eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
16.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۷۲ همسرم گفت این چه حرفیه؟! دیگه خواست خدا بوده، پسر و دختر هردو هدیه ای از طرف خداست، من دوست داشتم یک پسر داشته باشیم تا بتونه حامی خواهراش بشه. حالا عیب نداره ان شاءالله بچه بعدی😀 و من گفتم که وای خدا چه پررویی تو، من با این حالم بچه بعدی هم میخواد حتما اونم بیخبر😡 بلند شدم رفتم چایی بیارم و همین طور که چایی رو ریختم دخترا و همسرم داشتند تلویزیون تماشا میکردند و آرام پز هم روی شعله، نمیدونم نیم ساعت نشده بود که من دوباره حرف مو تکرار کردم. من حرفمو زدم اگر نمیخوای زودتر دارو بگیر این همه سقط کردند یکی هم ما، باز فردا همه میگن ۳ تا دختر داری، پسر نداری، تو این حرفها بودم، یک آن یک صدای مهیبی آمد درحد یک چشم بهم زدن من از جام بلند شدم یک نگاه به سمت گازو به سرعت فرار سمت درب خونه😂 نمیدونید با چه سرعتی من که در حالت عادی به زور بلند میشدم به خاطر دردهایی که داشتم، نفهمیدم چه طوری خودمو دم درب رسوندم که همسرم و دخترا با فرار من تازه متوجه شده بودند چه خبره و اونا بعد چند ثانیه بلند شدند و به طرف درب اومدند، خدا شاهده در حد چند ثانیه این اتفاق افتاد یعنی تا رسیدم دم درب از ترس تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. دیگه نتونستم بایستم و همون جا نشستم یعنی تا سر برگردونم سمت خونه که ببینم چی شده انگار از آسمون باران شیشه باریده بود تو خونه و زندگیم، آرام پز زده بود بالا و خورده بود تو هود و برگشته بود تو گاز که شیشه ای بود و صفحه ای تمام تمام تمام زندگی من در عرض چند ثانیه شده بود شیشه😱 این قد شدت پرش و پرتاب شیشه ها زیاد بود که شیشه ها توی اتاق خواب و زیر تخت بچه ها هم رفته بود. وای وقتی زندگیمو دیدم چی شده، موندم نمیتونستم حرف بزنم و درست در آرام پز جایی پرت شده بود که من نشسته بودم دقیق سر جای من و به محض بلند شدن و فرار کردن من، افتاده بود اونجا. در همون لحظه یاد حرفی که زده بودم افتادم و گفتم خدایا غلط کردم منو ببخش اگر خواست و اراده تو نبود، من و همسرم نمیتونستیم و حتی قادر نبودیم ذره ای از وجود این طفل پاک و معصوم و درست کنیم، همسرم که هاج و واج مونده بود که چی شده😂 یعنی نمیشد از سرجامون بلند بشیم و قدمی از قدم برداریم. همسرم سریع رفت و دمپایی از تو حیاط آورد و رفت گازو خاموش کرد، چشمتون روز بد نبینه لوبیا و گوشت رو از رو مبل ها، سبزی ها تو سقف آشپزخونه و پذیرایی نمیدونید تا ۳ روز با اون حال خرابم، شیشه جمع میکردم و دستمال میکشیدم و تا چند ماه بعد شیشه از این طرف و اون طرف پیدا میکردیم. توبه کردم و گفتم خدایا ببخش از این اشتباهم بگذر ولی خدا خودش میدونه اگر چیزی به دلم اومد یکی به خاطر همسرم که دوست داشت پسری داشته باشه و یکی هم به خاطر حرف مردم، که دختر دارند باید بشینن تا یه خواستگار پیدا بشه، اوه دختر دارند پسر ندارند نسلشونو ادامه بدند یا عصای دستشون باشه و... ناراحت بودم. با همه سختی ها گذشت و دختر کوچولوی ما بهمن به دنیا اومد و زایمان بهتری نسبت به قبلی ها داشتم و همسرم خیلی کمک حالم بود. خدارو شکر همسرم و دخترام خیلی خواهر کوچولوشونو دوست دارند و هر روز از دیدنش خدارو شکر میکنم و با بارداری من که ماهای آخر بودم، جاری ام که دوتا فرزند یک دختر و یک پسر ۱۵ ساله داشتند و همیشه میگفتند دیگه بچه نمیخوان، دوباره باردار شدند و یک دختر دیگه خدا عنایت کرده بهشون و بماند که بعضی ها هنوز نگاه سنگینی دارند وقتی میرم بیرون یا خونه اقوام ولی خوب خواست خدا بوده و این زیباتر از هرچیزه و با اتفاق افتادن اون حادثه مطمئن شدم تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته و ما تنها وسیله هستیم یک وقتایی میگفتم برای بارداری دومم کاش میرفتم دکتر حتما پسر میشد اما وقتی اینجا تجربه بعضی از دوستان رو خوندم که حتی با تحت نظر بودن، چیزی که خواستن نشده، مطمئن شدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و تنها خدا آگاه به همه چیزه... ان شااءلله خدا فرج آقا رو هرچه زودتر برسونه تا تمامی فرزندان سرزمینم زیر سایه لطف و مهربانی آقا زندگی کنن و خدا هم مارو به خاطر بعضی فکر ها به خاطر شرایط و حرف های دیگران ببخشه ... درسته در این چندسال درکنار شرایط سخت و فشار های زندگی ماهم خسته شدیم، کم آوردیم اما صبر کردیم. هیچ زندگی صفر تا صدش خوبی و خوشی نیست از ما هم نبوده ولی خداروشکر تونستیم کنار بیایم و ادامه بدیم. من هم خیلی وقتها گریه کردم و خیلی حرفها شنیدم ولی خوب تنها صبر کردن بود که تونست کمکمون کنه و اگر خواست خداوند در پسردار شدن من و همسرم می‌بود، حتما میشد اما مطمئنا خواست خدا این بوده و ما راضی به رضای خدا هستیم. ان شاءالله دخترای منم بتوانند سربازی از سربازان آقا امام زمان بشوند با دعای همه شما عزیزان ☺️☺️☺️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۳ ۱۴ سال پیش پسرم هنوز دو سالش نبود خیلی پسر پر جنب و جوشی بود، بازیگوش و پر انرژی منم، خیییلی خسته بودم از نگهداری بچه انگار احساس میکردم وظیفه بزرگی روی دوشمه که از عهدش بر نمیام گاهی پیش خودم میگفتم کاش بچه دار نشده بودم چقدر سخته برام، دیگه از شیطنتاش خسته بودم، ولی متاسفانه نمیفهمیدم شاید نیاز به یه همبازی داره البته میفهمیدم ولی فکر بچه دوم نمیکردم خیال میکردم باید یه بچه فامیل یا یه دوست براش پیدا کنم تا باهاش بازی کنه و من یکم راحت باشم چون تمام وقتم و انرژیم صرف مراقبت و بازی با پسرم میشد اون زمان ۲۴ سالم بود و نمیفهمیدم این همه انرژی بچه جای شکر داره خیلیا آرزو دارن بچه سالم داشته باشن اونوقت خدا به من نعمت را تمام کرده بود و من ناسپاس بودم همون سال رفتم مسافرت مشهد و بعد برگشتن دیدم خبری از دوره ام نیست رفتم آزمایش و معلوم شد که یکماهه باردارم، باورم نمیشد انگار دنیا روسرم خراب شده بود ولی بازم با خودم کنار اومدم و شوهرم دلداریم میداد میگفت نگران نباش شاید خدا خواسته یه همبازی برای پسرمون بیاره یه خیری توش هست منم یکم دلم راضی شد. بعد از آزمایشگاه رفتم خونه مادرم وقتی شوهرم خبر بارداری به اونا داد هر دوتاشون ساکت شدند و بی تفاوت حرفو عوض کردند، انگار هیچ خبری نشنیده بودن، وقتی دیدم اونا هم به اندازه من ناراحت شدند دیگه فقط رفته بودم تو فکر سقط بچه، چون من خیلی نظر پدر و مادرم مخصوصا پدرم برام مهم بود این شد که مصمم به سقط شدم و خودم با بالا پایین کردن و سنگین بلند کردنام تلاش میکردم بچه را سقط کنم. بعدم با مشورت با دکتر محله که من را میشناخت آدرس یه دکتر دیگه را گرفتم تا بتونم بچمو سقط کنم😭 بدتر اینکه حتی دکتر هم به من نگفت کارت اشتباهه بلکه من را تشویق هم کرد برای این کار و من فکر کردم که کارم خیلی درسته، همسرم هم راضی شد وقتی که دید دکتر هم این کار را تایید کرد. باهم رفتیم برای سقط ولی دقیقا روزی که رفتم برای سقط بچم لکه بینی پیدا کردم و دکتر گفت احتمالا بخاطر بالا پایین پریدن های خودت بچه داره سقط میشه منم که انگار خیلی پشیمون شده بودم از رفتن پیش دکتر با یه حس خوشحالی برگشتم خونه و گفتم بهتر که نشد سقطش کنم ولی دیگه پشیمونی فایده ای نداشت تا شب زیر شکمم با یه سوزش شدید اعلام کرد که دیگه کار از کار گذشت😭 هم ناراحت شدم، هم اینکه انگار زیادم بدم نیومده بود. گذشت یکسال بعد دقیقا توی تاریخ روز سقط بچه بی گناهم، دوماه مونده به تولد سه سالگی پسرم با یه تب شدید شام عاشورای امام حسین پسر کوچولوم تشنج کرد و دیگه نمیتونست راه بره😭با توسل به امام حسین و قسم دادنشون به دختر سه سالشون😭 سلامتی پسر سه سالمو ازشون خواستم و روی من را باتمام بار گناهی که روی دوشم بود زمین ننداختند و پسرم خوب شد. دو سال بعد با دیدن یه غده توی تیروییدم فهمیدم سرطان دارم😔 اولش خیلی ناراحت بودم ولی همین بیماری من را به خدا خیلی نزدیک کرد انگار خدا میخواست به من یاد بده خدا کیه و قدر داشته هاتو بدون و اینکه دکتر به من گفت مواظب باش بچه دار نشی 😭تازه داشتم میفهمیدم انگار همه این اتفاقات بخاطر گناهی بوده که من کردم😔 بعد از ده سال خداراشکر دکتر گفت دیگه مشکلی نداری و میتونی بچه دار بشی و فقط باید زیر نظر خودم باشی منم دوسال پیش اقدام به بارداری کردم ولی بچم ۷ هفتگی سقط شد، نفهمیدم چرا اما انگار فقط این به ذهنم میرسید که خدا میگه اون موقع که من نعمت دادم نپذیرفتی الان که تو منتظر نعمتی من صلاح نمیبینم 😭😭 الان دوساله دیگه هرچی اقدام کردیم خبری از بارداری نیست. دیگه ۳۹ سالم شده، تمام فرصتام رفته پسرم ۱۶ سالشه همش میگه شما به من ظلم کردید من هیچ کسیو ندارم😭 این حرفای پسرم دیگه از همش بیشتر منو میسوزونه فقط میخواستم بگم عزیزان بعضی وقتا اشتباهاتی میکنیم و دخالت هایی تو کار خدا میکنیم که جبرانش ممکن نیست حرف مردم براتون مهم نباشه به هرچی که خدا میده راضی باشیم حتما خدا بهتر صلاح ما را میدونه، بهش اعتماد کنیم. از همتون التماس دعا دارم توی این شبای عزیز از خدا برای همه کسانی که منتظر فرزند هستن دعا کنید امیدوارم خدا به همه سلامتی بده و دامن همه منتظران بچه را سبز کنه التماس دعا🌹برای منم دعا کنید که اولا خدا من را ببخشه و فرزند سالم و صالح به من عنایت کنه چرا که هنوزم پسرم منتظره که من خبر بارداریمو بهش بدم.