eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
16.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۴۲ پرستارم و تو یه بیمارستان شلوغ مشغول کار... کرونا گرفتم، همون موقع هم از علامت تهوع دائمی شک کردم که باردارم، شبی که بیمارستان شیفت بودم، تب بالا و بدن درد شدید و سردرد شدید اومد سراغم چون شک به بارداری داشتم، رفتم زایشگاه بیمارستان گفتم احتمالا هم کرونا دارم، هم باردارم، سونو کردن و بهم گفتن ۵ هفته باردارم. اول از همه با نگاه های سرزنش آمیز همکارام مواجه شدم، من دو تا بچه دارم و این بارداری سومم هست. سه ماه تموم با ویار شدید تو خونه ی بابام استعلاجی بودم بیمارستان هم چند روزی بستری شدم، آزمایش ژنتیک دوازده هفته نشون داد دختره و خوشبختانه سالم ولی همسرم منتظر پسر بود. پاشو تو یه کفش کرد که باید بندازی، من بچه سوم نمی خوام، دختر نمی خوام. خیلی مقاومت کردم اما بهونه گیری هاش امانم و برید و یه روز کم آوردم. زنگ زدم به یکی از همکارام که می دونستم یک بار بچه شو سقط کرده بود، شماره دکتری که قرص مخصوص سقط جنین و داشت گرفتم، شماره شو با اکراه بهم داد. زنگ زدم در حالی که بزور داشتم جلوی گریه م رو می گرفتم، این همه رنج بیماری که داشت بی ثمر میشد یک طرف، گناه قتل عمد طرف دیگه زنگ زدم یه صدای سرد جواب داد و هماهنگ کردم که شوهرم بره قرص رو دونه ای ۱۲۰۰۰۰ تومن بخره بعد درحالی که نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم به شوهرم گفتم زودتر برو بخر که تا آخر استعلاجیم عوارض سقط هم از بین بره و خوب بشم. گفت اگه راضی هستی پس چرا گریه می کنی؟ بهش گفتم توجه نکن، من انگار دارم خودکشی می کنم. نمی خوام دیگه جنگ اعصابی بینمون باشه، من حوصله ی جر و بحث و حرف و حدیث ندارم. بعد رفتم تا جلوی چشمش نباشم نشست یک ساعتی تو خودش فرورفت، بعد اومد گفت بچه م هست، زنده ست، نمی تونم بکشمش😭 من که قاتل نیستم. دیگه حرف پسردار شدن نمی زنم، خدا هر چی داده شکر 😭 من تا دو هفته بعدش حال روحیم بد بود بخاطر فشار عصبی که کشیده بودم، خدا رو شکر مریضی و ویارم هم بهتر شد با اینکه ۱۰ کیلو وزن کم کردم. الان ۲۱ هفته از بارداریم گذشته. دیروز شوهرم با ذوق می گفت دوست دارم ببینم دختر سومم چه شکلیه😊 خدا رو شکر، الان همسرم هوامو داره و قوت قلبم هست. از همه می خوام برای من و مادرهای شبیه من دعا کنن، خیلی محتاج دعام کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۳ پرستارم و تو یه بیمارستان شلوغ مشغول کار... کرونا گرفتم، همون موقع هم از علامت تهوع دائمی شک کردم که باردارم، شبی که بیمارستان شیفت بودم، تب بالا و بدن درد شدید و سردرد شدید اومد سراغم چون شک به بارداری داشتم، رفتم زایشگاه بیمارستان گفتم احتمالا هم کرونا دارم، هم باردارم، سونو کردن و بهم گفتن ۵ هفته باردارم. اول از همه با نگاه های سرزنش آمیز همکارام مواجه شدم، من دو تا بچه دارم و این بارداری سومم هست. سه ماه تموم با ویار شدید تو خونه ی بابام استعلاجی بودم بیمارستان هم چند روزی بستری شدم، آزمایش ژنتیک دوازده هفته نشون داد دختره و خوشبختانه سالم ولی همسرم منتظر پسر بود. پاشو تو یه کفش کرد که باید بندازی، من بچه سوم نمی خوام، دختر نمی خوام. خیلی مقاومت کردم اما بهونه گیری هاش امانم و برید و یه روز کم آوردم. زنگ زدم به یکی از همکارام که می دونستم یک بار بچه شو سقط کرده بود، شماره دکتری که قرص مخصوص سقط جنین و داشت گرفتم، شماره شو با اکراه بهم داد. زنگ زدم در حالی که بزور داشتم جلوی گریه م رو می گرفتم، این همه رنج بیماری که داشت بی ثمر میشد یک طرف، گناه قتل عمد طرف دیگه زنگ زدم یه صدای سرد جواب داد و هماهنگ کردم که شوهرم بره قرص رو دونه ای ۱۲۰۰۰۰ تومن بخره بعد درحالی که نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم به شوهرم گفتم زودتر برو بخر که تا آخر استعلاجیم عوارض سقط هم از بین بره و خوب بشم. گفت اگه راضی هستی پس چرا گریه می کنی؟ بهش گفتم توجه نکن، من انگار دارم خودکشی می کنم. نمی خوام دیگه جنگ اعصابی بینمون باشه، من حوصله ی جر و بحث و حرف و حدیث ندارم. بعد رفتم تا جلوی چشمش نباشم نشست یک ساعتی تو خودش فرورفت، بعد اومد گفت بچه م هست، زنده ست، نمی تونم بکشمش😭 من که قاتل نیستم. دیگه حرف پسردار شدن نمی زنم، خدا هر چی داده شکر 😭 من تا دو هفته بعدش حال روحیم بد بود بخاطر فشار عصبی که کشیده بودم، خدا رو شکر مریضی و ویارم هم بهتر شد با اینکه ۱۰ کیلو وزن کم کردم. الان ۲۱ هفته از بارداریم گذشته. دیروز شوهرم با ذوق می گفت دوست دارم ببینم دختر سومم چه شکلیه😊 خدا رو شکر، الان همسرم هوامو داره و قوت قلبم هست. از همه می خوام برای من و مادرهای شبیه من دعا کنن، خیلی محتاج دعام کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۳ پرستارم و تو یه بیمارستان شلوغ مشغول کار... کرونا گرفتم، همون موقع هم از علامت تهوع دائمی شک کردم که باردارم، شبی که بیمارستان شیفت بودم، تب بالا و بدن درد شدید و سردرد شدید اومد سراغم چون شک به بارداری داشتم، رفتم زایشگاه بیمارستان گفتم احتمالا هم کرونا دارم، هم باردارم، سونو کردن و بهم گفتن ۵ هفته باردارم. اول از همه با نگاه های سرزنش آمیز همکارام مواجه شدم، من دو تا بچه دارم و این بارداری سومم هست. سه ماه تموم با ویار شدید تو خونه ی بابام استعلاجی بودم بیمارستان هم چند روزی بستری شدم، آزمایش ژنتیک دوازده هفته نشون داد دختره و خوشبختانه سالم ولی همسرم منتظر پسر بود. پاشو تو یه کفش کرد که باید بندازی، من بچه سوم نمی خوام، دختر نمی خوام. خیلی مقاومت کردم اما بهونه گیری هاش امانم و برید و یه روز کم آوردم. زنگ زدم به یکی از همکارام که می دونستم یک بار بچه شو سقط کرده بود، شماره دکتری که قرص مخصوص سقط جنین و داشت گرفتم، شماره شو با اکراه بهم داد. زنگ زدم در حالی که بزور داشتم جلوی گریه م رو می گرفتم، این همه رنج بیماری که داشت بی ثمر میشد یک طرف، گناه قتل عمد طرف دیگه زنگ زدم یه صدای سرد جواب داد و هماهنگ کردم که شوهرم بره قرص رو دونه ای ۱۲۰۰۰۰ تومن بخره بعد درحالی که نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم به شوهرم گفتم زودتر برو بخر که تا آخر استعلاجیم عوارض سقط هم از بین بره و خوب بشم. گفت اگه راضی هستی پس چرا گریه می کنی؟ بهش گفتم توجه نکن، من انگار دارم خودکشی می کنم. نمی خوام دیگه جنگ اعصابی بینمون باشه، من حوصله ی جر و بحث و حرف و حدیث ندارم. بعد رفتم تا جلوی چشمش نباشم نشست یک ساعتی تو خودش فرورفت، بعد اومد گفت بچه م هست، زنده ست، نمی تونم بکشمش😭 من که قاتل نیستم. دیگه حرف پسردار شدن نمی زنم، خدا هر چی داده شکر 😭 من تا دو هفته بعدش حال روحیم بد بود بخاطر فشار عصبی که کشیده بودم، خدا رو شکر مریضی و ویارم هم بهتر شد با اینکه ۱۰ کیلو وزن کم کردم. الان ۲۱ هفته از بارداریم گذشته. دیروز شوهرم با ذوق می گفت دوست دارم ببینم دختر سومم چه شکلیه😊 خدا رو شکر، الان همسرم هوامو داره و قوت قلبم هست. از همه می خوام برای من و مادرهای شبیه من دعا کنن، خیلی محتاج دعام کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
فرزند سوم، زندگیم رو نجات داد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۹ خودم متولد ۷۰ و همسرم متولد ۶۵ هستن،۹ ساله ازدواج کردیم، زندگیمونو ساده شروع کردیم و به لطف خدا با سفر حج، خودش کمک کرد، کار خادمی مسجد برای همسرم جور شد و ما از همون اوایل عقد به لطف خدا، خونه داخل مسجد هم برامون جور شد. تجربه کم و حرفهای دیگران آزار دهنده بود که می گفتن کار مسجد و این حقوق کم شما رو به جایی نمیرسونه ولی همسرم علاقه ی شدید به کار مسجد داشتن و دارن و روی علاقشون هم ایستادن به لطف خدا. همون اوایل ازدواج نیتمون بر زود بچه دار شدن بود، دانشگاه هم درس میخوندم این وسط 😊 دوماه بعد باردار شدم با ویار خیلی بد، ولی بلاخره دخترم سالم دنیا اومد. از لحاظ مالی هم سختی‌های زیادی داشتیم ماشینی که با وام ازدواج گرفته بودیم، مجبور شدیم بخاطر قسط ها بفروشیم، ولی به لطف خدا می‌گذشت. دخترم ۴ سال و خوردی داشت که تو یه سفر اربعین که پیاده روی رفته بودیم همونجا فهمیدم باردارم😊،چه بارداری😢از همون وسط راه ویار شدید و حال بد😞 تا برگشتن به شهرمون، وقتی خانواده ها و اطرافیان فهمیدن، میگفتن هنوز زود بود. دختر دومم با تمام سختی‌ها و ویار شدید، بلاخره دنیا اومد. خلاصه شرایطمون از لحاظ مالی بهتر از قبل شده بود به لطف خدا، شرایط زندگی باخوب و بدش با سختیهاش و... می‌گذشت، تا اینکه تو شیردهی دختر دومم که ۱سال و دوماهش بود، متوجه شدم باردارم، داشتم سکته میکردم وقتی فهمیدم، آخه من قرص اورژانسی خورده بودم به این امید بودم که اون اثر میکنه برا جلوگیری، نگو من اون قرصو دیر خورده بودم😕 خلاصه با یه بچه کوچیک و آن سابقه ویار وحشتناک شب تا صبح تا ۴روز کابوس میدیدم😂 دکتر هم سر بارداری قبلی بهم گفته بود به خاطر ضعف جسمانی نباید حالا حالا ها باردار بشی😔 همسرمم که فهمید بنده خدا جا خورد. خلاصه گریه ها و ناله های منو که دید از ترس که اتفاقی برا من بیوفته، گفت هر کاری که خودت میخوای انجام بده، منم گفتم زنگ بزن به دوستت ببین چی بخورم که بچه سقط بشه، خلاصه رفت و داروها رو هم گرفت، اما دلم نیومد. گفتم زنگ بزن حاج آقا شرایط رو براش بگو ببین چی میگه، بگو ضرر جانی داره، حاج آقا گفت ۱ روز هم که باشه، گناهه 😱 گفتم بگو شرایطم اینجوریه و باز گریه میکردم، خلاصه همسرم گفت تصمیم با خودته دیگه.... تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی نگهش دارم، حرف و حدیث اطرافیان هم بماند.