، تصمیم گرفتیم نگهش داریم و همین دیگه اولین و آخرین باشه. از خدا میخواستم که دختر باشه و کلی لباس دخترونه بافتم ولی خدا چیز دیگه میخواست، تو ۷ ماهگی سونو دادم و گفتن پسره.
۱۲ اردیبهشت ۷۵ خداوند پسری به ما عنایت کرد و اسمش رو علیرضا گذاشتیم و همه دنیای ما شد.
من تمام راههای پیشگیری رو امتحان کردم ولی هیچ کدوم با طبع من سازگار نبود و به مشکل میخوردم تا اینکه مرداد ۷۸ دوباره مشکوک به بارداری شدم، آزمایش دادم منفی بود بعد از چند روز دوباره آزمایش دادم منفی بود. از ترس به دکتر اصرار کردم که کاری بکنن، نکنه باردار باشم و زمان از دست بره و نتونم سقطش کنم
دکتر سونوگرافی نوشتن و من به یکی از معروفترین مرکز سونو رفتم و گفتن باردار نیستی. دست به دامان دکتر شدم. گفتم اگه نیستم پس چرا ماهانه من اینقدر عقب افتاده، گفتن شاید عفونت شدید باشه
بعد از چند روز دوباره پیش دکتر رفتم. آزمایش خون نوشتن، دادم و گفتن بارداری، پسرم ۳ ساله بود و بهترین فاصله سنی ولی ما ناشکر بودیم و تصمیم گرفتیم سقطش کنیم
با هزار بدبختی آدرس یه دکتر گیر آوردیم که کارش فقط سقط جنین بودم. پیشش رفتم و بدون بیهوشی با یه بی حسی که تو پام زد با درد شدید بچم رو کورتاژ کردم😔
بعد از چند سالی پشیمون شدم و توبه کردم و با خدا عهد بستم که اگه چنین اتفاقی افتاد دیگه چنین گناهی مرتکب نشم.
بعد از این ماجرا ۶ سال تا سال ۸۴ پیشگیری داشتیم و دیگه به بچه فکر نمیکردیم ولی پسرم که حالا ۹ساله بود مدام بهانه میگرفت و گریه میکرد که من آبجی میخوام و تمام فامیل رو واسطه کرد تا اینکه ما کوتاه اومدیم. خودم هم بدم نمیومد دختردار بشم.
تصمیم به بارداری گرفتیم و من باردار شدم و از دکترم خواستم همزمان با سزارین عمل توبکتومی رو هم برام انجام بده و موافقت کرد ولی انقدر اطرافیان سرزنشم کردند که به دکتر گفتم منصرف شدم
اسفند ۸۵ خداوند بهار دخترم رو به ما بخشید و من خیلی خوشحال بودم. تا اینکه تو ۱۷ ماهگی دخترم فهمیدم خدا خواسته باردارم. دنیا روی سرما خراب شد. اونقدر گریه کردم که تپش قلب گرفتم. شوهرم من رو تحت فشار قرار داد که باید سقطش کنی ولی من توبه کرده بودم و با خدا عهد بسته بودم. شاید این امتحان خدا بود که من توبه ام واقعی بوده یا نه.
پیش دکتر قلب رفتم گفت قلبت مثل ساعت کار میکنه، مشکلت چیه که رو قلبت اثر گذاشته جریان رو براش تعریف کردم. کلی نصیحتم کرد و گفت آیا تو چندین میلیارد آدم فقط بچه تو گشنه میمونه؟ برو خدا رو شکر کن که سالمی و بدون دردسر بچه میاری.
حرفای دکتر من رو مصممتر کرد و قاطع به شوهرم گفتم اگه منو مجبور کنی بچم رو سقط کنم، طلاق میگیرم. من بچم رو میخوام و حرفای دکتر قلب رو براش بازگو کردم،کم کم راضیش کردم و بچه رو نگه داشتم.
۶ خرداد ۸۸ خداوند امیرمحمد رو به ما داد پسری خوشمزه و آرام و دوست داشتنی، الان میره کلاس دهم، این تجربه ها رو گفتم که بگم همه چی دست ما نیست، تا خدا چی مقدر کرده باشه. کسی رو که خدا خواسته باشه متولد بشه چرا ما باید با تصمیم خدا مقابله کنیم؟ الان حضور امیرمحمد چه ضرری به ما رسونده؟ آیا روزیش نرسید؟
ای کاش فضای مجازی و این کانال تو دهه هفتاد بود که امثال ما میفهمیدیم بچه زیاد ننگ نیست، نعمته، رحمته.
الان که تو این کانال تجارب رو میخونم، چقدر پشیمونم و از خدا عذرخواهی میکنم بابت نعمتهایی که به موقع میداد و من ناشکر بودم
ای کاش زمان فقط برا ده سال به عقب برمیگشت تا من با فرزندآوری ناشکری خودم رو جبران میکردم
شما رو به خدا از تجربه ی ما استفاده کنید و به کمتر از چهار بچه رضایت ندید. در حق بچه هاتون ظلم نکنید و اونها رو از داشتن خواهریا برادر محروم نکنید
من خودم رو برا محروم کردن دخترم از خواهر هرگز نمیبخشم. من هیچ وقت تمام اونایی که تفکر بچه کمتر زندگی بهتر و بچه زیاد رو بی فرهنگی ترویج کردن نمیبخشم و اونا هم تو گناه من شریکن و باید قیامت جواب امثال من رو پس بدن که با حرفاشون چه لطمه ای به دنیا و آخرت ماها زدن. خداوند ازشون نگذره.
از همه ی شما عزیزان میخوام با نفس پاکتون برام دعا کنید که خداوند من به خاطر این گناه بزرگ ببخشه و توبه ام رو بپذیره
منم تا میتونم دوتا کافی نیست رو به جوونا معرفی میکنم و اونا رو تشویق به فرزندآوری میکنم
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۷۱
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#خواهر_برادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
خیلی دوست داشتم دوباره اقدام کنم اما اینقدر فشار اطرافیان زیاد بود که میترسیدم تا اینکه اتفاقی توی یک کانال دیگه لینک کانال شمارو دیدم و وارد شدم کلی تجربه خوندم کلی مطلب دیدم و اینقدر برام جذاب بود که همون شب وقتی همسرم اومد گفتم بیا برای بچه سوم اقدام کنیم، همسرم مخالفت کردن اما نه سفت و سخت چون خودشونم موافق بچه هستن.
توی همون مدت به لطف خدا و محبت پدر همسرم ارث به پدر همسرم رسید و تونستن خونه شونو که دوطبقه بود بازسازی کنن و یک طبقه شو دادن به ما ازین بابت خیلی خاطرم جمع شد و این دفعه هربار که توی جمع مینشستم از اینکه میخوام بچه بیارم میگفتم و بقول خودم فکرا رو آماده کردم که وقتی باردار شدم کمتر تیکه بندازن.
الان به لطف خدا که منو لایق دونستن متوجه شدم شش هفته است باردارم. خانواده خودم همه خوشحال شدن چون اونام به این باورند که بچه تعداد زیاد خوبه چون همه مون از داشتن هم خوشحالیم و بخاطر اینکه همدیگه رو داشتیم، تونستیم نبود پدرومادر رو تحمل کنیم.
به پدر رو مادر همسرم هم یواش یواش گفتیم اما همچنان سرد برخورد کردن (بیشتر جوش میزنن بخاطر شرایط اقتصادی) اما هنوز توی فامیل علنی نکردیم😅ولی من آماده آماده ام.
من میگم بچه ها سنشون نزدیک باشه واقعا بهتر باهم کنار میان و اینکه اگه من صبر کنم تا شرایط مالی بهتر بشه شاید واقعا شرایط محیا بشه اما سن من دیگه جوون نمیشه و واقعا باور دارم به حرف یکی از دوستان که تجربه شون رو توی کانالتون خوندم اینکه شاید چیزی قسمت مون نباشه اما خدا به برکت وجود بچه بهمون لطف میکنه و اون چیز رو برامون مقدر می کنه. مث همین خونه. واقعا میگم شاید چون خدا دیده من اینقدر فرزند آوری رو دوست دارم و معتقد هستم خدا قبلش برام این شرایط رو درست کرد که خونه دار بشم تا فکرو خیالم کم بشه. ایمان دارم هرچی داریم از برکت وجود فرزندان مونه.
انشالله فرزندم هرچی که هست سالم و صالح به دنیا بیاد و سربازی بشه برای امام زمانمون و خدا به هرکس که فرزند میخواد قسمت و روزیش کنه.
لطفا برای سلامتی تو راهیم دعا کنید و صلواتی نثار رفتگان همه مون و در کنارش پدر و مادر منم بکنید. 🌷❤️
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۸۵
#سالخوردگی
#سختیهای_زندگی
#دعا_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
بعد هم به مادرم زنگ میزنه، مادرم هم میگه من هفته ای یکبار میام لباس ها رو با دست میشوم، حمام میبرم ولی بیشتر نمی تونم بیام راهم دوره و خودم چهارتا بچه دارم هرچی به خواهر میگم گوش نمیده.
