eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
16.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۲۱ همیشه فکر می کردم تو سن ۱۸ سالگی ازدواج می کنم، همیشه حساب می کردم کی میشه ۱۸ سالم. تو فکر ۱۸ سال بودم که سال ۸۴ تو سن ۱۴ سالگی اولین خواستگار من اومد و من، هم ذوق داشتم هم استرس... خوب من تو ذهنم ۱۸ سالگی بود😜 یادمه بابا جونم خیلی بهم روحیه می داد، می گفت چیزی نیست اگه دوست نداری بگو نه... منم گفتم نه. دوباره با اصرار های مامان و مامان بزرگم راضی شدم و بعد چند روز اومدن خواستگاری. شب خواستگاری که تموم شد یه انگشتر دست من کردن و فردای اون روز دایی مادر بزرگم من و همسر جونی رو عقد دائم خوندن و بعدش به ما گفتن برید با هم صحبت کنید😍 دیگه حرفی نداشتیم چون اگه به تفاهم نمی‌رسیدیم باید خطبه طلاق می خوندیم 😄 الان خیلی خوشحالم که هیچ صحبتی نکردیم چون اگر پایبند به اون حرفا نبودیم، همیشه می گفتیم خودت گفتی این کارو می کنم. فقط یادمه تنها کاری که کردیم خواهر شوهرم اون انگشتری که شب تو دستم کردن در آوردن دوباره همسرم گذاشتن تو دستم😍 اون موقع ها ما شهرستان بودیم، همسرم تهران. برا همین من هر موقع تعطیل می شد، میومد پیشم. یادمه یه بار عید فطر اومد، از یه شیرینی فروشی خوب تو تهران برام شیرینی خریده بود. دو تا النگو و یه روسری برام خریده بود که همون شب اومدم النگو رو دستم کنم دیدم یکیشون شکست و من همون طوری نگه داشتم نبینه ناراحت بشه آخه تو خالی بودن اما بعداً بهم گفت صدای شکستنش اومده اون موقع ها خیلی وضع مالی خوبی نداشتیم آخه تازه رفته بود سر کار. اون موقع ها یادمه بهم قول داد که بعد عروسی یه سرویس طلا یک میلیونی برات می خرم. بعد ها که بهش میگفتم می گفت هنوز بعد عروسیه😄 اما الان میگه برو یه سرویس یک میلیونی پیدا کن تا برات بخرم. اما خیلی خدارو شکر می کنم که تو سن کوچیک ازدواج کردم، خیلی راحت می گرفتیم و دنبال هیچ تجملاتی نبودیم. فقط به فکر خوش گذرانی بودیم. بعد از ده ماه دوران نامزدی رفتیم خونه خودمون تو سن ۱۵ سالگی 😍 عروسی ما شهرستان بود، عروسی که تمام شد، فرداش باید میومدیم تهران. دوست داشتم چند روز دیگه اون جا باشیم اما نشد موقع خدا حافظی خیلی سختم بود، موقعی که می خواستم با بابام خداحافظی کنم گریه امونم نمی‌داد.😭 بعد از ۶ ساعت به خونه مون رسیدیم و زندگی دو نفره رو شروع کردیم😍 یادمه اون اوایل گریه می کردم و دلم تنگ میشدم بعد یه مدتی بهتر شدم و به کلاس خیاطی رفتم و خودمو مشغول کردم چون که سنم پایین بود برام سخت بود برم مدرسه بزرگسالان آخه محیطشو دوست نداشتم و باید تا دیر وقت کلاس می رفتم. تصمیم به استخاره شد که زنگ زدم، گفتن استخاره تون خیلی بده و هلاکت داره. دیگه بعد از سه سال که از زندگیمون می گذشت همه می گفتن بچه بیارید و ما هم می گفتیم کوچیکیم بعد از چهار سال از زندگیمون تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۰ من در یک خانواده هشت نفره بزرگ شدم. سال ۸۳ در سن ۲۲ سالگی به روش کاملا سنتی ازدواج کردم. همسرم پسر عموم بودن و ۵ سال از من بزرگتر بودند. با اینکه پسر عموم بودند ولی من تا شب عقد ایشون رو از نزدیک ندیده بودم. ما دوتا خونه هم نمی رفتیم. فقط میدونستم پسر با ایمانیه و خیلی اهل کاره. من یک درصد به این ازدواج راضی نبودم چون مخالف ازدواج فامیلی بودم و به اجبار برادرم راضی شدم. ایشون هیچی نداشتن نه خونه نه ماشین و... شغلشون کشاورزی بود و چون پدرشون سنشون بالا بود کارهای کشاورزیشون رو انجام میدادن. همان سال در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شدم، بی نهایت خوشحال بودم چون ما ساکن روستا بودیم و دوران مدرسه خیلی سختی کشیده بودم، دوست داشتم درس بخوانم و در آینده شاغل باشم تا بتوانم اندکی از زحمتهایی که خانواده برایم کشیده بودن، جبران کنم. همسرم که خودشون دیپلم بودن، خیلی از قبولی من خوشحال شدن و اول مهر با هم رفتیم و ثبت نام کردیم. دوران خیلی سختی بود من مشهد بودم و ایشون شهرستان. تا اینکه بعد چند ماه اومدن مشهد و خدا رو شکر مشغول به کار شدن. سال ۸۵ با یک مراسم ساده رفتیم خونه خودمون. نه تالار گرفتیم نه فیلمبردار نه طلا و خرید عروسی هم بسیار مختصر. من هم جهیزیه رو چیزهایی که خودم فکر میکردم واجبه گرفتم و نظر اطرافیان و مردم اصلا برام مهم نبود. ۲ سال از درسم مانده بود تصمیم داشتم درسم که تمام شد یه بچه بیارم و بعدش دوباره ادامه تحصیل بدم. آرزوم بود استاد دانشگاه بشم و واقعا درس میخوندم عاشق معلمی بودم. اون زمان که همه یکی میخواستن من حداقل ۴ فرزند میخواستم. چون مادرم تک فرزند بودن و درد تک فرزندی رو از نزدیک حس کرده بودم. درسم تمام شد و من به فکر بچه دار شدن افتادم. ۶ ماه گذشت، خبری نشد. رفتم‌ دکتر گفتن از وقتی تصمیم گرفتین تا یک سال دیر نمیشه طبیعیه. یک سال گذشت و خبری نشد، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم با اینکه تمام آزمایشات من و همسرم سالم به نظر می‌رسید ولی باردار نمی‌شدم. دکتر میگفت بعضی ناباروری ها عوامل ناشناخته ای داره و من بیشتر استرس میگرفتم. حرف و حدیث ها شروع شده بود، همه نصیحت ميکردن، دکتر معرفی ميکردن. من هیچ وقت به هیچکس نمیگفتم فلان دکتر رفتم، این آزمایش رو انجام دادم و... بهترین دوستم همسرم بود و بهترین همسر دنیا هم همسر من بود. هر وقت میدید ناراحتم دلداریم میداد و همیشه میگفت خدا هر وقت بخواد بهمون بچه میده. دلم میخواست فقط یه بار یه حرفی بزنه نیش و کنایه ای یا اظهار ناراحتی کنه که من بشینم یک دل سیر گریه کنم ولی دریغ از یه اخم تو همه ی این سالها 😍 دیگه از ادامه تحصیل دلسرد شده بودم چون هر جا برای کار میرفتم، می‌گفتن به رشته شما نیاز نداریم. این ناباروری هم مزید بر علت شده بود. تصمیم گرفتم خودم رو سرگرم کنم تا کمتر به بچه فکر کنم.رفتم در دوره مهارت‌های تدریس شرکت کردم و در مهر۹۲ در یک مدرسه غیر انتفاعی پسرانه مشغول به کار شدم. من عاشق معلمی بودم، حقوقش خیلی کم بود به طوری که خجالت میکشدم جایی بگم ولی برام مهم نبود. از کارم خیلی راضی بودم و از واکنش والدین بچه ها هم می فهمیدم که اونها هم از من راضین😊 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۷ ۱۵ سالم بود که همسرم به خواستگاریم اومد،اون موقع، همسرم ۲۱ سالشون بود، یه طلبه ی ساده بودن که شغل دیگه ای به جز طلبگی نداشتن، حقوق ماهانه شون هم به زور به یک میلیون تومن می رسید. وقتی با هم صحبت کردیم ایشون ابتدا ملاک های کلی خودشونو گفتن و بعد ملاک های کلی منو پرسیدن، جلسه دوم خواستگاری همسرم صادقانه کل دارایی و خواسته هاش رو بدون ترس از اینکه من مخالفت کنم، بیان کردن و گفتن من حقوق خیلی ناچیزی دارم و از مال دنیا چیز خاصی ندارم و تنها به امید یاری خدا می خوام ازدواج کنم. من از صداقت ایشون بسیار خوشم اومد و به انتخابم مطمئن شدم و باهم عقد کردیم. خانواده همسرم ساکن قم بودن، تصمیم گرفتیم در گوشه ای از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خطبه عقد رو جاری کنیم، خیلی ساده بدون سفره عقد و تجملات. همسرم قبل از عقد به من گفتن اگر براتون انگشتر طلا بخرم، هرچی که دارم رو باید بدم، اگر امکان داره انگشتر سر عقد رو نقره بگیریم تا من دست خالی نمونم برای بقیه مخارج. منم که تصمیم داشتم زندگی مون رو ساده شروع کنیم با کمال میل پذیرفتم انگشتر نقره عقیقی برای عقد انتخاب کردم، انقدر هزینه مراسم عقد کم بود که پدر همسرم با شنیدن اینکه من به انگشتر نقره و ساده راضی شدم تعجب کردن. مهریه م هم ۱۴ سکه بود. بعد از عقد، اولین چیزی که ذهنمو خیلی درگیر کرده بود این بود که الان با این در آمد کم همسرم چطوری باید بریم سر خونه زندگی مون، با وام ازدواج هم به زور بشه جهیزیه تهیه کرد و نهایتاً پول پیش خونه رو داد، اجاره خونه چی؟ چقدر باید عقد بمونیم تا شرایط برای زندگی مشترک فراهم بشه. تو همین فکر ها بودم که پسر عموی همسرم، به ایشون اطلاع دادن که از طرف نهادی به خانم هایی که زیر ۲۰ سال ازدواج کنن با ۵ میلیون تومن یک جهیزیه کامل میدن و ما همون فردای عقد پیگیر ماجرا شدیم که دیدیم بله درسته و همون روز های ابتدایی عقد به یاری خداوند و کمک دیگران پنج ملیون رو جور کردیم و برای جهیزیه ثبت نام کردیم، اینطوری شد که همون اول کار، کل جهیزیه مون جور شد. وسایل خیلی ساده بودن، خیلی ها بهم پیشنهاد دادن که اینها رو بفروش و مدل های بهتر بخر اما من راضی به اینکار نشدم و همون وسایل ساده رو پسندیدم. ۶ ماهی از دوران شیرین عقد می گذشت و تقریبا دوره امتحانات نهایی من و همسرم به پایان رسیده بود که کم کم تصمیم گرفتیم برای اجاره ی خانه اقدام کنیم. ایام کرونا بود و بساط عروسی های آنچنانی برچیده شده بود، به خاطر همین خیلی ها می گفتن بگذارید کرونا تموم شه، یه عروسی مفصل بگیر اما من و همسرم بیشتر از این طاقت دوری از هم رو نداشتیم و با اصرار و پافشاری ما بلاخره تصمیم گرفتیم پیگیر خونه بشیم. اجاره ی خونه ها تو قم بسیار بالا بود و پول ما کم، خونه هایی که ما با پول کم می تونستیم اجاره کنیم اکثرا زیرزمین های نمور و تاریک بود، یه روز که طبق روال داشتیم دنبال خونه می گشتیم املاکی یه خونه رو معرفی کرد که ۱۰ ملیون پول پیش و ۳۰۰ تومن اجاره داشت ما اون زمان چهار پنج ملیون بیشتر نداشتم و اما با اصرار های املاکی و امکان اینکه صاحبخانه راه بیاید برای دیدن خونه رفتیم. خونه ای که رفتیم یه آپارتمان نقلی و نوساز تک خواب و زیبا در طبقه اول بود به قول امروزی ها خونه عروس دامادی، ظاهر خونه اونقدر به دلم نشسته بود که خدا خدا میکردم صاحبخانه به پول اندک ما راضی بشه. صاحبخانه که اومد برخلاف چیزی که فکر میکردم پاشو کرد تو یه کفش که نه همین اجاره که گذاشتم والسلام. با حسرت از خونه اومدیم بیرون، فردای اون روز من برگشتم تهران و قرار شد همسرم با پدرشون به دنبال خونه بگردن. به دلم افتاد به همسرم بگم که با پدرشون یه بار دیگه به همون خونه نقلی برن و این‌بار پدر همسرم با صاحبخانه صحبت کنن. انگار تو فاصله یکی دو روز معجزه ای رخ داده بود، صاحبخانه دلش به رحم اومده بود و به ۵ میلیون پول پیش و در عوض ۵۰۰ اجاره راضی شده بود. باور نمی‌کردم که چطور راضی شده بود، انگار خدا به دل من نگاه کرده بود. با اجاره کردن خانه و البته مخالفت دیگران و میان پچ پچ های مردم که زیر لب میگفتن خیلی ساده لوحه، بچه س، ببین چقدر ساده گرفته همه چیز رو، نگاه کن هیچی براش نخریدن و... بلاخره با برگزاری یه مراسم کوچک و با دعوت بزرگترهای فامیل به دلیل محدودیتهای کرونایی ما سرخونه زندگی رفتیم. الان ۳ ساله از اون زمان میگذره ما صاحب یه دختر کوچولو ناز به اسم رقیه سادات شدیم که نزدیک دو سالش هست و زندگیمون به همون شیرینی ادامه داره. باور کنید ازدواج و زندگی انقدرها که بزرگش کردیم و ازش یه غول ترسناک ساختیم، سخت نیست، این ما هستیم که سختش کردیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۶ ما سال ۸۵ نامزد کردیم با کلی استرس سر مهریه ای که معروفه کی داده کی گرفته همسرم برای اطاعت از امر رهبری ۱۴ سکه، پدرومادرم به خاطر حرف مردم روی ۱۱۰ عدد سکه اصرار داشتن و همسرم میگفتن من متعهدم که بدهم و الان اگه دختر شما طلب کنه من ماشینم رو میفروشم و مهریه شون رو میدم. خلاصه با تلاش بسیار خودم، پدرم راضی شد ولی مادرم دل چرکین بود و من همیشه میگفتم اگر پسری خوب باشه که خودش میده و من از کنار او بودن در آرامش روحیم پس هیچ وقت مهرم رو طلب نمیکنم اگر بد باشه میگم مهرم حلال جونم آزاد، با این استدلال ما سر سفره عقد نشستیم با ۱۴ سکه دوران عقد با تلخیها و شیرینیهاش رو به پایان بود و ما تصمیم گرفته بودیم برای اینکه زودتر زیر یک سقف برویم در منزل پدر همسرم در یک واحد مستقل کوچک زندگی مشترک رو شروع کنیم تا نیاز به تامین و جور کردن پول رهن و اجاره نباشیم. ولی سر خرید جهاز دوباره کشاکش همسرم و پدر مادرم آغاز شد. اصرار همسرم به عدم تجمل و خرید ملزومات و ایرانی بودن کالا ها و عدم پذیرشش از طرف خانواده من، ناآرومی زیادی تو روزهای شیرین عقدمون ایجاد میکرد. ولی با کمی کوتاه اومدن همسرم و پدر ومادرم ما به جشن عروسی نزدیک میشدیم که متوجه شدم فرشته ای در وجودم در حال پرورش هست و من خدا خواسته وارد مرحله ی جدیدی از زندگی میشم و جا داره تا ابد دست پدر ومادرم رو ببوسم و قدردانشون باشم که بسیار منطقی و مهربانانه با این موضوع بر خورد کردن و گفتن حلالی حرام نشده، بهتر بود این اتفاق نمی افتاد ولی الان دختر ما نیاز به آرامش داره تا بتونه این فرشته رو به سلامتی به دنیا بیاره و اصلا نگذاشتن من قصه ی این ماجرا رو بخورم. دائم میگفت کودک درونت نباید حس کنه تو نمیخوایش چون این تاثیر خیلی بدی روی روحیه و اخلاقش میگذاره. و من با دل خوش در شب عروسی از منزل پر مهر پدری خداحافظی کردم و به منزل پر عشق همسر قدم گذاشتم. عروسی ما بسیار ساده برگزار شد و تلاش من برای کم خرج بودن صفر تا صد مراسم باعث شد ما زندگیمون رو بدون قرض کردن و رو زدن به کسی فقط با دوتا وام جزئی که گرفته بودیم آغاز کنیم و خرج شام عروسی رو هم از هدایایی که در پاتختی بهمون داده بودن پرداخت کردیم و برامون خیلی جالب بود که دقیقا هدایا با مبلغ تالار برابر بود. شام عروسی فقط جوجه کباب بود در حالی که اقوام خودم حداقل ۲ نوع غذا برای عروسی سفارش میدادند و بدون دسر با سالاد و نوشیدنی زندگی مشترک ما در ۵ آذر ۸۶ آغاز شد و تیر ۸۷ دخترم با سلامتی و آرامش در آغوش ما بود. قدم دختر اولم پر برکت بود و خدا بهش ۳تا خواهر داد و بعد گذشت ۱۰ سال از زندگی مشترکمون من حالا امانت دار ۴ دختر بودم خودم که خواهر نداشتم الان خدا جبران کرده بود و دختران خوبی بهم داده و برای داشتنشون خیلی از خدا سپاسگزار بودم و خوشحال که دخترانم خواهر دارن همسرم بسیار دختر دوست بودن و همیشه از اینکه خدا درهای رحمتش رو به زندگی ما باز کرده شکر گزار خدا بودن. اطرافیانم الحمدالله دختر دوست بودن ولی همیشه نگاه قالب جامعه به ما این بوده که هی آوردن پسر بشه نشده ولی این تفکر غلط هیچ وقت تاثیری در نگرش من به راضی بودن به رضای خدا نداشت و ما هیچ وقت برای داشتن پسر تلاش نکردیم. شکر خدا فرزند آوری برامون یک کار اعتقادی و جهاد فی سبیل الله بوده وهست، و برای اطاعت از امر رهبر، و شاد کردن دل پیامبر، و سربلند بودن در مقابل آیندگانی که یقینا گذشتگان شون رو قضاوت میکنن که چرا وقتی میشد به داد ایران رسید و جلوی پیری اون رو گرفت مردان و زنان سرزمینشون کوتاهی کردن وبه نوعی راحتی لحظه ای خودشون رو به فاجعه ای که در آینده فرزندانشون باهاش رو به رو هستن ترجیح دادن، باعث شد فقط به داشتن فرزند بیشتر فکر کنم نه دختر یا پسر بودنش که صد در صد دست خداست وبی اذن او برگ از درخت نمی افتد. این تفکر مانع از این میشد که لحظه ای از ذهنمون رد کنیم که ای کاش یکیشون پسر میشد. و وقتی خدا به ما پسر عنایت کرد باز راضی بر مقدرش بودیم اما از طرف اکثر آدم هایی که از تعداد و جنسیت بچه ها خبر دار میشدن با این نگاه روبه رو میشدیم که انقدر آوردین تا پسر شد و این دید غلط ریشه در گذشته ی جاهلیت دارد و متاسفانه بعد از ۱۴۰۰ سال هنوز رایج هست و زحمات پیامبر مکرم اسلام نتونست این تفکر غلط رو ریشه کن کند. به نظرم کسانی که از ترس دوباره پسر دار شدن یا دختر دار شدن مانع بارداری میشوند یا فرزند خودشون رو به خاطر دختر یا پسر بودن سقط میکنن نوعی کفر و شرک خفی دارن چون با تمام وجود راضی به مقدر الهی نیستن و یقین ندارن انچه خدا برای انسان مقدر میکند بهترین بهترین هاست. ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۰ دختر آخر خانواده بودم و حسابی هم درس خون. سال سوم راهنمایی بودم که خواهرِ اولم ازدواج کرد. من بعد از اتمام سال سوم دبیرستان وارد حوزه علمیه قم شدم اینجا بود که پای خواستگارای طلبه هم به خونه ما باز شد☺️ در حالی که خواهر دومم ک ۶سال از من بزرگتر بود، هنوز مجرد بود😔 بلاخره پدرم با اصرارهای مادرم به ازدواج من با یکی از این خواستگارای طلبه که همشهری و آشنای دور بودیم رضایت داد اصرار مادرم هم فقط بخاطر راه دوری بود که من باید از شهرمون تا قم تنهایی میرفتم و مادرم میخواست محرمی همراهم داشته باشم تا خیالش راحت باشه و مشکلی پیش نیاد هرچند خودش هم طبق رسم فامیل ناراحت بود که دختر کوچیکه رو زودتر از بزرگه عروس کرده، خواهرمم خیلی از این بابت ناراحت بود. اما این سنت شکنی برکتی داشت که خواهرم بعد از من عقد کرد و تازه قبل از من عروسی کرد و رفت خونه خودش. به این ترتیب من سال ۹۰ در سن ۲۱ سالگی با یک طلبه ازدواج کردم و هر دو درس میخوندیم. دوست داشتم مهریه ام ۱۴تا سکه باشه اما هرچی تلاش کردم و با پدر و مادرم صحبت کردم راضی نشد. الان که خودم مادر شدم درکشون میکنم به همین خاطر با خودم میگم کاش رو حرفشون حرف نمیزدم و بحث نمیکردم و ناراحتشون نمیکردم چون به هر حال من مهریم رو بعد از عقدم به شوهرم بخشیدم‌ البته بین خودمونه فقط یا میتونستم بدون اینکه کسی بفهمه بعد عقد مهریه ام رو به همون ۱۴تا تغییر بدم، لزومی نداشت اینقد بحث کردن. به هر حال ما بعد از ۲ سال عقد رفتیم کربلا و بعد هم یه ولیمه ساده توی خونه پدرشوهرم دادیم و با یه جهیزیه ساده بدون تخت و مبل و بوفه و خیلی وسایل غیرضرور دیگه رفتیم خونه بخت. حتی تا چند ماه اول ماشین لباسشویی و کمد لباسی و پشتی و چرخ خیاطی و آبمیوه گیر هم نداشتیم چون پدر من در شرایط مالی خیلی بدی بودن و بعضی وسایل رو کم کم برای ما خریدن. خب ما هم چون شوهرم اون زمان هنوز درس میخوند و کار ثابتی نداشت و با شهریه طلبگی زندگی میکردیم، نمیتونستیم خودمون اون وسایل رو بخریم. به هرحال دوست نداشتیم عقدمون تا بهتر شدن شرایط مالی خانواده ام طول بکشه چون همینجوری هم خیلی طولانی شده بود پس توقعات رو کم کردیم و با حداقل ها توی شهر غریب یه خونه ۵۰ متری اجاره کردیم و رفتیم سرخونه زندگیمون. با اینکه دوتایی درس هم میخوندیم اما زود حوصله مون سررفت برا همین سالگرد ازدواجمون من باردار شدم و خدا یه دختر ناز به ما داد.😍 و از قدم خیرش ما ماشین 🚙خریدیم. و من درسم رو غیر حضوری ادامه دادم‌. این دختر ناز شب بیداری هاش وقتی نوزاد بود و شیطنتاش وقتی یه کم بزرگتر شد خیییلی زیاد بود و چون همش با خواهرزادم مقایسه میشد که سه ماه از دختر من بزرگتره و برعکس دختر من بسیییار بچه آرومی بود به همین خاطر جیق وگریه و شیطنت دختر من بیشتر جلوه میکرد و موجب گله و شکایت اطرافیان میشد. من از این بابت خیلی ناراحت بودم هرچند به روی خودم نمی آوردم تا بزرگترا ناراحت نشن و سر این مساله کوچیک و زودگذر کدورتی بین بزرگترا پیش نیاد. دخترم ١۵ ماه داشت و اذیتهاش کم شده بود و ما با شیرینی های بچه داری خوش بودیم و من در حال گذراندن امتحانات پایان ترم بودم و اصلا متوجه عقب افتادن دورم نبودم، بعد امتحانات متوجه شدم. تا بیبی چک بگیرم و امتحان کنم کلی نذر و دعا کردم که حامله نباشم اما بودم. وقتی به شوهرم گفتم اول دوتایی خندیدیم اما طولانی نبود. یه حدیث از معصوم داریم که اگر کسی رو به خاطر کاری سرزنش کنی حتما خودت به اون مساله دچار میشی. من قبل از اون موقع همیشه خانم هایی که بچه شیر به شیر داشتن رو سرزنش میکردم که چرا مراقب نبودن و مایه بی فرهنگی میدونستم. خدا منو ببخشه. به همین خاطر خجالت میکشیدم و از سرزنش دیگران هم میترسیدم تصمیم گرفتیم به کسی نگیم پس بلافاصله رفتیم قم و تا۴ ماهگی به کسی نگفتیم. توی این ۴ماه ما اسبابکشی هم داشتیم که خودم تمام کارهای نشستنی مثل جمع کردن وسایل و چیدن توی کارتن تا باز کردن و چیدن آشپزخونه رو انجام دادم و بقیش رو شوهرم و برادرشون. دخترم ۲سالش بود که پسرم دنیا اومد و منم درسم تموم شد و فوق لیسانسمو گرفتم فقط پایان نامم مونده بود. از قدم خیر پسرم ماشینمون رو هم عوض کردیم و یه ماشین بهتر گرفتیم. برا زایمانم اومدم شهرمون، خونه مامانم اما بعد دنیا اومدن بچه دخترم خیلی اذیت شد و حسودی میکرد و از شدت ناراحتی یه تب عجیب کرد که هرکار میکردیم قطع نمیشد و خیلی شیطنت میکرد و پسرمم شب بیداری داشت و همه خسته شده بودن و گاهی اطرافیان دخترمو دعوا میکردن به همین خاطر به شوهرم گفتم بریم خونه خودمون هرچند میدونستم خیلی شرایطم سخته اما باید کنار می آمدم. پسرم ۱۲ روزه بود و با یه بچه ۲ساله برگشتیم قم ادامه 👇 «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۰ روز اول که رسیدیم شوهرم رفت کلاس و دخترم خواب بود و پسرم هم آروم نمیگرفت و من نمازم داشت قضا میشد پسرمو‌ دادم دست همسایه بالاییمون و نمازم رو خوندم اما این اولین و آخرین کمکی بود که سر نگهداری بچه ها از دیگران داشتیم اصلا دوست نداشتم بارم روی دوش کسی باشه، در کل زندگی سعی کردیم دست به زانوی خودمون بگیریم و بلند بشیم. تا یک ماهی که از تولد پسرم گذشت هر دوتاشون رو پوشک میکردم اما دیگه بعد یک‌ماه دخترم رو از پوشک گرفتم و خدا روشکر همکاری خوبی داشت و سر ده روز دیگه خودش خبر میکرد. اما حسادت ها همچنان بود و گاهی میومد محکم میزد تو سر بچه. دیدم نمیشه که من مدام مواظب بچه باشم و مدام نگران به همین خاطر شوهرم هرجا میرفت دخترمم همراهش می‌برد، وقتی هم نمیتونست همراهش ببره من پسرمو تو اتاق میخوابوندم و توی حال با دخترم بازی میکردم این شرایط تا ۵ماه ادامه داشت دخترم بزرگتر شده بود و پسرم میتونست بشینه دیگه از حسادت خبری نبود و تازه با هم، بازی هم میکردن. من دیگه رفتم تو فکر نوشتن پایان نامه😢 تا موضوع تصویب شد و کارهای اولیش انجام شد پسرم یکساله شد. صبح تا ظهر شوهرم بچه ها رو نگه میداشت من میرفتم کتابخونه بعد من میومدم پیش بچه ها و شوهرم میرفت کلاس. پایان نامه که تموم شد شوهرمم درسش تموم شد و یه کار خوب توی شهر خودمون بهش پیشنهاد شد و ما برگشتیم شهرمون. اوایل من اصرار میکردم برا بچه دارشدن اما شوهرم مخالف بود، دیگه منم چیزی نگفتم و برا دکترا قبول شدم و سخت مشغول بودم حالا دیگه شوهرم دلش بچه میخواست ولی من مخالف بودم جالبه در همین موقع افراد مختلف به من گوشزد میکردن که داره دیر میشه و برا بچه بعدی اقدام کن و من احساس کردم همه این ها صدای خداست لذا برا شادی دل امام زمان و رهبری عزیز اقدام کردیم و بچه مون رو نذر ظهور آقا کردیم. بارداری خیلی سختی داشتم، شکمم کامل اومده بود پایین و از ماه۶ دیگه نمیتونستم سرپا وایسم و توی خونه فقط یه غذای مختصر درست میکردم که اونم بینش صدبار مینشستم. بقیه کارها رو شوهرم انجام میداد یا با سختی زیااااد خودم انجام میدادم. شرایط خیلی بدی بود همیشه خونه به هم ریخته و سینک ظرفشویی پر از ظرف بود😩 ماه آخر خیلی درد داشتم و اذیت میشدم. توی این شرایط هر هفته باید تا مرکز استان میرفتم برا کلاس های دکترا. در هفته یه روز کلاس داشتم از صبح تا عصر، اون ترم تا دو هفته مونده به پایان ترم رفتم کلاس و یه روز که از کلاس برگشتم شبش تو جاده برگشت به خونه مون دردام شروع شد و رفتم بیمارستان و پسرم دنیا اومد. الان ترم آخر دکترا هستم و توی یکی از این آزمون های استخدامی که ۳ساله که براش زحمت کشیدم بالاخره قبول شدم😍 اما الان که پسرم ۹ ماهشه میبینم که همه سختی ها گذشت و خاطره شد و خدارو هزاران مرتبه شکر که سه تا دسته گل دارم که خنده هرکدومشون خستگی رو از تن در میاره و خدا کنه که بازم لایق مادری باشم و خدا نسل منو از بچه شیعه های سالم و صالح زیااااد کنه بچه ها هیچ وقت مانع کار و فعالیت و درس و پیشرفت آدم نمیشن اتفاقا از پاقدم خیری که دارن باعث ترقی و پیشرفت هم هستن. فقط