😢 ۹ماه باویار شدید گذشت. ولی به لطف خدا بهتر از شرایط قبل بود چون همسرم رفت حکیم طب سنتی و داروهایی برام گرفت و با رژیم غذایی تونست تا حدودی حالم بهتر باشه. خلاصه ماهای بالاتر که میرفتم یه استرس دیگه اومده بود سراغم، که شاید این یکی هم دختر باشه😐 کاری به خودم اصلا نداشتم و برام مهم نبود، حوصله حرف اطرافیان رو نداشتم، و اینو هم میدونستم همسرمم براش مهم نیست(هر دوتامون می‌گفتیم سالم باشن و عاقبت به خیر بشن) ولی من از حرف مردم خیلی بدم میومد.... خلاصه من رفتم سنوگرافی به نظرتون بچه چی بوووود؟؟ بچه سوم هم دختر بود. فقط یادمه از در مطب که زدم بیرون، یه طوری خودمو کنترل کردم که تو راه گریه نکنم😐 وقتی رسیدم خونه چنان زدم زیر گریه که شوهرم وقتی دیدم گفت حتما یه اتفاقی افتاده یا گفتن بچه سالم نیست😁 خلاصه نمیخواستم به همسرم حرفی بزنم که چرا گریه می کنم، با اصرار زیادش، گفتم بچه دختره... وقتی شنید زد تو سر خودش گفت تو چطور آدم مذهبی هستی؟ تو چطور دین‌داری هستی؟ که برا این موضوع گریه می‌کنی؟ بگو هر چی خدا داد الهی شکر، سالم باشه و عاقبت به خیر بشه، خلاصه کلی منو نصیحت کرد و منم همه چیزو فراموش کردم و خلاصه توبه کردم...(دیگه شیطان هم بیکار نمیشینه و از فرصت سو استفاده میکنه) با همه ی شرایط خوب و بدش، دخترم به لطف خدا صحیح و سالم دنیا اومد و الان ۱سالو نیمشه... درسته پشت سر همن و قدو نیم قد، خیلی سختی‌ها دارم خیلی، به نوشتن و گفتن راحته دختر اولم کلاس دومه، به اونم باید برسم، ولی به لطف خدا میگذره سعی میکنم رو خودم کار کنم، مادر صبور و مهربانی باشم احکام دین و حجاب رو بهشون یاد بدم در حد توانم. به لطف خدا سه تا دختر دارم، نه خونه داریم نه زمین نه ماشین، همیشه هم میگم خدایا هر وقت صلاح دیدی بهمون بده.... درسته سختی‌هایی داریم ولی همیشه فقط از خدا آرامش و سلامتی خواستم، باورتون نمیشه آرامش خودش بزرگترین روزیه.‌.‌‌.‌ و اینو هم بگم به خاطر رضای خدا و حرف رهبر عزیزم تصمیم دارم دختر سومم که بزرگتر شد باز برا بارداری اقدام کنم و همین‌که این بچه ها در راهه رضای خدا قدمی بردارن و فدایی رهبرمون باشن و سرباز امام زمان برامون کافیه☺️😌 یاعلی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۶۳ یک سال و نیم بعد از ازدواج، وقتی ۲۴ سالم بود، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و اقدام کردم، برای آزمایشای قبلش، کاهش وزن و درست کردن دندونا و... دکتر زنان با توجه به آزمایشام(تنبلی تخمدان) گفته بود شاید بیشتر از یکسال طول بکشه و ممکن طبیعی باردار نشی. خلاصه اقدام کردیم برای بچه و در کمال ناباوری خودم و دکتر خیلی زود باردار شدم. قلب جنین که تشکیل شد، خوووشحال و شاد بودم، همه رو سورپرایز کردیم و اعلام کردم که باردارم، اولین نوه هم از سمت همسرم، هم خودم، حسابی همه خوشحال بودن که رفتم برای غربالگری اول. عکس های جنین ۳ماهه رو دیده بودم ولی دکتر که دستگاهو گذاشت روی شکمم توی مانیتور دیدم جنین من اصلا شبیه جنین ۳ماهه نبود و همچنان شبیه یه لوبیای کوچولو خودشو جمع کرده بود😭 سکوت بود و سکوت و دکتر مدام دستگاهشو اینور اونور میکرد و آخر سر گفت جنین شما قلبش ایست کرده و متاسفانه دیگه رشد نکرده😭 دنیا رو سرم خراب شد مگه میشه آخه ینی چی؟ ایست قلب جنین؟ تا حالا نشنیده بودم و کارم شده بود گریه و ناراحتی... بعد از چند روز گفتم خدایا خودت دادی و خوشحالم کردی، خودتم گرفتی راضی ام به رضای تو و یواش یواش خودمو جمع و جور کردم. بعد از ۳ماه، دکتر اجازه داد دوباره اقدام کنم و باز تاکید کرد ممکن سری پیش بارداریت اتفاقی بوده باشه و زیاد به بارداریِ زودهنگام دل نبند. توی اینترنت با چله ی زیارت عاشورای آیت الله حق شناس آشنا شده بودم و کلی آدم حاجت گرفته بودن باهاش، پس منم شروع کردم چله رو. بعد از ۲۰ روز از چله فهمیدم دوباره باردارم این سری هم اونقدر خوشحال شدم برای آزمایشگاه شیرینی خریدم بردم ولی این سری به کسی چیزی نگفتیم. روز سونوگرافی برای بررسی قلب جنین فرا رسید. احساس کردم تو مانیتور یه چیزی سرجاش نیست و نمیفهمیدم جریان چیه، ۲تا چیزی میدیدم که تو فکرم اومد شاید یکیش کیست. دکتر سونوگرافی پرسید با قرص باردار شدی؟ گفتم نه، فقط فولیک اسید می‌خوردم، پرسید توی ارث تون دوقلو دارید؟ گفتم ندیدم تو نزدیکا ولی توی فامیل دور بله و با صدای بلند به منشیش گفت بزن(بارداری دوقلویی...) چی میشنیدم؟بارداری دوقلویی؟؟؟؟ مگه میشه؟ چجوری؟ مگه من تنبلی تخمدان ندارم؟۲قلو؟ تمام زورمو جمع کرده بودم توی چشمام که اشکام نریزه و با گرفتن برگه ی سونو و اومدنم از اون مرکز دیگه نتونستم جلوی خودمو نگه دارم تا خود خونه از خوشحالی اشک ریختم و خداروشکر کردم که معجزشو نشونم داده، عجیب معجزه ی شیرینی بود. خلاصه گذشت و پسرا به دنیا اومدن و عاشقشون شدم رسما همه ی دنیام شده بودن. ولی اتفاقی که بعد از زایمانم افتاد این بود که دچار افسردگی بعد زایمان شده بودم. با کوچکترین مسئله ای گریه می‌کردم و جالبه که هیچ کس هم حال اون روزامو درک نکرد. کمک نداشتم و پولی هم نداشتیم که بتونم کمک بگیرم و کسی بیاد برای نظافت و... تا اینکه یکی از دوستای همسرم بهش گفته بود دنبال ادمین برای کانالش می‌گرده و اول کارشه خیلی سبکه و من شدم ادمین و ماهی ۸۰۰ میگرفتم. اون ۸۰۰ تومن می‌شد حقوق ماهانه ی اون بنده خدایی که میومد برای کارای خونه. بعد چندماه متوجه شدم عضلات شکمم برای بارداری دوقلویی از داخل پاره شده و بچه ها که ۱۰ ماهه بودن اقدام کردم برای جراحی. بعد از جراحی من، کرونا اومد و مجبور شدم بگم اون خانومم دیگه نیاد. روزای خیلی سختی بود، دوقلو داشتن وااااقعا سخته بدون هیچ کمکی، خودم بودمو خودم با بچه ها و افسردگی و کار خونه و آشپزی و... مدام با همسرم دعوا می‌کردم، خسته بودم همیشه بیخوابی داشتم... ۲ سالگی بچه ها بود که باز احساس کردم باردارم. به هیچ‌کس نگفته بودم. ۲ شب بعد از فهمیدن اینکه باردارم طبق معمول هر هفته خونه ی مادر همسرم بودیم و ایشون گفت(دیشب خواب مامانتو دیدم، اومده بود خونه ی ما، انقدر خوشحال بود. لباس خیلی قشنگی تنش بود و ۲تا شاخه رز آورده بود یکی سفید و یکی صورتی) خوابشونو که تعریف کردن، شُک شدم. لبخندی که روی لبم بود، خشک شد و ضربان قلبم رفته بود بالا. فرداش بلافاصله رفتم سونوگرافی و باز هم با گریه برگشتم... خواب مادر همسرم تعبیر شده بود و من دوباره دوقلو باردار بودم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۶۳ حسابی گریه هامو کردمو نشستم به فکر کردن و گفتم نگهشون می‌دارم. ۳ روز گذشت و بعد از ۳روز دیدم واقعا نمیتونم با اون حجم افسردگی که داشتم، با اون عملی که کرده بودم، اگه بارداریم ادامه پیدا می‌کرد، عضلات شکم دوباره باز می‌شد، و مطمئنا دچار زایمان زودرس میشدمو هیچ کس حامی نبود و با ۲جفت دوقلو تو شرایط من زندگی واقعا سخت و اگه حمایت اطرافیان نباشه وحشتناک (خانواده ها بارها گوشزد کردن که اگه باز بچه بخواید، ما توان حمایت نداریم). دنبال دکتر گشتم برای سقط و خیلی راحت با یه سرچ کوچیک پیدا شد و روزی که می‌خواستم برم، یکسری از اطرافیان می‌دونستن. شاید ته دلم منتظر بودم کسی بگه، این کار رو نکن، کمکت می‌کنم، اما دریغ.... ولی خب من خودم بودمو خودم و باید رو پای خودم می‌بودم، پس تصمیممو گرفتم و خودمو سپردم به خانم دکتر برای سقط. پرسید مطمئنی؟ گفتم بله و آمپول بیهوشی رو زد. 😭😭😭😭 چشمامو که باز کردم، تو ماشین در راه برگشت بودیم و همه چیز تموم شده بود.😭😭😭😭 من موندم و یه عالمه عذاب وجدان و فکر گناه. همش با خودم فکر می‌کنم مگه میشه دوقلوهای اولو معجزه بدونم و دوقلوهای دومو بدبختی؟ چجوری انقدر عوض شدم؟چجوری دنیام انقدر تغییر کرد؟ نمی‌خوام گناهمو بندازم گردن بقیه ولی حمایت اطرافیان واقعا مهمه توروخدا اگه کسیو میبینید نیاز به حمایت داره حمایتش کنید. حمایت بعضی وقتا ۱بشقاب غذای گرم حمایت بعضی وقتا کسیه که بیاد و یک ساعت بچه هاتو نگه داره و تو فقط بخوابی فکر نکنم خیلی سخت باشه حمایت از زن تازه زایمان کرده که متاسفانه من نداشتم. اینم بگم بعد از سقطی که کردم از خدا خواستم منو ببخشه، در عوض هر زنی رو تو شرایط خودم دیدم، از سقط منصرفش کنم تا جایی که توان دارم حمایتش کنم. و تو فرصت مناسب که حال روحیم بهتر بشه حتما بچه دار بشم. در حال حاضر هم دارم به سلامتیم میرسم که تا سال دیگه اقدام کنم برای بارداری بعدی. امیدوارم خداوند گناهان همه بخصوص منو ببخشه و برای بار سوم منو لایق مادر شدن بدونه🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۷۴ ۳۳سالمه. سال ۹۲ ازدواج کردیم. چهارتا بچه دارم. یه جشن ساده و مختصر گرفتیم. خونه نداشتیم توی یکی از اتاق های خونه ی پدرشوهرم زندگی می‌کردیم. یک ماه بعد از ازدواجمون، فهمیدم باردارم. یه روز رفتم یه سبد از روی کمد بردارم چهارپایه گذاشته بودم زیر پاهام که از پشت محکم خوردم زمین و کمردرد شدیدی گرفتم، بعدش رفتم سونو گفت بچه ت سقط شده، خیلی دلم شکست و گریه کردم. یه دو ماهی گذشت، دوباره باردار شدم و خدا به من یه دختر ناز هدیه داد. دخترم ۷ ماهش بود که دیدم از جهت مالی هیچ پیشرفتی نمی‌کنیم، تصمیم گرفتم از اون خونه بریم و مستقل بشیم، رفتیم یه خونه اجاره کردیم یه ۸ ماهی گذشت، طلاهامو فروختم، روش یه وام گرفتیم و مجبور شدیم پول رهن خونه رو هم بذاریم روش تا بتونیم زمین بخریم. از اون خونه رفتیم، مجبور شدیم داخل پارکینگ یه خونه زندگی کنیم. خیلی حس بدی بود اما خدارو شکر می‌کردم که همسرم خوب بود و یه گل دختر دارم. دخترم یک سال و سه ماهش بود، فهمیدم باردارم. روزی که برای سونو رفتم و گفت دختره، از مطب دکتر تا خونه گریه کردم، شوهرم می‌خندید، می‌گفت من که خوشحالم که بچه مون سالمه. خلاصه که بچه به دنیا اومد، قدمش برامون خیلی پر خیر و برکت بود. با اینکه هیچ پس اندازی نداشتیم به جز یه زمین، خدا کمک کرد و شروع کردیم به ساخت و ساز خونه، یه سال و نیم بعد