زن دایی میگه شما خودت رو اذیت نکن من هواشو رو دارم، مادر بزرگم رو می بوسه میگه حاج خانم من هر روز صبح حسن آقا که میره سر کار، میگم من رو بذاره اینجا بچه که ندارم کاری ندارم میام تا عصر پیشت.
از فردا هم همین شد یکی دو ماه هر روز می اومد عین گل به مادر بزرگم میرسید مادرم میگفت هر شب تا صبح مادر بزرگم گریه میکرد که خدایا به حق اشک من پیرزن، این دختر رو منتظر نذار.
چند روز بعد زن دایی از حال میره تو بیمارستان بهش میگن حامله ای، دکترش میگفت امکان ندارد ذخیره تخمدانش صفره...
با اینکه بهش استراحت مطلق داده بودن ولی بازم می اومد میگفت بچه من رو خدا نگه میداره ! خدا بهش یه پسر داد سال بعد هم دوباره بدون هیچ درمانی یه دختر !
مادر بزرگم هیچ وقت دختر دایی ام رو ندید چون تو بارداری زن داییم فوت شد ولی زن داییم همیشه میگه این بچه ها رو از دعای مادرتون دارم !
خواستم بگم گاهی یه دعا گره باز میکنه...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
#سقط_مکرر
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من یه مامان دهه هشتادی هستم متولد اردیبهشت ۸۲😊ته تغاری خونه 🏠 دوتا خواهر دارم و یه دونه داداش
۱۷سالگی که درگیر کلاسای کنکور و درس بودم 👩🎓 تا اینکه یکی از فامیل های دور مامانم اومدن خواستگاری نمیدونم چی شد که جواب مثبت دادم 🤭 با اولین جلسه که باهم صحبت کردیم مهرش به دلم نشست ❤️ بیشتر با خدا بودنش جذبم کرد.
مادر عزیزم با ازدواج دختر توی سن کم مخالف بود اما انقدر خانواده همسرم رو دوست داشت که هیچ مخالفتی نکرد. خبر ازدواجم توی فامیل پیچید. اون موقع ها اوج کرونا بود 😷😔 توی خونه مامانم یه سفره عقد ساده انداختیم، خانواده درجه یک رو دعوت کردیم و بدون هیچ تشریفاتی عقد کردیم 👰♀
هفته بعد از عقدمون ماه محرم بود قرار بود بعد ماه صفر عروسی بگیرم و بریم سرزندگیمون، مامان مهربونم مشغول خرید جهاز بود بهترین روزای عمر یه دختر وقتی که توی تدارکات عروسیش، کرونا اوج گرفت همه جا تعطیل شد.
یک ماه و نیم بود که از زمان عقدم می گذشت که مامانم کرونا گرفت 🥲
ایشون ۲۰ سال بود که درگیر اسم و آلرژی بودن نظر دکترشون این بود به خاطر بیماری زمینه ای که داشتن بستری بشن روز به روز حالش بد تر میشد، روزای اول که توی بخش بود خودم همراهش بودم یه روز که رفتم بیمارستان دیدم مادرم روی تختش نیست سوال کردم گفتن بردنش توی ای سیو😔قلبم از سینم داشت کنده می شد.
دیگه توی ای سیو کسی رو راه نمی دادن
دیگه کاری از دستمون برنمیآمد به جز دعا،
هرچی از سختی و تلخی اون روز ها بگم کم گفتم. من بیشتر از همه امیدوار بودم هی میگفتم به مو میرسه پاره نمیشه به خواهرام میگفتم گریه نکنید.
یه روز با همسرم بیرون بودیم، دیدم تلفنش زنگ خورد. قطع کرد گفت بریم خونه گفتم من هنوز بیرون کار دارم، گفتش نه باید بریم. دلشوره افتاد به دلم، اومدم خونه به خواهرام گفتم یه چیزی شده اینا به ما نمیگن هرچی زنگ می زدیم جواب درست حسابی نمی دادن.
دیدم داییم و بابام اومدن با یه خبر بد🖤
صبح برا مادرم غذا درست کردیم دادیم بابام ببره بیمارستان که توی راه بهشون خبر میدن مامانم تموم کرده. امیدم ناامید شد.
توی هر کوچه خیابونی بوی مرگ میومد، پارچه های سیاه حجله های سر کوچه ها پیک کرونا بود. چند روز قبل از تولدش به خاک سپردیمش🖤
وقتی یه دختر مادرش رو از دست میده بی پناه ترین میشه، سه ماه بعد از فوت مادرم خاله هام بقیه ی خردید جهاز رو انجام دادن، خونه چیده شد. منم لباس عروس پوشیدم رفتم آتلیه وتمام. کاری که خیلی از عروس های اون موقع انجام دادن🤍
۶ماه بعد تصمیم به بچه دار شدن گرفتم
بعداز سه ماه رفتم دکتر که علت باردار نشدن رو بپرسم که به اولین سونو متوجه شدم ۶هفته ۴روز باردارم شب اومدم خونه همسرم رو سوپرایز کردم چقدر خوشحال شدیم.
خوشحالیمون فقط ده روز طول کشید، وقتی دوباره رفتم سونو متوجه شدم جنین ایست قلبی کرده، با گریه اومدم خونه همسرم سرکار بود وقتی اومد روم نمی شد از اتاق بیام بیرون و خبر بد رو بهش بگم.
بعد از یه سقط طبیعی سخت، آخر به خاطر باقی مانده کورتاژ شدم.
همه ی دکترا نظرشون این بود اولین سقط طبیعی و نیاز به بررسی نداره. توی یکی از این سونو ها متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم این بار ناامیدتر اقدام به بارداری کردم هرماه که باردار نمی شدم دلم مرگ میخواست.
تا اینکه دوباره باردار شدم فردای روزی که جواب آزمایش بارداری رو گرفتم متوجه شدم داره سقط میشه💔 بله من برای بار دوم بچم سقط شد.
حس شرمندگی شدید داشتم دیگه نمی تونستم توی چشمای همسرم و خانوادش نگاه کنم ماجرای تنبلی تخمدان رو به کسی نگفته بودیم، همه فکر میکردن خودمون بچه نمیخوایم.
کم کم زمزمه ها شروع شد کنایه ها شروع شد بعد از هر مهمونی و مجالس روضه سوال های کی بچه دار میشی؟ دکتر رفتی؟؟؟
خانما خواهش می کنم اگر کسی باردار نمیشه آنقدر ازش سوال نکنید کی بچه میاره باور کنید با حرفاتون قلب اون آدم رو میشکنید💔
با همسرم می رفتیم تا شهر دکتر، آزمایشهای مختلف، چند تا دکتر عوض کردیم دارو میخوردیم، اما کسی خبر نداشت.
شرایط روحی من عجیب غریب خراب بود
یه روز همسرم گفت دیگه جلوی من گریه نکن خسته شدم از اون روز به بعد هروقت همسرم نبود، گریه می کردم. یه دفتر داشتم کلی برای بچمون نامه نوشتم.
در ادامه ی دکتر رفتن هام با یه خانوم دکتر خوب آشنا شدم ایشون گفتن هرماه بعد از یک روز عقب افتادن دوره پریود باید بری آزمایش بارداری بدی و اگر مثبت بود باید همون شب آمپول انوکسا(رقیق کننده خون)بزنی و آسپرین بخوری چون مشکل غلظت خون داری. خون داخل جفت لخته میشه و جنین از بین میره و یه سری داروهای ایمنی هم نوشتن.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
#سقط_مکرر
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
مدتی بعد برای بار سوم حامله شدم😍اولش بتا کم بود آمپول هام رو شروع کردم بعد از سه روز بتا دو برابر شد😍 قرار شد بعد دوهفته برم سونوی تشکیل قلب
خانواده خودم اصرار داشتن که دکترم رو عوض کنم. یه خانم دکتری بودن برای حاملگی های پرخطر یه جلسه رفتم پیش شون، ایشون سونو انجام دادن ۵هفته و گفتن جنین قلب نداره احتمالا اینم سقط بشه باورم نمیشه توی چشمام نگاه کرد و گفت دوتا سقط کردی به اینم دل نبند و داروهات رو قطع کن 😭
دوباره مراجعه کردم به پزشک خودم گفت باید صبر کنی ۵هفته زوده. یادمه اون روزا استراحت مطلق بودم و ماه محرم بود 😢بچمو نذر حضرت عباس کردم گفتم نذار شرمنده شوهرم بشم. چله ی زیارت عاشورای آیت الله حق شناس هم انجام دادم.
مجدد سونوی تشکیل قلب انجام شد قلب کوچولوی من تشکیل شده بود😍من مادر شده بودم و این شروع بارداری پرماجرای من بود...😂
برای ان تی که رفتم متوجه طول سرویکس کوتاه و دهانه رحم u شکل شدم. با نظر دکترم ریسک عمل سرکلاژ رو قبول کردم و در ۱۳هفتگی عمل شدم😅استراحت مطلق شدم به دلیل نبود مادر🖤مجبور بودم خودم آشپزی کنم مادر شوهرم گاهی غذا می فرستاد اما ظرف نمی شستم جارو نمی کشیدم کار سنگین انجام نمی دادم تا اینکه درد زایمان منو گرفت بیمارستان بستری شدم با سولفات کنترل شد وقتی اومدم خونه دیگه هیچ کاری انجام ندادم مادرشوهرم غذا میآورد.
