هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
#ساده_زیستی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
۱۶ ساله بودم که دوست داشتم زندگی مستقلی تشکیل بدم. خودم خانم خونه خودم باشم با یه خونهی نقلی، با همسری که بهش علاقمند باشم.
دستم به جایی بند نبود، نه مادر و نه پدر و نه سبک زندگی مون، راضی به ازدواج در این سن نبودن.
تصمیم گرفتم در یک نامه، شرح حالی از خودم و آرزوهای به شدت دست نیافتنیم رو به خدای دانا و آگاه بنویسم. این شد که یک روز بعد از نماز صبح که اتفاقا دلم هم گرفته بود، نوشتم.
نامه ای دخترانه و رمانتیک که اگر بگویم هم میخندی و هم شاید مسخره کنی؛ گفتم:
"سلام خدایی که چشمان مرا سبز آفریدی خدایی که مرا فرزند آخر یک خانوادهی پر جمعیت قرار دادی تا همیشه مورد توجه همگان باشم. حتما میدونی چی میخوام.
-میشه خیر و صلاح من رو ای عزیز دلم در این قرار بدی که همسر من بور نباشه🙈.
-قد بلند و هیکلی با محاسنی بلند و البته مشکی. من به خاطر خودم نمیگم من میخوام نسلم قوی و خوش هیکل شن. (به چه چیزها که فکر نمیکردم😅)
-لطفا لطفا طلبه باشه ترجیحا آخوند.
-وضعشون خوب هم نبود فدای سرت هستی دیگه؟
من میخوام با همسری که به شدت مورد علاقمه هر شب جمعه برم هیئت.
اصلا میخوام بچههام تو هيئت بزرگ شن.
میدونی خدا جونم هرجا فک کردی حرفام، خواستههام، آرزوهام و دعاهام دور از تو و حرفاتِ کلا بیخیالش شو."
مبعث سال۱۳۸۴ زمانی که فقط و فقط ۱۶ سال داشتم، نامهی خواستههام رو نوشتم و در سفر مشهد، دلنوشته ام رو به ضریح امام مهربانیها انداختم با خیالی جمع و دلی محکم که به زودی عزیزم از راه میرسد یقین داشتم که به زودی همانی میشود که میخواهم.
چند روزی بود پِچ پچ افراد خانواده به راه بود و من مشکوک؛ خواهرهای بزرگتر یواشکی با مامان تو مطبخ پچ پچ میکردن. داداش بزرگم تلفنی با پدر صحبت و بحث. تا این که جریان خواستگاری از دختر کوچیک خانواده در حضور عروسها و دامادهای خانواده، مطرح شد.
و من صداها رو نمیشنیدم و به دنبال عدد و تاریخ نامهای که نوشته بودم و امضا کرده بودم و تصدقت، راضیه؛ میگشتم. آخه انقدر زود به درد دل من رسیدگی شد؟
نه خواستگار را دیده بودم و نه میشناختم ولی قطعا همونی بود که در نامه به او اشاره کرده بودم. خواستگار یه جورایی فامیل هم بود البته دور خیلی دور که اصلا رفت و آمدی نداشتیم.
خیلی زود دوم شهریور سال ۱۳۸۴ رسید و شد روزِ خواستگاری. با یه چادر خوشگل سفید که گلهای مات و کمرنگ یاسی هم داشت در اتاقی با صورتی گلی، منتظر صدای سلام آقای خدا فرستاده بودم.
قلبم در گوشم میزد و فقط منتظر صدای سلام یک مرد بودم، چون اون روز، قرار بود فقط با مادرشون بیان خواستگاری.
یک صدای رسا، محکم، بم و البته با اعتماد بنفس بالا را پشت درب اتاق شنیدم. قبل از چای ریختن با صدای بلند خواهرم که (راضیه جان بیا خواهر مهمان داری) وارد سالنی شدم که میدانستم که مهمانم، اول مهمانِ خداست. سلام کردم بلند ولی با لرزش، نشستم و به جورابهام زل زدم و منتظر...
همان بود، همان که در نامه قید کرده بودم، رشید و قد بلند و مشکی. چهره و صدا به شدت جدی. فقط ۵ سال از من بزرگتر بود اما زیادی بزرگ و عاقل بود.
اول از خط قرمزهایش گفت، از حلال و حرام الهی، که پدر و مادر هم شاملش بودن. منطقی و حساب کتابی بودنش را و خواستههایش را.