خونه مون تکمیل شد. با دوتا دختر اومدیم خونه ی خودمون و خدا رو شکر می‌کردم. تا اینکه یه روز حالت تهوع منو مشکوک به بارداری کرد. در کمال ناباوری تستم مثبت شد و یه مهمون خدا خواسته داشتیم. دوران بارداریم تقریبا به راحتی گذشت. تا اینکه دختر سومم فاطمه کوچولو بدنیا اومد. زندگیمون خیلی شیرین تر شد. مخصوصا اینکه اسمش رو فاطمه گذاشته بودم خیلی خدارو شکر می‌کردم که نام یکی از معصومین رو توی خونه مون صدا می‌زدیم، واقعا دیگه بچه نمی‌خواستم. دختر سومم سه سال و خورده ای بود که دوباره خدا خواسته باردار شدم. این دفعه دیگه همسرم بچه نمی‌خواست، مادر شوهرم هم گفت باید بچه ت رو سقط کنی، پسرم نمی‌تونه خرج ۴تا بچه رو بده. اینم دوباره دختره. وای پسرم پول جاهازشون رو از کجا بیاره. اما من بچه م رو دوست داشتم و به هیچ قیمتی حاضر به سقطش نبودم. به مادر شوهرم گفتم، خواهش میکنم در این مورد دخالتی نداشته باشید، هرچند از دستم ناراحت شد. خیلی التماس همسرم کردم. خیلی باهاش صحبت کردم که گناه داره تا ماه سوم بارداری هنوز همسرم بچه رو نمی‌خواست. تا اینکه رفتم سونو و جنسیت بچه رو مشخص شد، بچه پسر بود و خوشبختانه سالم بود و مشکلی نداشت. همسرم دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد، مادر شوهرم هم خوشحال بود. الان بچه م ۴ماهشه. مادر شوهرم هر روز تماس میگیره که صداش رو بشنوه. دخترام خیلی دوسش دارن. خیلی ازش مراقبت می‌کنن. و من همچنان منتظر هدیه ی پنجم خدا هستم.😁 خدارو شکر می‌کنم که خدا من رو لایق دونست و این هدیه ها رو به من سپرده. اینارو گفتم که بگم خدا خیلی مهربونه اون بالایی یه چیزایی می‌دونه که ما از اون بی خبریم. کارو بسپارید دست خودش همه چی حله.... کانال "دوتا کافی نیست" http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۸۲ دخترمم که ۳ سالش هست میگه یک زهرا سادات بیاریم 😁 خیلی دوست دارم حداقل یک ۳ یا ۴تا دختر دیگه خدا بهم بده. حتی پسر کوچیکمم که یک سال‌ونیمش هست وقتی تلویزیون بچه کوچیک نشون میده، میگه نی نی😊 انشاالله قصد دارم که برای چهارمی و پنجمی اقدام کنم پشت سرهم به امید خدا🤲 آخه دخترم خیلی تنهاست و خیلی بچه دوست داره وقتی من بچه شیر میدم اونم عروسکش رو میاره و شیر میده، وقتی من بچه می خوابونم اونم عروسکش رو می خوابونه، حتی وقتی پوشک داداشش رو عوض می‌کنم، اونم از پوشک های داداش برمی داره و عروسکش رو پوشک می‌کنه. خلاصه نگم براتون که تو خونه ما رقابت خیلی زیاده، از غذا خوردن گرفته تا چیزای دیگه، خیلی خوب و شیرین هست من خیلی بچه دوست دارم. اینم بگم که ما شهرستان زندگی می‌کنیم و از خانوادهامون دور هستیم، فقط سالی دوبار میریم مشهد ۱۳ روز فروردین و یک ماه تابستان و توی این شرایط من سه فرزند آوردم به لطف خدا🤲 خانواده هامون ما رو تشویق می‌کنن که بچه بیارید، مادرشوهرم میگن ما نیاوردیم، اشتباه کردیم شما بیارید و مامانم میگن که ما که نتونستیم بیاریم و نیاوردیم، شما بیارید، البته با فاصله مناسب ... خیلی خوشحالم که با کانال شما آشنا شدم بیشتر انگیزه گرفتم برای بچه های بیشتر😉🤪 من خیلی دوست دارم همیشه میگم خدا توان بده چرا که نه، به همسرم میگم حیفت نمیاد بچه به این فهمیدگی و باهوشی کم داشته باشی، همسرم میگه اعتماد به نفست رو برم😆 من همیشه همه رو تشویق می‌کنم و وقتی ازم می‌پرسن که خودت دوست داشتی بچه پشت سرهم؟ میگم اره خودم خواستم😁 در ضمن من خانه دار هستم و تحصیلات عالی ندارم ولی همه هنر و کار بلدم، از خیاطی گرفته تا شیرینی پزی و دوخت پرده و بافتنی و قلاب بافی و کاردستی ................. و خیلی چیزای دیگه😅🤪 لطف خداست اینا همش مال اونه که به من داده تا بتونم از پس خودم و زندگیم بربیام🤲 ممنون از کانال خوبتون که به مادران ایران انگیزه میده تا فرزندان شیعه ی بیشتر داشته باشن. به امید خدا انشاالله هر کس که در آرزوی فرزندی هست خدا بهش بده 🤲 ونسل همه ماها رو عاقبت بخیر و سربلند کنه🤲🤲🤲 الهی آمین. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۲۶ من ۳۸ سالمه، در سن ۲۰ سالگی پسرم به دنیا اومد و خوشحال از این اتفاق با وجود اینکه هیچ تجربه ای نداشتم و پسرم دل درد های شدید داشت ولی روزها و شب‌های بیاد ماندی برایم رقم خورد. بعد از دو سال دوست داشتم دوباره باردار بشم ولی اون موقع همه ی اطرافیانم یک فرزند داشتن خدا بهم توجه ویژه داشت و داره. همسرم راضی نمی شد ولی خداخواسته باردار شدم خیلی اوایل ناراحت بود ولی بعد بدنیا اومدن دخترم، خوشحال شد ولی تاکید کرد که دیگه بچه نمی‌خوایم. زندگی خوبی داشتیم، دخترم شش ماهش بود که باز خداخواسته باردار شدم باوجود اینکه جلوگیری هم داشتیم، وقتی شوهرم فهمید خیلی بهم ریخت و گفت باید سقط بشه، دوران بارداری من خیلی سخت و طاقت فرسایی بود. از حرف مردم و اطرافیان خیلی می‌ترسیدم چون همه هنوز یک فرزند داشتن و همه از من بزرگتر بودن، من هنوز ۲۳ سال داشتم و ۳تا بچه خیلی فاجعه بود براشون. متاسفانه با این طرز فکر و بد اخلاقی های شوهرم با دلی ناراضی بچه در ۵ هفتگی سقط شد 😭 خیلی افسرده شدم و هیچ وقت خودم رو نمی بخشم و همیشه از درگاه خدا طلب عفو می‌کردم و می‌گفتم خدایا دوباره منو توی همچین موقعیتی قرار بده حتی بدتر که نشون بدم توبه کردم و به هیچ وجه اینکار تکرار نمیشه. بعد از ۷ سال دوباره به شوهرم پیشنهاد دادم و با مخالفت شوهرم روبرو شدم ولی پافشاری کردم تا فقط یک بار دیگه اجازه دادن و دوباره پشیمان شدن و گفتن نمی‌خواد همین دوتا رو داریم بسه ولی الحمدلله خدا کمکم کرد و باردار شدم و یک پسرم خیلی ناز و خوشکل بدنیا آوردم که شد عشق پدرش و همه ی فامیل عاشقش شدن ولی این ناخواسته نبود من دنبال یه شرایطی بودم که خودم رو به خدا ثابت کنم. من هنوز توی فکر اون بچه که سقط شد بودم و خودم رو نمی بخشیدم و از خدا میخواستم منو ببخشه و بار دیگه منو امتحان کنه که خدا صدام رو شنید در بدترین شرایط که شوهرم ورشکست شده بود و آه در بساط نداشتم و پسرم هنوز خیلی کوچیک بود و اطرافیانم هم به شدت مخالفت می‌کردن با بچه زیاد و شوهرم هم اصلا علاقه به بچه ی دیگه نداشت خداخواسته باردار شدم چه بارداری سختی بود ولی من از ته دل شاد بودم که دارم امتحان پس میدم. اطرافیان دوست و آشنا که فهمیدن مسخره می‌کردن و میگفتن برو سقطش کن، شوهرم راضی نبود، خودم ضعیف بودم و شرایط از اون سالی که بچه قبلی رو سقط کردم به مراتب سخت‌تر و بدتر بود، حتی دکترم هم رفتم گفت بیا سقط کن، راحت میشی، بچه ت کوچیکه، خودت هم وضع جالبی نداری، ۴تا می‌خوای چیکار، وضع مملکت خرابه ولی من خوشحال بودم از این وضعیت و جبران گناهم. خیلی سخت گذشت ولی گذشت بارداری پر خطر، دندون دردهای طاقت فرسا و کمر دردهای خیلی بدی داشتم خدا رو شکر خدا بهم یه دختر داد، جنسم جور شد. فکر میکنم این همون بچه سقط شده است که دوباره بهم خدا برگردونده. خیلی دوستش دارم، جنس دوست داشتنش فرق میکنه، نمیتونم یه لحظه ازش جدا بشم. یکم وجدانم راحتتر شده احساس گناهم کمتر شده و الان خداروشکر میکنم که ۴تا فرزند دارم و از خدا می‌خوام که دیگه هیچ وقت در شرایط سخت قرارم نده و همیشه کنارم باشه، همیشه فکر میکنم اون لحظه که این گناه رو انحام دادم، خدا کنارم نبود، تنهام گذاشته بودم، سنم کم بود، تنها بودم و بلد نبودم شرایط رو عوض کنم😔. ان شالله بتونم فرزندان بیشتری تربیت کنم و دوتا دیگه هم به بچه شیعه ها اضافه کنم. تو رو خدا بخاطر حرف مردم بخاطر افکار الکی و سختی های زودگذر، بچه هاتون رو سقط نکنید که خیر دنیا و آخرت توی فرزندآوری و داشتن بچه ی زیاده. من با وجود مخالفتهای زیاد همسرم ۴تا بچه دارم و الان همسرم میگه بچه ی زیاد خوبه کاش دوتا دیگه هم بیاریم و ۶تا بشن. دیگه بزرگ شدم و اصلا حرف مردم روم تاثیر نمی گذاره، با بچه ها پخته شدم، صبور شدم و خودم رو به هر شرایطی وفق میدم. امیدوارم از تجربه من استفاده کنید و هیچ وقت اشتباه منو انجام ندید و برای فرزند آوری اقدام کنید اگر شک دارید، بهش توجه نکنید، اشتباه نکنید که زمان میگذره و دیگه فرصت جبران نیست. ان شالله خدا دامن همه ی مادران رو سبز کنه و با بچه ی زیاد خونه ها رو گرم و شاد. امیدوارم فرزندانم سرباز ولایت و امام زمان باشن. یا علی مدد کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💥کلید اسرار... ۲۳ بودم که ازدواج کردم، همسرم ۶ سال از من بزرگتر بود، تو دوران عقد، در اولین رابطمون خدا خواسته بادار شدم و با واکنش های تند و شدید همسرم، خانواده اش و مادرم مواجه شدم و تنها کسی که بعد از فهمیدن، پشتم بود برعکس تصورم، پدرم بود. پدرشوهرم می‌گفت اگر سقطش نکنی، عروسی بی عروسی اما اگر سقط کنی عروسی میگیرم که همه شهر رو دعوت کنم. اگر سقط نکنی من هیچ حمایتی نمیکنم و بهم گفت اصلا این بچه مال پسر من نیست. بخاطر بچه ام همه رو ترک کردم و رفتم مشهد، بچمو سپردم به امام رضا چهار روز همه ازم بی خبر بودن و خانواده دنبالم می گشتن، تا آخر به بابام گفتم کجام و گفت برگرد همه چی پای من، خودم مراقبتم، مراقب خودت و کوچولوت... برگشتم و تا پنج ماه باردار بودم که رفتم خونه خودم، همه ی فامیل و آشنا ترکم کرده بودن اما برام مهم نبود، خانواده همسرم منو اصلا قبول نداشتن نه احترامی نه توجهی همه وسایل خونه رو بابام گرفتن و من تمام آرزوهامو پشت سر گذاشتم بخاطر اینکه که فقط دخترمو داشته باشم. روزایی سختی بود همسرم برای آشتی پیش قدم شد تو ۶ ماهگی، رفتیم خونه خودمون پدرم گفت خودم عروسی میگیرم اما اونا گفتن نمیان و نمی ذارن همسرم هم بیاد، این شد که من از تمام آرزو هایی که برای عقد و عروسی و خرید داشتم، گذشتم. هیچی برام نگرفتن حتی یک حلقه طلا و من با یک دنیا آرزوی از دست رفته زندگیمو شروع کردم. همسرم بی تفاوت، بی محبت و سخت گیر شده بود اما بازم من با دخترم