خواهرام کارهای خانه رو انجام می دادن، سونوی انومالی که رفتم متوجه بندناف تک شریانی و ورم دوتا کلیه جنین شدم. دکتر سونو گفتن که باید حتما آمینو سنتز انجام بدی احتمال اینکه بچه سندرم داشته باشه هست. با مشورت پزشک خودم آمینو انجام ندادم ایشون گفتن این دوتا فاکتور ارزش آمینو نداره. من دلم❤️ روشن و بچه ی تو سالمه❤️ به حرفش گوش دادم و بچمو سپردم دست خدا
از ماه هشت به خاطر حجم استرسی که داشتم دچار فشار خون عصبی شدم. به علت سرکلاژ کل حاملگیم درگیر عفونت بودم. مدام چرک خشک کن می خوردم. همون اول دکتر گفتن که احتمال اینکه زود زایمان کنی هست آمپول های ریه تجویز کردن.
آخر در ۳۵هفته و ۵روز کیسه آبم پاره شد و امیر علی من یک ماه زود تر به دنیا اومد😍 به علت تک شریانی بودن، حین زايمان طبیعی نفس کم آورد پسرم رو بردن ان ای سیو دوشب اونجا بود و بعد مرخص شد.
از همین جا به مادرهایی که بچه هاشون رو میبرند ان ای سیو خداقوت میگم واقعا سخته به نظر من خدا فقط مامانای قهرمان رو در همچین شرایطی قرار میده اونجا مادر هایی بودن که ماه ها بچه هاشون زیر دستگاه بودن و اونا قهرمانانه از بچه هاشون مراقبت می کردند و امیدوار بودن و...
خداروشکر بعد از به دنیا آمدن کوچولوم، کلیه هاش خوب شد.😍 پسر کوچولوی من قلبش صدای اضافه داره اگه میشه براش با قلب های مهربونتون دعا کنید.
از همین جا تشکر می کنم از خانوم دکتر مهین مجدزاده ی عزیزم واقعا مادرانه برای من دلسوزی کردن گاهی وقتا دلم براش تنگ میشه💐
راستش توی تجربه ی من خبری از چند فرزندی نبود😁 اما نوشتم که امیدی بشه برای خانوم هایی که دارن دوره ی تلخ ناباوری رو سپری میکنن. نوشتم برای خانوم هایی که سقط رو تجربه کردن.
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد 😭
هیچ وقت ناامید نشید🤍 ان الله مع العسر یسری با هرسختی آسانیست🌾
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۴۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
سال ۵۵ بدنیا اومدم و شدم اولین دختر خانواده، در حالی که یه برادر ۲ سال بزرگتر از خودم داشتم. اون زمان همه دست کم ۷ تا ۸ تا بچه میآوردن، پدر من اعتقاد داشت بچه ۱ پسر و ۱ دختر کافیه یعنی قصد داشتن بعد از من بچه دار نشن که همون موقع مادرم خواهرم رو باردار بود و خواهرم با سال ونیم اختلاف سنی از من بدنیا اومدن و بعدها سال ۶۴ خواهر کوچکترم.
کودکی و بخشی از نوجوانی ما با جنگ سپری شد، یادمه همیشه میگفتن شما بچه اید و دلتون پاکه و برای آزادی اُسرا دعا کنید.
سال ۷۰ تازه سال دوم دبیرستانم رو آغاز کرده بودم و در حال درس خواندن بودم که مادر و خواهر همسرم برای خواستگاری اومدن. فکر میکردم مثل چند خواستگار قبلی رد میشن یا مثل دخترخاله و دختر دایی های بزرگترم باید چندسالی خواستگار رد کنیم اما همه چیز خوب رقم خورد در واقع هیچ دلیلی برای رد کردن نداشتیم.
از اقوام نه چندان دور بودن خانوادها به خوبی همدیگه رو میشناختن و همه جا و همه کس از همسرم و خانوادشون بخوبی یاد میکردن.
ایشون آزاده بودن و ۱سالی می شد که به وطن برگشته بودن و به تازگی استخدام و کارمند شده بودن(دهه ۷۰ شغل کارمندی از حقوق پایینی برخوردار بود و کمتر کسی دختر به کارمند می داد،پدر من ایشون رو خوب میشناختن و قضیه درآمد و حقوق براشون مطرح نبود و تصمیم خودشون مبنی بر ازدواج من رو گرفتن)
آبان سال ۷۰ عقد و بهمن عروسی کردیم
عروسی ما و عروسی برادرشوهر و خانمش باهم برگزار شد. یکی از دلایل، صرفه جویی در هزینه ها بود، چون پدر همسرم سال ۶۱ شهید شده بودن و برادر بزرگترشون هم یکسالی می شد فوت شده بودن و همه هزینه ها با خودشون بود.
یک ماه بعد باردار شدم، این بارداری هر دو خانواده خیلی خوشحال کننده بود.
آذر ۷۱ در حالی که باران شدیدی می بارید، زایمان کردم و اولین فرزند من فاطمه خانم ۲ روز مانده به تولد حضرت فاطمه زهرا پا به دنیا گذاشتند.
تا ۶ سالگی فاطمه در منزل مادرشوهرم بودیم. خونه ی پر رفت و آمدی بود. برادر شوهرهای کوچیکتر داشتم، دانشجو و سرباز بودن و خواهر شوهرهای متاهل و بچه دار که رفت و آمد زیادی داشتن و بقیه ی فامیل که از شهرهای دیگه حداقل هفته ای یکبار می اومدن.
توی اون خونه کار های زیادی بود که من و هم عروسم از صبح باید بیدار میشدیم و انجام می دادیم البته اون کارها با تمام سختی هاش آموزنده بود و باعث خوشبختی مان شد.
مادرشوهرم به تهیه نهار و شام خیلی اهمیت میدادن و در کنارش نکات زیادی از خانه داری و همسرداری و گرم نگه داشتن کانون خانواده به ما یاد می دادن.
اون سالها همسرم زمینی خریداری کردن و ذره ذره با قناعت و هزینه های هوشمندانه یک خونه ساختیم.
چندسال بعد از فاطمه دوباره تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم که به آسانی بار قبل رقم نخورد، آزمایشات و ویزیت های زیادی انجام شد و حتی دکتر گفتن دیگه بچه دار نمیشیم. با امید و توسل به خدا و ائمه ناامید نشدم. کلی وزن کم کردم و داروی عطاری مصرف کردم و در نهایت باردار شدم.
پاییز ۷۸ با اینکه خونه نیمه کاره بود اساس کشی کردیم و با حداقل امکانات زندگی رو تو خونه جدید آغاز کردیم. دخترم توی محله ی جدید آغاز به تحصیل در دبستان کرد و یک شب خیلی سرد دخترقشنگم زهرا خانم بدنیا اومد. یه دختر خیلی زیبا و دلبر بود. بشدت کولیک داشت و گریه میکرد و وزن نمیگرفت.
ما برخلاف شعار "دوتا بچه کافیست" فکر می کردیم و با اطمینان فرزند سوم رو میخواستیم.
سال ۸۰ دختر سومم نرگس خانم بدنیا اومدن. فرزند سوم باعث برکات مادی و معنوی زیادی شد و سیل برکات خدا رو بخوبی حس می کردم. خونه ای که دو سه سال به حالت نیمه کاره توش زندگی می کردیم با ورود نرگس خانم کاملِ کامل شد.
بعد از اینکه برادرشوهر کوچیکه هم ازدواج کردن و به شهر دیگری رفتن، مادرشوهرم نمیتونستن خونه تنها بمونن و از طرفی بیماری که سالها پیش داشتن دوباره داشت خودش رو نشون می داد.
همسرم اعتقاد داشتن بخاطر جایگاه بالایی که مادر دارن نباید واسشون بین بچه ها نوبت و تاریخ و هفته تعیین بشه خیلی اوقات خونه ی ما بودن(چون پیش ما راحتترن بودن و ما هم از بودنشون خوشحال بودیم) و بعضی اوقات خونه ی بقیه فرزندانشون.
نرگس یک ساله بود و تو این مدت هیچی عادت ماهانه نشده بودم. به ماما مراجعه کردیم و از حالاتم گفتم، تست بارداری تو مطب گرفت، ماما سرش رو تکون داد و مثبت شده بود. اون لحظه انگار دنیا به چشمم کج شد.
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۴۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
بارداری چهارمم ناخواسته اتفاق افتاد و هضم این قضیه خیلی سخت بود. از بس شوکه بودم به ماما گفتم یه راه حل برای سقط پیش پام بذار و همسرم گفت حالا بیا بریم و برگشتنی ۲ تا فرش خریدن تا دلم رو بدست بیارن و دی ماه سال ۸۲ دختر چهارمم مریم خانم بدنیا اومدن.
سالهای زیادی با داشتن بچه های کوچیک به سختی سپری می شد اما کاش فقط سختی بچه داری بود چون این سختی خیلی شیرینه، امان از روزی که سلامتی به خطر بیوفته...
سال ۸۴ همسرم درگیر بیماری سرطان شدن و جراحی انجام دادن و چندین جلسه شیمی درمانی و با انرژی و روحیه بالایی که داشتن و توکل به خدا توسل ائمه سلامتی شون رو بدست آوردن.