کافیه یه مقداری ما هم صبر و برنامه ریزی و پشتکار و نظم داشته باشیم. من وقتایی که درس داشتم و بچه داری هم داشتم، از فرصت بعد نماز صبح استفاده میکنم که خیلی برکت داره معمولا شب ها زود میخوابیم مخصوصا ایام مدرسه بچه ها، اما بعد نماز صبح بیدار میمونم و درس میخونم تا ساعت ۶ونیم که بچه ها رو بیدار میکنم تا برن مدرسه. بعد از اینکه اونا رفتن مدرسه تا فسقلی خوابه بازم درس میخونم. معمولا هر کتابی که قراره بخونم طبق زمانی که دارم برنامه ریزی می کنم که هر روز چند صفحه باید ازش بخونم تا تموم بشه و تمام سعیم رو میکنم تا از برنامه ام عقب نمونم. وقتی فسقلی هم بیدار شد دیگه به کارای خونه و این گل پسر میرسم. برای کارهای خونه هم برنامه دارم که هر روز چه کاری انجام بدم مثلا یه روز لباس و ملحفه شستن، یه روز جارو کشیدن و... چون توی یه روز نمیتونم تمام کارا رو انجام بدم، هرچند که مثل خیلی از شما دوست دارم هر روز تمام این کارا رو انجام بدم و خونه ام مثل دسته گل💐 باشه اما منطقیش اینه که نمیتونم توان و وقتشو ندارم پس به خودم سخت نمیگیرم. به نظرم برای اینکه بخوایم بچه زیاد بیاریم اول باید سبک زندگیمون رو تغییر بدیم. خونه ای که چندتا بچه توش هست قاعدتا همیشه از تمیزی برق نمیزنه، قدیم تر هم یه اتاق داشتن به اسم مهمون خونه که همیشه درش بسته بود تا تمیز بمونه چون مهموناشون همیشه سرزده میومدن اما الان مهمونای ما با هماهنگی میان پس لزومی نداره زندگی رو برخودمون سخت کنیم تا خونه همیشه مرتب باشه. خدایا به ما بچه های سالم و صالح زیاد عطا کن. «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من و همسرم سال ۸۲ باهم ازدواج کردیم، یک ازدواج ساده و آسان ، بدون ماشین عروس و لباس عروس، عکاس وفیلمبردار و... حتی خرید عروسی هم خیلی درحد کم و ضروری بود، باهم توافق کرده بودیم جهیزیه هم بسیار ساده باشه. یه جشن کوچولو تو خونه بدون گناه، مولودی داشتیم چون نیمه شعبان بود. هنوزم همه پشت سرم حرف میزنن ولی من زندگی شیرینی دارم چون اصلا این چیزها نمیتونه ملاک خوشبختی باشه، مهریه هم ۱۴ تا سکه بود. به فضل الهی سه ماه بعد ازدواجمون باردار شدم، من ۲۵ سالگی و همسرم ۲۸ سالگی، همدیگه رو پیدا نمی‌کردیم به خاطر این دیر شد😁 خدا یه دختر بهمون داد و من تو شیردهی دوباره حامله شدم و یک و نیم سالگی دختر بزرگم، دختر کوچکم به دنیا اومد😍 سخت بود ولی واقعا شیرینی زیادی داشت. تقریبا طی هفت سال بعد خداجون دوتا پسر پشت سرهم بهم داد. سر فرزند چهارم، آزمایش های غربالگری مشکل دار نشون داد، گفتن بچه سندروم دان هست آمینیوسنتز فرستادن ولی شنیده بودم برای جنین خطر داره انجام ندادیم و به دکتر گفتیم ما فرزندمون رو همین طور که خدا داده میخوایم، گفتن باید سقط کنید ولی ما با رضایت خودمون نگه داشتیم و به خدا و ائمه توکل کردیم. بچه ام نیمه شعبان سالم و زیبا به دنیا اومد اسمشو گذاشتیم محمد مهدی... بعد از هفت هشت سال الان برای فرزند پنجمی باردار هستم در حالی که ۴۳ سالمه و هیچ بدی هم نداره همه چیز خوبه، خیلی هم خوشحالیم البته خونه مون خیلی کوچیکه، ماشین هم نداریم ولی خدا کریمه... روزی که فهمیدم پنجمی رو باردارم فقط یه نکته بود که منو اذیت می‌کرد واکنش اطرافیان😩 تا ماه ششم به کسی نگفتم، الان کم کم دارن می‌فهمن. بعضی ها تحسین می‌کنن، بعضی ها هم که دیگه نگو تعجب می‌کنن و میگن چه لزومی داشت بچه آوردی اونم تواین سن البته بگم این بچه رو خداجونم خودش بهم داده و من شکر می‌کنم.. همسر و پسرام از خوشحالی دارن پرواز می‌کنن ولی دخترا ناراحتن چون جو جامعه چندان همراه نیست، میگن پیش دوستامون چی بگیم. در مورد تربیت بچه هام بگم که در خانواده پرجمعیت، بچه ها روی همدیگه اثر میذارن و تربیتشون راحت تره چون کانون توجه پدرومادر نیستن و مستقل بار میان مخصوصا ما که دوتا دختر پشت سر هم و دوتا پسر پشت سرهم داشتیم خیلی خوب بود، کوچیک بودن همبازی هم بودن الان هم حامی همدیگه هستن از نظر اقتصادی هم شکر خدا همسرم کارمند هستن و خدا هم روزی بچه ها رو می‌رسونه و مدارس خوب فرستادیمشون از نظر تحصیلی موفق هستن... ریخت و پاش نداریم، بچه ها اتاق جدا ندارن چون اصلا لزومی نداره. یه خونه دو خوابه هفتاد متری داریم، یکی از اتاقها برای بچه هاست که وسیله هاشون گذاشتن، یکی هم برا من و همسرم... خداروهزار مرتبه شکر زندگی معمولی و آرامی داریم، فقط ماشین نداریم خیلی سخته تفریح و سرگرمی کمه تو زندگیمون ولی سعی می‌کنیم فضای خونه رو برای بچه ها آروم و بانشاط درست کنیم بگو و بخند و بازی پدر با بچه ها و.... دیگه باید یه جور ساخت با شرایط به حرفای مردم هم اهمیت نمیدم، دارم از بارداری پنجم که خیلی هم سخته، لذت می‌برم وخداروشکر می‌کنم که بازم یه موجود کوچولو بهمون هدیه داده، مردم یا پشت سرم حرف می‌زنن که خب گناهامو میشورن یا تو روی خودم میگن که جواب شون میدم. همه خانواده توی کارها به هم کمک می‌کنیم و من خودم هم فعّالیت اجتماعی دارم با برنامه ریزی همه چیز ردیف میشه... خیلی از نیازهایی که والدین میگن به خاطر اون بچه نمیارن، اصلا نیاز نیست متاسفانه زندگی غربی روی خانواده های ما اثر گذاشته مادر میره سرکار و مجبور نصف حقوقش بده بچه رو بذاره مهد یا این کلاس و اون کلاس... خب خیلی از خانم های شاغل واقعا ضرورت نداره برن سر کار و می تونن بمونن تو خونه به بچه هاشون برسن، تازه اون وقت مردا میتونن جای اونها برن سرکار و اینکه بیکار هم تو جامعه کمتر خواهد شد البته بگم بعضی از شغلها ضرورت داره خانم ها باشن، مثل پزشک زنان یا معلم های عزیزی که فداکاری می‌کنن از زندگیشون می‌زنن ولی واقعا بعضی شغلها برای خانم ها لازم نیست... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۳ من متولد ٦۲ هستم و ۱۳٨۷ به طور سنتی ازدواج کردیم، با ساده ترین مراسم، اون موقع ها همسرم دانشجوی عمران در مقطع فوق لیسانس بودن و من یک سال از دانشگاهم مانده بود و برای همین نه شغلی،نه درآمدی و نه حتی سربازی رفته بودن ولی با این وجود ازدواج کردیم و سه سال در یکی از طبقات پدر شوهرم زندگی کردیم. سال دوم زندگیم دخترم به دنیا آمد😘 و آن موقع ها هم همسرم سرباز بودن و به برکت به دنیا آمدن دخترم، سربازی همسرم به طور معجزه آسایی هشت ماه شد و سریع رفتن سرکار. دخترم که دو سال و سه ماهش بود پسرم خداخواسته به دنیا آمد😍 پسری پر از انرژی🤪 و بعد از پنج سال دوباره خداوند یک فرشته کوچولوی دیگه بهمون هدیه داد یه دختری شیرین زبان 🥰 من هر روز بابت وجود این فرشته ها خداروشکر میکنم. من مادر پر انرژی و فعالی هستم، از خیاطی برای خانواده تا نقاشی رنگ روغن و ورزش ... البته به استعدادها و توانایی بچه هام دقت می کنم، مثلا دختر بزرگم حافظه شنیداری خوبی داره اگر یک بار مطلب کتاب را بخواند سریع حفظش می کند پس من روی این زمینه سرمایه گزاری کردم و با وجود بیش فعالی و عدم تمرکزش😫 مرتب از کتاب خانه براش کتاب می گرفتم هم لذت می برد هم عاشق نوشتن شده بود🤓 پسر ۱۱ ساله ام که استعداد دست ورزی دارد به خلق کارهای الکترونیکی سوقش دادم و با همت و عشق خودش ربات های بی نظیری می‌سازد. دختر ۵ ساله ام که عشق نقاشی کردن هست و کاردستی های خلاقانه و نقاشی های فوق العاده انجام میدهد و سعی میکنم برای اینکه به اهدافشان برسن در کنارشان فعالیت کنم تا انرژی بگیرن. هر روز برنامه ریزی می کنم و یک تقویم دارم که فعالیت های روزانه خودم را می نویسم از اذکاری که باید بگم از فعالیت های خیاطی که باید انجام بدم و اینکه امروز با بچه ها چه فعالیتی انجام بدم من بعد از بچه سومم لوله هام بستم و الان پشیمانم. وقتی میبینم دختر ها و پسرم چقدر مودب و مهربان و اهل عبادت و کمک حال پدر و مادر هستن با خودم میگم کاش می توانستم بچه های دیگه ای به دنیا بیارم تا روی زمین افراد بیشتری عبادت خداوند را انجام