حرف می‌زدم و می‌گفتم فقط به عشق تو تحمل می‌کنم. کوچولوی من سال ۹۸ دنیا اومد اما خانواده شوهرم و فامیلاشون نیومدن دیدنم نه برای من نه برای بچم هدیه نگرفتن، باز هم مهم نبود. اعتقاد اونا اینه که بچه کمش خوبه، همسر منم تو اون خانواده بزرگ شده بود و تفکرش همین بود، دخترمو تحقیر می‌کرد و هر وقت اذیت می‌کرد، دعواش می‌کرد. برای یک چایی ریختن رو فرش، کلی نفرینش می کرد و می گفت اگر قرار بچه های بعدیم مثل تو باشن من بچه نمیخوام. یک بار تو دوسالگی دخترم، احتمال دادم باردار باشم، همسرم هی میگفت دارو بخور که اگر بچه است سقط شه و منو خیلی اذیت می‌کرد تا خود خدا خواست و بچه ای بهمون نداد اما من همون شب که بهم گفت تو دوست داری مثل گوسفند یک سره بزایی، رو به رو حرم وایستادم و نفرینش کردم که خدایا حسرت پدر شدن دوباره رو به دلش بذار... و الان که دخترم ۳ سال و ۷ ماهشه یک سال و نیم هرچی اقدام می‌کنیم، خدا بهمون فرزندی نمیده، همسرم به طرز عجیبی دیگ نمیتونه بچه دار بشه و الان خودش و خانوادش پشیمونن از اینکه ناشکری کردن و هر چی نذر و نیاز و دکتر فایده نداره. حتی این ناشکری باعث شد پدرشوهرم و مادرشوهرم از هم جدا بشن و زندگیشون بهم بریزه، بخاطر ظلمی که در حق منو و بچم کردن درضمن مثلا من تک عروس خانوادم و همسرم تک پسره. و الان دختر من شده عزیز دلشون اما انگار دخترم اون روزا یادشه و با وجود تلاش من بازم نسبت به خانواده همسرم بی تفاوته حتی نسبت به همسرم چون هنوزم همسرم با دخترم رابطه خوبی نداره و یکسره دعواش می کنه با وجود اینکه همسرم دخترمو دوست داره و عاشقشه آقایون شما را به خدا، با دقت تر رفتار کنید شاید برای شما خیلی چیزا شوخی باشه اما دل واقعا میشکنه و چوب خدا صدا نداره... دخترم من یک تک فرزند شده که حسرت خواهر برادر به دلش موند و همش تو رویاهاش با داداش و آبجیش داره بازی میکنه و منم دل شکسته از اینکه دیگه نمیتونم مادر بشم.😭 ولی خداروشکر خداروشکر که اون موقع به حرفشون گوش نکردم و الان این دلبر طناز مامانی رو که همدم منه، دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۵ من متولد ۷۸ام و همسرم ۷۷. همسرم سید و طلبه هستن و شدیدا عشق بچه. برعکس، من کسی بودم که وقتی سنم کمتر بود صدای بچه می‌شنیدم، عصبی میشدم. عقد که کردیم(۳سال پیش) به همسرم گفتم همین الان بگم من حوصله و اعصاب بچه ندارم. نهایتش یکی دوتا(خانواده همسرم ۶ تا پسرن و ایشون اولی) خیلی باهام صحبت کرد تا قانع شم بچه زیادش خوبه. ولی گوشم بدهکار نبود. چند ماه میشه عضو کانال تون شدم و کلا دیدم تغییر کرده. ازین بابت خیلی ممنونم ازتون. الان میگم تا جوونم و بنیه بدنیم اجازه بده، می‌خوام بچه بیارم. بعدش وقت برای باقی کارا هست. به دلیل طولانی شدن دوران عقدمون، یه سری اختلافا بین خانواده هامون پیش اومد و همش ازدواج ما به تاخیر میفتاد (حتی همین الان هم⁦🤦🏻‍♀️⁩) هر چه عقدمون طولانی شد، مشکلات هم هر روز بیشتر شده. حرمت ها بیشتر شکستن. همه اعصابا داغون. همش مشکل... 😢😢 این وسط فقط من و شوهرم بودیم که باهم دعوا و بحث نداشتیم و تنها وقتی که آرامش داشتیم وقتایی بود که دوتایی کنار هم بودیم😢 هنوزم همینطوریه خداروشکر. خب بگذریم برم سر اصل مطلب... همیشه مراتب احتیاط رو کاملا رعایت کردم تا یه وقت در عقد باردار نشم ولی غافل ازینکه وقتی خدا بخواد منه انسان کاره ای نیستم😅 گذشت و گذشت و منم خیالم راحت که حواسمون به همه چی بوده و ان شاءالله بچه باشه بلافاصله بعد اینکه مراسم عروسی رو گرفتیم. ولی .... اوایل آذر ماه حس کردم دوره ام عقب افتاده. میگفتم لابد کیست دارم(یه درصددددد ذهنم سمت چیزای دیگه نمی‌رفت) به شوهرم گفتم. گفت نکنه بچه؟؟؟ گفتم برو گمشووووو😂 امکان نداره. اگه باشه بدبخت میشم. شب رفتیم دوتا بیبی چک گرفتیم. و صبح...بله مثبت شد. زدم زیر گریه. شوهرمو بیدار کردم(خیلی سنگین خوابه) دید دارم گریه میکنم گفت چیشده؟ گفتم پاشو دسته گلی که به آب دادی رو ببین. گفت چی؟ مثبته؟ گفتم بله. گفت خب خداروشکر. ان شاءالله که خیره. و گرفت خوابید😐⁦🤦🏻‍♀️⁩😂🤣 دیگه استرسای من شروع شد. اینکه چیکار کنم چیکار نکنم. اول میخواستم کار احمقانه ای بکنم. ولی یهو به خودم اومدم گفتم نه هرطور شده نگهش میدارم. مگه من کی ام که بخوام با تصمیمی که خدا برام گرفته مخالفت کنم. یه چند روزی گذشت. شوهرم خیلی ذوق داشت و سعی میکنه سریعتر کارا رو جفت و جور کنه تا مراسم کوچیکی بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون. فقط به مادر شوهرم با وجود همه مشکلاتی که بود گفتم ماجرا رو و خوشحال شد و گفت ان شاءالله سریعتر میرین سر زندگیتون مشکلی هم پیش نمیاد. دیروز رفتم سونو و دکتر بهم گفت بچه ۹ هفته شه. صدای قشنگ قلب کوچولوشو شنیدم و بغضم گرفت. فیلم گرفتم و به شوهرم نشون دادم کلی ذوق کرد میگه چقدر کوچیکه😅 خدا رو صد هزار مرتبه شکر که شوهرم پشتمه و هوامو داره. از روزی که بهش گفتم باردارم رو همه چی خیلی بیشتر حساس شده. رو خورد و خوراکم، رو کارایی که انجام میدم. قبلا اینطوری نبود ولی الان وقتایی که میاد خونه ما خیلی کمک می‌کنه تو کارایی که انجام میدم. مامانم تعجب میکنه😅😂 هر روز زنگ میزنه که خانم چیزی نمیخوای بگیرم برات بیارم ؟؟ تقویتی چیزی لازم نداری؟؟ میگم وایسا فعلا که قد فندقه😂 نوبت به تقویتی هم میرسه🤣 همه اینا رو گفتم که چندتا مطلب کوچیک بگم...اول اینکه خانواده ها سعی کنن با جوونا راه بیان و تو مسیرشون سنگ نندازن. دوم اینکه اگه کسی تو شرایط من بود طوری رفتار نکنن که آدم فکر کنه چه گناه بزرگی کرده، حلال بوده خب😞💔 سوم اینکه از همه عزیزان کانال خواهش میکنم برامون دعا کنن که سریعتر بتونیم بریم سر خونه زندگیمون تا به خانوادم هم بگم که داره یه عضو کوچولو بهمون اضافه میشه. بلکه به برکت دعای دوستان گره های زندگی ما باز بشه و.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بار امانت... مهمان بی دعوت نبود او را فراخواندم نُه ماهِ کامل جای گرم و نرم خواباندم وقتی که مِهرش را خدا بر سینه ام تاباند من نیز مِهرم را به قلبش خوب تاباندم یک مُرده در من زنده شد، آیا خبر دارید؟ محشر به پا شد پس کجا بودید در آن دَم؟ از سَر نکردم باز، بارِ شیشه خود را بار امانت بود و پای حُرمتش ماندم! ✍ وحیده احمدی باشگاه بزرگ افزایش جمعیت شیعیان در کشور https://eitaa.com/joinchat/1768096018C96930d3630 @nasletma
۶۷۰ تابستون سال ۹۹ بود بچه سومم تازه یک سال و نیمه شده بود، چند روز بود حالم بد بود اصلا به باردار بودن حتی شک هم نکردم، چون مراقب بودیم و من اون زمان قرص قلب هم مصرف می کردم و با مصرف اون قرصها نباید باردار می شدم ولی در کمال تعجب من باردار بودم. اولش حتی به سقط هم فکر کردم با خودم ولی ترسیدم و به همسرم گفتم باردارم که خیلی خوشحال شد، البته به خاطر داروهایی که من مصرف می کردم استرس داشتیم ولی سریع به دکتر مراجعه کردم و قرص های قلب و برام قطع کرد و مراقبت های بارداری رو شروع کردم. البته اینم بگم من برای بچه اولم که سال ۹۱ بود غربالگری نبود ولی برای دومی سال نود و سه غربالگری رفتم ولی برای سومی و چهارمی با تحقیقاتی که کردم غربالگری ها رو نرفتم که دکترم هم موافقت کردن ولی خانه بهداشت خیلی دعوام کردن برای همین روز بعدش همسرم رفت بهداشت و تعهد داد که همه چیزش به عهده خودمون باشه و من فقط زیر نظر دکتر بودم و دیگه تا واکسیناسیون بچه هام بهداشت نرفتم و هردو بچه من سالم به دنیا اومدن و هر بچه روزی خودشو داره. باید اینم اضافه کنم شوهر من خیلی بچه دوست هست و می گفت بچه ها باید زیاد باشن و هیچ وقت هم نگران خرجشون نبودیم چون زندگیمون با وجود بچه ها رونق و برکت گرفت و با تولد پسر اولم ماشین پیکان خریدیم و پسر دومم هم خونه خریدیم. ما تو همه چیز قانع بودیم مثلا ماشینمون همون پیکان هست و با تولد پسر سومم اقساط خونه مون تموم شد و خونه مون و کامل تر کردیم که دو نیم طبقه شد. بچه های ما واقعا تو کوچیکی اذیت می کنن، خواب شون کمه، سریع بیدار می شن و شیرم هم کم بود. سخت بود هر جا می رفتیم مهمونی یا هيئت، بدون خوردن شام بر می گشتیم، چون بچه ها از بس گریه می کردند، دیگه من با خودم گفتم چهار پنج سالی استراحت کنم بعد بچه بیارم ولی از خدا و خواستش رو فراموش کرده بود و ناشکری کردم، این ناشکری باعث شده بود که سر سومی باردار نمی شدم، زیر نظر دکتر رفتم با مصرف چند دوره دارو بازم باردار نشدم، ماه بعدش بدون مصرف دارو باردار شدم ولی سقط شد و خیلی درد کشیدم یکسال بعد از سقطم دوباره باردار شدم و دکتر بارداری مو خیلی زود فهمید و با دادن دارو مانع از سقط مجدد شد و بچه سومم هم به جمع ما اضافه شد. از بچه چهارمم بگم براتون با اینکه سخت بود و هست ولی خیلی لذت بخشه وقتی می بینم سومی و چهارمی اینقدر خوب با هم بازی می کنن... ما وام بچه چهارم رو گرفتیم و همسرم بیست تومن روش گذاشت باهاش دستگاه خرید و خودشون کار برداشتن و با دستگاهها کار کردن بعد از شش ماه که قسط های وام شروع شد، همون هشتاد میلیونی که وام گرفتیم و با اون دستگاه کار کردیم و وضع مالی مون هم به نسبت قبل خیلی خوب شده ولی سعی می کنیم که خیلی بریز و بپاش نکنیم تا بتونیم یک خونه بزرگ ویلایی سه خوابه بخریم و حیاط داشته باشیم تا بچه ها بازی کنن. حالا هم تصمیم داریم خونه خودمون و بدیم مستاجر برای آرامش بچه هامون بریم یک خونه ویلایی بگیریم تا هر وقت تونستیم خونه جدید بخریم. گشایش هایی که خدا با برنامه ریزی خودش برامون ایجاد کرد خیلی زیاد هست تازه این ماه خودرو طرح جوانی جمعیت هم برنده شدیم ولی تحویلش برج ده هست انشاالله با پول فروش اون و یک مقدار هم خودمون بتونیم روش بذاریم یک خونه خوب بخریم. قصد داریم هر وقت خونه رو عوض کردیم برای پنجمی اقدام کنیم چون واقعا خونه مون یه آپارتمان