در مورد نکات تربیتی و فرزندپروی و همکاری ها، وقتی که بچه ها کوچیک بودن، همسرم عصرها بچه ها رو با خودشون میبردن بیرون تا من بتونم به کارهای خونه برسم.
همیشه از کتابخوانه مدرسه دخترم کتاب های فرزندپروری و تربیتی می گرفتم و مطالعه می کردم.
از سال ۸۶ که دختر کوچیکم ۴ ساله بود و به اصطلاح از آب و گل دراومده بودن و فرصت فراغت بیشتری برای خودم داشتم و جلسه قرآن و باشگاه میرفتم.
همسرم از سال ۹۰ یک جلسه قرآن خانگی برپا کردن تا انس با قرآن بچه ها بیشتر بشه، هر شب بصورت خانوادگی قرآن قرائت می کردیم.(جلسه به خونه و خانواده محدود نبود هرجا مهمانی و مسافرت و تفریح می رفتیم، جلسه قرآن شبانه برگزار میشد و بی نهایت برکات مادی و معنوی ازش دیدیم.)
همسرم،بچه ها رو به حفظ قرآن تشویق میکردن و جایزه براشون طلا و... میخریدن
معتقد بودن همونطور که کار بد تنبیه میشه، کار خوب باید تشویق بشه تا به فراموشی نره. حتی به بچههای فامیل که نماز اول وقت میخوندن جوایز نقدی میدادن.
فرزندانم حسابی درس خوندن و رشد کردن و رتبه برتر کنکور شدن. بهترین دانشگاه ها و رشته ها تحصیل کردن. دخترهام پزشک و روانشناس و مدرس زبان شدن.
دوتا دخترهای بزرگم همزمان با تحصیل ازدواج کردن و بچه دار شدن و شیرینی نوه دار شدن رو تجربه کردیم.
الان خیلی خوشحالم که به شعار "دوتا کافی است" اهمیت ندادیم. همیشه از اینکه خداوند دختر های سالم و عاقل و با ایمان بهم داده شاکرم.
همسرم طی این سال ها چندبار دیگه دچار اون بیماری شدن، عمل های جراحی متعددی انجام دادن، جلسات زیادی شیمی درمان شدن و در نهایت در پاییز سال ۱۴۰۲ هفته ی اول مهر ماه فوت شدن😭.
ازتون میخوام اگر این تجربه فرزند آوری و فرزند پروری براتون جالب بود برای همسرم فاتحه بخوانید یا صلوات بفرستید.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد سال ۷٠ هستم و دوران کودکی رو در خانواده کاملا مذهبی بزرگ شدم. با مادرم هرشب جمعه به امامزاده شهرمون میرفتیم و دعای کمیل رو میخوندیم. نماز و روزه هام به جا بود و هر سال اعتکاف میرفتیم و سالی یکبار به پابوس آقا امام رضا.
همه چیز خوب پیش رفت تا من وارد دبیرستان شدم. طی این ۴ سال عقاید من عوض شد. مثلا معتقد بودم آدم میتونه خدارو دوست داشته باشه و با خدا حرف بزنه اما موهاش هم بیرون بذاره. هیچ وقت اهل آرایش صورت یا مو نبودم و انجام هم نمیدادم. همه چیز فقط در حد حرف بود و همین حرف ها، ایمانم رو سست میکرد.
درسم خیلی خوب بود و شاگرد اول مدرسه بودم. علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم. سال آخر دبیرستان، یکی از اقوام که ۱۲ سال از من بزرگتر بودن و یک ازدواج ناموفق داشتن به خواستگاری من اومدن. اما خانواده ام خیلی شدید مخالفت کردن.
خواستگارم شهر دیگری زندگی میکردن و سالی یکبار با خانواده تشریف میاوردن شهر ما و شناخت خیلی کمی از هم داشتیم اما همون بار اولی که اومدن، به دلم نشستن.
بعد از این جریان من دانشگاه امتحان دادم و یه رشته خوب در دانشگاه دولتی معتبر قبول شدم. اما متاسفانه پدرم مخالفت کردن و به من اجازه دانشگاه رفتن رو ندادن.
تک دختر بودم و دوتا برادر کوچیکتر داشتم، تقریبا همیشه هرچی خواسته بودم، برام فراهم بود و بخاطر زحمت های پدرم در رفاه نسبی بزرگ شده بودم. اما با شنیدن این حرف و خبر خیلی شوکه شدم.
از شهریور تا آخر مهر من به پدرم اصرار و التماس میکردم اما ایشون قبول نکردن و من باید خونه نشین میشدم. دوران خیلی سختی بود و به شدت منزوی و گوشه گیر شدم.
چندماه بعد خانواده راهی کربلا شدن اما من چون حال و روز خوبی نداشتم بزرگترین اشتباه رو کردم و نرفتم و خواسته ام رو توی یک نامه برای آقا فرستادم.
بعداز عید دوباره شروع کردم به خوندن که باز امتحان بدم شاید فرجی شد. خواستگارم توی این مدت دوباره واسطه فرستاده بودن اما جواب منفی گرفتن تا اینکه بعداز چندین بار درخواست داییم با مادرم صحبت کردن و ایشون رو راضی کردن.
اون سال من هم کنکور دادم و هم با هزار ترس و لرز و مخالفت خانواده ها و علاقه ای که به خواستگارم داشتم، سر سفره عقد نشستم. عقد کردیم اما پدرم اصرار داشتن حتما باید سریع ازدواج کنید و ما رسم نداریم دختر عقد بمونه. در عرض ۳ ماه با اینکه همسرم پس اندازی نداشتن و هیچ گونه حمایت مالی و معنوی از خانواده شون نداشتن با هر سختی و مشکلی، تنهایی و بدون هیچ کمکی با وام و قرض و قوله خونه ای اجاره کردیم و مراسم عروسی گرفتیم.
خانواده همسرم به عنوان مهمان شب عروسی آمدن شهر ما و ۲ روز بعد هم رفتن دریغ از اینکه یک لیوان آب به دست مهمون ها بدن یا اینکه صاحب مجلس باشن و... با این اوصاف ما مهر ماه سال ۹۱ رفتیم سر خونه زندگیمون و اولین شرطمون باهم این بود که هیچ وقت بچه دار نشیم. ناگفته نمونه که من دانشگاه رو قبول شدم و با اجازه همسرم ثبت نام کردم.
اوایل مهر بود دقیقا ۳ روز بعد از عروسیمون که بهم خبر دادن همسرت رو بازداشت کردن و کلانتری هست. وقتی رفتم اونجا متوجه شدم همسرم هنوز به همسر سابقشون مهریه بدهکار هستن و قسط هاشون عقب افتاده و اگر پول رو جور نمیکردیم، همسرم رو میبردن زندان و من از این جریان خبر نداشتم و قبل از ازدواج هیچی به من و خانواده ام نگفته بودن، نه خودشون و نه خانواده شون.
من به خیلی ها رو زدم و کمک خواستم اما هیچ کس هیچ کمکی نکرد و شروع کردن به شماتت و بدگویی و به هم زدن زندگیمون. هر کی رد میشد آتیشی توی زندگیم مینداخت و میرفت.
وقتی از پدر شوهرم کمک خواستم ایشون گفتن به من ربطی نداره و گوشی رو قطع کردن. تمام نگرانی من از زندان رفتنشون این بود که کارشون رو از دست میدن، با توجه به اینکه شغل اداری خوبی داشتن.
هر طوری بود پدرم با رو زدن و ریش گرو گذاشتن و به صورت امانی از یکی از دوستاشون که طلا فروش بودن ۱۳ تا سکه تمام آوردن و فردا صبح رفتن دادگاه تحویل دادن و همسر من آزاد شد. همسرم از پدرم خواسته بودن که کمکشون کنن و ایشون تا یک هفته پول رو برمیگردونن.
اما این یک هفته هیچ وقت نیومد. قرار شده بود پدر شوهرم سند خونه شون رو به شوهرم بدن که وام بگیرن و شوهرم قسطش رو بده. اما هربار که میرفتن بانک و کارهاشو رو انجام می دادن و ما منتظر خبر بانک برای پرداخت بودیم بلافاصله با برگشت همسرم به شهر ما سند رو برمیداشتن و میگفتن نمیخوام وام بگیرم با اینکه خودشون با رضایت قلبی سند رو می ذاشتن. این جریان تا عید همون سال طول کشید. روزگار ما سیاه شده بود.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
همسرم خیلی تحت فشار بود و دلسرد شده بود، دیر میرفت سرکار و زود میومد یا مدام مرخصی میگرفت.
از این طرف هم، پدرم مدام به من فشار میآوردن که آبروی من توی بازار رفته و من بدقول شدم، از این میگیرم میدم به اون از اون میگیرم میدم به این، به شوهرت بگو یه کاری کنه و بیاد بدهیش رو تسویه کنه و...
از طرفی مدام به همسرم دلداری میدادم و الکی خودمو شاد نشون میدادم و با خواهش و تمنا و عزیزم قربونت برم حواست به کارت باشه و همه چی درست میشه، غصه نخور روزگار میگذروندم.