😔 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۳ ۱۴ سال پیش پسرم هنوز دو سالش نبود خیلی پسر پر جنب و جوشی بود، بازیگوش و پر انرژی منم، خیییلی خسته بودم از نگهداری بچه انگار احساس میکردم وظیفه بزرگی روی دوشمه که از عهدش بر نمیام گاهی پیش خودم میگفتم کاش بچه دار نشده بودم چقدر سخته برام، دیگه از شیطنتاش خسته بودم، ولی متاسفانه نمیفهمیدم شاید نیاز به یه همبازی داره البته میفهمیدم ولی فکر بچه دوم نمیکردم خیال میکردم باید یه بچه فامیل یا یه دوست براش پیدا کنم تا باهاش بازی کنه و من یکم راحت باشم چون تمام وقتم و انرژیم صرف مراقبت و بازی با پسرم میشد اون زمان ۲۴ سالم بود و نمیفهمیدم این همه انرژی بچه جای شکر داره خیلیا آرزو دارن بچه سالم داشته باشن اونوقت خدا به من نعمت را تمام کرده بود و من ناسپاس بودم همون سال رفتم مسافرت مشهد و بعد برگشتن دیدم خبری از دوره ام نیست رفتم آزمایش و معلوم شد که یکماهه باردارم، باورم نمیشد انگار دنیا روسرم خراب شده بود ولی بازم با خودم کنار اومدم و شوهرم دلداریم میداد میگفت نگران نباش شاید خدا خواسته یه همبازی برای پسرمون بیاره یه خیری توش هست منم یکم دلم راضی شد. بعد از آزمایشگاه رفتم خونه مادرم وقتی شوهرم خبر بارداری به اونا داد هر دوتاشون ساکت شدند و بی تفاوت حرفو عوض کردند، انگار هیچ خبری نشنیده بودن، وقتی دیدم اونا هم به اندازه من ناراحت شدند دیگه فقط رفته بودم تو فکر سقط بچه، چون من خیلی نظر پدر و مادرم مخصوصا پدرم برام مهم بود این شد که مصمم به سقط شدم و خودم با بالا پایین کردن و سنگین بلند کردنام تلاش میکردم بچه را سقط کنم. بعدم با مشورت با دکتر محله که من را میشناخت آدرس یه دکتر دیگه را گرفتم تا بتونم بچمو سقط کنم😭 بدتر اینکه حتی دکتر هم به من نگفت کارت اشتباهه بلکه من را تشویق هم کرد برای این کار و من فکر کردم که کارم خیلی درسته، همسرم هم راضی شد وقتی که دید دکتر هم این کار را تایید کرد. باهم رفتیم برای سقط ولی دقیقا روزی که رفتم برای سقط بچم لکه بینی پیدا کردم و دکتر گفت احتمالا بخاطر بالا پایین پریدن های خودت بچه داره سقط میشه منم که انگار خیلی پشیمون شده بودم از رفتن پیش دکتر با یه حس خوشحالی برگشتم خونه و گفتم بهتر که نشد سقطش کنم ولی دیگه پشیمونی فایده ای نداشت تا شب زیر شکمم با یه سوزش شدید اعلام کرد که دیگه کار از کار گذشت😭 هم ناراحت شدم، هم اینکه انگار زیادم بدم نیومده بود. گذشت یکسال بعد دقیقا توی تاریخ روز سقط بچه بی گناهم، دوماه مونده به تولد سه سالگی پسرم با یه تب شدید شام عاشورای امام حسین پسر کوچولوم تشنج کرد و دیگه نمیتونست راه بره😭با توسل به امام حسین و قسم دادنشون به دختر سه سالشون😭 سلامتی پسر سه سالمو ازشون خواستم و روی من را باتمام بار گناهی که روی دوشم بود زمین ننداختند و پسرم خوب شد. دو سال بعد با دیدن یه غده توی تیروییدم فهمیدم سرطان دارم😔 اولش خیلی ناراحت بودم ولی همین بیماری من را به خدا خیلی نزدیک کرد انگار خدا میخواست به من یاد بده خدا کیه و قدر داشته هاتو بدون و اینکه دکتر به من گفت مواظب باش بچه دار نشی 😭تازه داشتم میفهمیدم انگار همه این اتفاقات بخاطر گناهی بوده که من کردم😔 بعد از ده سال خداراشکر دکتر گفت دیگه مشکلی نداری و میتونی بچه دار بشی و فقط باید زیر نظر خودم باشی منم دوسال پیش اقدام به بارداری کردم ولی بچم ۷ هفتگی سقط شد، نفهمیدم چرا اما انگار فقط این به ذهنم میرسید که خدا میگه اون موقع که من نعمت دادم نپذیرفتی الان که تو منتظر نعمتی من صلاح نمیبینم 😭😭 الان دوساله دیگه هرچی اقدام کردیم خبری از بارداری نیست. دیگه ۳۹ سالم شده، تمام فرصتام رفته پسرم ۱۶ سالشه همش میگه شما به من ظلم کردید من هیچ کسیو ندارم😭 این حرفای پسرم دیگه از همش بیشتر منو میسوزونه فقط میخواستم بگم عزیزان بعضی وقتا اشتباهاتی میکنیم و دخالت هایی تو کار خدا میکنیم که جبرانش ممکن نیست حرف مردم براتون مهم نباشه به هرچی که خدا میده راضی باشیم حتما خدا بهتر صلاح ما را میدونه، بهش اعتماد کنیم. از همتون التماس دعا دارم توی این شبای عزیز از خدا برای همه کسانی که منتظر فرزند هستن دعا کنید امیدوارم خدا به همه سلامتی بده و دامن همه منتظران بچه را سبز کنه التماس دعا🌹برای منم دعا کنید که اولا خدا من را ببخشه و فرزند سالم و صالح به من عنایت کنه چرا که هنوزم پسرم منتظره که من خبر بارداریمو بهش بدم.😔 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۹۸ من متولد ۷۶ هستم و در دوران مجردی دختر بسیار زودرنجی بودم. دوتا خواهر دارم که اختلاف سنیشون باهم ۱۱ ماهه و من بعد از ۶ سال به دنیا اومدم. با اینکه اختلاف سنی زیادی با خواهرهام نداشتم و چند سالی با هم بازی میکردیم اما رابطه دوتا خواهرهام به خاطر اختلاف سنی کمشون، خیلی بهتر بود و همیشه باهم صحبت میکردند. اونها بزرگ شدند و من دیگه همبازی نداشتم و همیشه احساس تنهایی میکردم و به مادرم میگفتم که برام بچه بیار، حتی همسایه ای هم نداشتیم که من باهاش بازی کنم و با وجود خواهرهام بازم احساس تنهایی رو داشتم. وقتی که ۱۳ سالم شد مادرم خدا خواسته باردار شد و همه فامیل متعجب که تو سن ۳۹ سالگی بچه میخوای چیکار، سه تا دختر داری خوبه. توی این سالها که مادرم سه تا دختر داشت یسری از فامیلها بهش توهین میکردن که تو دختر داری و پسر نداری. حالا هم مادرم باردار شده بود بعد از ۱۳ سال از آخرین بچه که من بودم. خالم میگفت سقطش کن ولی مادرم هیچوقت به سقط فکر نکرد. یه شب رفتم کنار مادرم خوابیدم و بهش گفتم که خودم برات نگهش میدارم، مامان سقطش نکنی ها، مادرمم ناراحت بود از حرفهای اطرافیان... موقع سونوگرافی شد و مشخص شد بچه پسره😊😍 و من برادر دار شدم. بماند که زن عموم گفت رفت سوزن زد تا بچش پسر بشه.😡 اون لحظه ای که برادرم دنیا اومد خیلی خوشحال بودم و به قول خودم عمل کردم همون قولی که به مادرم داده بودم که نگهش میدارم. بیشتر اوقات برادرم رو نگه می داشتم، فقط موقع شیر دادن مادرم نگه میداشت. چون مادرم شاغل بود و کارهای باغی رو انجام میداد. حتی من داداشم رو از شیر و پوشک گرفتم خیلی کمک حال مادرم بودم و مادرم هنوز که هنوزه اینو بهم میگه. من تو سن ۱۹ سالگی به صورت سنتی با همسرم ازدواج کردم اما بعد از ازدواج اختلافهای ما شروع شد. خیلی عقایدهامون متفاوت بود، انگار از یه دنیای دیگه بود. خیلی سخت بود. من انقدر قوی نبودم که بتونم تحمل کنم اما خدا کمکم کرد حتی نزدیک عروسی هم دعوا داشتیم و اختلاف، بلاخره عروسی کردیم و بعد عروسی، یک سال و خوردی من بچه نمیخواستم، چون خیلی قسط داشتیم و منم میگفتم سنم کمه و میخوام تفریح کنم اما وقتی اقدام کردیم چند ماهی طول کشید و من خیلی نگران بودم. یه روز موقع نماز سر سجاده بودم و به شوهرم گفتم میخوام نذر کنم اگه این ماه باردار شدم، یکی از النگوهام رو هر وقت که مشهد رفتیم بدم به امام رضا ع. باورم نمیشد همون ماه باردار شدم، باورم نمیشد دوبار بی‌بی چک زدم، به فاصله یه روز و هردو مثبت شد. بعدشم رفتم آزمایش اونم مثبت شد. خیلی خوشحال بودم از اینکه مادر شدم. متاسفانه اختلافات من و شوهرم پابرجا بود و همچنین دخالتهای خانواده شوهرم، بارداری پر استرسی داشتم. موقع غربالگری هم گفتن بچه مشکل داره و من خیلی ناراحت شدم که با آزمایش دوم گفتن که مشکلی نداره. 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۱۸ بیشتر اقوام و فامیل من اهل نماز هستند اما خیلی در قید حجاب و محرم نامحرم نیستند و اصلا انقلابی و ولایی نیستند و بعضا دشمنی هم دارن. منم مثل اونا بودم. نمازم رو از لحظه تکلیف شدن میخوندم و همه روزه‌هامو گرفته بودم. اما مانتویی بودم و برام مهم نبود با آرایش بیرون برم. خدا خواست که من دانشگاه شهر دیگه قبول شدم و دور از خانواده این فرصت رو پیدا کردم در مورد زندگی، هدف خلقت، خدا و بسیاری از مفاهیم دوباره فکر و بازنگری کنم. توی دانشگاه و خوابگاه از برنامه‌های فرهنگی و سخنرانی‌ها استفاده میکردم و دوستای خوبی داشتم. کم کم چادری شدم با اینکه خیلی سخت بود. خانواده‌ام مخالف بودن و فامیل مسخره‌ام میکردن و تقریبا همه دوستای قدیمیم رو از دست دادم. بعد ۴ سال که برگشتم خونه هیچ سنخیتی با نزدیکانم نداشتم و احساس تنهایی وحشتناکی میکردم. خواستگارهای زیادی می اومدن و وقتی میدیدن من مذهبی‌تر از خانواده‌ام هستم پا پس میکشیدن یا اونها معیارهای منو نداشتن. من برام مهم بود همسرم حتما اهل خمس باشه، ولایت فقیه رو قبول داشته باشه و عروسی به دور از گناه برگزار کنه. دو سال گذشت و هیچ مورد مناسبی پیدا نشد. مامانم میگفت از معیارهات کوتاه بیا وگرنه تا آخر عمر مجرد میمونی. منم تا حدودی ناامید شده بودم و به خودم میگفتم اونی که این معیارها رو داره که نمی یاد منو بگیره که فامیلم متوسط هستند میره از خانواده مذهبی زن میگیره و داشتم معیارهامو کنار میگذاشتم که یه روز اتفاقی یه برنامه رادیویی رو دیدم که یکی همین سوال رو از کارشناس پرسیده بود. ایشون پاسخ دادن که: اختلاف نظر دو نوعه: اختلاف عقیده‌. اختلاف سلیقه اختلاف سلیقه قابل چشم پوشیه اما اختلاف عقیده خیر. اگر همسر شما در تفریحات، رنگ لباس، غذای مورد علاقه و سایر سلایق با شما اختلاف داشته باشه به مرور یا شما شبیه ش می‌شید یا اون شبیه شما میشه یا هر کدوم این اختلاف رو قبول میکنید و باهاش کنار می آیید. اما اختلاف عقیده حل شدنی نیست. عامل کشمکش و درگیری شبانه روزیه و وقتی خطرناکتر میشه که بچه‌دار بشید. اگر سمت و سوی واحد اعتقادی و نظام ارزشی یکسانی در تربیت فرزند نباشه اون معلق و بلاتکلیف بار می‌آید. من هم تصمیم گرفتم به هیچ وجه از اعتقاداتم کوتاه نیام. مجردی بهتر از زندگی پر تنش بود. این بار با امید بیشتر چله زیارت عاشورا و دعای علقمه رو شروع کردم و وقتی مشهد رفتم چادر و جانماز عروسی خریدم و از امام خواستم خودش همسر مناسب رو نصیبم کنه. دقیقا پس از اتمام چله زیارت عاشورا همسرم که سید هم هستن اومدن خواستگاری که مادرشون دقیقا دنبال مراسم عروسی به دور از گناه بودن. وقتی با هم حرف زدیم دیدم از نظر اعتقادی خیلی بهتر از منه و همه خانواده اش هم مومن و انقلابی اند. خدا رو شکر ما ازدواج کردیم. دختر خانمهایی که مجرد هستن، ناامید نباشن و دست از توسل برندارن. اگر هدفتون کسب رضای خدا و زندگی مومنانه باشه مطمئن باشید خدا بهترین‌ها رو براتون رقم میزنه. من برعکس خیلی‌ها، از دوران عقد خاطره خوبی ندارم. دوران عقد طولانی مثل جویدن آدامس می‌مونه. اولش شیرینه ولی طولانی که میشه مزه‌اش از بین می‌ره و حتی تلخ می‌شه. من هشت ماه عقد بودم چون منتظر بودیم خونه‌مون که پیش خرید کرده بودیم و در حال ساخت بود آماده بشه که در نهایت هم تا سال بعدش آماده نشد و ما حدود یک سال مستاجر بودیم. اول ازدواج اختلافات طبیعیه چون دو نفر از دو خانواده با دو فرهنگ متفاوت به هم رسیده‌اند. خدا رو شکر اختلافات ما از جنس همون اختلاف سلیقه بود و گاهی برداشتهای اشتباه خانواده‌ها از رفتار همدیگه که واقعا گذشت زمان همه رو حل کرد. اینکه خانواده همسرم مذهبی هستن خیلی کمک‌کننده بود چون خدا رو در نظر میگرفتن و سعی میکردن از غیبت و دخالت بی جا خودداری کنن. اما فامیل من خیلی دخالت می‌کردن. خیلی زیاد. تحویل خونه جدید ما مصادف شد با تغییر شغل همسرم. با یه عالمه خرج تازه و بدهی قبلی حالا درآمدمون هم تقریبا قطع شده بود. همسرم از محیط کار قبلی استعفا داده بود و هنوز تو کار جدید راه نیفتاده بود. ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۱۸ حدود دو سال طول کشید که ما روی روال بیفتیم و بتونیم با دست پر خرج کنیم. بقیه متاسفانه خیلی اذیتمون کردن. میگفتن برو از فلان جا میوه بخر که ارزونه! یکی از فامیل موبایل جدید خریده بود قبلی رو داد به من! برای تحقیر شوهرم وقتی می اومدن به ما سر بزنن مرغ و گوشت می‌آوردن! تا یه جایی به خاطر خجالتی بودن خودم و رودربایستی با دیگران تحمل کردم اما بعد فهمیدم علت دخالتهاشون اینه که من دیوارم رو کوتاه گرفتم که هر کسی به خودش جرئت میده وارد این حریم بشه. به همین دلیل من با صراحت جلوشون وایسادم و یه دعوا و کدورت عمیق به وجود اومد که اگر از اول با درایت عمل کرده بودم اینجوری نمیشد. کاش از اول با حفظ احترام، حریم رو مشخص می‌کردم. و کاش فامیل اینقدر شعور داشتن که از زوجی که تازه زندگی‌شون رو شروع کرده بودن توقع همه چیز تمام بودن نداشته باشن. در حالی که ما از اول خونه داشتیم و این یه امتیاز خوب بود ولی متاسفانه فقط کاستی ها رو میدیدن. وقتی به یکی از نزدیکان پیشنهاد کردم نزدیک ما خونه بخره گفت: ما اون جور جاها نمیریم!! الان اون خونه رو عوض کردیم و به محله‌ای حتی بهتر از محله اونا رفتیم. اما زخم اون حرف هیچ وقت فراموش نمیشه. بگذریم! سه سال بعد از عروسی خدا پسرم رو به ما داد. وقتی پسرم یک سال و نیمه شد برای دومی اقدام کردیم. میخواستم فاصله بچه‌ها طوری باشه که بتونن هم‌بازی بشن. چون توی اطرافیان دیده بودم فاصله هفت سال و بالاتر گذاشته بودن و بچه‌ها عملا به درد هم نمی‌خوردن و به شکل دو تا تک بچه بزرگ می‌شدن. پسرم دو سال و نیمه بود که دخترم به دنیا اومد. با اینکه هنوز پسرم رو از پوشک نگرفته بودم و هر دو کوچیک بودم خدا خیلی کمک کرد. چون دخترم بر خلاف برادرش خیلی نوزاد آرامی بود نه کولیک داشت نه بیداری‌ها شبانه. اینم بگم که بقیه خیلی اذیت می‌کردن که چرا فاصله‌شون اینقدر کمه. هر مشکلی برای پسرم به وجود می‌اومد میگفتن چون خواهرش زود اومده! مثلا پسرم وقتی سه سال و نیمه شد لکنت گرفت. می‌گفتن به خاطر این موضوعه! من به اندازه الان پوست کلفت نشده بودم و حرص می‌خوردم. در حالی که لکنت خصوصا تو پسر بچه‌ها خیلی رایجه و شش ماه بعد خوب شد. در کل باید در مقابل اظهار نظرهای دیگران اینو بدونیم که قرار نیست همه ما رو تایید کنن و مورد قبول همه باشیم. حیف که دوازده سال طول کشید که این موضوع رو متوجه بشم. اگه از اول بر این مبنا زندگی می‌کردم خیلی راحت‌تر بودم. سر به دنیا اومدن هر کدوم از بچه‌ها گشایش مالی به وجود اومد. بعد از پسرم ماشین خریدیم و بعد دخترم خونه‌مون رو عوض کردیم و یه ملک دیگه هم خریدیم. به طرز محسوسی وضعمون بهتر می‌شد. هم‌بازی شدن بچه‌هام خیلی اتفاق خوبی بود. اما خونه ما آپارتمانی بود و همسایه بسیار بد و بی‌اعصابی داشتیم که خیلی آزارمون دادند. چون جای دیگه سرمایه‌گذاری کرده بودیم امکان تغییر خونه رو نداشتیم و من خیلی اذیت می‌شدم. تا بچه‌هام از جاشون بلند می‌شدن بهمون تذکر می‌دادن. دیگه متوسل شدم به امام جواد و ازشون خواستم خونه‌ای که مناسب باشه جور بشه. خدا رو شکر خونه‌ای از هر جهت عالی نصیبمون شد که توش خیلی خیلی راحتیم. و باعث شد بتونیم به فرزند سوم فکر کنیم. در آرامش و وضعیت پایداری که به وجود اومده بود پسرم به دنیا اومد و خانواده ما ۵ نفره شد. از وقتی پسرم به دنیا اومده تازه دارم شیرینی زندگی رو می‌چشم. بچه‌ها خیلی ذوق میکنن و دوستش دارن. منم تازه دارم می‌فهمم سر اون دو تا چقدر ناشی بودم و الکی خودمو اذیت کردم و به جای لذت بردن از ناز بودن و گوگولی بودن بچه‌هام، همش نگران بودم و سر هر چیز کوچیکی به هم می‌ریختم. الان می‌دونم بسیاری از چیزهایی که نگرانشون بودم جزئی از روند رشد بوده و اصلا ارزش نگرانی رو نداشتن. دوست دارم به خواهرهای عزیزم که تازه ازدواج کردن و مامان گلی‌هایی که اولین بچه رو به دنیا آوردن بگم اظهارنظرهای منفی دیگران همیشه هست. با رعایت احترام به بزرگتر اولا خودتون رو جوری بگیرید که کسی نتونه دخالت کنه و ثانیا به حرف‌ها بی‌توجه باشید و لحظات خوبی که می‌تونید درکنار فرزندتون لذت ببرید با اهمیت دادن به حرف و حدیث‌ها خراب نکنید. یه نکته هم به مامانهایی بگم که سه تا بچه و بیشتر دارن. حتما بچه هاتون رو با هم بیرون ببرید. پارک، خرید و... اگر کسی کنجکاو شد بهش بگید که این بچه سومه و چه برکاتی براتون آورده. بذارید چشم مردم عادت کنه به دیدن این خانواده‌ها. یکی از آشنایان که سه تا بچه داره با دوستش که یک بچه داره بیرون میبرتشون که همه فکر کنن دو تا داره! درسته نگاه ها سنگینه ولی این عرف شکنی باعث میشه کار برای بعدی‌ها که بیشتر از دو تا میخوان راحت تر بشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۱ در سن ۱۷ سالگی با همسرم که تو یه شهر دیگه ساکن بودن، به واسطه یکی از دوستان آشنا شدم. بعد از تحقیق، عقد کردیم و ۹ماه بعد از عقدمون، با پس انداز کم، وام و قرض تونستیم عروسی کنیم. زندگی مون رو تو یکی از اتاق های منزل پدرشوهرم شروع کردیم، بعد از عروسی کلا کادوهای عروسی رو دادیم جای قرض، بدهی... من شبانه روز همه ش تو خونه بودم، همسرمم یا سرِ کار بود. هر وقت هم کارش تعطیل بود فقط موقع غذا خوردن می اومد خونه غذاش رو می‌خورد، می‌رفت گشت و گذار با دوستاش هر وقتم من زنگ میزدم یا جواب نمی‌داد گوشیش رو یا بهم دروغ میگفت که کجا رفته، وقتی می اومد خونه که ازش میپرسیدم کجا بودی ناراحت میشد، قهر می‌کرد. تنها سرگرمی من کارهای منزل بود، حوصله ام خیلی سر می‌رفت، دوست داشتم زودی بچه دار بشم، خداروشکر ۲ماه بعد عروسی فهمیدم که باردارم خیلی خوشحال شدم وقتی ۵ماه شدم، رفتم سونو گفتن دختره، وقتی به همسرم گفتم بچه دختره خیلی ناراحت شدن گفتن اشتباه شده، وقتی رسیدیم منزل مادرشوهرم زودی در رو باز کرد پرسید بچه چی بود؟ وقتی من گفتم دختره، ناراحت شد، هیچی نگفت. خیلی بدجور نگام کرد و رفت. خلاصه هنوز ویار داشتم خیلی حالم بد بود ولی متاسفانه همه ی کارهای منزل برعهده من بود، وقتی به تاریخ زایمان که تو تقویم دورش خط کشیده بودم نگاه میکردم تنها ناراحتی ها و غصه ها از یادم میرفت، وقتی ۸ماهه شدم، مادرم سیسمونی خریدن، حقوق همسرم یه خورده اضافه شد برای اینکه اون خرج رفیق بازی هاش نکنه، گفتم ما وسایل زندگی هیچی نداریم الآنم حقوقت که اضافه شده، میریم وسایل برقی که بیشتر لازم داریم قسطی میاریم اولش قبول نکرد ولی با اصرار زیاد من موافقت کرد، هرچند همیشه به خاطر جهیزیه کمی که دارم همیشه از طرف خانواده همسرم حرف های نیش دار زیادی شنیدم. بالاخره روز زایمان رسید دردهام کم کم داشت شروع میشد که همسرم رفتن مادرم رو آوردن تا با همدیگه بریم بیمارستان، تو راه که داشتیم میرفتیم بیمارستان یکی از دوستای همسرم بهش زنگ زد ما رو دم بیمارستان رسوند و رفت پیش دوستاش... گل دخترم که به دنیا اومد، پا قدمش خوب بود، تونستیم ماشین بخریم، وسایل زندگی از همه چی خریدم، دخترم۲ ساله شد و ما هنوز تو خونه پدرشوهرم زندگی میکردیم و به من خیلی خیلی سخت میگذشت، تا اینکه یه وام با درصد کم گرفتیم و تونستیم ویه خونه نقلی کوچک بخریم. وقتی رفتیم خونه خودمون به همسرم گفتم من دیگه بچه میخوام، اما همسرم موافقت نکردن تا ماه ها اصرار میکردم تا اینکه همسرم راضی شد ولی بشرط اینکه بریم پیش دکتر تعیین جنسیت، منم قبول کردم(برای جنسیت پسر چون خانواده همسرم خیلی پسر دوست بودن همه نوه هاشون پسر بود فقط من دختر داشتم). تا اینکه ما رفتیم پیش دکتر گفتن مشکلی ندارید، هرچی لازم بود برای تعیین جنسیت به ما گفتن، بعد از ۴ماه اقدام کردیم، خیلی ذوق داشتیم که ما برنامه رو دقیق رعایت کردیم، اما وقتی رفتم سونو، گفتن دختره دنیا تو سرمون خراب شد، خیلی ناراحت بودیم. همسرم گفتن تا کسی نمیدونه که حامله هستی، باید سقطش کنی، دختر داریم، ولی من از خدا ترسیدم و قبول نکردم، هرکاری کرد، قبول نکردم گفتم اگه طلاقم بدی، من بچه مو سقط نمیکنم، تو کار خدا نمیشه دخالت کرد. روزها گذشت، وقتی بقیه فهمیدن که من حامله هستم، دوباره دختر دارم، خیلی بهم زخم زبون زدن، جاری هام خیلی مسخرم کردن، مادرشوهرم مدام حرف های نیش دار به من و همسرم میزدن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۱ من تا حدودی میتونستم تحمل کنم اما همسرم مرد بود اینکه تو جمع مسخرش کنن، بهش برمی‌خورد، غرورش میشکست. دخترم که به دنیا اومد خیلی زیبا بود😍جوری که همه ی آدم هایی که زخم زبون می‌زدن، طاقت دوریش رو نداشتن... تا اینکه دخترم ۳ ساله شد، دختر بزرگم می‌گفت من آبجی دارم، داداشم میخوام، مدام بهانه می‌گرفت که من داداش میخوام تا اینکه همسرم دوباره آدرس یه دکتر خوب، طب سنتی پیدا کردن که دوباره بریم دکتر تا بچه بعدی مون بشه پسر ( اماهمسرم گفتن این سری برنامه رو ۷ماه ادامه میدیم،شاید نتیجه بده ) بعد از ۷ماه چشم انتظاری ما رفتیم آزمایشگاه، تست بارداریم مثبت شد بازم به کسی چیزی نگفتیم که من باردارم تا جنسیت تعیین بشه. خلاصه ۱۴ هفته شدم، همسرم گفتن بریم سونو تا ببینیم جنسیتش چیه؟ وقتی رفتم تو اتاق سونو خیلی خیلی استرس داشتم وقتی جنسیت پرسیدم گفتن دختره😔 داشتم سکته میکردم، مدام چهره دخترم که گریه میکرد، می‌گفت همه داداش دارن من ندارم، حرف های نیش داری که سر دختر دومم میزدن همسرم تو جمع بغض گلوش رو می‌گرفت، چیزی نمیگفت، اشکم سرازیر میشد، وقتی به همسرم گفتم دختره خیلی ناراحت شد، گفت فقط باید سقطش کنی این دفعه دیگه به حرفت گوش نمیدم دیگه تحمل ندارم که حرف های نیش دار بشنوم، غرورم رو خورد کنن. خیلی التماس کردم که اینکارو نکن حداقل چند وقت دیگه صبر کن شاید اشتباه شده باشه، اونم گفت فقط ۲ هفته دیگه صبر میکنم. بعد دوهفته رفتم سونو بازم گفتن دختره، همون روز همسرم (گفتن دیگه اصلا و هیچ وقت اسم بچه نیار) دارو گرفتن زیر نظر یه ماما به سختی بچه سقط شد😔😔 این شد بدترین و عذاب آورترین تجربه زندگیم😔😔😔 خدا ما رو ببخشه، حالا یه ساله که از این ماجرا میگذره من موندم و عذاب وجدانی که هر لحظه با من هست. خیلی وقت نیست که با کانال خوب شما آشنا شدم، همش با خودم میگم ای کاش زودتر آشنا میشدم شاید از این طریق می‌تونستم جلو سقط بچه مو بگیرم. به همین دلیل خواستم تجربه مو با کانال خوبه شما در میان بگذارم. که دیگه کسی اشتباه عذاب آور ما رو تکرار نکنه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۶ من دختر اول خانواده هستم. وقتی دو سال و نیمه بودم، خواهرم به دنیا اومد و وقتی چهار ساله بودم، خواهر بعدیم. مادرم با وجود کمبود خیلی چیزا باز هم با تمام توان به تربیت ما پرداخت اما بخاطر اینکه توی شهر غریب بود و سه تا بچه قد و نیم قد داشت و پدرم هم مدام سرکار بود مادرم دچار وسواس و افسردگی شد، طوری که با کوچک ترین ریختذو پاش ما بلند می‌شد، تمیز می‌کرد و جارو می‌زد و روزی چهار پنج بار تمیز کاری می‌کرد و هر روز جارو می‌زد. داشتن سه تا دختر خودش به قدر کافی باعث می‌شد مادرم حرف بشنوه، حالا دست تنگی و نبود پدرم و کمبود خرجی خونه بهش اضافه شده بود و مادری که بخاطر سه تا زایمان پشت سر هم دچار ضعف بدنی شده بود. بعضی شبا متوجه مشدم مادرم موقع شیر دادن به خواهرم از خدا طلب صبر می‌کرد. مادرم تو سن بیست و چهار سالگی سه تا بچه داشت و همین باعث شد که بگه دیگه بچه نمی‌خوام. گذشت و خونه ما به شهر پدریم برگشت و مشکلات مادرم بیشتر شد. حالا باید مارو از کوچه و خونه فامیل به زور می‌آورد خونه و البته بازهم تنها بود و پدر باز هم سرکار بود. مادرم خیلی فعالیت می‌کرد، همیشه ما مرتب و تمیز بودیم و هر سه تامون درس خوبی داشتیم و اینا همش به واسطه مادر مهربون و فرشته ای بود که ما داشتیم. پدرم به نوبه خودش بهترین و بزرگترین مردیه که ما خواهرا توی تمام زندگیمون دیدیم و همیشه ما سه تا خواهر دعا گوی پدریم، چون صبر پدرمون واقعا مثال زدنیه و همینم روحیه بخش مادرم بود. پدرم همیشه لبخند به لب داره و همیشه سعی کرده خواسته هامون رو برآورده کنه و ما خیلی دوسش داریم. گذشت و خواهر کوچکم ۱۰ ساله شد و مادرم با التماس های من برای برادر داشتن روبه رو شد. من همیشه آرزو داشتم که یه برادر داشته باشم و هر روز به مادرم می‌گفتم که من برادر می‌خوام. مادرم دیگه ۳۴ساله شده بود و براش زشت بود که باردار بشه ولی بخاطر گریه های من توسل کرد به حضرت عباس و برای بارداری اقدام کرد. خدا می‌دونه روزی که منو خواهرام و بابام منتظر نتیجه سونو بودیم چه حالی داشتیم الان که اینو مینویسم اشک توی چشمامه لحظه ای که مادرم زنگ زد و گفت پسره انگار خدا تمام دنیا رو بهم داد. مادرم دیگه حرفا و تیکه های بقیه براش مهم نبود، چون همه ما به مرادمون رسیدیم بلاخره مادرم توی سن ۳۵سالگی صاحب پسر شد و خدا خواسته بعد از آقا امیر عباس، مادرم دوباره باردار شد و دوباره حرف و حدیثا شروع شد. ولی کی اهمیت می‌داد ما عاشق نی نی بودیم و خدا هم به دلمون نگاه می‌کرد. مادرم توی سن ۳۷ سالگی صاحب یه دختر زیبا و تپلی شد اما متاسفانه کسی قبول نمی‌کرد سزارین مادرمو انجام بده و هر کسی هم قبول می‌کرد، مبلغ زیادی پول می‌خواست که ما نداشتیم اما دست آخر به خواست خدا توی شهر دیگه دکتری پیدا شد که بدون هیچ هزینه ای مادرمو عمل کرد. مادرم سختی های زیادی کشید خیلی ها بخاطر دختر زیاد و بچه زیاد بهش سرکوفت زدن ولی مادر من اولاد فاطمه زهراست و همیشه مثل کوه پشت دختراش و پسرشه منو خواهرم هر کدوم دوتا بچه داریم، یه پسر یه دختر، مادرم میگه کافیه من سختی زیاد کشیدم شما نکشین اما جوابی که ما همیشه بهش میگیم اینکه ما هم دخترای توییم و راه تو رو میریم و لذتی که خودمون از بچگی مون و بازی با خواهر برادرمون بردیم رو به بچه هامون هدیه می‌دیم. مادرم برای ما خواهرا همیشه نور امیده و همیشه هوامونو داره، ما هرچی داریم مدیون مادرمونیم و همیشه دست بوسشیم ❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 روایت تجربه گر "زندگی پس از زندگی" از دیدن فرزندی که به عمد سقط کرده بودند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ من متولد سال ۷۰ هستم. ۴خواهر و ۲ برادر دارم و خودم فرزند ششم خانواده هستم. ما در یک روستای کوچک بدون امکانات زندگی کردیم به طوری که مجبور بودیم برای خرید هرچیز کوچکی به شهر برویم. من اولین دختر از روستامون بودم که درسم را ادامه دادم، قبلا هیچ دختری از کلاس پنجم بیشتر سواد نداشت اما چون من درسم خیلی خوب بود، معلمم با پدرومادرم صحبت کرد که من رو به خوابگاه بفرستن تا درسم را ادامه بدم. من در ۱۴ ۱۵سالگی خواستگار زیاد داشتم اما به من اصلا نمی گفتن، به کسی هم اجازه نمیدادن که بیاد خواستگاری، میگفتن میخواد درس بخونه، درحالی که من تمایل زیادی به ازدواج داشتم. دبیرستان که رفتم شاید فقط دویا سه تاخواستگار داشتم که اوناهم اصلا خوب نبودن من بعد از یه مدت خود بخود خیلی لاغر و ضعیف شدم، یه مشکلاتی پیش اومد که درسم افت پیدا کرد. پدرومادرم در دوران نوجوانی اصلا نتونستن منو درک کنند، وضع مالیمون هم خوب نبود من اصلا خرجی برای خودم نمی کردم، همیشه پس انداز می کردم برای کرایه ماشین تا به روستا بروم. گذشت تا اینکه کنکور دادم ولی رشته خوبی قبول نشدم، با این وجود پدرم منو فرستاد دانشگاه اما من یکسال بعد بخاطر بیماری مادرم مجبور شدم دانشگاه رو رها کنم. اومدم پیش خانوادم، مادرم مریض بود و این مریضی الان هم گریبانش هست. خواهر کوچیکم بزرگ شد. خواستگارهای زیادی داشت خیلی زیاد. پدرومادرم هر وقت خواستگار برای خواهر کوچیکم می اومد، ناراحت میشدن که چرا من خواستگار ندارم. خواهرم هم راضی نمیشد ازدواج کنه. من به خواهرم گفتم من اصلا ناراحت نمیشم تو ازدواج کن ولی خواهرم قصد ازدواج نداشت. من از صمیم قلبم دعا میکردم که خواهرم با یک آدم خوب ازدواج کنه ولی خواهرم بهونه می‌کرد که تو بزرگتری تو اول باید ازدواج کنی، چندسال گذشت ولی باز هم خواهرم ازدواج نکرد. من دیگه اصلا خواستگار نداشتم. دوستام همه ازدواج کرده بودن و من خیلی ناراحت بودم از اینکه سنم بالا میره و خدای نکرده بعدا دیگه بچه دار نشم. سر خواستگارهای زیاد همیشه بحث بود چون خواهرم راضی به ازدواج یا حتی دیدن خواستگار هم نمیشد چون کس دیگه ای رو دوست داشت. گذشت تا اینکه ۱۰ روز مونده به محرم سال ۹۵ یه خواستگار برای خواهرم اومد اما از من خوششون اومد. قرار شد چند جلسه حرف بزنیم. من بعدچند جلسه صحبت فهمیدم که شکاک و بددل هستن و قبول نکردم. خیلی حرف ها پشت سرم زدن، شنیدن این حرفا واقعا سخت بود. گذشت تا یه شب یه مرد همراه داییم به خونه مون اومدن، به هوای اینکه بیان بشینن ولی قصدشون چیز دیگه ای بود اومدن و چندساعت نشستن و رفتن خونه شون، بعد چندروز، دوباره اون مرد به همراه چندنفر اومدن خونه مون خواستگاری. پدرشوهرم خواهرم رو پسندیده بود اما شوهرم به محض دیدن من ازم خوششون اومد و اصلا خواهرم رو ندیدن. یه چند دفعه با همدیگه صحبت کردیم و از هم خوشمون، اومد. قراربود من یه هفته بعد خواستگاری برم مشهد همسرم وخانوادش آمدن بدرقه کردن بعدش هم انگشتر آوردن اما پدرم سرمهریه با پدرشوهرم نتونستن به توافق برسند، من به همسرم گفتم به همون مقدار پولی که پدرتون گفت راضی هستم و سکه نمی خوام. پدرم هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بود. همسرم فقط مغازه داشتن نه ماشین داشتن و نه خونه داشتن، بعد از دوماه با خرید وسایل ضروری، من با همسرم ازدواج کردم و به خونه پدرشوهرم اومدم که یه اتاق به ما دادن. مادرشوهرم خیلی وقت پیش فوت کرده بودن، پدرشوهرم یک زن دیگه گرفته بودن که از اون زن یک پسر۶ساله و یک دختر ۱۲ساله داشتن. منو همسرم یکسال و۲ماه خونه پدرش زندگی کردیم که خیلی اذیت شدیم، نامادری همسرم خیلی منو اذیت می‌کرد، به همسرم گفتم منو از این خونه ببر، هر کجا باشه قبول میکنم ولی دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم. تا اینکه خدا خواست با وام و قرض سال۹۷ خونه خریدیم. من بلافاصله برای مادر شدن اقدام کردم اما باردار نشدم. یکسال گذشت ومن به فکر درمان افتادم با اینکه ماشین نداشتیم همسرم منو به شهر بردن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ از اینو اون پرسیدم تا آدرس یه دکتر خوب رو دادن من خیلی از طرف خانواده همسرم تحت فشار بودم چون همه جا میگفتن بچه دار نمیشن آخه همسر من تو کودکی مریضی سختی گرفتن، بخاطر همون میگفتن بچه دار نمیشن اما من اینها رو بعد ازدواج فهمیدم. خیلی حالم بد بود اما توکل به خدا کردم. دکتر بعد از چندبار رفتن و اومدن گفتن عکس رنگی بندازم که خیلی دردناک بود اما بخاطر بچه، حاضر بودم همه چی رو تحمل کنم. یه ماه بعدش باردار شدم حالا خانواده همسرم دنبال این افتاده بودن که حتما بچه پسر باشه اما دختر بود سال ۹۸ دخترمو به دنیا آوردم، دخترم خوش‌ قدم و پرروزی بود خونه مون رو درست کردیم، مغازه ساختیم، از همه مهمتر من دیگه تنها نبودم که احساس دلتنگی کنم. خیلی دوست داشتم یه بچه دیگه پشت سر دخترم بیارم اما به شدت ضعیف شده بودم و نشد تا اینکه سال ۱۴۰۱ تصمیم به بارداری گرفتم دکتر رفتم تا بلکه بچه پسر بشه اینقدر نیش و کنایه نشنوم اما باز هم باردار نشدم، تنبلی داشتم، همسرمم ضعیف شده بود، باردار نشدم. حالا دیگه به پسر و دخترش نگاه نمیکردم فقط از خدا بچه می‌خواستم، میترسیدم ناشکری کرده باشم اما بعد از یکسال باردار شدم و یه خواهر برا دخترم آوردم که الان کنارم خوابه. خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم بخاطر داشتن این بچه ها و همسر مهربونم که همیشه پشتم بودن، ازتون میخوام برام دعا کنین تا حالم بهتر بشه اگه خدا بخواد سومی رو هم بیارم، آخه دوران بارداریم خیلی مشکلات دارم و حتما باید تحت نظر پزشک باشم که این خیلی سخته برام. ان شاءالله خدا به همه فرزندان صالح و سالم بده "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۷ من متولد ۷۴ هستم. تو یک خانواده شلوغ بزرگ شدم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم. ازدواجمون سنتی بود و سال ۹۲ عروسی کردم. زندگی سختی بود چون حمایتی نداشتیم و باید از صفر زندگی مون رو شروع میکردیم. بعد چندماه از عروسی متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم و پیگیری ها و دکتر رفتن هام شروع شد تا به خواست خدا، بعد از دو سال دخترمون فاطمه به دنیا اومد. سال ۹۴ بود که خونه مون تکمیل شد به برکت وجود دخترم، دو سال نیم بود که دوباره اقدام کردیم برای بارداری که خدا سال ۹۸ پسرمون علی بهمون داد. علی هیجده ماهش بود که از شیر گرفتمش، چون خیلی ضعیف شده بودم که بعد دو ماه فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار هستم. خیلی ناشکری کردم گله کردم و روزها بدی رقم زدم، همش با ناامیدی گذشت. پسر سوم رضا سال ۱۴۰۱ به دنیا اومد و حرف ها طنعه های اطرافیانم خیلی منو اذیت کرد ولی صبوری کردم. رضا حدود ۱۴ ماهش بود که دیدم سرم گیج میره و به مدت یک هفته اصلا نمیتونم سرپا بشم. دو بار هم دکتر سرم زدم اما فایده نداشت تا این که دکتر گفت شاید بارداری؟ همسرم خندید گفت نه خانم دکتر. خانمم هنوز بچه شیر میده... اومدیم خونه، حالم خوب نمیشد. حس میکردم یک چیزی واقعا تو شکمم تکون میخوره، دیگه حدس ها و گمان ها منو به شک انداخت. رفتم آزمایش دادم دیدم بله من باردارم دو ماهه... انگار دنیا روی سرم خراب شد و تو شوک بودم و جرات گفتن به کسی را نداشتم. از یک طرف همسرم هی میگفت بریم سقطش کنیم، منو هی دو دل میکرد از خدا میترسیدم از عاقبتش و نگهش داشتم. حدود پنج ماهه باردار بودم و باز جرات نداشتم به کسی بگم، میدونستم بگم چه حرفایی می خوان بگن که: چرا بی احتیاطی کردی بچه میخوای چیکار مهد کودک باز کردی مگه تو بیکاری نکنه برای وام و ماشین هی میاری بچه تربیت می خواد، رسیدگی می خواد.... این حرف ها رو که خیلی هاشون رو شنیدم دلم بدجور شکست. تو رو خدا اگه کسی خداخوسته باردار شد، سرزنش نکنید تا مثل من افسرده نشه و بارداری رو با گریه نگذرونه. پسر چهارمم که به دنیا اومد یک ماه داخل ان ای سیو بود و قطع امید ازش کرده بودن میدونستم دلیلش ناشکری های من بوده ولی الان خداروشکر بغلم هست و من برای اینکه اذیت نشم خونه نشین شدم☺️ نمی بخشم کسانی که باعث رنجش من شدن تا بارداری سخت بهم بگذره... و در آخر می خواستم بگم وقت گذاشتن برای بچه هام برام ارزشمندتر از هرکاری انشاالله سرباز آقا امام زمان باشند. ممنون که تجربه ام رو خوندید. در پناه حق باشید🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۱ من متولد ۱۳۷۱ هستم، فرزند دوم یه خانواده هفت نفری، مادر من سال ۶۶ با عموم ازدواج کرده در سن ۱۵ سالگی و زندگی خودش رو در یکی از اتاق های پدربزرگم شروع کرده... عموم هم سرباز بوده و در مرز در شهر اُشنویه خدمت می کرده، زندگی ساده خودشون رو شروع کردن مادرم پس از مدتی باردار میشن و عموم همچنان در حال سربازی تقریبا ماه های آخر بارداری و ماه های آخر سربازی بوده که خبر میارن عموم شهید شده (به دست نیروهای تکفیری در سال ۶۷) و مادرم با اون حال خراب در چهلم عموم دخترش رو دنیا میاره ولی دیگه پدری نبود که دخترشو بغل کنه، کسایی که بچه دنیا میارن می‌دونن ما خانوما دوست داریم همسرمون پیشمون باشن، بچه رو بغل کنن، کنارشون باشن ولی مادر من تنها بود. مادرم بچه رو دنیا میارن و بلافاصله میرن خونه پدر خودشون بچه رو تنهایی بزرگ میکنن، خانواده پدری ام هم بهشون سر میزدن چون توی یه روستا بودن. مادر شهید هم یک سال بعد فوت میکنن، بچه سه سالش میشه و مادرم همچنان خونه پدری بودن، تا اینکه از طرف پدربزرگم میان خواستگاری مادرم که این عروس این خانواده هست نباید با کس دیگه ازدواج کنه، نوه مون رو نمی‌ذاریم زیر دست ناپدری بزرگ بشه و این حرف ها و مادرم رو برای بردار شوهر کوچکش خواستگاری میکنن، در حالی که اون مجرد و پنج سال کوچکتر از مادرم بوده البته اونم راضی نبوده، ولی حرف بزرگترها بوده و کسی نمی تونست بگه نه سال ۷۰ پدر من با مادرم ازدواج میکنن و میرن تو یه اتاقی کنار خونه پدربزرگم زندگی رو شروع میکنن و من سال ۷۱ در یه تابستان گرم به دنیا میام، درحالی که پدرم ۱۶ سال و مادرم ۲۱ سال داشت و سال ۷۳ خواهر کوچکم به دنیا میاد. حالا مادر من در سن ۲۳ سالگی سه تا دختر داشت در حالی که پدرم ۱۸ ساله بود و تازه داشت به سربازی می رفت. وقتی خواهر کوچکم دنیا آمد به مادرم انگ اینکه تو دخترزا هستی، سه تا دختر داری پسر نداری می زنن. کم کم زیر گوش پدرم می‌خواندن که زن دوم بگیر این زن از تو بزرگتره و کلی حرف های دیگه... خلاصه پدرم سربازیش افتاد تهران و ما همچنان در روستا زندگی میکردیم و پدرم هیچ درآمدی نداشت و ما فقط با حقوقی که از طرف بنیاد شهید به مادرم میدادن که اونم با پدربزرگم نصف میشد گذران زندگی میکردیم تا الان... مادرم با سختی زیاد از روستا می‌رفت به شهرستان تا با پدرم صحبت کنه چون روستا تا اون موقع تلفن نداشت و زن های روستا به مادرم کنایه و زخم زبون میزدن که این همه راه میری به شوهرت تلفن کنی و اون داره زن دوم میگیره... خلاصه در دوران سربازی با همکاری عمه های پدرم و خودش دختر خاله خودش که طلاق گرفته بود رو میگیره و اینجوری پدر من دوتا زن داره و به خاطر این موضوع کسی خواستگاری ما نمی‌آمد. و کم کم دعوا و بگو مگو در خانواده ما شروع شد. من از وقتی خودم رو شناختم از همون سه چهار سالگی همیشه خونه ما دعوا بود، همیشه بی مهری بود، همیشه جای پدر خالی بود، همیشه جلو چشمم فقط مادرم بود. هیچ وقت کسی نبود دست محبت به سرمون بکشه، بچگی ما زیاد نمی‌فهمیدم چون توی اون شرایط بزرگ شده بودیم ولی کم کم که بزرگ شدیم دیگه بهمون بر میخورد. و ما هم چنان در روستا بودیم. گذشت سال ۷۶ مادرم برای بار چهارم باردار شدن ایندفعه هم مادرم فکر میکرد بچه دختره و به هوای همین دیگه بیمارستان شهرستان هم نرفت و بچه رو با کلی درد توی خونه دنیا آورد، همه منتظر دختر بودن تا مهر تایید بزنن که حقش بوده زن دوم گرفته ولی بچه پسر بود یه پسر سفید با موهای بور... سال ۷۸ ما از روستا کوچ کردیم رفتیم شهر قم چون اکثر روستایی هامون اونجا کوچ میکردن و ما رفتیم اونجا که یه خونه اجاره کردیم دوتا اتاق بالا بود، پایین هم یه دونه اتاق، بالا مادرم وچهارتا بچه هاش ساکن بودن و پایین هم زن دوم بابام. اون هنوز بچه نداشت اقدام میکرد ولی بچه دار نمیشد. مادرم ما سه دختر رو دور خودش جمع میکرد و فرش ابریشم می‌بافتیم، من ۹ ساله و خواهر کوچکم ۷ساله و خواهر بزرگم که یادگار عموی شهیدم بود ۱۳ ساله و برادر کوچکم ۴ساله. روزها نصف روز مدرسه بودیم و بلافاصله میومدیم خونه فرش می‌بافتیم خلاصه گذشت سال ۸۰ شد و ما مجبور شدیم از قم کوچ کنیم و به شهر خودمون برگردیم ولی دیگه روستا نرفتیم، پدرم، زن دومش رو برد روستا و ما توی شهر موندیم و مستاجر تا اینکه سال ۸۰ مادر من و زن دوم بابام هم زمان بافاصله کم باردار شدن و هر دو پسر... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۱ وقتی برادرم دنیا اومد از طرف بنیاد شهید وام دادن و ما تونستیم یه خونه ۴۰، پنجاه متری بخریم و اسباب کشی کردیم رفتیم اونجا، حالا ما پنج تا بچه بودیم که پدرم هیچ خرجی به ما نمی‌داد و با حقوق عموی شهیدم مادرم ما پنج تا بچه رو بزرگ کردن، پدرم هرچی درمی‌آورد خرج اون یکی خانوادش میکرد چون از همون اول هیچ مسئولیتی نسبت به ما نداشت. مادرم دیگه نخواستن بچه دنیا بیارن در سن ۳۰سالگی عمل کردن که دیگه بچه دار نشن ولی زن دوم بابام هردو سال، یه بچه آورد و الان ۴تا پسر داره که پسر سومش به دلیل مریضی توی ۹سالگی فوت شد. گذشت تا من ۱۸ ساله شدم، یه دختر زرنگ و درس خون که نه مادرم سواد داشتن نه پدرم... خودم تک و تنها درس می‌خواندم بدون هیچ امکاناتی، توی دوره دبیرستان مشاوره مدرسه منو فرستاد رشته ریاضی، در حالی که اولویت برام رشته تجربی بوده همیشه افسوس میخورم که چرا هیچکس نبود بهم راه رو نشون بده چرا این همه زحمت کشیدم آخرش هیچ. چون اگه اون موقع رشته آموزگاری می‌خوندم قبول میشدم ولی هیچ اطلاع و آگاهی نداشتم. خلاصه من وارد دانشگاه شدم و همچنان هر سه خواهر مجرد، خواهر کوچکم به خاطر زیبایی که داشت بیشتر خواستگار داشت ولی اون هم به هیچ کدوم علاقه نداشت. تا اینکه تلفنی با یه پسر از شهر دیگه دوست شد و بعد یه مدت، به عقد هم در اومدن بدون هیچ مراسمی با جهیزیه خیلی اندک رفتن سرخونه زندگیشون، شوهرش و خودش فقط ۱۸ سالشون بود، خواهرم همیشه میگه خواستم فقط از محیط همیشه دعوا ی خونه دور باشم. خواهر کوچک من بدون هیچ مراسمی رفت توی شهر غریب ولی خدارو شکر الان دوتا بچه داره، زندگی خوبی داره ولی خیلی سختی کشیده... خواهرم تیرماه ۹۲ رفت، من خیلی تنها شدم چون همبازی هم بودیم از بچگی یه جورایی خیلی غمگین و دلشکسته شده بودم، از طرف دانشگاه آخرای شهریور رفتم مشهد نمیدونین با چه دلی رفته بودم اونجا دلم شکست به امام رضا شکایت کردم گفتم منم دلم میخواد ازدواج کنم دلم میخواد خونه زندگی داشته باشم. وقتی از مشهد برگشتم حالم خیلی خوب شده بود، کلاس ها شروع شده بود همون اوایل مهر چندتا خواستگار اومد، تا اینکه همسرم قسمت شد. من با برادرزاده ایشون همکلاسی بودن واسشون منو معرفی کرده بودن، همون جلسه اول از من خوشش اومده بود. من اینو از برکات امام رضا می‌دونم. ما با هم عقد کردیم با ۱۴ سکه و پنج ماه بعد هم با مراسم خیلی ساده رفتیم زیرزمین مادرشوهرم و زندگی رو شروع کردیم با چه مشکلاتی... یک سال بعد دوباره در یک تابستان گرم سال ۹۴ دخترم دنیا اومد یه دختر زیبا و سالم و من ترم آخر دانشگاه رو درحالی که حامله بودم گذروندم و دیگه به شغل فکر نکردم. من چون جام واقعا کوچیک بود توی زیرزمین، به بچه دوم دیگه فکر نکردم با اون همه مشکلاتی که داشتیم ولی توی دفتر خاطراتم نوشتم که دوست داشتم وقتی دخترم سه ساله شد بچه دوم رو بیارم ولی متاسفانه به خاطر مشکلات چندسال عقب افتاد و من دوسالگی دخترم ارشد قبول شدم و درسمو ادامه دادم تا اینکه سال ۹۹ از طرف دانشگاه عازم کربلا شدیم و این اولین مسافرتی بود که تنها با همسرم و دخترم می‌رفتیم. وقتی از کربلا برگشتیم یک ماه بعد همسرم راضی شد که از زیرزمین مادرشوهرم بریم و زندگی مستقلی داشته باشیم اینم از برکات زیارت کربلا بود چون واقعا اونجا ناراحت بودم واقعا اذیت میشدم و همسرم به هیچ عنوان راضی نمیشد از اونجا دربیاییم ولی بعد از سفر کربلا راضی شد و ما خونه قشنگی رو اجاره کردیم، وسایل تازه گرفتیم و من احساس خوشبختی داشتم. پایان نامه ارشدم مونده بود که سال ۹۹ من برای بار دوم باردار شدم و از خدا خواستم که بچم پسر بشه، خلاصه دوران بارداری من دوران کرونا بود و من در سه ماهگی پسرم آزمایش غربالگری گفت که سندروم دان داره و باید بری آزمایش سل فری و من با چشم گریان، که خدایا غلط کردم نمی‌خوام پسرباشه فقط سالم باشه چون اون موقع هنوز جنسیتش رو نمی‌دونستم، خلاصه هزینه که اون موقع موقع سه چهار میلیون میشد رو به زور قرض کردیم و من آزمایش رو دادم تا جواب آزمایش من فقط گریه میکردم حالم بد بود. یه شب موقع نماز گوشیم زنگ خورد. از طرف آزمایشگاه بود منم سرسجاده نماز بودم گوشی رو برداشتم خانومه گفت بچت سالمه هیچ مشکلی نداره، پسر هم هست. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۲ من متولد ۱۳۷۶ هستم. سال ۹۲ تو سن ۱۷ سالگی با اینکه درسام خوب بود با همسرجان به صورت سنتی عقد کردیم و بعد هشت ماه شهریور ۹۳ عروسی گرفتیم. من چون هم دانشگاه میرفتم هم خونه نداشتیم تا ۳سال قبول نکردم بچه دار شیم، بعد سه سال، طبقه دوم خونه پدرشوهرم رو ساختیم و اومدیم خونه خودمون، خواستیم بچه دار بشیم. من با دل درد های شدید رفتم بیمارستان و اورژانسی آپاندیسم رو عمل کردن، بعد سه ماه که خوب شدم، تصمیم گرفتیم بریم پیاده روی اربعین تو راه بودیم که من به شدت ویار داشتم اما نمیدونستم که باردارم. خیلی دلم سوخت که تو این راه نتونستم فیض کامل رو ببرم، چون دائم حالم بد بود. گذشت تا دختر نازم نیایش خانم تیر ۹۷به صورت طبیعی بدنیا اومد، خیلی آروم و ساکت بود. یعنی من اصلا نفهمیدم چطور بزرگ شد. چون عاشق بچه بودیم و قبول داشتیم باید فاصله شون کم باشه، دخترم دو سال و نیمش بود که بازم اقدام کردیم و خداروشکر پسر گلم آقا امیرعلی ۲۵ بهمن ماه، شب تولد مولامون امیرالمؤمنین بدنیا اومد. تا شش ماه اول بشدت اذیت شدیم. خیلی ناآروم بود، بعدش هرچی بزرگتر میشد آروم تر هم می‌شد. تصمیم گرفتم حالا که خدا دختر و پسر، هر دوتا شو بهم داده، دیگه بچه دار نشیم. چون طبقه بالا با بچه کوچیک خیلی سخته مخصوصا اینکه با جاری هم پیش همیم و رابطه خوبی نداریم. تا اینکه دیدم رهبرم امر کردن به فرزندآوری، اول ساده گذشتم گفتم ما که آوردیم، وظیفه بقیه اس اما دیدم گردن ماهم هست. امام زمانمون سرباز میخواد. تصمیم گرفتیم که دوباره بچه دار شیم که خانواده ها بشدت سرکوب کردن و گفتن حق ندارید که اونم مقصرش خودمون بودیم، اجازه دخالت رو از قبل داده بودیم. ما هم هیچی نگفتیم اما بدون اینکه کسی بفهمه اقدام کردیم چون من یکم بدنم ضعیفه باید قبل از بارداری زیر نظر باشم بدون اطلاع بقیه با شوهرم میرفتیم دکتر و میومدیم و خداروشکر الان یک ماهه باردارم و اصلا اجازه نمیدم کسی بخواد نظرشو بهمون تحمیل کنه. از برکت وجود دخترم رفتیم کربلا از برکت وجود پسرم رفتیم مشهد و ماشین خریدم ان شاءالله از برکت وجود این نی نی مون هم خونه ی بزرگتر می‌خریم. اینم بگم که من حتی تصمیم گرفتم اگه زنده و سالم بودم به کمک خدا بچه چهارم رو بیارم تا روز قیامت شرمنده امام حسین و امام زمان نباشم. تا اینجا که بچه هام هم رفتارشون خوبه، هم مؤدبن. دخترم میخواد بره کلاس اول و کاملا با حجابه ان شاءالله به لطف خدا به واسطه تربیت بچه هام پیش خدا و اهل بیت سربلند میشیم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۴ متولد ۷۲ هستم. فرزند اول یه خانواده ۵ نفره. سال ۹۲ به صورت سنتی با همسرجان ازدواج کردم در حالی که دانشجو بودم. بعد از ۱۰ ماه، بدون گرفتن هیچ مراسمی و خرید عروسی و طلا با یک سفر زیبای کربلا زندگی دو نفره مون شروع شد😍 بعد از ۲ ماه متوجه شدم باردارم😊 من عاشق بچه بودم و حالا داشتم به رویای شیرینی مادری میرسیدم😍 بارداری سختی داشتم. ویار خیلی سخت طوری که تا ۴ ماه هیچ چیزی نمیتونستم بخورم و فقط با سرم و آمپول زنده بودم و به خاطر همین شرایط سخت مجبور شدم دانشگاه رو کنار بذارم. این شرایط سخت هم گذشت و مرداد ۹۴ محمدطاها جان من با زایمان طبیعی نسبتا سخت قدم به زندگی دو نفره ما گذاشت و زندگی رو شیرین کرد. بماند که سر انتخاب اسمش با همسرجان چالش داشتم تا موفق شدم اسم اولین فرزند رو من انتخاب کنم😅 وقتی ۵ ماهه باردار بودم متوجه شدیم که مادرم هم بارداره🤩 و مادرم ناراحت از اینکه زشته، مردم چی میگن، من داماد دارم و متاسفانه به سقط فکر میکرد ولی خوشبختانه راضی به نگه داشتنش شد و من از تک دختر بودن دراومدم و خواهر کوچولوی من آذر ۹۴ به دنیا اومد و پسرم یه خاله کوچک تر از خودش داره😂😊 محمدطاها جان بچه ناآرومی بود و به خاطر بی تجربگی نگه داری از اون برامون سخت بود. طوری که تا شش ماهگی من و همسرم نوبتی شب ها از اون مراقبت میکردیم. وقتی پسرم یک ساله شد در حوزه علمیه ثبت نام کردم و درسم رو ادامه دادم. درس خوندن رو خیلی دوست داشتم. به خاطر همین در کنار وظیفه شیرین مادری درس رو هم ادامه دادم. پسرم رو گاهی پیش مادرم میذاشتم تا با خاله جان همبازی باشه😉گاهی هم با خودم به کلاس می‌بردم. گذشت و بعد از ۲ سالگی محمدطاها در حالی که حتی از پوشک نگرفته بودم فرزند دوم رو باردار شدم و به خاطر ویار سخت مجبور به مرخصی تحصیلی شدم. در حالی که ۳۸ هفته بودم، تصمیم به جابه جایی خونه گرفتیم و مشغول جمع کردن وسایل بودم که به خاطر مسمویت بارداری پسر دومم علیرضا جان در خرداد ۹۷ به دنیا اومد😍 و در حالی که من بیمارستان بودم اثاث کشی به منزل جدید انجام شده بود و وسایل چیده شده بودند. وقتی پسر دومم۴ ماهه بود، تحصیلم رو ادامه دادم. روزها میگذشت و همه چیز خوب بود که البته زندگی بدون سختی معنی نداره ولی با وجود بچه ها شیرین بود هم درس می خوندم و هم لذت مادری رو می‌بردم. سخت بود در حالی که صبح تا ظهر کلاس بودم و ظهر در حالی که خسته از کلاس برگشته بودم مشغول کارهای خونه و بچه ها میشدم. علیرضا جان هم تقریبا در مرحله از پوشک گرفتن بود که تصمیم به بارداری بعدی گرفته شد. باز ویار سخت و این بار انصراف از حوزه. در حالی که اساتید حوزه نظر به این داشتند که مرخصی بگیرم به خاطر اینکه درس هام خوب بود ولی من به خاطر بچه ها تصمیم گرفتم انصراف بدم و کنار بچه ها، تمام وقت بمونم چون مطمئنا اون ها هم اذیت بودند. در حالی که تازه ۴ ماهگی تموم شده بود و از دست ویار ها راحت شده بودم صاحب خونه حکم تخلیه خونه رو داد چون خودش به خونه اش احتیاج داشت😐 چاره ای نبود و من برای بار سوم در حالی که باردار بودم مجبور به اثاث کشی شدم. این رو هم بگم که تمام کارهام رو با اینکه باردار بودم خودم انجام می‌دادم. جمع کردن وسایل برای اثاث کشی و وقتی حالم بد بود همسر از سرکار می اومد و غذا درست میکرد و از کسی کمک نگرفتیم. بعد از ۲ تا پسر دوست داشتم این بار دختر داشته باشم و طعم دختر دار شدن رو هم بچشم ولی نظر خدا چیز دیگری بود. چون روزهای کرونا بود میگفتند حداقل میذاشتید بعد کرونا. یا کلا بس بود مگه چه خبره؟ ولی کو گوش شنوا؟😅😂 و دی ماه ۹۹ محمدحسن جان، پهلوان خانواده با وزن۴۲۰۰ به دنیا اومد. همه به خصوص مادر خودم و مادرشوهرم میگفتند بسه دیگه بچه نیارید با این شرایط سخت الان، همین ها بس اند ولی همسر در جواب میگفت نهضت ادامه دارد انشالله😂 گذشت و به همسرجان گفتم پس فعلا یه سال استراحت بعد بچه بعدی... این خونه چون بزرگ بود و گرم نمیشد تو زمستون های سرد شهر ما به خاطر اینکه بچه ها سرما نخورند بعد از ۲ سال تصمیم گرفتیم خونه رو عوض کنیم و به خونه دیگه ای رفتیم. در حالی که صاحب خونه فکر میکرد ۲ تا بچه داریم وقتی متوجه شد ۳ تا هستند اونم پسر😁اول یکم بدقلقی کرد ولی بعدش بنده خدا کنار اومد. در این بین گوشه و کنایه ها بود که پسرزاست می خواد انقدر بیاره تا دختر بشه😐 اولش نیت خودم هم همین بود چون دوست داشتم طعم هر دو میوه رو بچشم ولی بعد از فرمان حضرت آقا برای جهاد فرزند آوری هدفم فقط آوردن و تربیت سرباز برای ولی امر و حضرت صاحب الزمانم شد. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۷ من دوتا گل دختر دارم، سال قبل تو مرداد ماه سفر به مشهد داشتیم، همونجا نیت کردم برای سربازی آقامون خدا بهمون یه فرزند صالح و سالم بده بعد از سفر مشهد، برای پیاده روی اربعین با همسرم دوتایی راهی کربلا شدیم و دخترهامو پیش مادرمگذاشتم، چون میدونستم سال بعد نمیتونم پیاده روی برم قطعا یا باردارم یا نی نی بدنیا اومده، پارسال پیاده روی اربعین اولین بار بود میرفتم ، قبلا دوبار کربلا رفته بودم اما نه برای اربعین، الحق و والانصاف سفر خاطره انگیز و معنوی عالی بود که از همسر صبورم ممنون هستم. اونجا هم از آقا امام حسین(ع) و پدرمون آقا امیرالمؤمنین(ع)خواستم کمک کنن و خدا فرزند سالمی بهمون بده، خلاصه از کربلا برگشتیم، قبلا چکاپ رفته بودم همه چی الحمدالله خوب بود. دکتر فولیک اسید تجویز کردن شروع کردم به خوردن و با توکل بخدا اقدام کردیم. از شانس خوب یا بد من از ماه مهر نامه همسرجان رو زدن برای ماموریت به شهرستان😐 اولش ناراحت شدم. میخواستم بیخیال بشم. دوباره گفتم آقا جان من به نیت سربازی برای شما دارم اقدام میکنم پس خودتون کمکم کنین و متوسل شدم به خانم نرجس خاتون (س)، تو ماه آبان دوره ام عقب افتاد. اول فکر کردم بخاطر دندانپزشکی هست که رفتم و چرک خشک کن خوردم اما ۵ روز که شد دیگه شک کردم. روز شهادت خانم حضرت زهرا (س) بی‌بی چک گذاشتم و شگفت زده😍 به همسرم چیزی نگفتم، تا اومد مرخصی، روز اول که رسید اصرار کردم امشب بریم زیارت شاه عبدالعظیم، ایشون گفتن خسته هستم، حالا یه شب دیگه بریم ولی من اصرار که امشب بریم، خلاصه راهی زیارت شدیم. از قبل یه پستونک خریده بودم کادو کردم یه نامه کوتاه ام نوشته بودم، رسیدیم اونجا، اومدیم از هم جدا بشیم که ایشون بره مردونه، گفتم صبر کن، پستونک و نامه رو گذاشتم تو جیب شون،گفت چیه؟ گفتم تولدت دوهفته دیگه هست چون شما نیستی کادو تو زودتر برات گرفتم. رفتم تو داخل شدیم زیارت کردم، دورکعت نماز خوندم که دیدم گوشیم زنگ میخوره مطمئن بودم همسرم هست وقتی جواب دادم فقط گریه میکرد عین بچه اول مون، انقدر خوشحال بود. نتونست حرف بزنه فقط گفت خدا مارو خیلی دوست داره❤️ زیارت کردم اومدم بیرون، همسرم منو دید بغل ام کرد. اومد بوس کنه که دیدم خادم ها دارن بد نگاه میکنن، گفتم آقا بقیه رو بذار برای خونه😁 باورش نمیشد اصلا، گفت کسی میدونه گفتم نه هیچ کس، چون دوباره ماموریت میخواست بره، اصرار داشت به مامانم بگم گفتم اصلا.... ایشون برگشتن و من موندم و مسئولیت بچه ها، بخصوص دختر بزرگم که مدرسه اش دور بود و هرروز باید خودم می‌بردم و می‌آوردم، ویار های داغونم خیلی سریع شروع شد از صبح که بلند میشدم حالت تهوع تا آخر شب🤮 هیچی نمیتونستم بخورم، سر دوتا دخترام هم ویار داشتم ولی فقط تهوع اما این سری تجربه جدید استفراغ هم شروع شده بود، خلاصه چند سری رفتم سرم زدم، سری آخر دکتر گفت اگه اینطوری باشی باید بستری بشی😢 خلاصه با توسل به خانم نرجس خاتون و آقا این دوران رو گذروندم. ۴ماه که تموم میشه اوضاع ام خوب میشه کم کم،اگه کمک خدا و ائمه نبود نمیتونستم، ولی روز اول با خودشون عهد بسته بودم و همه چی و به خودشون سپرده بودم. تو بهمن ماه بود یه روز دخترم رو بردم مدرسه، انقدر حالم بد بود که فقط خدا میدونه، وسط سال سرویس نبود بگیرم، رفت وآمد هم برام سخت بود. پیاده روی زیاد داشت، یه روز گفتم خدایا خودت کمکم کن دیگه نمیتونم، از قضا یه خانم رو دیدم که راننده سرویس هست و سه تا دانش آموز می‌بره، بهشون شرایط مو گفتم و قبول کردن که دختر منو هم قبول زحمت کنن با هزینه مناسب، همه اینا رو بخاطر برکت نی نی میدونستم. تو ماه اسفند دل رو به دریا زدم و به مامانم گفتم ،بماند که چقدر عصبانی شد😡🤬البته بنده خدا دلش برای من می‌سوخت که همسرم نبود و مسئولیت دوبچه باهم بود و شرایط ویار که بعدا متوجه شد، هیچی نگفتم فقط میگفتم خدا کمک میکنه، عید تقریبا ۵ماهم در حال تموم شدن بود که بقیه متوجه شدن. واکنش ها اونطور که فکر میکردم خیلی بد نبود اما تو خانواده پدر ومادر هم نسل جدید همه یا بچه ندارن یا یک دونه، وقتی می‌شنیدن من بچه سوم، اولین سوال ناخواسته بوده یا میخواستین😫 دیگه لوله هاتو میخوای ببندی😠دیگه بسه هم دخترشو داری هم پسر😏اون یکی پشت سر میگفت شوهرش پسر میخواسته که سومی رو آورده، من فقط میخندیدم🤪 خلاصه گل پسر ما الان ۲۱ روزه بدنیا اومده، از خدا ممنونم که همیشه هوامو داشته، الحمدالله با اینکه سزارین سوم ام بود اما اذیت نشدم. به حرف دیگران توجه نکنین، برای خودتون زندگی کنین، نیازی نیست جواب حرف دیگران رو بدین با یک لبخند بگذرین و اون کاری که فکر میکنین درسته انجام بدین. از خدا میخوام انشالله به همه فرزندان صالح وسالم بده 🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۹ متولد اسفند ۶۹ هستم در تهران. بچگی من تا ۱۰ سالگی در شهرستانی کوچک و مذهبی (به خاطر شغل پدرم) گذشت. من فقط یک برادر دارم که یک سال از من بزرگتره و جالبه که پدر و مادر من فقط یک فرزند میخواستند و من خداخواسته به این دنیا پا گذاشتم. وقتی ۱۰ سالم شد، پدرم تصمیم گرفت مارو بیاره تهران و علیرغم میل مادرم، به هر سختی ای تن میداد ولی اعتقاد داشت که بچه هاش باید تو تهران بزرگ بشن. وقتی آمدیم تهران فضا خیلی متفاوت تر شد و از یک محیط کوچک مذهبی به محیطی باز و کمتر مذهبی وارد شدیم که خیلی چیزها از جمله بی حجابی در ذهن من تعریف نداشت. ولی متاسفانه تحت تاثیر دوستان و محیط من هم کم کم هم رنگ جماعت شدم و بیزار از قید و بند و حجاب ولی چون پدرم سخت گیر بودند، حجابم کم شد ولی برداشته نشد. دوران سخت بلوغ با کنترل شدید خانواده به پایان رسید و من پا به دانشگاه گذاشتم و لذت وصف ناشدنی استقلال سرمستم کرده بود. امان از شر شیطان که دایره روابطم روز به روز گسترده تر و متنوع تر میشد. دورانی که فکر کردن بهش آزارم میده. من مدت زمان زیادی رو در مسیر رفت و آمد به دانشگاه داخل مترو و اتوبوس بودم و همین باعث شد که تصمیم بگیرم در مسیر قرآن حفظ کنم که وقتم هدر نره. واقعا اعجاز قرآن رو در زندگی احساس کردم، با اینکه نمی فهمیدم دارم چی میخونم ولی شخصیتم روز به روز داشت تغییر میکرد. کم کم به حجاب تمایل پیدا کردم و با مطالعه کتب شهید مطهری و چند جلد دیگر سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم. اما امان از شر شیطان که هرکاری میکنی یه راهی برای نفوذ پیدا میکنه. من در رشته هنر تحصیل میکردم و یکی از اساتیدم که اعتقاد دارم خود ابلیس بود من رو باز از راه درست دور کرد. این موضوع باعث شد مدت زمان زیادی بیزار باشم از مرد و ازدواج و تعهد .... در حالی که احساس تنهایی همیشه آزارم میداد و خواستگار زیادی هم داشتم. خدارو شکر چیزی که هیچ وقت تو زندگیم ترک نشد نماز و دعا بود که مدیون پدر و مادرم هستم. کم کم به افسردگی دچار شدم. روزی برادرم که در رشته روانشناسی تحصیل میکرد، ازم دعوت کرد که یک سری دوره های خودشناسی رو بگذرونم و من رو از اون چاه تنهایی و افسردگی در آورد. من توبه کردم و زندگی جدیدی رو شروع کردم. من با گذراندن این دوره ها بزرگ میشدم و شاد و امیدوار. بعد از یکی از دوره ها تصمیمم رو باید در مسائل اساسی زندگی قطعی میگرفتم و یکیش که برای من بزرگترینش بود، حجاب بود. من چادر رو انتخاب کرده بودم و ازاونجایی که اگر یک قدم به سمت خدا برداری خدا صد قدم به سوی تو برمیداره حسابی برام جبران کرد. من با انتخاب چادر از طرف تمام دوستان طرد شدم و تازه فهمیدم فاجعه دردناکیست که زنانگی و زیبایی یک زن وسیله خوشگذرانی و لذت دیگران باشه. اون روزها از خواستگار آمدن و سرنگرفتن وصلت خسته شده بودم و یک روز از خدا خواهش کردم هیچ خواستگاری نیاد به این خونه مگر کسی که همسر منه. یک روز وقتی با تعدادی از بستگان رفته بودیم پیک نیک، به طرز عجیبی من به چشم برادر همسرم که یکی از فامیلهای دور سببی ما هستند آمدم و ایشون بیشتر من رو به خاطر حجابم برای برادرشون پسند کردند. آخه هم من و هم همسرم دارای بستگانی هستیم که خیلی باز و مختلط و راحت هستند متاسفانه. و خدا مزد حجابم رو برام همسری فرستاد که گلیست از گلهای بهشت، راحت بگم تاریخ مثل شو کم دیده... ما در مراسم خواستگاری به توافق رسیدیم. ایشون از لحاظ مالی به من گفتند صفر هستند و تاکید کردند حتی از پدرشون کمک نمیگیرند و من قبول کردم چون مردانگی و مذهبی بودنش به دلم نشسته بود و تمام معیارهامو داشتند. خیلی زود نامزد کردیم و بعد ۴ ماه در سال ۹۳ عروسی گرفتیم و در اطراف تهران در یک خانه نقلی اجاره ای زندگیمون رو شروع کردیم. روز به روز به لطف خدا زندگیمون عاشقانه تر می شد. همسرم عاشق بچه بود و من میگفتم تا خونه نخریدیم بچه بی بچه. ولی ازونجایی که مهره مار داره راضیم کرد😁 و پسر اولم سال ۹۵ به صورت طبیعی و با شرایطی سخت به دنیا آمد. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۹ پا قدم پسرم بود که بعد از مدتی تصمیم گرفتیم هرچی داریم بفروشیم و سپرده کنیم و خونه بخریم. ما سپرده کردیم ولی تو همین مدت خونه شد ۳برابر اون پولی که ما داشتیم و ما مجبور شدیم بریم ساوجبلاق تا با مبلغ کم بتونیم خونه بهتری بخریم. اما دیگه پول پیش نداشتیم و مجبور شدیم چند روز خونه مادرم باشیم و چندروز منزل مادر همسر. حالا تو این شرایط پسر دومم رو باردار بودم با شرایط مالی افتضاح که خدا نخواد برای کسی. انقدر گرسنگی و نداری کشیدم تو اون بارداریم که نگم براتون. خلاصه گذشت و ما خونه رو تحویل گرفتیم و رفتیم داخلش و پسر دومم سال ۹۸ به دنیا آمد. ازونجایی که ان مع العسر یسری هست، بعد از یک سال خانه را فروختیم و آمدیم نزدیک محل کار همسرم. واقعا رزق و روزی مادی و معنوی خوبی داشت پسر دومم. وقتی آمدیم منزل جدید، ماشینمون رو فروختیم ولی راضی بودیم چون به پدر و مادرهامون نزدیک بودیم. من کار کیک و شیرینی خانگی رو شروع کرده بودم و حسابی داشتم مشتری جمع میکردم. دقیقا اسفند ۱۴۰۱ بود که میدیدم هرچه میپزم حالم داره ازش بهم میخوره و البته دوره ام هم عقب افتاده بود. ولی این رو از فشار کار میدونستم چون قنادی اونم اسفند ماه شلوغترین زمان کار هستش. خلاصه حالم بد بود ولی چون جلوگیری داشتیم اصلا فکر نمیکردم باردار باشم. بی بی چک زدم مثبت شد و من شوکه شده بودم اما راستش خیلی خوشحال شدم چون علاقه داشتم به فرزندآوری ولی جرات نداشتم و همسرمم میگفت دوتا کافیه. اما بنازم لطف خدا رو که مثل همیشه بهتر ازون چیزی که فکرشو میکردیم نصیبمون کرد. من یه چله گرفته بودم برای ام البنین که ماشین بخریم و سر ۴۰ روز نشده بود متوجه شدم باردارم و از زمانی که دخترم رو باردار شدم، نعمت های مادی و معنوی بود که به زندگیمون سرازیر شد و با وام فرزندآوری ماشین هم خریدیم. الان دخترم ۲ماهشه و من هرروز میگم ایکاش زودتر به دنیام می آمدی و این حس رو بعد از به دنیا آمدن همه شون داشتم چون همیشه توهمات منفی و بیهوده من رو از بچه دار شدن دور می‌کرد. ولی الان میبینم چه لذت عمیقی رو از خودم دور کرده بودم و میگم ایکاش بتووم براش یک خواهر بیارم تا مثل من انقدر تنها نباشه. متاسفانه فرهنگ عمومی جامعه هنوز روی فرزند کمتر زندگی بهتر گیر کرده و من از وقتی باردار شدم انقدر برخورد های بد دیدم که حد نداره. الانم فامیل همش میگن دیگه نیاری هاااااا و من با روی خوش میگم انشاالله چهارمی😁 الان با وجود ۳تا بچه زمانم هم برکت کرده حتی توانم و سلامتیم و روحیه ام و انقدر فعال هستم که هیچکس باورش نمیشه که من انقدر سفارش میگیرم، بچه کلاس اولی دارم، شب بیداری نوزاد دارم و دایم دارم کار میکنم. نترسید که ترس آفت جان و روح و ایمان انسان است. خدا وقتی فرزند هدیه میده عشقشم میده، ما سر بچه سوم یه جوری ذوق مرگ بودیم که انگار بچه اولمونه. با به دنیا آمدن دخترم زندگی ما متحول شد. شوهرم بعد از ۲۰ سال کار، تازه رسمی شد و واقعا از زمانی که دنیا آمده انگار فقر از خونه مون رفته بیرون و خیلی راحت تر داریم زندگی میکنیم به لطف پروردگار. هرچه دارم از صدقه سر بچه هامه. شکر خدا که هرچه شکر کنیم کم کردیم. 🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۲ سال ۹۵ بعد از کنکور بود که پای خواستگار ها به خونه مون باز شد ولی خب هرکدوم به دلایلی یا رد میشدن یا اونا نمیپسندیدن. بعد از اینکه ورودی مهرماه توی هیچ دانشگاهی پذیرفته نشدم، برای ورودی بهمن، رشته ی علوم ورزشی باید امتحان عملی میدادم توی آذرماه. چند روز بعد از اون امتحان، از طرف یکی از دوستانمون، خانواده ی همسرم برای خواستگاری تشریف آوردن. جلسه اول که فقط دیدار مادرانه بود. جلسه دوم آقای همسر و مادرشون اومدن. مادرهمسرم گفتن پسرم قراره بره ماموریت، بنا شد همو ببینید و فکراتون رو بکنید. اگر هر دو نظرتون مثبت بود، بعد از اینکه پسرم از ماموریت برگشت، مزاحمتون میشیم و این جلسه هم یک ربع بیشتر طول نکشید. همسرم رفتن ماموریت(تامین نظم و امنیت مراسم بزرگ اربعین😍)و هفته ی بعدش مادرهمسرم تماس گرفتن و نظرشون رو گفتن و‌ ماهم نظر مثبتمون رو اعلام کردیم. وقتی برگشتن، دو جلسه باهم صحبت کردیم و بعد یک شیرینی خوران ساده در روز مبعث حضرت رسول برگزار کردیم و شب یلداهم عقد کردیم😍 دوماه بعد عقد من دانشگاه الزهرا پذیرفته شدم❤️محل کار همسرم هم تهران بود.