هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۴۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#اشتباه_پزشکی
#قسمت_اول
منم یه خانم ۳۴ ساله هستم. اولین فرزندم رو که باردار بودم پیش دکتر زنان در شیراز رفتم. گفتن به دلایلی سزارین میشی برو بیمارستان خصوصی حتما انجام میدم برات...
این نه ماه همه چیز خوب و عالی بود تا وقت زایمانم رسید، رفتم بیمارستانی در شیراز. هرچی به دکتر زنگ زدن، گوشی رو برنداشت منو شب بستری کردن، گفتن صبح دکتر جواب میده، خلاصه تا صبح نخوابیدم از استرس و همسرمم رفتن منزل اونم تا صبح نخوابیده بود.
صبح بدون هیچ سوالی منو بردن اتاق زایمان منم گفتم دکتر که نیامده بزارید بیاد من سزارین باید بشم اما ماما و پرستار قبول نکردن بدون اینکه من بدونم آمپول فشار زدن.
بعد از چند ساعت طرفای ساعت ۱۰ صبح بود درد زایمان آمد سراغم، حالا هرچی زنگ به دکتر میزدن دکتر بازم جواب نمیداد.
تا طرفای ۲ بعد ظهر دکتر آمد، همون دم در اتاق زایمان گفت به ماما اوضاع چطوره یه پچ پچ کردن و رفتن. به دکتر گفتم شما گفتید بیام خصوصی که سزارین بشم الان اصلا نگامم نمیکنید!!
انقدر همسرم و بقیه التماس و خواهش کرده بودن که ببرید اتاق عمل، شما گفتید باید سزارین بشه چرا رهاش میکنید؟! دکتر هم اصلا جواب درست حسابی نداده بود.
بعد طرفای ۴ بعد ظهر دکتر باز اومد، ماما باهاش تماس گرفت و گفت بیاید بچه بدنیا داره میاد.
دکتر هم اومد دید ماما اشتباه گفته دادوبیداد سرش کرد گفت واسه چی منو از مطب الکی کشوندی بیمارستان؟ ماما گفت حال مادر خیلی بده...
دکتردستگاه وکیوم گذاشت تا با کمک اون بچه بدنیا بیاد اما فایدی نداشت دکتر منو رها کرد، گفت میرم مطب،الکی بهم زنگ نزنید.
چنددقیقه بعد از رفتن دکتر، من رفتم زیر دستگاه اکسیژن. نزدیک هشت و ربع شب بود، ماما گفت زنگ بزنید دکتر، خیلی خطرناک شده.
زنگ زدن دکتر آمد، باز با دستگاه وکیوم با چندتا پرستار افتادن روی شکم من، بچه رو بدنیا آوردن...
نوزاد گریه نکرد، با بی حالی کامل گفتم خانم دکتر چرا بچم گریه نکرد؟ گفت خسته بوده، آروم گریه کرد.
من اصلا چشمام تار میدید همه جا رو
دیگه منو آوردن تو بخش دیدم همسرم اصلا نمیاد پیشم. خانواده شوهرم همه ناراحت اصلا خوشحال نیستن..
منم گفتم چرا اینجورین، خلاصه جانم بگه برای شما، بچم خفه شده بود، احیا شده بود
اصلا یه وضعی شده بود، تشنج کرده بود و...
الهی واسه هیچ کسی این مصیبت اتفاق نیفته
پسرم تو ان ای سیو بستری شد. خیلی روزای بدی بود. صبح تا ۵ بعد ظهر میرفتم بیمارستان پیش پسرم، بعد همسرم میامد ملاقات پسرم، منو میآورد خونه چون خیلی داغون بودم خییییلی...
شب من و همسرم کلی گریه میکردیم، شوهرم دیگه به لرزه میفتاد تب ولرز شدید، دیگه چند ساعتی شوهرم آروم میکردم تا بخوابه بعد تازه خودم تو رختخواب تا طرفای ۲یا۳ گریه میکردم دیگه خوابم میبرد از بس گریه میکردم.
بعد واسه نماز صبح بیدار می شدیم، یه چای میخوردیم باز منو میبرد بیمارستان و خودش مجبوری میرفت مغازه، ۲۱ روز همین شده بود کارمون ولی خانواده همسرم خداخیرشون بده خیلی کمک حالمون بودن خیلی...
روز ۲۱ پسرم مرخص شد، و بعد از پنج ماه بردیمش دکتر، رفتیم ام ار ای از سر پسرم گرفتیم، رفتیم متخصص مغزواعصاب ببینه. ام ار ای رو دادم دکتر، منتظر شدم بگه عالیه چیزی نیست برید بسلامت
چند دقیقه گذشت دکتر گفت این بچه آسیب شدید مغزی دیده، فلج مغزی شده به اصطلاح خودشون سی پی شده، گفت این بچه براتون بچه نمیشه بذارش کنار، فکر یه بچه دیگه باشید. بلند شو خانم برید بیرون بیمار بعدی بیاد.
وای مردم و زنده شدم با صحبت این دکتر از خدا بی خبر، می خوای بگی، بگو لااقل اینجوری نگو شاید آدم سکته کنه...
خداخیرش نده نابودم کرد هنوز که هنوز حالم خوب نشده بخاطر شوکی که بهم داد.
اومدم بیرون از اتاق دکتر، شوهرم دیدم منو، زد تو سرش نشست زمین جلو همه منم فقط اشک می ریختم.
همون ابتدای تولد دکتر به همسرم گفته بود ماجرا رو و حدودا پنج ماه همسرم خودشون تنهایی این غصه رو به دوش کشیده بودن و من از همه جا بی خبر بودم.
محرم بود، امام حسین علیه السلام رو صدا زدم، وااای بدترین روز زندگیمون بود.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075