بدن، خداوند من را ببخشد که این توفیق را از خودم گرفتم باتشکر از این کانال که در ترویج این کار بزرگ مردم را ترغیب می‌کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۲ بنده متولد ۶۲ هستم. مادرم در حالی که ۴۶ سال سن داشتند، در ازدواج دوم شون منو باردار میشن و من با خواهر خودم ۱۲ سال اختلاف سنی دارم و تمام کودکی و نوجوانی رو به تنهایی و سختی گذراندم. سال دوم تربیت معلم بودم که پدرم بیمار شدن و به رحمت خدا رفتند و من موندم با کلی بدهی و مادر بیمار و فوق العاده سخت گیر و حساس. کارم رو که با معلمی شروع کردم همزمان تدریس خصوصی می گرفتم تا بتونم هزینه زندگی و بدهی ها رو بپردازم. دوران سختی بود ولی خوشحالم تو همون سختی تونستم مادرم رو حج و کربلا هم بفرستم، چون بیمه زندگی م شد و مدام منو دعا می کنه. سال ۸۶ در حالی که من اصلا تو ازدواج سخت گیر نبودم و سپردم به خدا و همیشه این دعا رو می کردم که اونی که خودت دوسش داری رو نصیبم کن. اون موقع همسرم شغل مناسبی نداشت. ولی اخلاق و ایمان و صبر از سرمایه های مهمش بود. با یه عقد و عروسی ساده سال ۸۷ زندگی مون شروع کردیم. همسرم دوست نداشت ما تا چند سال اول فرزندی داشته باشیم اما من ایشون رو به خاطر مشکلات احتمالی باروری راضی شون کردم، اون سال ها من دانشگاه رشته دوم تحصیلیم حقوق می خوندم. سال ۸۷ دخترم زینب به دنیا اومد و تونستیم اون سال یه وانت بخریم. ما طبقه دوم خونه پدر همسرم که برامون ساخته بود، زندگی می کردیم. همسرم با وانت تو آژانس کار می کردن که یه روز دستگاه کپی جا به جا می کنن وقتی اومدن خونه گفتن چقدر خوبه میشه من تعمیر این دستگاه ها رو یاد بگیرم و این رزق ما بود ما پیگیر آموزش و یادگیری ایشون شدیم و الان تنها مهندس شهرما هستند که تو کارش واقعا مهارت دارن به طوری که حتی از شهرهای دیگه هم مراجعه می کنن و همه اداره ها و مدارس و.. ایشون میشناسن. کلی اعتبار و احترام و عزت دارند و این فقط لطف خدای مهربون چون اون موقع که ما ازدواج کردیم همه اطرافیان می گفتن شما کارمندی چرا با ایشون ازدواج کردید اما من لحظه ای پشیمون نشدم حتی همون موقع که شغلی نداشتند چون به خدا سپردم و ایشون به بهترین شکل درست کرد. فرزند دومم فاطمه سال ۹۱ و محدثه سال ۹۵ به دنیا اومد و همه رو سزارین شدم. سر سومی دکتر گفتند اگه چسبندگی باشه می بندند و من موافقت کردم که خدا رو شکر مشکلی نداشتم. تو این سال ها من یه ارشد فلسفه هم گرفتم. بارداری چهارمم تو ۱۵ هفتگی تو خونه سقط شد که من به خاطر اینکه تونستم بخشی از درد زایمان درک کنم شاکرم. فرزند چهارمم محمد حسین سال ۱۴۰۰ متولد شدن که دکتر به شرط عقیم سازی راضی به سزارین شدن که با به جود امدن مشکلاتی مسیر عوض کردن دکترم پیش اومد و ایشون معتقد به بستن نبودن و خدا رو شکر من درحالی سزارین چهارم شدم که امکان بارداری هنوز داشتم. سال ۱۴۰۱ بود یه روز دوره هم عقب افتاده بود در حالی که از مسیر مدرسم می اومدم احساس تنگی نفس کردم یه لحظه شک کردم چون من سعی می کنم همیشه باشگاه برم و ورزش کنم و تو بارداری ها خیلی تنگی نفس می گیرم و این آغاز بارداری ششم بود. اومدم تو راه بی بی چک گرفتم و وقتی رسیدم خونه زدم و دوتا خط قرمز و اشک شوق من چون خدا مهربون پاداش سالها مجاهدت منو دادند. مجاهدت من راضی کردن همسرم بود. خدا میدونه چقدر زحمت کشیدم چقدر دعا می کردم تا ایشون راضی میشدن اما حالا یه سوپرایز بود. ابتدا مقداری تو شوک بودن اما بعد کنار اومدن. حالا من بودم و سزارین پنجم دکتر قبلی که مدام خودش سرزنش می کرد چرا عقیم نکردم و بعضی دکتر ها هم به خاطر ریسک و شهر کوچک قبول نمی کردن. یه دکتر که رفتم من مشکوک به چسبندگی بودم می گفتن همسرت می خواستند اینقدر بچه داشته باشید، وقتی گفتم اتفاقا ایشون مخالف بودن و من راضیشون می کنم، تعجب می کردند!! اما این لطف خدا بود که شامل مون میشد. خلاصه بعد از کلی دکتر گردی خانم دکتر پریسا انصافی در گنبدکاووس راضی به سزارینم شدن، اتفاقا مخالف عقیم سازی و می گفتن که بستن کلی عوارض داره و شما بعد ۵تا سزارین درگیر مشکلات اون میشید این طوری شد که خدا مهربون طوری مسیر پیش بردن که محمد علی من تو جشن عید قدیر ۱۴۰۲ متولد شدن بدون عقیم سازی تا همبازی و یار برادرش باشن. دوران بارداری پنجمم از جهت اینکه فرزند قبلی کوچک بودن یعنی ۱۵ ماهه بودن که من باردار شدم مشکلات از شیر گرفتن و... بودن اما دخترها کمک می کردن. اما من سزارین هام خوب بودن از همون روز دوم از جا بلند میشم و کارهام می کنم. حتی حمام نوزاد رو هم خودم می برم کسی حتی یه شب واسه کمک پیشم نیست و من و همسرم با توکل به خدا می گذرونیم البته خدا رو شکر بچه هام هم خیلی اذیت نمی کنن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۲ خوبه اینو بگم که سزارین چهارم و مخصوصا پنجم من فوق العاده راحت بودم واسه پنجمین تو اتاق عمل کلی با پرستارها بگو بخند داشتیم و دکتر از اینکه منو سزارین می کرد واقعا راضی بود شرایط دکتر رفتنم طوری شد که هر سزارین یه دکتر انجام داد و دکتر اخری می گفتن ششمی هم با خودم!!! من و خواهرم که همسایه هستیم از مادر پیرمون مراقبت می کنیم، همه جوره براش وقت می ذاریم، غذا می بریم تو دهانش می ذاریم، از دکتر و .. حتی برای روحیه ش تو خونه اش روضه می گیریم و... البته دوتا بردار هم داریم که خدا هدایتشون کنه و دعای ایشون از مهمترین پشتوانه های من و خواهرم هست. از جهت روزی هم خدا رو شکر تونستیم یه زمین بخیرم که در حال ساختش هستیم. خونه ای که مادرم ساکن هستن من و خواهرم خریدیم و در اختیار ایشون گذاشتیم که هم نزدیک مونه، هم مستاجر نباشه. الان هم به قدم محمد علی در حال خرید یه ملک تجاری هستیم. ما خودمون رو زیاد تو فشار اقتصادی نذاشتیم، یه جورایی ملک که می خریدیم یا وامی که می گرفتیم خیلی با برکت میشد و الان من با پنج فرزند نسبت به خیلی از اطرافیانم با فرزند کمتر و درآمد حتی بیشتر در موقعیت بهتری هستم و واقعا بعضی از همکارا باورش سخته براشون. اما این خدای عزیز هستش که به وعده خودش عمل می کنه. الان ها که من مرخصی هستم و مشغول خانه داری واقعا لذت می برم که فرصت گناه و غیبت و.. ندارم. و از اینکه فرزندانم هم دیگه رو دارن، خیلی خیلی شاکرم. تو بحث تربیت واقعا واقعا من خیلی احساس راحتی می کنم به جای اینکه یه نکته و تذکر مثلا به یه فرزندم بگم و هی گیر بشه، کلی میگم همه می فهمند و رقابت بین شون کار رو درست می کنه. خدا رو شکر بچه ها مستقل هستند و از پس کارهایی بر میان که هم سن و سال هاشون نمی تونن. وقتی سر کار میرم از مادر همسرم و مقدار کمی از مادر و خواهر خودم کمک میگیرم که مهد نذارمشون البته مرخصی و پاس شیر ها هم کمک می کنن اونها زیاد اذیت نشن. امسال هم میخوام با ۲۵ سال سابقه و ۴۱ سال سن درخواست بازنشستگی بدم و به بچه ها برسم. در مجموع من زیاد رو کمک دیگران حساب نمی کنم الان که دخترام کمی بزرگ شدن واقعا کار برام راحت تره مثلا فرزند چهارمم یه جراحی کوچک داشت و من صبح تا شب بیمارستان بودم از محمد علی ۲ ماهه فاطمه که ۱۱ سالشه مراقبت کرد. خیلی اوقات خرید من و همسرم باهم میریم، حتی از چشمه آب سالم و گوارا واسه بچه ها و کلی وقت و کارهای دیگه که به خاطر تعداد و رزق زمان و... است خیلی ها از سختی فرزند آوری میپرسن چون من خودم تو هر جمعی قرار میگیرم فوری بحث فرزندآوری پیش میکشم و شروع به تبلیغ می کنم. جوابی که میدم اینه که واقعا اگه سختی فرزندآوری نباشه یه سختی دیگه خواهد بود اما چه سختی قشنگ تر از بارداری و شیردهی میشه سراغ داشت. که اینقدر تو آسمونها تحویلت بگیرن. بماند در آینده و ایام سالمندی، شرایط و زندگی برای خانواده های خوش جمعیت ها آسان تر خواهد بود قاعدتا، روزی هم که دست خداست. التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌آداب خواستگاری... همه