هفتاد متری یک خواب هست و برای ما کوچیک... دور اطراف ما هم هستن افرادی که یک جور خاص وقتی می فهمن چهار تا بچه داریم، بهمون نگاه می کنن. من متولد هفتادم و به این نتیجه رسیدم یک زن اگه بهترین شغل دنیا و بهترین تحصیلات رو هم داشته باشه ولی تشکیل خانواده نداده باشه و مادر نباشه در اصل موفق نیست چون درجه و رتبه اصلی یک زن، به مادر بودنش هست. بیاین به دخترامون یاد بدیم اولین و مهمترین وظیفه یک زن همسر و مادر بودن هست... در ضمن ما توصیه ایت الله ناصری رو درباره اذان گفتن در خانه عمل کردیم و همسرم قبل از هر نماز تو خونه اذان می گفتن تا اینکه پسر سومم رو باردار شدم. از همه می خوام برای ما هم دعا کنن خدا یک دو قلو خداخواسته دختر بهمون بده کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۰ سال ۷۸ بود که من در ۱۵ سالگی با پسرعمه ام، ازدواج کردم. ما بختیاری هستیم و اکثرا ازدواج هامون در سن زیر ۲۰ سال و فقط با فامیل انجام میشه بندرت وصلت با غریبه ها داشتیم. چندسال اول ازدواج چون سن ام کم بود و شوهرم کار مشخصی نداشت، به بچه حتی فکر هم نمیکردم. چندسال گذشت. ما تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که باردار هم شدم ولی سه ماهه سقط شد. طی دو سال، دو بار دیگه باردار شدم و دوباره سقط شد. خیلی روحیه ام رو از دست دادم ۶ سال گذشته بود و حالا دیگه کل فامیل سراغ بچه دار شدنمون میگرفتن و اینکه هرچقد دکتر میرفتم هیچ مشکلی خودم شوهرمم نداشتیم و خواست خدا بود که صبر کنیم. قبل عید ۸۴ بود که دکتر پرونده رو بست داد دستم که دیگه با روش طبیعی نمیشه بارداری شما و باید ای وی اف کنید. در اوج ناامیدی بعد تعطیلات عید باید میرفتیم برای ادامه ی درمان، ولی توی همون روزا با حالت تهوع صبحگاهی و انجام یه تست فهمیدم که باردارم و خدا میدونه که چقد خودم خانواده و همه ی اطرافیانم خوشحال شدند و ۸ ماه بعد دختر بدنیا اومد و دنیای ما با اومدنش خیلی تغییر کرد و گرمابخش خونه مون شد. شوهرم سرکار شرکتی رفته بود و حالا دیگه اوضاعمون بهتر بود. دخترم تازه ١/۵ ساله بود که متوجه بارداری ناخواسته شدم و گریه که دخترم هنوز کوچکه ولی با حمایت‌های خانواده ام که ما کنارتیم و تنها نیستی بذار بچه دومم بیاد، باهم همبازی میشن و این شد که ۷ماه بعد، دختر دومم بدنیا اومد. اولش شوهرم یکم بخاطر اینکه دلش میخواست بچه دوممون پسر باشه ناراحت بود ولی بعدش با دیدن دختر ملوس ام از اولی هم بیشتر دوسش داشت. زندگی مون روز به روز به برکت وجود دخترا بهتر میشد تا اینکه یه خونه نقلی خریدیم و ماشین خریدم و دختر کوچکم ۵ سالش بود که با اصرار، به شوهرم خواستم اجازه بده برای بار سوم باردار بشم اونم تحت نظر دکتر و با رژیم بارداری برای تعیین جنسیت و پسردار شدن چون شوهرم پسر اول خانواده بود و خیلیی دوس داشتند که حتما پسر داشته باشه و مدام این سالها ازشون شنیده بودم و دیگه حساس شده بودم. اوایل قبول نکرد ولی من اصرار کردم اونم پذیرفت برای بار آخر، ۶ماه تموم از هرجور داروی گیاهی، رژیم طبی و... رعایت کردم و خیلی مطمئن قدم پیش بردم و بعد از مدتی باردار شدم. خیلی خوشحال بودم و منتظر سونو بودم که نتیجه ی دلخواهم رو بگیرم. بعد از چند وقت، سونو رفتم. بهم گفتن دوقلو هستند و این دفعه واقعا شوکه شدم بارداری سوم و دوقلو میشد ۴تا بچه و واقعا سخت میشد کارم ولی خیلی این چیزا منو مردد نکرد. خداروشکر کردم و دکتر بهم گفته بود که یکی از دوقلوها پسر هست و اون یکی معلوم نیست. ماه ششم بارداری بود که سونوگرافی بهم گفت دوقلوهای تو راهیم هردو دختر هستن و خدا برعکس اونچه من براش تلاش کردم، خواسته بود و اینجا دیگه شوهرم بود که وااااقعا براش سخت بود پذیرشش ۴تا دختر اونم تو دور زمونه ای که اکثرا یا یکی یا دوتا فقط بچه داشتند. چندماه آخر بارداری ام واقعا بسختی می گذشت از یه طرف بارداری دوقلویی و از یه طرف شنیدن حرفای اطرافیان، پذیرشش رو حتی برای خودمم سخت کرده بود. مهر ۹۱ بود که دوقلوهای نازنین ام بدنیا اومدن و با دیدنشون تموم اون حرف حدیث ها که حتی بعد زایمانمم ادامه داشت و منجر به اختلاف و ناراحتی شده بودن، تو همون دوره، تو همون روزا موندن. حالا دیگه من ۴تا بچه داشتم و تلاشم برای بزرگ کردن و تربیت دخترام روز به روز بیشتر بیشتر میشد، دختر بزرگم مدرسه ای بود دومی پیش دبستان و دوقلوها یکساله و پر از انرژی برای ورجه ورجه کردن. شبا از خستگی نا نداشتم، روزای سخت زیادی رو گذروندیم ولی با برکت وجود دخترامون همه ی سختی ها تبدیل به شیرینی شدن و وضعمون هم خیلی بهتر شده بود و دخترا بزرگ شدن و من و شوهرم دیگه حتی به اینکه یکبار دیگه بخوایم بچه داربشیم فکر هم نمیکردیم. دوقلوها ده ساله شدن، حالا دیگه یه خونه ی بزرگ و راحت با تموم امکانات و کلی وقت آزاد داشتم با دخترا ورزش بیرون میرفتیم و خوش بودیم. ماه رمضون بود و کل ماه رمضون روزه بودم و درست شب های قدر بود که فهمیدم باردارم و واقعا بعد ده سال بدون هیچ برنامه ریزی شوکه کننده بود برامون، شوهرم که هیچ جوره زیر بار نمیرفت میگفت باید سقط کنی، چون من دیگه بچه نمخوام. خداروشکر ما ۴تا بچه ی سالم داریم و واقعا توی این دوره کسی با ۵تا بچه! اصلا حرفشم نزن... ولی من خیلی محکم وایسادم گفتم من تا الان مشغول عبادت و روزه و نماز بودم الان بیام توی ماه رمضون خودم رو گناه وار کنم؟! 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۰ هرچه خدا خواسته، همون شده من واقعا نمیتونم اینکار کنم. تا مدتها توی شوک بودم بجز خواهرم هیچ کس از بارداری ام چیزی نمیدونست و تا تموم شدن ۳ماهگی و دادن دوبار سونو و اعلام قطعی اینکه بچه پسر هست، به کسی چیزی نگفتم. اولین تماسم با مادرم و پدرم بود. که از این خبر خیلی خوشحال شدند و تبریک گفتن. بعد از این همه سال خدا اونجور که خودش خواست برای ما چید نه اونطور که ما خواستیم. شب یلدای ۱۴۰۰ پسرم بدنیا اومد و گرمی و نشاط خونه مون چند برابر شد از اون روز هر روز میگم خدا رو هزاران بار شکرت که منو لایق دونستی که بهم ۵تا بچه بدی و منم بتونم وظیفه ی مادری ام تا اونجا که میتونم بهتر از قبل انجام بدم. هر روز که نگاهشون میکنم میگم خدایا با تک تک نفسام شکرگزارت هستم سلامت بدارشون و عاقبتشون بخیر بکن. ان شاااله بحق علی اصغر حسین علیه السلام هرکس از تو طلب فرزند داره بهش ببخش که تو بهترین بخشندگانی الهیی امین. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من ۳۰ سالمه، همسرم ۳۳ سالشونه و در حال حاضر مادر دو فرزند ۴ ساله و ۲ ساله هستم، البته فعلا تا خدا چی بخواد. منو همسرم به شیوه سنتی در سال ۹۵ عقد کردیم و برخلاف میل باطنی مون و نداشتن کار و حمایت نکردن خانواده ها دوران عقدمون بیش از دوسال طول کشید و خب باطبع مشکلاتی این وسط پیش اومد و بدترینش قبل عروسی بود (البته که از نظر من همش خیر بود) اما خب دوران سختی بود. به خواست خدا من در دوران عقد باردار شدم و منی که عاشق بچه بودم، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت چون تو عقد باردار شدنو خیلیا نمیپسندن، من جمله خانواده من و اطرافیان اولش که رفتم سونو و دکتر که وضعیتمو دید، اومد مثلا دلداریم بده گفت فلان کارو کنی، میتونی سقطش کنی😐 اما من فقط نیاز داشتم یکی راهنمایی کنه همین... اینم بگم که تو همون هفته ۶ قلب تشکیل شده بود و وقتی برای اولین بار صدای قلبشو تو اون فضای تاریک سونوگرافی شنیدم خیلیییییییی حس قشنگی داشتم و باورم نمیشد دارم مادر میشم، اونم اینطوری...😢 به همسرم پشت تلفن تو خیابون با گریه خبرو دادم و ایشون به شدت خوشحال شدن🙈 و منو دلداری میدادن و تو اون وضعیتی که داشتیم پیشنهاد دادن که با استاد پوراحمد (مشاور خانواده ) بصورت تلفنی مشورت بگیریم و ما در اولین فرصت زنگ زدیم و هردومون با ایشون صحبت کردیم و خدا خیرشون بده نمیدونید چقددددددر حرفاشون بهمون قوت قلب داد و چقدر بهمون کمک کردن. گفتن که سقط نکنید و گناهه و به این دید نگاه کنید که خدا خواسته به وسیله اون بچه مشکلاتتون رفع بشه و خیلی حرفای امیدوارکننده ای که من تو اون زمان بهش احتیاج داشتم و خدا ایشونو سر راهمون قرار دادن. گفتن در قدم اول هردوتون به مادراتون بگید و ازشون بخواید خیلی سریع دست به کار شن و کارهای عروسی رو پیش ببرن... ماهم همینکارو کردیم و من به مادرم گفتم 😭 خیلیییییییی ناراحت شدن و از بی آبرویی خانواده گفتن و گفتن فقط باید سقط کنی 😭 اصلا مادری که تا دیروزش دنبال جهازم بود یهو از این رو به اون رو شد و رفتارش با من انقدر سرد شده بود و همش بهم میتوپید که خدا میدونه چه روزایی رو گذروندم از اون طرفم همسرم به مادرشون گفتن و ایشونم به پدر شوهرم و تصمیم بر این شد بیان شهرمون و با پدر و مادرم درباره عروسی صحبت کنن. همسرمو و پدر مادرش اومدن خونه مون و تقریبا یک هفته ای موندگار شدن که هم کارهای عروسی رو اوکی کنن هم یسری از جهازم مونده بود بگیریم. از این ماجرا خانواده همسرم، مادرم و خودمو همسرم فقط میدونستیم و هنوز به پدرم چیزی نگفتیم و نمیدونستیم کی این خبرو بهش بده، هم از واکنشش میترسیدیم چون مشکل قلبی داشتن و هم اینکه رومون نمیشد و مادرمم که کلا مخالف بود و اصلا قبول نکرد که صحبت کنه. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تو اون شرایط با توکل به خدا بازم ما به استاد پوراحمد پناه بردیم و ایشون گفتن بخاطر شما من میام شهرتون و تو یه امامزاده ای جایی قرار بذارید خودم با پدر عروس صحبت میکنم. ماهم به برادرم گفتیم (خیلی هوامونو داشت) و ایشون با یه ترفندی پدرمو بردن سر قرار با استاد و حالا دقیق نمیدونم چی گذشت بینشون ولیییییی خدا هوامونو داشت و پدرم اصلا مخالفتی نداشتن 😍 و با حرفای استاد کاملا قانع شدن و با آرامش خاصشون برگشتن خونه و از فرداش رفتیم باقی مانده وسایلو تو ۳ ۴ روز گرفتیم. خلاصه طی کمتر از یک ماه، از زمان فهمیدن بارداریم تا عروسی زمان عین برق و باد گذشت و بدترین روزای عمرمو سپری کردم و با چه استرس و تنشی ماه دوم بارداریم گذشت و تقریبا وسطای ماه سوم من رفتم سر خونه زندگیم☺️ و دخترم ۷ ماه بعد عروسی بدنیا اومد و مادرم همچنان اصرار داشت به همه بگیم که بعد عروسی باردار شدم و بچه زودتر از موعد به دنیا اومد و ... تا بی آبرویی پیش نیاد. این کار رو کردیم ولی خب حرف و حدیثا رو نمیشه جمع کرد و پشتم کلی حرف زدن اوایلش، ناراحت بودم اما الان اصلا برام مهم نیست. و من دقیقا روز بعد از تولد یک‌سالگی دخترم فهمیدم برای بار دوم و خدا خواسته دوباره باردار شدم و بازم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال امااااااا بازم مهر مادریم غلبه داشت و بعد از یک هفته با خودم کلنجار رفتن، خودمو راضی کردم که میتونم از پس هردوشون بربیام اگر به خدا بسپارم و پسرمم فروردین ۱۴۰۰ روز میلاد آقاجانمون بدنیا اومدن(روز نیمه شعبان یعنی ۹ فروردین) با اومدن هر کدوم از بچه ها نعمت های زیادی وارد زندگیمون شد😍 با اومدن دخترم همسرم بعد از ۴ سال دوندگی کارش تو یکی از جاهایی که رفته بود مصاحبه اوکی شد و ۳ ماه مونده بود دخترم بدنیا بیاد رفت سرکار خداروشکر🙏 و با اومدن پسرم ما تونستیم خودمونو جمع و جور کنیم و خونه نیمه کاره پدرشوهرمو تعمیر کنیم و بریم تو خونه خودمون و مستاجری خلاص بشیم. اینو میخواستم بگم به کساییکه احیانا تو شرایط من هستن یا شاید قرار بگیرن دنبال حرف مردم نباشن، با خدا باشی هیچکس نمیتونه از پا درت بیاره ❤️ من با خدا معامله کردم و نتیجه اش رو هم دیدم😭😍 و منی که الان حدود ۵ ساله عروسی کردم از خیلی از دورو وریام زندگی بهتری دارم. دوتا بچه دسته گل دارم، خونه دارم و الان که دارم براتون مینویسم بعد از یک سال که تو خونه مون اومدیم و نتونسته بودیم کابینت بزنیم من طلاهای عروسیمو فروختم و داریم کابینت میزنیم. خداروصدهزارمرتبه شکر از زندگیم راضیم، درسته تو هر خونه ای مشکل هست اما من مطمئنم که خدا همیشه هوامون رو داره و اون مشکلاتم حل میشن و به قول گفتنی این نیز بگذرد ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۴ سال ۹۰ با همسرم آشنا شدیم و فروردین ۹۱ عقد کردیم. من ۱۹ سالم بود و همسرم ۲۷ ساله، چون ته تغاری خانواده بودم و زود هم ازدواج کردیم، قبلش هم محصل بودم از آشپزی خانه داری و...چیزی بلد نبودم، اما فقط میدونستم که علاقه شدیدی به بچه دارم. این شد که ۶ ماه پس از ازدواج اقدام به فرزند آوری کردیم، از خانواده دور بودم، شرایط کاری همسرم جوری بود شب ها شیفت بود، یا روزها از ۶ تا ۸ شب سرکار بود. همسرم خواهر نداشت خودم هم علاقه زیادی به دختر داشتم، اما حکمت خدا این بود که به ما یه گل پسر بده، دوران بارداری هم سپری شد و پسرم با سزارین بدنیا اومد یکسال و سه ماهه بود که خدا خواسته فهمیدم باردارم، بخاطر کوچکی پسرم پذیرش برام سخت بود، اما چاره‌ای نبود، دوران بارداری طی شد، ده روز پس از تولد دوسالگی پسرم، برادرش بدنیا اومد. شرایط سختی بود، ۱۱ روزش بود که اسباب کشی کردیم، بخاطر یه سری مسایل مجبور شدیم چند ماه بعد دوباره اسباب کشی کنیم. بدنیا اومدن فرزند جدید، اسباب کشی های پی در پی، از پوشک گرفتن اولی ... پس از گذشت دوسال و از شیر گرفتن فرزند دوم، متوجه شدم که مجدد خدا خواسته باردار شدم، این بار واقعا سخت بود برام، دوتا پسر پشت سرهم داشتم که مجدد باردار شدم. همسرم خوشحال بود اما من .... متاسفانه تصمیم گرفتم که سقطش کنم همسرم دوست نداشت که کوچولومون از بین بره، اما من رو هم اجبار نمی‌کرد، میخواست خودم تصمیم بگیرم به کسی چیزی نگفتم، رفتم از عطاری و...چیزهای که گرم بود گرفتم و خیلی زیاد مصرف کردم. خدا من رو ببخشه😔 اما خدا میخواست که این کوچولو بمونه برام. همسرم هم از این کار من توی دلش ناراضی بود و مشخص بود نارضایتیش، چاره ای نبود من هم بعد از گذشت چند روز دیگه تونستم بپذیرمش و از کارم پشیمان شدم. چند ماه گذشت و خطر زایمان زودرس بود. به نظر خودم چیزهایی که اولش خورده بودم باعث شده بود جای بچه شل بشه و به مشکل بخورم. بچه ای که اولش نمیخواستمش اما حالا تلاش می‌کردم که برام بمونه استراحت مطلق شدم با دوتا پسر بچه کوچک و شیطون... با توجه به اینکه بارداریم از نظر ویار با دوتا بارداری قبلی متفاوت بود، توی دلم خوشحال بودم که حتما دختره، اما لطف خدا شامل حالمون شد و این هم گل پسر شد. بخاطر مشکلاتی که برام پیش اومده بود(همگی بخاطر مصرف خودسرانه گرمی در اول بارداری😞) بچه ۳۴ هفته بدنیا اومد. خدارو شکر سالم بود از همه نظر، فقط خیلی کوچولو بود، ۲۳۰۰ بیشتر وزن نداشت. خدارو شکر با اینکه من ناشکری کرده بودم اما خدا به من سه تا گل پسر داده بود، الان که نگاه میکنم میبینم چقدر اختلاف سنی بچه ها مناسب هست. و چه لطفی خدا به ما کرد که پسرا پشت سرهم هستن. با هم بازی می‌کنن، هیچوقت حوصله شون سر نمیره، نیاز نیست برن توی کوچه و خونه همسایه و....چون همدیگه رو دارن که بازی کنن... اگر هم با هم دعوا کردن، یه برادر دیگه دارن که باهاش سرگرم بشن. خدارا هزاران بار شکرت اما این پایان ماجرا نبود، از اونجایی که حضرت آقا تأکید به فرزند آوری داشتن و علاقه من به بچه مخصوصا دختر هنوز توی وجودم بود، هم‌چنین همسرم هم عاشق فرزند زیاد بودن ما بعد از ۴ سالگی فرزند سوم تصمیم گرفتیم که باز هم بچه بیاریم، از اونجایی که همسرم دوست نداشتن توی کار خدا دخالت کنیم و فرزند با هر جنسیتی که داشته باشیم راضی بودن، اجازه اینکه برم دکتر برای تعیین جنسیت به من ندادند. بخاطر همین من تصمیم گرفتم یه سری کارهای کلی که برای تعیین فرزند توی اینترنت و...هست رو رعایت کنم حالا نتیجه هرچی شد خدارو شکر... پس شروع کردم به تحقیق و جستجو🧐 مثلاً مصرف کلسیم رو زیاد کردم، روز تخمک گذاری رو دقیق پیدا کردم، از سرکه استفاده کردم و.... بعد از دوماه باردار شدم، علایم بارداری با بارداری سوم مثل هم بودن، نمیشد حدس زد. چند ماه چشم انتظار بودیم تا نتیجه رو بفهمیم، توی ۱۸ هفته به صورت قطعی فهمیدیم که خداوند به ما هم دختری عطا کرده، بسیار خوشحال شدم. بعد از پایان ۹ ماه، دخترم با چهارمین سزارین بدنیا اومد(❤️) درسته که دوتا فرزند خدا خواسته دارم اما الان از همشون راضی هستم و شکر گذار خدا هستم که اینگونه سرنوشت ما را رقم زد. خدارو شکر که بچه‌ها پشت سرهم از یک جنس بودن بیشتر بدرد هم میخورن رزق مادی ومعنوی بچه ها الحمدلله بسیار خوب هست. طی این سال ها هم ماشین خریدیم ، هم خونه داریم، به کسی بدهکار نیستیم. مسافرت مون سرجاش هست و... البته ناگفته نماند که اگر خدا بهمون عنایت کنه دوست داریم بازهم فرزند بیاریم☺️☺️ وقتی به بچه ها نگاه میکنم از صمیم قلب برای خانم های که فرزند ندارن و چندین سال هست چشم انتظار هستند دعا می‌کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۲۶ من ۳۸ سالمه، در سن ۲۰ سالگی پسرم به دنیا اومد و خوشحال از این اتفاق با وجود اینکه هیچ تجربه ای نداشتم و پسرم دل درد های شدید داشت ولی روزها و شب‌های بیاد ماندی برایم رقم خورد. بعد از دو سال دوست داشتم دوباره باردار بشم ولی اون موقع همه ی اطرافیانم یک فرزند داشتن خدا بهم توجه ویژه داشت و داره. همسرم راضی نمی شد ولی خداخواسته باردار شدم خیلی اوایل ناراحت بود ولی بعد بدنیا اومدن دخترم، خوشحال شد ولی تاکید کرد که دیگه بچه نمی‌خوایم. زندگی خوبی داشتیم، دخترم شش ماهش بود که باز خداخواسته باردار شدم باوجود اینکه جلوگیری هم داشتیم، وقتی شوهرم فهمید خیلی بهم ریخت و گفت باید سقط بشه، دوران بارداری من خیلی سخت و طاقت فرسایی بود. از حرف مردم و اطرافیان خیلی می‌ترسیدم چون همه هنوز یک فرزند داشتن و همه از من بزرگتر بودن، من هنوز ۲۳ سال داشتم و ۳تا بچه خیلی فاجعه بود براشون. متاسفانه با این طرز فکر و بد اخلاقی های شوهرم با دلی ناراضی بچه در ۵ هفتگی سقط شد 😭 خیلی افسرده شدم و هیچ وقت خودم رو نمی بخشم و همیشه از درگاه خدا طلب عفو می‌کردم و می‌گفتم خدایا دوباره منو توی همچین موقعیتی قرار بده حتی بدتر که نشون بدم توبه کردم و به هیچ وجه اینکار تکرار نمیشه. بعد از ۷ سال دوباره به شوهرم پیشنهاد دادم و با مخالفت شوهرم روبرو شدم ولی پافشاری کردم تا فقط یک بار دیگه اجازه دادن و دوباره پشیمان شدن و گفتن نمی‌خواد همین دوتا رو داریم بسه ولی الحمدلله خدا کمکم کرد و باردار شدم و یک پسرم خیلی ناز و خوشکل بدنیا آوردم که شد عشق پدرش و همه ی فامیل عاشقش شدن ولی این ناخواسته نبود من دنبال یه شرایطی بودم که خودم رو به خدا ثابت کنم. من هنوز توی فکر اون بچه که سقط شد بودم و خودم رو نمی بخشیدم و از خدا میخواستم منو ببخشه و بار دیگه منو امتحان کنه که خدا صدام رو شنید در بدترین شرایط که شوهرم ورشکست شده بود و آه در بساط نداشتم و پسرم هنوز خیلی کوچیک بود و اطرافیانم هم به شدت مخالفت می‌کردن با بچه زیاد و شوهرم هم اصلا علاقه به بچه ی دیگه نداشت خداخواسته باردار شدم چه بارداری سختی بود ولی من از ته دل شاد بودم که دارم امتحان پس میدم. اطرافیان دوست و آشنا که فهمیدن مسخره می‌کردن و میگفتن برو سقطش کن، شوهرم راضی نبود، خودم ضعیف بودم و شرایط از اون سالی که بچه قبلی رو سقط کردم به مراتب سخت‌تر و بدتر بود، حتی دکترم هم رفتم گفت بیا سقط کن، راحت میشی، بچه ت کوچیکه، خودت هم وضع جالبی نداری، ۴تا می‌خوای چیکار، وضع مملکت خرابه ولی من خوشحال بودم از این وضعیت و جبران گناهم. خیلی سخت گذشت ولی گذشت بارداری پر خطر، دندون دردهای طاقت فرسا و کمر دردهای خیلی بدی داشتم خدا رو شکر خدا بهم یه دختر داد، جنسم جور شد. فکر میکنم این همون بچه سقط شده است که دوباره بهم خدا برگردونده. خیلی دوستش دارم، جنس دوست داشتنش