حقوق ها عقب افتاده بود و با وجود جریمه هایی که همسرم میشد، هیچی برامون نمیموند، قسط های بانک مونده بود و اجاره خونه و موعد چک های خرید وسایل هم رسیده بود. فشار وحشتناکی روی ما بود.
متاسفانه شوهرم خیلی ولخرج بودن و برای پول جیبشون هیچ حساب و کتابی نداشتن من خیلی ازشون میخواستم اقتصادی زندگی کنیم ولی ایشون گوششون بدهکار نبود.
قبل از عید اون سال همسرم رو اخراج کرده بودن اما من خبر نداشتم و کارم شده بود دعا و نذر و نیاز.
روز سوم عید، صاحب خونه آمدن در خونه و خواستن ما تخلیه کنیم. شرایط هر روز بدتر میشد. کم کم مجبور شدم طلاهای عروسیم رو بفروشم تا چک های همسرم پاس بشه. از طرفی با فروش تیکه تیکه جهیزیه ام و کمک داییم مقداری پول جور کردیم و به پدرم دادیم تا یک بخشی از پول امانتی رو بدن.
یک روز با همسرم بحثمون شد و ایشون خیلی عصبانی شدن و ناخواسته سیلی به من زدن و من با صورت توی شوفاژ رفتم و دوتا ابروهام و بینیم شکست، همسرم خیلی ترسیده بودن و من تو اون حال فقط ایشون رو دلداری میدادم که نترس چیزی نیست، درست میشه و فقط زخم شده اما من میدونستم زخم نیست چون به قدری خون تمام صورتم رو گرفته بود که هیچ جا رو نمیدیدم. سرگیجه داشتم و نمیتونستم بلند شم اما دیدم همسرم وسایلشون رو جمع کردن و رفتن.
یکی از همسایه ها زحمت کشیدن و من رو بیمارستان بردن.
بعد از این ماجرا من به هیچ کس موضوع رو نگفتم، چون دوست نداشتم آبروی همسرم رو ببرم. به هرحال ایشون قلب بزرگی دارن اما در عصبانیت کاری انجام داده بودن که به شدت پشیمون بودن.
تمام این مدت من با تنها کسی که درد دل میکردم و ازش کمک میخواستم خدایی بود که همیشه همراهم بوده.
مجبور شدم دست تنها وسایلم رو جمع کنم و خونه رو به صاحبخونه تحویل بدم و من با کمک مادرم و یکی از خاله هام که همیشه ممنونشم بخاطر کمک هاش، وسایل رو جمع کردیم و اسباب کشی کردیم به خونه پدرم.
موقع رفتن شارژ ساختمون و اجاره خونه و حساب دفتری که همسرم توی سوپری مجتمع باز کرده بودن، موند روی دست من. هر چی پس انداز داشتم رو دادم و مابقی پول رو نمیدونم چه جوری و از چه راهی خدا برام رسوند و من شرمنده نشدم.
با همه شماتت ها و حرف ها و طعنه ها من برگشتم خونه پدرم تنها با کوله باری از وسایل وقتی که نزدیک یک سال از ازدواجم گذشته بود.
شروع کردم دنبال کار گشتن و بازهم به همسرم دلداری میدادم که خدا بزرگه کار پیدا میکنی، هرجا بری منم هستم و کمکت میکنم با اینکه از شرایط و گاها همسرم دلخور بودم اما نذاشتم جز خودم و خدای مهربونم کسی بفهمه.
همسرم چون راضی نبودن هرجایی کار کنم و فقط میگفتن باید محیط زنانه باشه، بلاخره تونستم توی یک مهدکودک به عنوان مربی نقاشی کار پیدا کنم. حقوقش خیییلی کم بود. هرجا میرفتم ازم مدرک میخواستن و سابقه کار که من هیچی نداشتم و فقط یه دختر ۱۹ ساله و دانشجوی ترم دوم.
بعد از ۴ ماه، همسرم در یکی از شهرهای شمالی کاری پیدا کردن و قرار شد توی یک کارگاه بزرگ مشغول به کار بشن و گفته بودن خونه هم برای سکونت هست. با اینکه میدونستم خانواده ام ناراضی هستن اما من باید به حرف شوهرم گوش میکردم و همراهش میشدم. چمدونم جمع کردم و راهی شمال شدم و همسرم هم اومدن.
وقتی وارد کارگاه شدیم جایی بزرگ بود اما تقریبا متروکه و منظورشون از خونه یک اتاقک نگهبانی بود که فقط یک یخچال داشت و آب خوردن هم نبود و ما تا امامزاده نزدیک اونجا باید پیاده میرفتیم و آب میآوردیم. اما من خدارو شاکر بودم و راضی به خواست و اراده اش.
همسرم با هر زحمتی بود اونجا رو راه انداختن و کار کردن. من هم تا هرجا میشد کمکشون میکردم و مدام دلگرمشون میکردم و امیدوار به آینده و حتی گاهی اوقات بیل هم میزدم، وقتی میدیم همسرم خسته شدن.
چند وقت اول خوب بود ما میتونسیم کم کم بدهی هامون رو بدیم اما بعد از ۵ ماه صاحب کارگاه خواست اونجا رو تخیله کنیم و گفتن کار تعطیل هست چون میخوان کارگاه رو بفروشن. ما فقط تونسیم با پس انداز کمی که داشتیم یک ماشین قدیمی رو پیش خرید کنیم و مابقی رو ۳ ماه آینده تسویه کنیم. اما خبر نداشتیم این ماه آخری هست که اینجا هستیم و ما بازهم آواره شدیم و بدون هیچ سرپناه و حامی.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
نمیدونستیم کجا بریم و چیکار کنیم. اول عید ۹۳ بود، شب رسیدیم شهر همسرم و رفتیم خونه مادربزرگ شون. فردا هم برای اولین بار رفتم خونه مادرشوهرم، ایشون هیچ وقت من رو دعوت نکرده بودن و اصلا به عنوان عروسشون منو قبول نداشتن. اما من خودم هدیه خریدم و رفتم خونه شون.
کسی به استقبالم نیومد و احوال پرسی خیلی سردی کردن اما من فقط با خدا معامله میکردم و برای رضای خدا قدم برمیداشتم. بلافاصله رفتم توی آشپزخونه کمکشون کردم. چایی ریختم براشون و سعی کردم یکم جو رو عوض کنم، شاید خدا خواست و مهر من به دلشون افتاد.
بعد از شام بدون اینکه تعارفی کنن که شب بمونید، همسرم خواستن که بریم و گفتم حالا بمون تو پسر این خانواده هستی و باید کوتاه بیای تا دلشون نرم بشه اما همسرم دلشکسته تر از این حرف ها بود و وقتی رفتار سرد خانواده اش رو میدید بیشتر حالش بد میشد. تا زدیم بیرون همسرم زدن زیر گریه و تا خونه مادربزرگشون که تقریبا ۲ ساعت بود، گریه کردن. جفتمون انقدر گریه کرده بودیم که گذاشتیم همه بخوابن و بعد بریم داخل.
وقتی این شرایط رو دیدم متوجه شدم هیچ راهی برای موندنم نیست و دوباره با یه چمدون و تنهایی برگشتم خونه پدرم. باز هم فشار حرف ها و طعنه ها و پچ پچ ها خیلی زیاد بود و من فقط امیدم به خدا بود.
یک ماه بعد که همسرم دیدن اونجا جایی ندارن با ماشین اومدن سمت شهر ما. چون جایی نداشتیم و پولی نداشتیم شب ها توی ماشین میخوابیدن و روزها بار جا به جا میکردن تا پولی دستشون بیاد. اما هرچی در میآوردن یا پول بنزین بود یا ماشین خراب میشد و باید خرجش میکردیم.
۲ ماه با همه سختی هاش به همین منوال گذشت تا اینکه صاحب ماشین گفتن چون تا زمان موعد نتونسین پول ماشین رو تسویه کنید، طبق قولنامه باید ماشین رو پس بفرستید و هیچ وجهی هم دریافت نمیکنید.
حالا دیگه همسرم بی سرپناه شده بودن و من جز غصه خوردن، هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
چون همسرم کتمان کرده بودن وبدعهدی کردن، پدرم رفت و آمدش رو به خونه به شدت ممنوع کرده بود و کسی اجازه نداشت باهاش ارتباط برقرار کنه و با منم جز یک سلام هیچ حرفی نمیزدن و من این وسط داغون شدم، چون نمیدونسم چی درسته چی غلط و چیکار کنم.
فقط سعی می کردم خوبی هرکدومشون رو پیش اون یکی بگم و ازشون پیش هم تعریف کنم.
همسرم وقتی شرایط رو خیلی سخت دیدن باز برگشتن شهرشون دنبال کار. ۳ماه بعد با من تماس گرفتن که بیا اینجا ببینمت و چند روزی اینجا باش من کار پیدا کردم.
من هم رفتم. چند روزی بودم که اتفاقای عجیب و غریب و وحشتناکی افتاد اما من سرتون رو درد نمیارم بعد از چند روز همسرم از خانواده اش خواسته بود اجازه بدن من چند وقت اونجا بمونم و با اکراه موافقت کرده بودن.