میگن که قانع باشید و سخت نگیرید و دختر خانمها آسون بگیرند. مامانم تو محله ای زندگی میکنه که تقریبا همه میشناسنش، روضه ی دهه اول محرم هر سال برگزار میکنه و نذری میده، بخاطر این دیگه از هرجا رد بشی، دوست و آشنایی باهات سلام و علیک داره☘ یه خواهر مجرد ۳۴ ساله دارم، با تعداد خواستگارای زیاد، فرزند آخره همه ازدواج کردیم و همگی بچه داریم☘ از بیست سالگی خواهرم خواستگارای مختلف از قشرهای فرهنگی مختلف داشته، اصلا سختگیر نیست و چون خیلی باهم خوبیم و درد ودلهاشو به من میگه( ازش ۹ سال بزرگترم) از بازاری و حسابدار و کارمند ساده و فروشنده ،مغازه دار ، استاد دانشگاه.... خواستگار داشته ولی به دلایل مختلف قسمتش نشده، اولین معیارش نماز هست و روزه و صداقت که متاسفانه خیلی هاشون اولش میگن نماز میخونیم بعد جلسه دوم دروغ ها رو میشه... خواستگاری داشتند که آقا پسر به ایشون گفته بودند طلا فروشم و مشروب میخورم و سگ دارم، دنبال دختر نجیب و با خانواده ام دست بردار هم نبود، خونه و ماشین و باغ و ویلا همه چی داشتند معیار خواهرم فقط پول نیست، می‌خوام بگم خواهش میکنم اگه دنبال دختر برای پسرهاتون هستید مثل خودشو پیدا کنید، هم کفو باشه، باعث ناراحتی و اذیت بقیه نشید. تعداد آقا پسرایی که اعتقاد به هیچی نداشتند هم کم نبود اصلا ظاهرشون با خانواده بنده جور در نمی اومد ولی خوب چون مادر و خواهر پسندیده بود دوست داشتند صاحب دختر پاک بشن☘🤨 یکی دو نفرم انگار پول پدر دختر بیشتر براشون اهمیت داشت درصورتیکه پدر من ثروتمند نیست ولی کاملا بی نیاز و زندگی عالی داره، ولی خوب انگار اونا کاخ میخواستند😂 چند نفری ام دنبال این بودند ایشون حتما باید بعد ازدواج سر کار بره در صورتیکه همون جلسه اول بهشون گفته بود من خانه داری را ترجیح میدم ( خواهرم دختر پر تلاش و تمیز و با سلیقه ای هست ۳ سالی هم مسئول سالن ورزشی فرهنگسرا بودند ) ولی چون به دلشون نشسته بود جلسات دیدار را طولانی کردند شاید راضی به شاغل بودن بشه 😳 چند نفریشون براشون اهمیت داشت ایشون ارشد بگیرند( چون زن برادراشون ارشد داشتند [جاریها]😂یا خواهرشون دکترا بودند انگار مسابقه است، ولی باز خواهرم میگفت همین لیسانس کافیه علاقه ای ندارم، زندگی مگه فقط درس و دانشگاهه... و حتی خواستگار طلبه هم داشتند ولی اصرار داشتند که خواهرم چادر داشته باشه البته حجاب با مانتوشون کامل هست، بدون آرایش بدون تارمویی که دیده بشه ☘ خواستگارهایی که دوست داشتند ایشون به خارج از کشور برن، و مخالفت خواهرم که وطنم را با هیچ جایی عوض نمیکنم☘ وافرادی که اولش اذعان میکردند خونه داریم، ملک و زمین داریم یا فلان شغل را داریم بعد با جستجو و تفحص زمان خواستگاری همه اش دروغ و لاف الکی بود، در صورتیکه پدر و مادر من اصلا حرفی از مال و اموال نمیزدند سوالی نمیپرسیدند که پسر بخواد تحت فشار قرار بگیره😔 و متاسفانه چیزی که الان باب شده یه عده شون با اینکه خواستگاری رسمی انجام می دهند ولی میخوان پنج شش ماهی دوست بمونند شاید خوب و عالی به دلشون نشست و راضی به ازدواج بشن، و به راحتی میگن یکی دو ماه آشنایی کمه، الان این رسم ها از مد افتاده آشنایی باید بیشتر بشه😒 خوب به هرحال افرادی هم بودند که خواهرم به دلش نمی نشست البته به قسمت همراه با عقل خیلی معتقدم 😉 سرتونو درد نیارم اینها همشون پشت تلفن یا از طریق واسطه نود درصد شرایط را می پرسیدند ولی متاسفانه با حضورشون میخواستند شرایط را تغییر بدهند. اگه شرایط دختر خانوم با شرایط آقا پسرتون جور نیست، وارد منزل نشید و همونجا بگید شرایط ما با شما جور نیست. برای خواهر بنده هم دعا کنید خدا یه پسر خوب و شریف و خدا دوست و با اخلاق و کاری نصیبش کنه 🙏 خدایا عاقبتمون را ختم بخیر بکن اللهم عجل الولیک الفرج🌷 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰ من و همسرم از همون زمان خواستگاری قرار گذاشتیم تا جایی که ممکنه ساده زندگی کنیم. مراسم عقد خونمون بود، عروسی رو تالار نگرفتیم، توی یک مسجد و حسینیه کنارش مراسم عروسی گرفتیم. خریدهای عروسی و جهیزیه رو هم تا جایی که میشد خلاصه کردیم و ساده خریدیم. لوازم غیرضروری مثل بوفه، بعضی لوازم برقی که خیلی کارایی ندارن، حتی آینه شمعدون، تخت، مبل، ظروف تزیینی و خیلی چیزای دیگه نگرفتیم. آتلیه نرفتیم و با دوربین خودمون چندتا عکس گرفتیم ماشین عروس هم ماشین یکی از اقوام نزدیک بود که خودمون تزیین کردیم الان هم الحمدلله بعد از ۶سال داریم زندگی میکنیم،، زندگی خوب و ساده و راحت. البته مشکلات هم هست که توکلمون به خداست😌 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۱۰ من و همسرم از همون زمان خواستگاری قرار گذاشتیم تا جایی که ممکنه ساده زندگی کنیم. مراسم عقد خونمون بود، عروسی رو تالار نگرفتیم، توی یک مسجد و حسینیه کنارش مراسم عروسی گرفتیم. خریدهای عروسی و جهیزیه رو هم تا جایی که میشد خلاصه کردیم و ساده خریدیم. لوازم غیرضروری مثل بوفه، بعضی لوازم برقی که خیلی کارایی ندارن، حتی آینه شمعدون، تخت، مبل، ظروف تزیینی و خیلی چیزای دیگه نگرفتیم. آتلیه نرفتیم و با دوربین خودمون چندتا عکس گرفتیم ماشین عروس هم ماشین یکی از اقوام نزدیک بود که خودمون تزیین کردیم الان هم الحمدلله بعد از ۶سال داریم زندگی میکنیم،، زندگی خوب و ساده و راحت. البته مشکلات هم هست که توکلمون به خداست😌 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۱۰ من و همسرم از همون زمان خواستگاری قرار گذاشتیم تا جایی که ممکنه ساده زندگی کنیم. مراسم عقد خونمون بود، عروسی رو تالار نگرفتیم، توی یک مسجد و حسینیه کنارش مراسم عروسی گرفتیم. خریدهای عروسی و جهیزیه رو هم تا جایی که میشد خلاصه کردیم و ساده خریدیم. لوازم غیرضروری مثل بوفه، بعضی لوازم برقی که خیلی کارایی ندارن، حتی آینه شمعدون، تخت، مبل، ظروف تزیینی و خیلی چیزای دیگه نگرفتیم. آتلیه نرفتیم و با دوربین خودمون چندتا عکس گرفتیم ماشین عروس هم ماشین یکی از اقوام نزدیک بود که خودمون تزیین کردیم الان هم الحمدلله بعد از ۶سال داریم زندگی میکنیم،، زندگی خوب و ساده و راحت. البته مشکلات هم هست که توکلمون به خداست😌 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌اندر حکایت معیار های ازدواج... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌جامانده ی ازدواج... چند روزی است که ۵۰ ساله شده ام، اما هنوز مجردم. چیزی که هرگز فکرش را هم نمی کردم. نه اینکه زشت بودم و یا موقعیت اجتماعی نداشتم نه... من در جوانی در انتخاب همسر دچار وسواس شدم. در فامیل از من به عنوان دختری یاد می کنند که منتظر مردی با اسب سفید بود. چند خواستگار من از  فامیل بودند که دست رد به سینه شان زدم و هنوز که هنوزه مورد سرزنش بزرگان فامیل هستم. اولین خواستگارم در سن ۱۹ سالگی پسر عمویم بود. او کارمند یک داروخانه، با درآمد متوسطی بود. خانواده و خود وی به من بسیار ابراز علاقه می کردند. اما بزرگترین مشکلی که در ازدواج با او می دیدم فاصله سنی مان بود. من و او تنها ۵ ماه فاصله سنی داشتیم و احساس می کردم او نمی تواند مرا درک کند. از نظر من او خیلی بچه بود. بنابراین نتوانستم به او به عنوان یک همسر که تکیه گاهم باشد نگاه کنم. اینطوری اولین خواستگار خود را  رد کردم و تا مدت ها به همین دلیل از خانواده عمویم فاصله گرفتم. در ۱۹ سالگی تقریبا ۶ تا ۷ خواستگار دیگر هم داشتم که هر کدام را به دلیلی  رد کردم. در آن سال ها فکر می کردم نباید زندگی اطرافیانم را تجربه کنم. مثلا خواهرم که ۱۷ سالگی ازدواج کرد و در کمتر از ۶ سال صاحب ۴ فرزند شد و از نگاه من لذتی از زندگی نبرد. بنابراین تصمیم گرفتم درس بخوانم و پیشرفت کنم. در این میانه اگر یک خواستگار خوب هم داشتم از دست ندهم. اینگونه بود که درس می خواندم و کمتر به مسائل دیگر توجه داشتم. بعد از مدتی  معلم شدم و