من خوابگاه بودم و‌ ایشون محل کار. دوبار در هفته همدیگه رو می‌دیدیم. دوران خوبی نبود،خیلی سخت گذشت. بعد یکسال و نیم ازدواج کردیم و رفتیم زیر یک سقف. اما تصمیم گرفتیم برای اینکه همسرم سختی کمتری برای رفت و آمد متحمل بشن، بریم یک شهر دیگه برای زندگی و ۶ ماه بعد عروسی این اتفاق افتاد. زندگی ساده و دوست داشتنی ای داشتیم. مستاجر بودیم و این منو خیلی اذیت می‌کرد. تا تونستیم پس انداز کردیم و یکسال بعد الحمدلله تونستیم خونه بخریم. البته تمام طلا ها و ماشینمون رو دادیم برای خرید خونه. یک ماه بعد از خرید خونه، در حالی که قرار بود برای تشخیص سنگ کلیه سی تی اسکن انجام بدم گفتم اول تست بارداری بدم و الحمدلله متوجه شدم باردارم. خیلی خوشحال بودیم تا اینکه کرونای لعنتی اومد و دوران بارداری بشدت سخت، با ویارهای شدید و حال خراب و سنگ صفرایی که دچار شده بودم و دردناک بود، گذروندم. خلاصه گذشت و پسرم با یک زایمان عالی سال۹۹ بدنیا اومد✌️پسرم ۹ ماهه بود که به لطف خدا تونستیم دوباره ماشین بخریم. دقیقا پسرم دوسالش بود که در نبود پدرش که بازهم ماموریت اربعین بودند، با کمک مادرم و نذر حضرت علی اصغر، به راحتی از شیر گرفتمش. تصمیم ما برای فرزند دوم و فاصله ی کم بین بچه ها، قطعی بود. خداوند هم لطفش رو شامل حال ما کرد و‌ من مجدد باردار شدم. دقیقا توی ۸ هفته بارداری و زمانی که داشتیم این خبر رو به خانواده هامون میدادیم، یک روز صبح درد عجیبی گریبان گیرم شد. پیش خودم گفتم احتمالا سقط کردم و منتظر ظهور علائمش بودم که با سونوگرافی متوجه آپاندیس شدید و مجبور به جراحی اورژانسی شدیم. روز عمل قرار شد که جراحی با بیحسی انجام بشه. از اونجایی که من هیچ وقت بیحسی روی بدنم اثر نداره، کامل متوجه میشدم و درد میکشیدم ولی چون بسیار تحمل دردم بالاست و داد و هوار نمیکردم، دکتر فکر میکرد فقط ترسیدم. تا اینکه با بالارفتن فشار و ضربان قلب، تصمیم به بیهوشی گرفتند. اینجارو من متوجه نشدم اما همسرم گفتن که دکتر خودشون رفتن و همسرم رو سریع خواستن و مجدد ازشون رضایت گرفتن که بیهوشی عوارض داره و ممکنه بچه نمونه. همسرم هم رضایت میدن. بعد اینکه بهوش اومدم، فهمیدم شب میلاد حضرت زینب هست. همونجا ازشون خواستم که من دختر خیلی دوست دارم. اگر مصلحت خدا هم بر همین هست،به حق حضرت زهرا و حضرت زینب سالم بمونه و کنیز حضرات بشه و ان شا الله وقتی بزرگ شد پرستار بشه. یادمه تمام پرستارا مدام چک میکردن و امیدی به موندن بچه نداشتن. اما به لطف خدا و ائمه دختر ماهم سالم و سلامت،۷ ماه بعدش بدنیا اومد و‌ فاصله سنی اش با داداشش شد ۲ سال و ۹ ماه. فاصله ی سنی کم بچه ها و‌ زندگی توی شهر دور از خانواده هامون چالش های خودشو داره. اما من همیشه میگم اولا که خدا هست و‌ دوما فقط ما نیستیم که این شرایط رو‌ داریم. حرف ها و طعنه ها بابت سن بچه ها زیاده اما اونچه که مهمه، بعد از رضای خدا و لبیک به فرمان حضرت آقا، امید به زندگی ای هست که بعد هربار لبخند بچه ها به آدم تزریق میشه. در آخر از همه عزیزان التماس دعا دارم. این راه ادامه داره😉✌️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌 ازدواج کرده است از بچه دار شدن جلوگيری می کند. مي‌گويد: خوب نيست، مردم خواهند گفت که آن هفته ازدواج کرده‌اند، اين هفته بچه دار شدند... به يکديگر طعنه نزنيد. مي‌خواهد بچه دار شود. مي‌خواهد زود بچه دار شود. 📌 دختر عموهايت هنوز ازدواج نکرده‌اند، تو حامله شده ای! همسرش مي‌خواهد حامله شود. به دختر عموهايش چکار داری؟... مادر به دخترش طعنه مي‌زند. مي‌گويد: چرا بچه دار شده‌ای؟! 📌 اگر خيلي ديندار هستيد به حرامها طعنه بزنيد. ما منکر روشن را مي‌بينيم و چيزی نمي‌گوييم، به معروف قطعی طعنه مي‌زنيم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۰ من متولد سال ۶۵ هستم. در یک خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم. خواستگارانی زیادی داشتم تا اینکه همسرم به خواستگاریم آمد. من حافظ قرآن بودم و همسرم طلبه، زندگی مون رو خیلی ساده و با رفتن به پابوس امام رضا ع شروع کردیم در سن ۲۰ سالگی... بعد از هشت ماه باردار شدم و دخترم در سال ۸۸ به دنیا آمد، یه دختر سالم و زیبا، چون تجربه اولم بود، همه چی برام سخت بود و دست تنها بودم. دخترم خیلی مریض می‌شد و من خیلی اذیت می‌شدم، تصمیم گرفتم که حالا باردار نشم و... به همین خاطر چهارسال فاصله انداختم. دخترم همیشه تنها بود و این اشتباه بزرگ من بود. بعد از چهار سال، مجدد باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه بهمون بخشید. یک سال بعد، من خدا خواسته باردار شدم اما این دفعه اصلا آمادگی نداشتم و خیلی ناراحت بودم و می‌گفتم من بچه نمیخوام و... سونو که دادم گفتن دختره، مردم همش طعنه بهم می‌زدن که دختر زاست و من چقدر ناراحت می شدم. اما شوهرم می‌گفت من دختر دوست دارم و باید خداروشکر کنیم و راضی به رضای خدا باشیم. دختر سوم هم که به دنیا امد خیلی اذیت شدم چون زایمان هام سزارین بود و دوتا بچه پشت سرهم و کوچیک، کم خوابی ضعف جسمانی و... با سختی دختر سومم دوساله شد که دوباره خداخواسته باردار شدم اما این دفعه بچه پسر بود و من خوشحال که دخترام برادر دارن و... بعد از پسرم، من و شوهرم دیگه ختم بارداری زدیم و گفتیم خداروشکر کافیه، خدا بهمون بچه های سالم داده و... بعد از چهارسال که بچه ها دیگه از آب وگل دراومدن و من خواستم یکم نفس بکشم فهمیدم دوباره باردارم و خدا یه پسر خوشگل و ناز دیگه بهمون داد که یکی از بهترین تجربه های بارداری من بود چون سه تا دخترام مثل پروانه دورم میچرخیدن و خیلی از من مراقبت کردن تا پسرم به دنیا اومد. سزارین پنج بودم. دختر وسطیم که کلاس دوم و دختر سومم که کلاس اول بود و دختر بزرگم که کلاس هفتم بود تمام کارها خونه رو به همراه همسرم انجام میدادن و حتی نوبتی شب بیدار میموندن تا از من و برادر کوچیک شون مراقبت کنن و بهترین زایمان و بزرگ کردن بچه برام پنجمی بود چون اصلا مثل گذشته تنها نبودم. الان هم اکثر کارها ی خونه رو دخترها انجام میدن و هیچ وقت حوصلم سر نمیره اما خواهرانم یا فامیل که دو یا یک بچه بزرگ کردن الان تنها هستن و همیشه احساس غم و تنهایی دارن. میخوام بگم درسته خیلی سختی کشیدم اما وقتی بچه ها از آب وگل در اومدن جواب تمام سختی هایی که متحمل شدم رو گرفتم. ان مع العسر یسرا و الان خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که دخترام هستن و دردل هام رو میشنون و پسرهام عاشقانه منو دوست دارن. انشالله عاقبت به خیر بشن و خداوند کمک کنه درست تربیت بشن و سرباز باشن برا امام زمان عج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۹۸۰ من متولد سال ۶۵ هستم. در یک خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم. خواستگارانی زیادی داشتم تا اینکه همسرم به خواستگاریم آمد. من حافظ قرآن بودم و همسرم طلبه، زندگی مون رو خیلی ساده و با رفتن به پابوس امام رضا ع شروع کردیم در سن ۲۰ سالگی... بعد از هشت ماه باردار شدم و دخترم در سال ۸۸ به دنیا آمد، یه دختر سالم و زیبا، چون تجربه اولم بود، همه چی برام سخت بود و دست تنها بودم. دخترم خیلی مریض می‌شد و من خیلی اذیت می‌شدم، تصمیم گرفتم که حالا باردار نشم و... به همین خاطر چهارسال فاصله انداختم. دخترم همیشه تنها بود و این اشتباه بزرگ من بود. بعد از چهار سال، مجدد باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه بهمون بخشید. یک سال بعد، من خدا خواسته باردار شدم اما این دفعه اصلا آمادگی نداشتم و خیلی ناراحت بودم و می‌گفتم من بچه نمیخوام و... سونو که دادم گفتن دختره، مردم همش طعنه بهم می‌زدن که دختر زاست و من چقدر ناراحت می شدم. اما شوهرم می‌گفت من دختر دوست دارم و باید خداروشکر کنیم و راضی به رضای خدا باشیم. دختر سوم هم که به دنیا امد خیلی اذیت شدم چون زایمان هام سزارین بود و دوتا بچه پشت سرهم و کوچیک، کم خوابی ضعف جسمانی و... با سختی دختر سومم دوساله شد که دوباره خداخواسته باردار شدم اما این دفعه بچه پسر بود و من خوشحال که دخترام برادر دارن و... بعد از پسرم، من و شوهرم دیگه ختم بارداری زدیم و گفتیم خداروشکر کافیه، خدا بهمون بچه های سالم داده و... بعد از چهارسال که بچه ها دیگه از آب وگل دراومدن و من خواستم یکم نفس بکشم فهمیدم دوباره باردارم و خدا یه پسر خوشگل و ناز دیگه بهمون داد که یکی از بهترین تجربه های بارداری من بود چون سه تا دخترام مثل پروانه دورم میچرخیدن و خیلی از من مراقبت کردن تا پسرم به دنیا اومد. سزارین پنج بودم. دختر وسطیم که کلاس دوم و دختر سومم که کلاس اول بود و دختر بزرگم که کلاس هفتم بود تمام کارها خونه رو به همراه همسرم انجام میدادن و حتی نوبتی شب بیدار میموندن تا از من و برادر کوچیک شون مراقبت کنن و بهترین زایمان و بزرگ کردن بچه برام پنجمی بود چون اصلا مثل گذشته تنها نبودم. الان هم اکثر کارها ی خونه رو دخترها انجام میدن و هیچ وقت حوصلم سر نمیره اما خواهرانم یا فامیل که دو یا یک بچه بزرگ کردن الان تنها هستن و همیشه احساس غم و تنهایی دارن. میخوام بگم درسته خیلی سختی کشیدم اما وقتی بچه ها از آب وگل در اومدن جواب تمام سختی هایی که متحمل شدم رو گرفتم. ان مع العسر یسرا و الان خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که دخترام هستن و دردل هام رو میشنون و پسرهام عاشقانه منو دوست دارن. انشالله عاقبت به خیر بشن و خداوند کمک کنه درست تربیت بشن و سرباز باشن برا امام زمان عج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075