بخاطر اینکه معذب نباشن و با وجود من سختشون نباشه، دنبال کار گشتم و کاری پیدا کردم که ۱۲ ساعت سرکار بودم تا میرسیدم خونه هم، کمک مادرشوهرم غذا درست میکردم کارهای خونه رو انجام میدادم و محبت میکردم که مبادا با وجود من بهشون سخت بگذره. اما هروقت میرفتم توی جمعشون، حرفشون قطع میشد یا یکی یکی میرفتن و به کاری مشغول میشدن. وقتی من نبودم میخندیدن و تعریف میکردن و تا من از آشپزخونه میومدم بیرون همه صحبت ها قطع میشد.
روزها به سختی میگذشت اما وسط همه این سختی ها با خانمی از خانواده همسرم آشنا شدم که به شدت مومن و متدین بودن، ایشون با رفتارشون خیلی چیزها رو به من فهموندن و من با اینکه به خدا خیلی معتقد بودم اما نمازهام دست و پا شکسته بود.
بعداز شرکت در کلاس های ایشون من دیگه نماز شبم تا به همین الان ترک نشده و به شدت مرید آقا امام حسین شدم. نور امیدی با وجود این خانم توی زندگی من باز شد. به لطف خدا من چند وقت بعد خادم امامزاده صالح شدم و مدام سفرهای زیارتی قسمتم میشد.
هم کار میکردم و هم صبوری و صبوری و صبوری.
حقوق شوهرم خیلی کم بود و شوهرم به شدت بلند پرواز. منم همیشه سعی میکردم چراغ راهشون باشم اما تصمیم رو به عهده خودشون بذارم. و اما من بازهم به بچه اصلا فکر نمیکردم.
تا اینکه یک روز بین برادر ها اختلافی پیش اومد و بحث بالا گرفت، من مدام از همسرم میخواستم شما حرفی نزن شما کوتاه بیا شما دخالت نکن که کاسه کوزه ها سر تو میشکنه و همین هم شد و بخاطر این حرفم مادرشوهرم خیلی حرفا به من زدن و پدرشوهرم گفتن ما دیگه نمیتونیم شما رو اینجا پذیرش کنیم و باید از اینجا برید.
و این شد که ما باز اواره شدیم و من باز با یه چمدون برگشتم خونه پدرم، همسرم هم خونه مادربزرگشون موندن. دیگه شرایط جوری شده بود که مجبور بودم با وجود اين شرایط به جدایی فکر کنم با همه علاقه ای که به همسرم داشتم.
ادامه دارد...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
۶ ماه جدا از هم زندگی کردیم. همسرم بی خیال همه چیز شده بودن. من کار میکردم و قسط میدادم اما همسرم کار می کردن و با خانواده و فامیل های نزدیکشون، دورهمی میگرفتن و تفریح میکردن...
رفتم دادخواست طلاقم رو دادم با اینکه همه میگفتن باید جدا بشی و مهریه ات رو بگیری اما من اجازه ندادم هیچ کسی بفهمه و لفظی هم به همسرم گفتم مهریه رو بهتون میبخشم، فقط میخوام جداشیم شاید صلاح نیست ماباهم باشیم.
با اینکه حق طلاق هم با بنده بود اما بازهم از خدا کمک خواستم که مبادا اشتباهی کنم که یک عمر پشیمون بشم. پس تصمیم گرقتم برم و حضوری باهاشون حرف بزنم و تکلیف رو مشخص کنم.
وقتی رسیدم خونه مادربزرگشون ،ایشون به شوهرم گفتن صاحب خونه اینجا رو به یک نفر اجاره داده و اگر بفهمه من مهمون آوردم عذر من رو میخواد. همسرم گفتن ایشون ۲ روز بیشتر اینجا نیستن و میخوان برن...
همسرم ازم خواستن دوباره صبر کنم و فرصت بدم که خدا فرجی کنه و من همون شب برگشتم شهرمون دل شکسته و ناامید و خسته و از خدا کمک خواستم.
۲ روز بعد اسمم توی قرعه کشی دانشجویی در اومد و من عازم کربلا شدم. بی نظیر ترین سفر مخصوصا برای من که در عطش دیدن کربلا میسوختم.
بعد از برگشتنم خدا قلبم رو اروم کرده بود و کامل از تصمیمم منصرف شدم. ۲ ماه بعد از این سفر تونستیم توی شهرمون خونه ای اجاره کنیم و همسرم بیان اینجا و کار کنن.
لطف خدا شامل حالمون شده بود و ما تونسته بودیم خونه ای اجاره کنیم ولی پدرم با همسرم حرفی نمیزدن.
این رو هم بگم که با وجود اینکه خانواده همسرم من رو از خونه شون بیرون کردن اما من خودم پیش قدم شدم و بهشون زنگ زدم و وقتی از کربلا برگشته بودم چندتا هدیه و شیرینی گرفتم و دادم به یکی از فامیل ها که داشت میرفت شهرشون براشون ببرن و این رابطه قطع نشه.
پدرم اجاره نشین بودن و خونه نداشتن و همیشه یک اتاق رو خالی می کردن که جهیزیه من رو بذارن. من خیلی شرمندشون هستم که شرایط اینجوری رقم خورد.
دوباره تنهای تنها با همسرم یک روزه خونه ای رو دیدیم و تمیز کردیم و عصر همون روز اسباب کشی کردیم. با هزار تا ترس و لرز که زودتر همه چیز رو ببریم تا پدرم نرسیدن و همسرم رو ندیدن و ناراحت نشن.
بارها اشکم رو که از بی کسی و تنهاییم بود قورت دادم که مبادا مادرم و همسرم ببینن و غصه بخورن.
صاحب خونه خیلی خوبی قسمتمون شد، با اینکه خونه خیلی خیلی کوچیک هست اما آرامش داریم.
۲ سال دیگه با همه سختی ها گذشت بارها همسرم بیکار شدن، بارها کم داشتیم، نخوردیم اما در کنار هم تحمل کردیم تا اینکه بازهم قسمتمون شد اربعین و کربلا.
یه شب توی بین الحرمین وقتی دیدم جوون ها با صدای رسا برای ارباب مداحی میکنن خیلی دلم گرفت و از اقا خواستم به منم پسری بده که مداح اهل بیت بشه.
۲ ماه بعد منی که خیلی خیلی مخالف بچه بودم خیلی زود باردار شدم، بارداری خیلی سختی داشتم اما به لطف خدا و قدم پسرم ماشین خریدیم و شب شهادت علی اصغر آقا در شهریور سال ۹۷ پسرم به دنیا اومد. اولش پدرم از بارداری من ناراحت بود اما بعداز اومدن پسرم عاشقش شدن و به لطف خدا رابطه اشون با شوهرم بهتر شد.
کارشناسی رو تمام کرده بودم و الان ارشد قبول شده بودم. ۲ ماه بعد از به دنیا اومدن پسرم، همسرم بیکار شدن و من مجبور بودم هم بچه داری کنم، هم دانشگاه برم و هم سرکار برم. تا خرج مون رو دربیاریم. همسرم مسافرکشی میکرد و شرایط خیلی سخت بود.
تا اینکه چند ماه بعد همسرم تصادف بدی کردن و ما ماشین رو از دست دادیم و دیگه هیچی نداشتیم.
اما من باز هم دست از تلاش برنداشتم و نمیذاشتم هیچ کسی از مشکلاتم خبر داشته باشه که مبادا با حرفاشون همسرم رو اذیت کنن و ابرومون رو ببرن.
حتی بود ۵ روزی که پسرم شیر خشک نداشت بخوره ولی به لطف خدا و لطف خدا با غذای کمکی شکمش رو سیر میکردم حتی اگر خودم غذا کم میخوردم تا کمتر غذا درست کنم و همسرم به زحمت نیوفتن تو این شرایط خیلی خیلی سخت، انقدر دنبال کار گشتم براشون و همه جا رو زدم و سپردم تا اینکه تونستم توی یک شرکت کار براشون جور کنم.
اینو بگم که خانواده من همه تحصیل کرده و شغل های دولتی خیلی خوبی داشتن، اما من هیچ وقت به آشنا رو نزدم و مطمئن هم بودم هیچ کس برای ما قدمی بر نمیداره چون اونها وضع مالیشون خوب بود و ما نه. وقتی هم وارد جمعشون میشدیم مثل اضافه ها با ما برخورد میکردن چون ما ماشین شاسی بلند و فلان جای شهر خونه نداشتیم.
وقتی این شرایط رو دیدم، تصمیم گرفتم رابطه ام رو کمتر کنم که آرامش داشته باشیم و انقدر فشار روی همسرم نباشه.
باتوجه به اینکه بارداری و زایمان خیلی خیلی سختی داشتم، تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت بچه نیارم و به اصطلاح معروف هر گلی میخواد بزنه به سرم همین یکی بزنه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_پنجم
به لطف خدا دانشگاهم تموم شد و میخواستم کنکور بدم واسه دکتری اما انقدر خسته بودم و بهم سخت گذشته بود که ترجیح میدادم کمی استراحت کنم. بلافاصله دنبال کار گشتم و تونستم توی درمانگاه مشغول به کار بشم. حقوقم خیلی کم بود ولی راضی بودم. شروع کردم ازمون های استخدامی متفاوت دادن اما قبول نشدم.