کارم برایم از هر چیز مهم تر بود. دیگر به سن ۲۵ سالگی رسیده بودم و خود را در اوج جوانی می دیدم. در آن سال ها هم تعداد زیادی خواستگار داشتم اما موقعیت اجتماعی به من اجازه نمی داد که بخواهم همسری پایین تر از سطح خود داشته باشم. بنابراین هر خواستگاری که سطح سواد و موقعیت اجتماعی اش کمتر از من بود را  رد می کردم. تا قبل از سن ۳۰ سالگی حداقل دو ماهی یکبار حضور خواستگار در خانه را تجربه می کردم. اما بعد از آن از این کار هم خجالت کشیدم و به مادرم گفتم: از این به بعد تا کسی به دلم نشیند و اطلاعات کافی درباره اش نداشته باشم به خانه راه نمی دهم. و با این توجیه که مگر اینجا نمایشگاه است که هر کسی بیاید و من را نگاه کند و برود تا تصمیم بگیرد. از این به بعد حضور خواستگاران در خانه مان بسیار کمرنگ شد. سن من هم بالا رفته بود و هرگز حاضر نبودم ریسک کنم. چرا که معتقد بودم تا قبل از ۳۰ سالگی ممکن است که زندگی سخت را تحمل کرد اما بعد از این سال دیگر باید زندگی خوبی داشت و حتما باید دارایی مرد در شان تو باشد. چرا که بزرگتر ها می گفتند "هر چه نشینی بر تخت نشینی" یعنی هر چه قدر صبر کنی و دیرتر ازدواج کنی خواستگاران بهتری برای تو خواهد آمد. پس از آن دیگر کسانی که خانه و ماشین نداشتند نمی توانستند گزینه خوبی برای ازدواج باشند. چرا که تجربه مستاجری و مواجه با مشکلات مالی را در خود نمی دیدم. از سن ۳۰ به بعد علاوه بر شغل و موقعیت اجتماعی، داشتن خانه و ماشین هم برایم مهم بود. اما خواستگارانم دیگر کمتر مجرد بودند و اکثرا یا همسرانشان را به دلیل بیماری و تصادف از دست داده بودند و یا اینکه از هم جدا شده بودند. هرگز حاضر نبودم زندگی با مردی که تجربه زندگی قبلی داشته را تجربه کنم. من در رویاهای خود به دنبال شهزاده زرین کمری با اسب سفید می گشتم و همه خواستگاران مجرد خود را رد کرده بودم. حالا باید به چنین مردی جواب مثبت می دادم. آیا با این کار مورد تمسخر دوست و فامیل قرار نمی گرفتم؟ کم کم به سن ۴۰ سالگی رسیدم. خواستگارانم خیلی کم شده بودند تقریبا هر ۶ ماهی یک بار خواستگار از راه دور را تجربه می کردم. با این تفاوت که دیگر زندگی متاهلی را تجربه کرده بودند و بچه هم داشتند. تفاوت آن ها با هم در تعداد بچه ها بود و این موضوع برایم بسیار آزار دهنده بود. فشار خانواده هر روز بیشتر می شد و تعداد خواستگاران بسیار کم. آخرین مورد خواستگارم را هرگز فراموش نمی کنم. پیر مرد ۶۵ ساله ای که صاحب داماد و عروس و نوه بود از من خواستگاری کرد. فهمیدم چقدر فرصت های خوبی را از دست داده ام. چرا همکارم که تمام صفات خوب یک مرد در او جمع شده بود فقط به خاطر چند سال فاصله سنی رد کردم؟ سنم به ۴۵ رسیده بود. تصمیم گرفتم کمی عاقلانه تر فکر کنم. دیگر به مردانی که تجربه زندگی متاهلی داشتند و همسر خود را از دست داده بودند هم راضی شده بودم. اما کمتر کسی بود که همسرش را از دست داده باشد و بچه نداشته باشد. امروز در ۵۰ سالگی حس همسر شدن و از همه مهمتر حس مادر شدن را از دست داده ام😭. امروز خواهرم با نوه هایش بازی می کند و من حسرت فرصت‌های گذشته را می خورم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075 ‎‌‌
📌فرصت های از دست رفته... پیام آخر درباره جامانده های ازدواج منو شدیدا متاثر کرد. خاله ی من همچین شرایطی داره. پدربزرگم ابدا تمایلی به شوهر دادن دخترهاش نداشته و روی هر کدوم از خواستگارها یه عیبی میذاشته، خاله من که قبل انقلاب یه دختر باسواد و هنرمند بوده و کلی خواستگار خوب داشته پدربزرگم همه خواستگارهاش رو رد می‌کرده. خواستگارهای مادرم و خاله دیگرم رو هم همینطور اما مادر و اون خاله با اصرار خودشون ازدواج کردن. اما خاله بزرگم به اصطلاح حیا کرده و چیزی نگفته. تا یه سنی که خودش میگه دیگه فقط مردهایی که همسرشان مرده یا طلاق گرفته میومدن خواستگاریش و ایشون معتقد بوده که نباید بره تو زندگی زن دیگه ای. یا به قول خودش جای زن دیگه ای بشینه. خب مجرد میمونه و همه خواهرها و برادرها ازدواج میکنن و بچه دار میشن. نزدیک ۵۰ ساله میشه و تنها مونسش مادرش بوده. خودش میگه یه خواستگار فوق العاده برام اومد که عالی بود اما تو چشمای مادرم دیدم که التماس می‌کنه نرم از پیشش. جواب رد داد و چند ماه بعد مادرش هم فوت کرد. بعد فوت مادرش مردی که قدیم خواستگاری بوده همسرش فوت کردو دوباره اومد خواستگاریش، اما باز رد کرد. امروز با حسرت به اون مرد نگاه می‌کنه که چطور به همسرش رسیدگی میکنه. مادر من که شاغل بوده، خاله من ما رو نگه می‌داشت. حتی بارها مادرم براش خواستگار پیدا کرد و گفت که فکر ما رو نکن اما هربار رد میکرد و می‌گفت من دیگه تو این سن تمایلی به ازدواج ندارم. چند وقت پیش توی سن ۷۰ سالگی به مادرم گفت من می‌خوام ازدواج کنم. الان شدیدا بیماری های متعدد اعصاب و روان داره و نگهداری ازش سخت شده. بارها مادرم گفته دیگه نمیتونم و اگه اینطور پیش بره میبرمش خانه سالمندان. اگه مشکل جسمی بود خیلی راحت تر بود اما اینکه مشکلات شدید اعصاب داره و وسواس خیلی شدید داره و زوال عقل هم بهش اضافه شده کار مادرم رو خیلی سخت کرده. خود خالم میگه اگه ازدواج کرده بودم الان بچه هام نگهداری میکردن ازم. اما خب چه سودی داره پشیمونی... تو اقوام خانومی بود که تو سن بالا همسر یه آقای پیر شد که همسرش فوت کرده بود. بعد ازدواج مبتلا به مریضی شد و همسرش چندین سال ازش نگهداری کرد تا فوت کرد. می‌خوام بگم حتی ازدواج تو سن بالا هم با آدمی که همسر نداره بد نیست. اگه فرصت ها رو تا الان از دست دادید از الان به بعد رو دریابید که بعدها تو ۷۰ سالگی مثل خاله من حسرت نخورید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ازدواج یک نیاز است .... ⁉️ حرف‌های شما درباره ازدواج جوونا خوبه، ولی کو گوش شنوا؟! واقعاً کسی به حرفای شما درباره ازدواج آسان عمل می‌کنه؟ اصل سرمایهٔ عمل کردن به این حرف‌ها در مردم ما وجود داره. فقط مردم باید بدونن که در صورت عمل نکردن به این حرف‌ها، جوونا و در نهایت کشور به خطر می‌افتن. ما همون مردمیم، فقط باید باور کنیم جوونای ما مثل نون شب و حتی شدیدتر از اون، نیاز به ازدواج دارن. ما هنوز باور نکردیم که ازدواج یه نیازه. ⚠️ مگه می‌شه پنهان کرد که بالا رفتن سن ازدواج تو جامعهٔ، به پایین اومدن سن فساد کمک می‌کنه؟ مگه می‌شه تردید کرد که گسترش فساد، از زلزلهٔ ده ریشتری هم خطرناک‌تره؟ 👌باید این ها رو باور کرد. اگه این واقعیات رو باور کنیم، اون وقت همه دست به دست هم می‌دیم و کسی منتظر اون یکی نمی‌مونه. 📚 نیمه_دیگرم "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
گره های ازدواج را باز کنید... 📌عمده (موانع ازدواج)، موانع فرهنگی است؛ عادتها، تفاخرها، تکاثرها، چشم و هم چشمیها، تجمل طلبی ها، این ها است که یک مقدار نمی گذارد آن کاری که باید انجام گیرد، صورت پذیرد. باید شما و خانواده هایتان این گره ها را باز کنید. ✅ من از ازدواجهای دانشجویی که هر سال برگزار می شود، بسیار خشنود و خرسندم. اگر عادت کنند که ازدواجها را ساده، بی پیرایه و بی تشریفات انجام دهند، فکر می کنم که بسیاری از مشکلات حل خواهد شد. 📌اساس ازدواج در اسلام بر سادگی است. در اوایل انقلاب نیز همین طور بود، منتها متأسفانه این فرهنگ تکاثر و تفاخر و سرمایه داری، یک خرده کار را مشکل کرد. متأسفانه بعضی از مسؤولان هم با ازدواجهای کذاییِ خانواده هایشان، مشکلاتی را درست کردند. ۷۹/۱۲/۹ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