فرق میکنه، نمیتونم یه لحظه ازش جدا بشم. یکم وجدانم راحتتر شده احساس گناهم کمتر شده و الان خداروشکر میکنم که ۴تا فرزند دارم و از خدا می‌خوام که دیگه هیچ وقت در شرایط سخت قرارم نده و همیشه کنارم باشه، همیشه فکر میکنم اون لحظه که این گناه رو انحام دادم، خدا کنارم نبود، تنهام گذاشته بودم، سنم کم بود، تنها بودم و بلد نبودم شرایط رو عوض کنم😔. ان شالله بتونم فرزندان بیشتری تربیت کنم و دوتا دیگه هم به بچه شیعه ها اضافه کنم. تو رو خدا بخاطر حرف مردم بخاطر افکار الکی و سختی های زودگذر، بچه هاتون رو سقط نکنید که خیر دنیا و آخرت توی فرزندآوری و داشتن بچه ی زیاده. من با وجود مخالفتهای زیاد همسرم ۴تا بچه دارم و الان همسرم میگه بچه ی زیاد خوبه کاش دوتا دیگه هم بیاریم و ۶تا بشن. دیگه بزرگ شدم و اصلا حرف مردم روم تاثیر نمی گذاره، با بچه ها پخته شدم، صبور شدم و خودم رو به هر شرایطی وفق میدم. امیدوارم از تجربه من استفاده کنید و هیچ وقت اشتباه منو انجام ندید و برای فرزند آوری اقدام کنید اگر شک دارید، بهش توجه نکنید، اشتباه نکنید که زمان میگذره و دیگه فرصت جبران نیست. ان شالله خدا دامن همه ی مادران رو سبز کنه و با بچه ی زیاد خونه ها رو گرم و شاد. امیدوارم فرزندانم سرباز ولایت و امام زمان باشن. یا علی مدد کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۱۷ من متولد ۶۰ هستم، یه ازدواج سنتی داشتم. مادرم رو در بچگی از دست دادم و با نامادری بزرگ شدم. خیلی زود ازدواج کردم و بعد از چند سال ازدواج، حاصل ازدواج مون دو پسر بود. همسرم شغل ثابتی نداشت، خیلی اشتباهات تو زندگی انجام می‌داد که باعث می‌شد زندگی ما پیشرفتی نداشته باشه😐 پسرام یکی ۲۰ ساله و اون یکی ۱۲ ساله بود. چون شوهرم شغل ثابتی نداشت و زندگی همیشه روی خوشی بهم نشون نمی‌داد و از آنجایی که همسرم بیکار بود، تصمیم گرفتم که مراقبت از خانم سالمندی را که مشکل پارکینسون و گرفتگی نخاع داشت به عهده بگیرم. لااقل میتونستم اینطور تو خونه ای که میدادن می‌نشستم و مبلغی هم بهم میدادن. چند باری که خیلی تو زندگی کم آورده بودم اینکارا انجام دادم. تقریبا یک سالی بود مراقبت اون خانم را به عهده داشتم از صبح ساعت ۷ که میرفتم تا ۷ غروب اجازه نداشتم برا خودم باشم، باید دراختیار ایشان می بودم، برا غذا خوردن درحد ۲۰ دقیقه بود، بعضی وقتا برا همون بیست دقیقه هم باید جواب میدادم نمیدونم چطور غذا میخوردم. کار را برا خدا از ته دل براش انجام میدادم ولی نمیدونم چرا مرتب ایراد میگرفت. یه خانه قدیمی که موش هم توش زندگی می‌کردبه من داده بودن😫🐭 چاره ای نبود منم راضی بودم چون سرپناهی نداشتم، شبا از ترس نمیتونستم راحت بخوابم🥺 گذشت تا اینکه چند روزی از زمان دوره ام گذشته بود و دلم درد می کرد ولی خبری نبود. یادم افتاد سر پسر دومم همینطور بود، اونم خدا خواسته بود. رفتم بی بی چک گرفتم، مثبت بود، نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت چطوری با این شرایط زندگیم به کسی بگم باردارم. گفتم این بچه هدیه خداس، منم با جون ودل اونو قبول میکنم☺️ کم کم اطرافیان فهمیدن. شروع کردن زنگ زدن برو سقطش کن😢 تو با این شرایط زندگی ... منم گفتم حرامه، بپرسین اگر گناه نبود من اینکارو میکنم من چه کاره ام خدایی که بعد از این همه سال این بچه را داده، خودشم روزیش رو میده ❤️ برام اهمیت نداشت حرف دیگران، خانمی که پیشش بودم، متوجه شد. گفت تعهد بهم بده اگر بچه سقط شد گردن من نباشه و خودت مسئول باشی و بیای، منم قبول نکردم. یه مهلت یه ماهه خواستم بشینم تو خونه شون تا جایی پیدا کنم حالا دیگه کارهم نداشتم. مهم نبود برام اما استرس داشتم. خداراشکر تونستم جایی را بگیرم و بعد از کمتر یه ماه از اونجا برم😃 بعضی وقتا همسرم میگفت من نمیتونم مخارج این دوتا رو بدم بچه میخوام برای چی؟ مخصوصا الان که میدونست دختره میگفت نمیخوایم، برو سقطش کن. خیلی ناراحت میشدم، چطور میتونه اینطور بگه! همسرمم تو بارداری خیلی اذیت کرد😡 کسی خوشحال نشد از هدیه ای که خدا بهم داده بود حتی همسرم... ولی فقط خدا را در نظر میگرفتم و از خدا میخواستم کمکم کنه دوران بارداریم ویار داشتم و مشکل سنگ کلیه و کرونای بدی گرفتم که خداراشکر خدا خودش نگهدار نی نی کوچولوم بود و همه جوره حواسش بهش بود و مشکلی براش پیش نیومد. دختر گلم تو ماه نهم طبیعی به دنیا آمد یه دختر دوست داشتنی و زیبا 😍 بهتر از بچه های هم سن و سالش زودتر از همه دندون دراورد، چهار دست و پا رفت، بعد هم یازده ماهه راه افتاد😍 الان همسرم خیلی دوسش داره از پسرام بیشتر، نمی‌تونه دوریش رو تحمل کنه... قبل از دخترم زندگیمون خیلی کسل کننده شده بود، هم برا پسرام، هم شوهرم و هم خودم... خودمم بدتر از همه مرتب فکر و غصه میخوردم. الان پسرم با خواهرش بازی میکنه، دوسش داره. دخترم یه شور و شادی دیگه به خونه مون داده، بعضی وقتا میگم خونه مون خیلی سوت وکور بود به قول معروف الان یه انرژی و گرمی و نشاط دیگه داره، جالب اینکه همسرم خیلی با ذوق و انگیزه کار میکنه میگه به خاطر دخترم... از نظر مالی هم خداراشکر تونستم یه خونه رهن کنم با وام فرزندآوری دخترم و با اندک پس اندازی که داشتم. یه ماشین برنده شدم، نتونستم نگهش دارم ولی تونستم با فروشش مقداری پول تو دستمون بیاد خداراشکر، حتی تونستم مقداری طلا درحد کم خداراشکر برا خودم بگیرم. الانم هم ثبت نام کردیم برا زمین ان شاءالله که زودتر بهمون بدن با اومدنش زندگیم خیلی تغییر کرد با خودش به زندگیم شادی رزق و روزی آورده، امید دارم بهتر هم بشه. از رزق و روزی ای که خدا به این طفل میده ما هم داریم زندگی می‌کنیم. من توکل به خدا کردم و ایمان داشتم خدا مصلحت بنده هاشو بهتر می‌دونه. هیچ موقع از ترس نداشتن و مشکلات اقتصادی بچه هاتون رو سقط نکنین خدا خودش روزی رو می رسونه. التماس دعا دارم از همگی🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۷ من متولد ۷۴ هستم. تو یک خانواده شلوغ بزرگ شدم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم. ازدواجمون سنتی بود و سال ۹۲ عروسی کردم. زندگی سختی بود چون حمایتی نداشتیم و باید از صفر زندگی مون رو شروع میکردیم. بعد چندماه از عروسی متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم و پیگیری ها و دکتر رفتن هام شروع شد تا به خواست خدا، بعد از دو سال دخترمون فاطمه به دنیا اومد. سال ۹۴ بود که خونه مون تکمیل شد به برکت وجود دخترم، دو سال نیم بود که دوباره اقدام کردیم برای بارداری که خدا سال ۹۸ پسرمون علی بهمون داد. علی هیجده ماهش بود که از شیر گرفتمش، چون خیلی ضعیف شده بودم که بعد دو ماه فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار هستم. خیلی ناشکری کردم گله کردم و روزها بدی رقم زدم، همش با ناامیدی گذشت. پسر سوم رضا سال ۱۴۰۱ به دنیا اومد و حرف ها طنعه های اطرافیانم خیلی منو اذیت کرد ولی صبوری کردم. رضا حدود ۱۴ ماهش بود که دیدم سرم گیج میره و به مدت یک هفته اصلا نمیتونم سرپا بشم. دو بار هم دکتر سرم زدم اما فایده نداشت تا این که دکتر گفت شاید بارداری؟ همسرم خندید گفت نه خانم دکتر. خانمم هنوز بچه شیر میده... اومدیم خونه، حالم خوب نمیشد. حس میکردم یک چیزی واقعا تو شکمم تکون میخوره، دیگه حدس ها و گمان ها منو به شک انداخت. رفتم آزمایش دادم دیدم بله من باردارم دو ماهه... انگار دنیا روی سرم خراب شد و تو شوک بودم و جرات گفتن به کسی را نداشتم. از یک طرف همسرم هی میگفت بریم سقطش کنیم، منو هی دو دل میکرد از خدا میترسیدم از عاقبتش و نگهش داشتم. حدود پنج ماهه باردار بودم و باز جرات نداشتم به کسی بگم، میدونستم بگم چه حرفایی می خوان بگن که: چرا بی احتیاطی کردی بچه میخوای چیکار مهد کودک باز کردی مگه تو بیکاری نکنه برای وام و ماشین هی میاری بچه تربیت می خواد، رسیدگی می خواد.... این حرف ها رو که خیلی هاشون رو شنیدم دلم بدجور شکست. تو رو خدا اگه کسی خداخوسته باردار شد، سرزنش نکنید تا مثل من افسرده نشه و بارداری رو با گریه نگذرونه. پسر چهارمم که به دنیا اومد یک ماه داخل ان ای سیو بود و قطع امید ازش کرده بودن میدونستم دلیلش ناشکری های من بوده ولی الان خداروشکر بغلم هست و من برای اینکه اذیت نشم خونه نشین شدم☺️ نمی بخشم کسانی که باعث رنجش من شدن تا بارداری سخت بهم بگذره... و در آخر می خواستم بگم وقت گذاشتن برای بچه هام برام ارزشمندتر از هرکاری انشاالله سرباز آقا امام زمان باشند. ممنون که تجربه ام رو خوندید. در پناه حق باشید🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۱ من خودم یکماه بعد از تولد یک‌سالگی پسرم فهمیدم که باردارم و به شدت شوکه شده بودم و اصلا نمیتونستم تصور کنم که با یه بچه‌ی کوچیک چطوری میشه باردار بود اونم درست زمانی که اثاث کشی در پیش داشتیم. تو یه لحظه همه‌ی سختیا از ذهنم گذشت، اینکه پسرم هنوز داره شیر میخوره گناه داره، اینکه جواب حرف مردمو چی بدم، اینکه چطور از پس یه بچه‌ی کوچیک بربیام و.... وقتی دکتر رفتم سونو، چیزی تو رحمم نشون نداد و دکتر گفت احتمالا خارج از رحمه، بماند که ته دلم خوشحال شدم که حداقل قرار نیست ۹ ماه بارداری رو تحمل کنم اما بعدش پشیمون شدم و سپردم به خدا... یکی دو روز قبل از عاشورا بود که رفتیم مشهد، اونجا از امام رضا خواستم که اگه قراره این بچه بمونه خودشون کمک کنن و توانشو بهم بدن... البته اینم بگم که خداروشکر با دور کاری همسرم موافقت شد و کارشونو آوردن خونه و حسابی کمک حالم بودن... ۹ ماه بارداری با همه‌ی سختیهاش و با این نگرانی که پسرمو کجا بذارم برم بیمارستان گذشت(چون مادر وخواهرم شرایط نگه داشتن پسرمو نداشتن) روز زایمان رسید و من سراسر استرس بودم، چون این‌بار میدونستم که قراره چه سختی هایی بکشم. بعد از زایمان فقط یه نظر پسرمو دیدم و بعدش