تا اینکه همسرم توی یک شرکت خوب استخدام شد و ما به لطف خدا و ائمه یکم زندگیمون رنگ ارامش گرفت و کم کم از حرف آدم ها کم شد که شوهرت سرکار هست نیست شوهرت اینجوری اونجوری ....
خدارو شکر تونستیم بدهی ها مون رو بدیم. توی این مدت هم من خادمیار افتخاری آستان قدس شدم و آقا منت گذاشتن سرم و من رو به نوکریشون قبول کردن. از راه دور هم خدمت رسانی میکردم چون مربوط به رشته ام هست.
کم کم تصمیم گرفتم چه خوبه اگر به بچه هم فکر کنم، درسته خیلی سختی کشیده بودم اما کم کم داشتم امیدوار میشدم که میشه به بچه بعدهم فکر کرد اما بازهم روزگار با من همراه نبود و با اومدن کرونا و اوج گرفتنش شرکت همسرم تعدیل نیرو کردن و ایشون خونه نشین شدن.
و ما هیچ درامدی جز یارانه نداشتیم و نمیتونسیم جایی هم اقدام کنیم برای کار از بس همه جا به تعطیلی خورده بود. فقط تونستن چندجا برای نقاشی ساختمان برن اونم در حد رنگ کردن یک درب حیاط بود.
بازهم از فکر بچه ترسیدم و بیرون اومدم و ای کاش این اشتباه رو نمیکردم. چون به رزاق بودن خدا ایمان داشتم اما توکل نداشتم، میگفتم توکل کردم اما فقط زبونی بود. تا به خواست خدای مهربون من مریضی گرفتم و گفتن پلیپ دهانه رحم داری و ممکنه هیچ وقت باردار نشی و باید عمل کنی و نسخه متفاوت پیچیدن اما من تلنگری خوردم که سالم بودن و بچه به دنیا اوردن چقدر با ارزشه.
پیگیر درمانم نشدم و فقط خودم رو به خدای بالا سرم سپردم. چون نه پولش رو داشتم نه بیمه بودم و نه دلم رضایت به عمل میداد.
دیگه به مریضی فکر نکردم و فقط رو به خدا کردم و گفتم خدایا من جز تو هیچ کسی رو ندارم و تو تنها پناه منی، یا رفیق من لا رفیق له، خواستی بفهمم هدف از خلق من پرورش بچه شیعه بوده و سربازه آقا امام زمان اما من توی مشکلاتم غرق شدم ازت عذرخواهی میکنم، خودت هم به لطف و صلاح خودت فرزندی سالم و صالح وخلف و خوش روزی و یار واقعی امام زمانم و عاشق و مرید خودت و اهل بیتت بهم بده.
۳ ماه بعداز اون ماجرا پیاده روی اربعین ۱۴۰۱ رفتیم. بعد از اینکه برگشتم وقت یک دکتر خیلی خوب و مشهور شهرمون رو داشتم که بعد از ۳ماه نوبتم شده بود. و این هم به اصرار همسرم بود والا خودم هیچ تمایلی نداشتم برای رفتن.
وقتی دکتر معاینه گردن گفتن عجیبه طبق سونوهای قبل شما پلیپ داشتی و بزرگ بودن یک تخمدان و کیست های خیلی بزرگ و زیاد اما الان من هیچ پلیپی مشاهده نمیکنم.
۸ ،۹ ماه هست که اقدام کردم اما هنوز خدا صلاح ندیده که فرزندی به من بدن. و من همه چی رو سپردم به خدا و قصد دارم اگر باردار بشم، بعد از زایمانم، باز هم به فکر فرزندان بعدی باشم، تا وقتی که خدا صلاح بدونه و من رو لایق پرورش سربازان آقا بدونن.
الان ۳۰ سالمه و با همه سختی هایی که کشیدم، به یک چیز رسیدم ،به عشق بی نهایت خدایی که هیچ وقت رهام نکرده و حضورش رو بی اندازه توی زندگیم حس میکنم. همه سختی هام به فدای یک لحظه حرف زدن با خدای مهربونم.
از شماهم میخوام هیچ وقت ناامید نشید و خداتون رو فراموش نکنید و هیچ وقت بچه دارشدنتون رو عقب نندازید که مثل الان من مدام حسرت بکشید و همش دست به دعا باشید. به این دعا ایمان بیارید یا رازق الطفل صغیر..
الان پسرم ۴سالو نیمش هست و بسیار باهوش و با درک و مهربون و به شدت مرید امام حسین علیه السلام و عاشق رهبرمون هست و مدام برام آهنگ سلام فرمانده رو میخونه و عاشق صداشم.
همسرم توی یک شرکت معتبر مصاحبه دادن و قراره بهشون خبر بدن. به امید اون روزی که همسرم مشغول بشن و منم صاحب اولاد صالح و سالم بشم.
ممارست هام جواب داد و رابطه خانواده شوهرم با من خوب شده و من همچنان بهشون محبت میکنم و احترام میذارم و همین رفتارم باعث شد نیت قلبیم براشون روشن بشه.
به خواست خدا و با تلاش های زیادم و پا فشاری هام، همسرم خیلی از رفتارهایی که بهمون ضربه میزدن رو کنار گذاشتن و خیلی خرج کردنشون اقتصادی شده و قناعت میکنن، خیلی مهربون تر شدن و من رو دوست دارن و همیشه ازم قدردانی میکنن. بی توقع به همه محبت میکنه و از هیچ کسی چیزی به دل نمیگیره...
از همتون میخوام به حرمت این ماه عزیز برام خیلی خیلی دعا کنید. از خدا میخوام به هرکسی که بچه میخواد فرزندی سالم و صالح بده و اگر صلاح دونست به من هم بده.
ممنونم ازتون که صبورانه حرفای من رو شنیدین.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ تجربه ۶۵۴...
#بازخورد_اعضا
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#صبوری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۶۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد فروردین سال ۶۷ هستم. پدرم روحانی هستن اما هیچ وقت به ما سخت نمیگرفتن، مگر اینکه پای حدود الهی وسط بود.
ما محله ای زندگی میکردیم که همه روحانی بودن و هیچ کدوم مثل ما نبودن، همین باعث شد که من خیلی مصمم شدم که به هیچ وجه با روحانی ازدواج نکنم، به خاطر موقعیت علمی پدرم، خیلی خواستگار داشتم و تقریبا همه از خانواده های نامدار و پولدار، اما من کلا فقط یه کلام میگفتم نه.
وقتی به ریسکش فکر میکردم، اصلا حاضر نمیشدم خونه بمونم، خواستگار میومد من از درب داخل حیاط از خونه میرفتم بیرون و تا مادرم به خودشون میومدن، میدیدن جا تره و بچه نیست. همین شد که دیگه کلا خواستگار نمیپذیرفتن.
عشق کار بودم. تمام هدفم این بود از شاخه ی علوم اجتماعی وارد دانشگاه بشم تا زودتر به رویام برسم، پدرم بهم قول داده بودن برم دانشگاه، منو میذارن سرکار.
سال ۸۶ بود توی زمستون و امتحانات دانشگاه بودم، چه برفی اومد اون سال، از دانشگاه اومدم خونه دیدم کلی کفش جلوی درب خونه است، رفتم داخل دیدم اصلا این آدمها رو نمیشناسم و متوجه شدم خواستگارن، خیلی ناراحت شدم بعد یه سلام، رفتم داخل اتاقم و مادرم بلافاصله اومد کلی توضیح داد که ناخواسته شده و ازاین حرفا، منم به اجبار اومدم نشستم و دیدم خانوادگی اومدن و اصلا از آقا پسر خوشم نیومد با بی محلی بهش سمت خانم های مجلس رفتم و سلام کردم نشستم.
نگو که ایشون هم از من خوششون نیومده
صحبت کردن و بعد پدرشون به بابام گفتن اجازه است دختر و پسر صحبت کنن، پدر منم گفتن دخترم شما چی میگین بابا ؟ دلم برای نگاه های با التماس مادرم سوخت، گفتم باشه باباجان.
با آقا پسر رفتیم تو اتاقم، یه صحبت های کمی رو به یاد دارم اصلا یادم نیست که چی گفتیم، همون اول که فهمیدم طلبه اس، برای خودم منتفی بود و هرچی تو اتاق گفته شد من الکی تایید میکردم و حتی گوش نمیدادم، اون شب گذشت و من محکم از پدر و مادر خواستم که دیگه اون خانواده رو نبینم، اما...
جلسات تکرار میشد و من هربار سعی میکردم نکاتی رو از خودم بگم که نظر خواستگار رو منفی کنم، اما باز نمیشد.
من که دیدم همه چی داره خلاف خواست من جدی میشه،خواستم که یک جلسه باهاشون صحبت کنم، قرار گذاشتیم بیرون من حرفهای جدی خودمو گفتم و از همه مهمتر به ایشون گفتم دکتر به من گفتن ۹۰ درصد نابارور هستم و ایشون در کمال خونسردی گفتن دکتر برای خودش گفته، بچه رو خدا میده...
و روزی رسید که من با اشک چشم نشستم سر سفره عقد که تعریف کردن همه ی جزییات خارج از حوصله دوستان میشه.