در مورد فرمایش آقا در زمینه ازدواج آسان،لطفا به آقا پسرها و از جمله خانواده هاشون بفرمایین، لطفا وقتی یک دختر خانمی پا روی دلش و خواسته های دلش میگذاره((طبیعتا اکثرا طلا و خرید و عروسی آنچنانی و مهریه بالا دوست دارن،پا روی دلشون میگذارن که از همه ی این ها میگذرن)) و تمام حرف و متلک های اطرافیان رو تحمل میکنن، به خاطر امر رهبری و یاری امام زمانشون هستش، به خاطر عاقل بودن و خانم بودنشون هستش، لطفا وقتی مدتی از زندگیشون گذشت، نگید دختره و خانوادش هُل بودن، زود بله دادن، از ترس این که پسر ما رو از دست بدن هیچی نخواستن و... من خودم همینجوری ازدواج کردم،پدر من یه خونه ی نقلی به ما رهن دادن، چون تو منطقه ی ما خونه به سختی پیدا میشه، مادر شوهر بنده فرمودن والا دختر ها انقدر بی قابل شدن که مفت مفت دختر میدن، خونه هم روش میدن😐 پدر شوهرم میفرماین تو باعث عدم پیشرفت پسر من هستی😠 البته این حرف هایی که میگم فقط در این خصوص هستش وگرنه پدر و مادر همسرم محبت و مهربانی و فداکاریشون هم بی شمار هست در مورد بنده، صحبت من فقط در این مورد هست برای این که دیگران بدونن همسرم مرد خیلی خوبیه خدا حفظش کنه انشالله، ولی خیلی پیش میاد میگن تو خیلیییی هُل بودی، هیچی نخواستی😏 البته که نیت و معامله ی من با خدا بوده، برگردم به عقب باز هم همینطوری زندگیم رو شروع میکنم، سود و برکاتش هم تو زندگیم کاملا مشهوده شکر خدا، ولی این مدل حرف ها و بی احترامی ها و تخریب شخصیت ها خیلی عذاب آوره، لطفا بفرمایند از این برخورد ها خودداری کنن. ممنون از کانال خوبتون. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰ من و همسرم از همون زمان خواستگاری قرار گذاشتیم تا جایی که ممکنه ساده زندگی کنیم. مراسم عقد خونمون بود، عروسی رو تالار نگرفتیم، توی یک مسجد و حسینیه کنارش مراسم عروسی گرفتیم. خریدهای عروسی و جهیزیه رو هم تا جایی که میشد خلاصه کردیم و ساده خریدیم. لوازم غیرضروری مثل بوفه، بعضی لوازم برقی که خیلی کارایی ندارن، حتی آینه شمعدون، تخت، مبل، ظروف تزیینی و خیلی چیزای دیگه نگرفتیم. آتلیه نرفتیم و با دوربین خودمون چندتا عکس گرفتیم ماشین عروس هم ماشین یکی از اقوام نزدیک بود که خودمون تزیین کردیم الان هم الحمدلله بعد از ۶سال داریم زندگی میکنیم،، زندگی خوب و ساده و راحت. البته مشکلات هم هست که توکلمون به خداست😌 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۹۸۱ دوران کودکی من در تنهایی گذشت تا اینکه در هشت سالگی خواهرم به دنیا آمد، و وقتی ده سالم بود، خدا برادرم را به ما هدیه داد. داشتن خواهر و برادر برای من هیجان انگیز و دلپذیر بود اما تنهایی من پر نشد، چرا که وقتی نوجوان شدم، خواهرم کودک بود و وقتی می‌خواستم ازدواج کنم خواهرم پا به دنیای نوجوانی می گذاشت و من همیشه تنها بودم. دنیای ما با هم متفاوت است بخاطر همین گاهی عمیقا احساس میکنم کاش کسی بود با او درددل میکردم، در واقع مادرم جای خواهر و همدم را هم برای من پر میکند اما برای اینکه مبادا غصه دار شود، ناراحتی هایم را در خودم پنهان میکنم. بگذریم سال ۹۲ کنکور دادم و با رتبه ی خیلی خوب دانشگاه دولتی خیلی خوب قبول شدم اما به دلیل شرایط مالی ترجیح دادم دانشگاه فرهنگیان بروم تا بار مالی من از دوش خانواده برداشته شود. ترم سوم بودم که همسرم با معرفی یکی از دوستانم به خواستگاری آمدند و پس از سه جلسه عقد کردیم، کاملا ساده و بدون تجملات، برای خرید حلقه و محضر و... همسرم دو میلیون وام گرفته بودند و ما از زیر صفر شروع کردیم.😅 بعد از اولین جلسه ی خواستگاری، مادرم میگفتند با صدهزارتومان شهریه ی طلبگی که نمیتوان زندگی کرد اما مطمئن بودم که خداوند جبران می‌کند. همان ماه اول یک مسجد برای نماز مغرب به همسرم پیشنهاد شد با ماهی ۲۰۰ هزارتومان هدیه که هنوز هم همسرم همانجا نماز اقامه می‌کند و معتقد است هرچه برکت در زندگی ماست از همان مسجد است و با وجود اینکه می‌توانند جای بهتر با پول بیشتر بروند اما اینکار را نمی‌کنند. در دوران عقد چون همسرم طلبه ی ملبس بودند و مردم محله ایشان را می شناختند خیلی بیرون نمی‌رفتیم و بیشتر وقت باهم بودنمان در خانه بود. بلاخره بعد از ۸ ماه جهیزیه ی ساده ای جور کردیم و مراسم عروسی را به صورت مولودی گرفتیم و خدارا شکر خانه ای نوساز با کرایه ی مناسب پیدا کردیم و زندگی دونفره مان را آغاز کردیم. هر دو صبح برای تحصیل بیرون می‌رفتیم تا غروب، من دانشگاه میرفتم و همسرم حوزه. بعد از یک سال و نیم تصمیم گرفتیم برای بچه دار شدن اقدام کنیم تا اینکه بعد از سه ماه باردار شدم. ترم آخر دانشگاه بودم، هفته ی ۳۸ وقتی که بعد از کلاس خانه ی مادرم شام خوردیم و برگشتیم، کیسه ی آب بچه پاره شد و من که از استرس میلرزیدم و تجربه ای هم نداشتم به نزدیکترین بیمارستان مراجعه کردم و همانجا بستری شدم. ساعت ۱۰ شب بود و دکتر شیفت قبول نکرد اصلا من را ببیند و گفت بذارید تا صبح که شیفت عوض شود و رفت. صبح ساعت ۶ به من آمپول فشار تزریق کردند و من تا ۶ غروب درد کشیدم و با وجود اینکه خودم حس میکردم باید راه بروم یا حرکتی بکنم تا بتوانم زایمان کنم، اما پرستارها اجازه ی حرکت نمی‌دادند و خودشان هم هیچ کمک یا راهنمایی یا همدلی بامن نکردند. ساعت ۶ غروب ضربان قلب بچه ضعیف شد و من اورژانسی سزارین شدم. خیلی طول کشید تا سرپا شدم. تا دوماه افسردگی داشتم بدون دلیل گریه میکردم، بعدها فهمیدم کاچی خوبه برای افسردگی ولی من نخورده بودم. حالا دیگر معلم شده بودم و سرکار می رفتم. با تولد دخترم بطور معجزه آسایی با پدرشوهرم یک زمین خریدیم و دوطبقه خانه ساختیم و در آن ساکن شدیم و این از برکت دخترم بود. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۱ بعد از سه سال برای اینکه حضرت آقا فرمودند و برای اینکه فرزندم تنها نباشد دوباره اقدام کردیم. این دفعه هم برای ویبک تلاش کردم اما هفته ی چهل دکتر گفت اصلا آمادگی زایمان طبیعی نداری و نمیتوان بیشتر از این صبر کرد و دوباره سزارین شدم. دختر دومم که به دنیا آمد توانستیم ماشین مان را عوض کنیم و برکت این فرزند سفرهای مکرر مشهد بود الحمدلله. بعد از دوسال مجدد باردار شدم، وقتی رفتم سونوگرافی و فهمیدم دختره از خیلی ها طعنه شنیدم، از خود دکتر سونوگرافی تا مدیر مدرسه و فامیل که بهم گفتن دیگه ول کن تو دخترزایی، هرچندتا بیاری همه شون دختر میشن، من حتی سر دختر اولم هم کنایه ها شنیدم که میگفتن اشکال نداره ان شاءالله بعدی، یا اینکه حالا چطوری این خبر رو به فلانی بگیم، یا مثلاً وقتی شوهر خواهرشوهرم به خانواده همسرم گفت باید شیرینی بدید هیچکس کلمه ای حرف نزد چه برسد به شیرینی، اما یک روز که آقای قرائتی داشتند صحبت می کردند گفتند من سه تا دختر دارم و خدا شاهده هیچ وقت احساس نکردم کاش پسر داشتم، دلم آرام شد و راضی شدم به رضای خدا... دختر سومم به دنیا آمد که حین عمل دکتر گفت چسبندگی شدید مثانه داری و دیگر نباید باردار بشوی و درمان هم ندارد. از همان بیمارستان خیلی ناراحت شدم، با وجود سختی های فرزندآوری اما برای اطاعت کلام رهبری میخواستیم حداقل پنج فرزند داشته باشیم، خصوصا که صحبت های دکتر لباف درباره ی سزارین های مکرر را شنیده بودم بسیار امیدوار بودم اما این اتفاق خیلی غصه دارم کرد. حس میکنم نیمی از افسردگی بعد از زایمانم که هنوز بعد از دوماه و نیم ادامه دارد بخاطر این است که دیگر نمیتوانم در جهاد فرزندآوری شرکت کنم. همیشه فکر میکنم اگر آن روز برای زایمان اول دکتر شیفت، من را رها نمی‌کرد یا پرستارها کمی کمکم می‌کردند یا حداقل آزادم می‌گذاشتند می‌توانستم طبیعی زایمان کنم و این مشکلات را نداشته باشم اما بعد خودم را آرام میکنم که شاید قسمت این بوده و خدارا شکر میکنم. کارکردن با وجود فرزند کوچک سخت است، یک هفته بچه ها را به مادرم می سپارم و یک هفته به مادرشوهرم، اگر این کمک را نداشتم ترجیح می دادم کار نکنم، هرچند الان هم معتقدم خانه داری موثرترین و سازگارترین شغل برای مادران است. از خدا میخواهم فرزندان ما را بپذیرد و آنها را زینبی و حسینی قرار دهد. از همه ی عزیزان التماس دعا دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075