بردن ان‌ ای سیو بخاطر افت اکسیژن... دلتنگی برای پسر اولم و حال بد و درد شدید و بستری شدن نی‌نی همه دست به دست هم دادن که من یه دل سیر گریه کنم😁😂 خلاصه سرتونو درد نیارم الان نی‌نی ۶ ماهشه و تو بغلمه وپسر اولم دوسال ودوماهشه و درحال بدو بدو کردن و پایین بالا پریدن😂 اگه از سختی‌ها بخوام بگم که کم نیست، مثلا یکیش اینکه نمیشه با خیال راحت نی‌نی رو زمین گذاشت چون امکان داره مورد ضرب و شتم قرار بگیره😁 یا اینکه داداشش میاد میشینه روش🤕 مورد بعدی اینکه وقتی مامان مریض میشه متاسفانه با تمام حال بد و مریضی باید دوتا بچه کوچیک‌و مدیریت کنه و هرکدوم یه سری نیازها دارن😣 مورد بعدی اینکه ممکنه بچه اول حسادت کنه به بغل کردن و محبت کردن به نی‌نی و امکان داره رفتارهایی نشون بده که از نظر بقیه خوشایند نیاد. مورد بعدی اینکه یه مدت باید کلا قید مسافرت رفتن و مهمونی رفتن رو بزنید چون بالاخره شرایط با یدونه بچه داشتن فرق میکنه و سختی‌ها دوبرابر شدن ... و مورد آخر که خودم خیلی اذیت شدم بابتش، نی‌نی ما تا ۳ ماهگی کولیک شدید داشت و از ساعت ۸ شب به بعد دل درداش شروع می‌شد و فقط جیغ میزد، مسلما تو این شرایط باید مادر خونسرد باشه و با آرامش این چند ساعت‌ رو بگذرونه ولی خب با وجود یه بچه‌ی بازیگوش که دقیقا تو همون لحظات یسری درخواست‌ها داره یکم اوضاع سخت میشه😫 همه‌ی این سختی‌ها هست ولی خب لحظات بامزه هم دارن 🥰 مثلا وقتی داداش بزرگه میاد نی‌نی رو بغل میکنه و بوسش میکنه و با زبون خودش میگه عدییییدم🤪خیلی لحظه‌ی شیرین و دلچسبیه برای مادر... در آخر امیدوارم هرکس که آرزوی مادر شدن داره خدا دامنش رو سبز کنه و هر کس که این شرایط رو داره خدا ان‌شاءالله کمکش کنه که راحت‌تر عبور کنه 🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۵ من فرزند یک خانواده کم جمعیت هستم. خودم و یک خواهر کوچک تر از خودم که معلولیت ذهنی وجسمی داره. به خاطر معلولیت خواهرم مادرو پدرم دیگه بچه دار نشدند. آبان سال ۱۳۹۳ وقتی وارد ۱۸سالگی شدم، آقای همسر به خواستگاری من آمدند و بهمن ۹۳ ما به عقد هم دیگه در آمدیم. ۳سال عقد بودیم تا تونستیم خونه خودمون را بسازیم. و در سال ۹۶ عروسی کردیم و امدیم سر خونه وزندگی خودمون تقربیا ۳سال تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم و بعداز اون دیگه وجود بچه توی زندگی مون احساس می‌شد. چند ماه بود بچه می خواستیم اما نشد. من خیلی ترسیدم و از ترس این که مشکل خاصی باشه، سریع به متخصص مراجعه کردم و طی یک سری آزمایش مشخص شد مشکل خاصی نیست و با یه سری دارو مشکل برطرف شد و دو ماه بعد بی بی چک مثبت شد .😍 سه ماه ویار و ضعف شدید داشتم. دوران کرونا و خونه نشینی هم بود با این که هیچ کجا نرفتم اما کرونا را گرفتم که تو خونه با درمان های خانگی حل شد. خدا راشکر دوران بارداری به خوبی سپری شد ویکی از روز های ماه رجب وقتی از خواب بیدار شدم احساس خوبی نداشتم. حالم بد بود با دکتر تماس گرفتم گفت درد زایمان ولی چون خفیفه نمیخواد بری بیمارستان.صبر کن وقتی درد هات شدید شد برو بیمارستان ساعت ۱۰شب دیگه درد هام شدید شد و رفتم بیمارستان و بعد از ۶ساعت گل دخترم توی بغلم بود. داشتم از داشتنش خدارا شکر میکردم که درد وحشتناکی توی دلم احساس کردم یادمه داشتم به خودم میپیچیدم از درد دیگه چیزی یادم نمیاد. بیهوش شده بودم. منو رو میبرند اتاق عمل و یه عمل کوچیک انجام میدند و بعد ساعت یک ظهر چشمم را باز کردم. مامانم و همسرم امده بود پیشم. قبلش من با خاله ام آمده بودم بیمارستان. من به هوش آمدم اما هنوز حالم خوب نبود و درد شدید تهوع داشتم. نیم ساعت بعد دوباره بیهوش شدم و دوباره وارد اتاق عمل میشم. احیاء میشم و جراحی میشم و بعد از اون به ICU و تا ظهر فردا من تو مراقبت های ویژه بودم و ۵روز بیمارستان بستری بودم و بعد امدم خونه. خیلی شرایط سختی بود چون هم بخیه های طبیعی رو داشتم، هم شکمم جراحی شده بود و روی شکمم هم بخیه داشتم یک ماه به شدت سخت شکر خدا تموم شد و من کم کم سرپا شدم. روز ها پشت سرهم سپری میشد ومن تازه داشتم زندگی کردن با یه عضو جدید را یاد میگرفتم که در بهمن ۱۴۰۰ که دختر نازم فاطمه جان ۱۱ماهش بود و در آستانه یک‌سالگی بود، متوجه شدم دوره ام عقب افتاده😭 رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت شدو من گریه میکردم، ان شالله خدا ببخشدم خیلی ناشکری کردم. میترسیدم به خاطر زایمان اولم میترسیدم. فکرم فاطمه هم بودم، این که حالا نمی تونه درست شیر بخوره. جرأت سقط هم نداشتم. همه این فکر ها داشت دیونه ام میکرد. خلاصه مجبور به پذیرشش شدم. فاطمه هم تا یکسال وسه ماهگی شیر خورد و خودش دیگه نخورد. تو بارداری دوم ویارم بهتر بود و به شدت اولی نبود وارد ۳۹هفته شده بودم که یک شب ساعت ۱۰شب کیسه آبم پاره شد و خودم رو رسوندم بیمارستان. فاطمه هم اینقدر خسته شده بود توی روز که همون ۱۰رفت خوابید و متوجه رفتن من نشد. تجربه خوبی از زایمان نداشتم و. می ترسیدم. خلاصه الحمدالله رب العالمین به لطف خداوند مهربون شش ساعت بعد دختر دومم تو بغلم بود و بعداز زایمان حالم خوب بود و باعث شد خاطرات تلخ زایمان اول را یکم فراموش کنم. حالا سختی ها چند برابر شده بود اما لطف خداوند مهربون بیشتر. تقریبا نصف بیشتر روز را به تعویض پوشک میگذروندم چون هردو پوشک میشن .😂😂 خوب خدا راشکر الان سختی ها را گذروندم و الان به قسمت بهتر رسیدم. الان باهم بازی می‌کنند، باهم دعوا می‌کنند. و خوشحالم که هم دیگه را دارند. ان شالله همیشه یار ویاور هم دیگه باشند .موفق باشید 🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۳ سال ۸۹ بود که از این همه خواستگار بی ربط و مخالف عقایدم خسته شده بودم. ما خانواده مذهبی هستیم از اینکه بعضی از خانم ها برای اینکه برادر و پسر گمراه شونو به راه بیارن از گزینه "زن مذهبی براش بگیریم به راهش میاره" استفاده میکنند، دلم خیلی شکسته بود. شنیده بودم روز عرفه، دعا عرفه را در حرم امام رضا ع بخونی، هرچی از خدا بخوای بهت میده. هرجور بود باید میرفتم. بعد اجازه گرفتن از استادای دانشگاه و پیدا کردن یه تور زیارتی زنانه با مادرم راهی مشهد شدیم. دعای عرفه رو تو حیاط حرم تو سرما با مادرم خوندیم و دعا کردیم و چند روز بعد اومدیم تهران تو همون هفته اول سه تا خواستگار زنگ زدن که در همون تماس اول رد شدن. منم ناامید که دیدی چیزی درست نشد. تقریبا ۳ هفته بعد از بازگشت باز یه خواستگار دیگه تماس گرفت. این یکی از قضا رد نشد. اومدن و ماهم به توافق رسیدیم و وصلت سر گرفت. چند وقت بعد با همسرم که صحبت میکردیم، برام تعریف کرد که: "چند وقت بود هر خانواده ای رو برای وصلت معرفی می‌کردن اصلا هیچ وجه مشترکی باهاشون نداشتم. انقدر که فکر میکردم یعنی هیچ ‌کس پیدا نمیشه؟! چرا انقدر آدم های بی ربط سر راه من قرار میگیرن. یک روز مانده به عرفه تصمیم گرفتم برم مشهد و دعا رو در حرم بخونم و همونجا از امام رضا ع بخوام، بالاخره با یکی از دوستانم آخر شب بعد از کلی کنار خیابون ایستادن، تو بوفه یه اتوبوس جا پیدا کردم و راهی مشهد شدم." وقتی تو دوران نامزدی باهم مشهد رفتیم دیدیم روز عرفه با فاصله چند تا فرش از هم نشسته بودیم و امام رضا ع ما رو بهم رسوند. البته اینجوری نبود که تو زندگی مشکل نداشته باشیم ولی همیشه دلگرم به واسطه بودن امام رضا ع برای ازدواجم بودم از مشکلاتی که اون زمان خیلی هم نادر بود، نداشتن خونه مستقل تا ۴ سال، دنبال کار ثابت بودن و چیزی که نمیدونستیم انتهاش کجاست و چی میشه، ناباروری... اتفاقی که ۱۱ سال طول کشید. یازده سال پر از دلهره و استرس. از این دکتر به اون دکتر، کلی آزمایش مختلف، دارو و ... و در آخر همیشه یک جواب رو میشنیدیم شما چیزیتون نیست. علت ناباروریتون مشخص نیست. تا اینکه به لطف خدا و دکترم که خیلی عالم و متدین بودن بعد از چند دوره درمان که از سال ۱۴۰۰ شروع کردم در آبان ۱۴۰۱ صاحب دوقلو پسر شدیم. ویارم به خاطر دوقلویی و داروهایی که میخوردم خیلی بد بود‌‌. سرکار هم میرفتم. به لطف خدا این دوره هم تمام شد و دوقلو های پر روزی من بدنیا اومدن. اداره ما که همیشه سر وام دعوا بود تقریبا ۴ تا وام خوب به کارمندها داد. همه همکارها بعد ۲۰ سال بالاخره تغییر وضعیت شدن. تو اداره همه میگفتن دوقلوهات خیلی خوش قدم بودن. دوقلو داری خیلی سخت بود بخصوص برای من که ۱۱ سال راحت بودم برای خودم. خوابشون کم بود. شبها هر دوساعت و حتی کمتر برای شیر بیدار میشدن. تایم بیدار شدن شونم باهم هماهنگ نبود. اوایل همه ذوق داشتن کمک زیاد داشتم کم کم هی گفتن دیگه ماشالله راه افتادی و کمک نمیخوای و رفتن. من موندم و همسر و دوقلو ها... بچه ها سه ماه شون بود که من در کمال ناباوری شک کردم که شاید باردار باشم. بی بی چک استفاده کردم دو خط قرمز شد. چیزی که سالها قبل همیشه منتظرش بودم. ولی بازم باور نکردم، آزمایش خون دادم دیدم بله، بچه سومم تو راهه. اسمشو گذاشتیم معجزه بعد از این همه سال. شرایطمون سخت بود. ولی منو همسرم خیلی خوشحال بودیم و مطمئن بودیم حکمت بزرگی در این بچه نهفته ست تا ۵ ماهگی از ترس شماتت دیگران به هیچ کس نگفتیم. وقتی همه متوجه شدن باز اومدن کمک. چون بدنم ضعیف بود زایمان خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم، هر چقدر ویار و بارداریم راحت تر از دوقلو ها بود، زایمانم سخت‌تر. تا ۱۰ روز از شدت درد نمتونستم از جا بلند شم. پسرم هم خیلی ریز بود. به لطف خدا اون روزها هم گذشت. الان مادر دوتا پسر ۲۰ ماهه و یک پسر ۸ ماهه هستم. هر سه در اوج شیطنت و کنجکاوی اند. دوره سختی رو به تنهایی میگذرونم البته خدا هوامو داره به مو میرسه ولی پاره نمیشه. برام دعا کنید تا بتونم مادر خوبی باشم و شرایط برام آسانتر بشه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075