بعدها از همسرم شنیدم که بعد از جلسه اول، به پدرشون گفتن، دختر رو نپسندیدم، ایشون در جواب گفته بودن یا اینو میگیری یا من دیگه برات هیچ جا خواستگاری نمیرم.😁 و با وجود اینکه نظر هر دومون منفی بود، فقط با اصرار های پدرشوهرم، شدیم زن و شوهر...
دوران عقد کوتاهی داشتیم، حدود ۸ماه، من با عینک اینکه طلبه و روحانی، سختگیر هستن و جایگاه زن رو تو مطبخ و خونه میدونن، به همسرم نگاه میکردم و اصلا فرصتی بهش نمیدادم که بخواد خودش رو معرفی کنه یعنی توی عمل این اتفاق افتاده بود، ایشون خیلی صبورن (گر صبر کنی زغوره حلوا سازی، برای همین وقتاس)
از من حلوا ساخت.
شب آخر دوران مجردیم به خدا گفتم خدایا من عاشق تو هستم و نمیخوام از خط بندگی تو خارج بشم، خواهش میکنم مراقبم باش، اگه گیره یه آدمی میوفتم که منو زده میکنه ،خودت نجاتم بده.
هر روز که میگذشت مقابل رفتار من، رفتار پر از مهر و محبت همسرم پررنگ تر میشد، حتی حاضر نبودم موقع دیدار بهشون دست بدم اما ایشون صبور بودن.
دوران عقد خیلی مشخص نمیکنه آدما چه جوری اند تا به قولی نری زیر یک سقف. ایشون به لحاظ خانوادگی تمکن مالی بالایی داشتن، ولی به شدت خود ساخته بودن.
ما تصمیم گرفتیم به جای عروسی های پر زرق و برق و حسرت برانگیز بریم سوریه و بعد برگردیم ولیمه بدیم، یادمه اون سال کرایه ی لباس عروس از هفتاد هزار تومن بود به بالا، ما رفتیم سوریه اونجا لباس های مجلسی خیلی ارزون بود، میخواستم یه لباس برای روز ولیمه بخرم، شب خواب دیدم خانمی بهم فرمود لباس عروس سوغات ببر به رسم مادرم زهرا ببخش...
صبح بیدار شدم و خیلی متعجب بودم، قرار نبود عروسی بگیریم و من بین خوابم و عقلم موندم، زنگ زدم مادرم برای حال و احوال، ایشون یهو بهم گفتن، من دوست داشتم تو لباس سفید ببینمت...
با همسرم رفتیم بازار حمیدیه سوریه، لباس سفید عروس خریدیم ۵۰ هزار تومن، وقتی رسیدم ایران، مادرم خیلی خوشحال شدن که لباس عروس دارم، ماجرای خواب و خواسته خودشون رو گفتم، مادرم یه خیریه داشتن، به یکی از عروس های نیازمند زنگ زدن، قرار شد فردای ولیمه بیاد منزل ما، اومدن و من لباس رو بهش دادم و گفتم دستت نمونه و بده به عروس های دیگه.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۸۴
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
وقتی مجرد بودم از لحاظ اخلاق و قیافه و حیا معروف بودم، در میان جمع دوستانه ی خانم ها، فوق العاده شیطون و شوخ طبع، به طوری که یک مجلسی را اداره میکردم. در موقع حضور فیزکیم همش دوستانم میخندیدن، در نبودنم خاطراتم را تعریف میکردن و میخندیدن. ولی در حضور نامحرم ساکت و باوقار بودم.
خواستگارهای زیادی داشتم از لحاظ قیافه و پول موقعیت خوبی داشتند اما دلم راضی نمیشد، دلم یک فردی میخواست که ساده پوش و اهل نماز و مسجد باشه تا اینکه یکی از اقوام آمد و چندماه بعد عقد کردیم.
برخلاف تصورات دوستان و آشنایان که من خوشبخت میشم، زندگی با من بد تا کرد اخلاق همسرم با اخلاق من جور نبود، متاسفانه همسرم الگوش پدرش بود، پدری که هیچ ارزشی برای زن قائل نبود و همسرم هم همین اخلاق را از پدرش به ارث برده بوده و حرف فقط حرف خودش. اگر برخلاف نظرش، نظری میدادی یه بحث کوچک را چنان بزرگ میکرد که همه با خبر میشدند.
بارها و بارها پیش همسایه و دوست و آشنا و جاری و خواهرشوهرام فریاد میزد، طلاقت میدم( البته فقط در حد حرف)
محبت کردن به زن و کمک کردن در کار خانه و گرفتن بچه را در جمع بد میدونست و فکر میکرد تمام مسئولیت بچه با زن هست و نگهداری دو فرزند اول (در خانه و میهمانی ها) کامل با من بود.
همین اخلاقاش باعث شده بود خانواده اش هیچ ارزشی برای من قائل نشوند، تمام محبت من را یک وظیفه میدونستن، من هربار که می آیند، با خوش رویی میوه، شیرینی و چای میارم، برای وعده غذایی نگه شون میدارم، چون دوست ندارم با میهمانم بدرفتاری کنم ولی در عوض چندماهی یک بار خونه شون میرم، یک چایی درست و حسابی برامون نمیارن یا گاهی هم یک دونه میارن برای جناب همسر.
پدر همسرم هم، همه دارایی اش رو به نام فرزندان دیگرش کرده به ما هیچی ندادن، فرزندان من را اصلا درست تحویل نمیگیرن، خدا شاهده من هیچ وقت یادم نیست، مادرشوهرم بچه های من را بغل بگیرد یا نوازش کند.
سربچه آخری که زایمان کردم، خانواده همسرم نه آمدند نه یک تماس تلفنی داشتند تا ۵ ماه ولی من هنوز باهاشون رابطه دارم و سکوت میکنم، به دو دلیل، اول اینکه این کینه ها باعث ناراحتی همسر و برهم زدن آرامش فرزندانم میشه، دوما من وجود خدا را احساس میکنم و فکر میکنم، بهترین روزی دهنده و حامی برای من خداست، گاهی وقت ها در خلوت خودم گریه میکنم و میگم خدایا تو پشت و پناهم باش، من از شما روزی میخوام و این حرف ها قوت قلبی برای من میشوند.
هیچ وقت بدی خانواده همسرم را به بچه هام نمیگم، دوست ندارم بچه هام نسبت به آن ها بدبین بشوند و دوست دارم همیشه حرمت بزرگترها حفظ بشه.
همسرم با همون اخلاق تندی که داشت اهل نماز و روزه و خمس و مسجد بود ولی همچنان با من و خانواده پدریم تند رفتار میکرد. دوست داشت خانواده همسرم خانه ما میآیند، خانه ما مثل خانه خودشان باشد ولی خانواده پدرم که می آیند، مثل غریبه بنشینند و دست به چیزی نزنند. هر وقت خانواده پدرم به منزل ما می آمدند، درست تحولیشون نمیگرفت و بعدش با من یک دعوای مفصلی میکرد.
دوست داشت خانواده همسر هر چی بی احترامی به من کردند، من سکوت کنم و آزار و اذیت های دیگر که اینجا مجال نوشتن نیست.
یک روز که عید دیدنی رفتیم خونه پدرشوهرم، یک بحث کوچک بین من و جناب همسر به وجود آمد، چنان بزرگش کرد، همسایه های پدرشوهرم و خانواده همسرم همه و همه متوجه شدن و باز پیش همه گفت بیا بریم خونه طلاقت بدم...
من با اون حالم راه افتادم، وقتی رفتیم در راه بغضم ترکید، به خاطر وجود بچه ها و حفظ آبروم و مادرم که بیماری قلبی داشت، مونده بودم چکار کنم، از تمام دنیا بریده بودم، تمام مسیر رو گریه کردم، حدود ۵ ساعت، دیگه هلاک شده بودم.
به دلم افتاد کاش می رفتیم حرم امام رضا ولی میدونستم با مخالفت همسرم مواجهه میشم، چیزی نگفتم با همون حالم نزدیک شهرمون که شدیم، همسرم گفت دیگه ناراحت نباش، میریم امام رضا درست میشه. اومدیم خونه، هول و هولکی آماده شدیم رفتیم مشهد.
وقتی رفتم حرم، با حالی خسته از زندگی و خسته از راه سفر، دیگر حوصله قرآن خواندن و دعا کردن و آداب زیارت را نداشتم، گفتم امام رضا خودت از دلم با خبری، کمکم کن.
قربونش برم مثل یک معجره در زندگی من بود، روز به روز زندگیم بهتر شد، طوری که الان اخلاق همسرم ۱۸۰ درجه تغییر کرده. هرکه بیاد خونه ی ما، میخنده و میگه خوشبحالت.
همسرم الان در کار منزل از اول تا آخر کمک میکنه، در حضور جمع محبت میکنه و تمام توجه اش به من هست. رابطه اش با بچه هاخوب هست، گاهی سه تاشون را برمیداره، میره مسجد و هیئت.
ولی خانواده همسرم هنوز با من زیاد خوب نیستن و همسرم رو مسخره میکنن به خاطر رابطه خوبش با من و بچه ها. امیدوارم رابطه آن ها هم با من خوب شود.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075