آیا دختر۱۶ سالهی تهتغاری که نامهاش زنده و مجسم روبهرویش نشسته بود، میتوانست حرفی از مهریه و عروسی و سرویس و خانه و ....بزند؟؟؟
بعد از پنج جلسه خواستگاری، ۱۴ عدد سکه و یک تمتع مهریه تعیین شد.
عقدمون هم در حضور رهبری بود. زمان مثل برق و باد گذشت روز میلاد چهاردهمین معصوم، من و روحالله به هم محرم شدیم.😍😍
روحالله برخلاف چهره و صدایش بسیاااار مهربان بود. این شد که من یک دل نه صد دل عاشق او شدم و به ماه نکشیده فهمید روحالله چه چیز دوست دارد و چه چیز دوست ندارد و تا الان که ۱۵ ،۱۶ سال میگذرد یک بار کاری که احتمال بدهم روحالله دوست نداره، ازم سر نزده.
روحاللهِ ۲۱ ساله
فوقدیپلم مکانیک
بدون کار و خانه
و بدون کارت پایان خدمت
شد همه چیز و همه کس راضیه.
دو ماه آموزشی روحالله در یزد بود. به راضیه چه گذشت را خودتون حدس بزنید هر چه بود، گذشت.
و خدا این وسط برای من سنگ تمام گذاشت، سنگ تمام... همه چیز همان طور که دوست داشتم شد، خدا برای راضیه حلقه خرید، سرویس خرید، لباس عروسی فاخر تهیه کرد و سالنی زیبا برای راضیه رزرو کرد. همه چیز به چشمم زیبا و بزرگ و عالی بود.
👈 ادامه در پست بعدی...
✅ برای عضویت در کانال "دوتا کافی نیست" بر روی گزینه #پیوستن در پایین صفحه بزنید.
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#معرفی_پزشک
#سزارین_هشتم
#قسمت_دوم
وقتی ۲۰ سالم بود اولین فرزندم رو خدا عنایت کرد اطرافیان همه ناراحت شدن که چرا انقدر زود؟ میذاشتی درس ت به یه جایی برسه بعد.
سال ۹۰ خدای متعال هدیهی شیرین دیگهای بهمون عطا کرد، درست زمانی که من از تهران به قم هجرت کرده بودم. باز برگشتن گفتن آخه چرا؟ هنوز اولی سه سالش نشده، تو سزارین بودی خودت هنوز کوچیکی، تازه تو شهر غربت بدون هیییچ فامیل و آشنایی چه جوری از پس کارها و بچهها میخوای بربیای؟
با کلی دعا از سر فضلش، سال ۹۲ بعد دوتا پسر روز میلاد خانم فاطمه زهرا دختر دار شدم. گفتن ببین دیگه بسه سه تا عالیه جنست هم که جوره دوتا پسر و یه دختر. اصلا اگه بعدی رو آوردی دیگه خونههای ما نیا.
دخترم شد سه سالش و دلم بچهخواست ولی نمیشد همه فکر کردن من گوش به حرف اونا دادم. البته که در عمل، به همه ثابت کردم به حرفهاشون احترام میذارم و واقعا اگر به شرایط زندگیم بخوره قطعا انجامش میدم.
به هوای اینکه دخترم خواهر داشته باشه از خدا چهارمی رو خواستم. از اونجایی که به هرکی دلش بخواد پسر و به هرکی عشقش بکشه دختر میده؛ به من سال ۹۵ یه پسر باهوش داد. دیگه فهمیده بودن دختر کوچیکهی خونه، گوشش بدهکار نیست. هروقت موفقیت و شادی و سرحالی منو میدیدن میگفتن به الانت نگاه نکن، وقتی شدی ۴۰ساله ولی شبیه ۶۰ سالهها بودی به حرف ما میرسی.
باز من بهشون لبخند زدم گفتم من دارم به وظیفهام عمل میکنم. خدا خودش حواسش هست.
خدای مهربونم از اونجایی که دوسم داشت و داره دلش خواست یه خدیجه بانو هم داشته باشم، سال ۹۷ خدیجه بانوی من خونهی منو به اسم مادر حضرت زهرا سلامالله نورانی کرد. اول چقدر سر اسمش بهم حرف زدن. میدونی چی گفتم: گفتم طرف اسم بچهاش میذاره......چقدر تو باطل خودش محکمه بعد من تو اسمِ به این حقی خجالت بکشم؟ و حالا با تاسف و یواشکی اسمش و صدا کنم؟؟؟ به عشق حضرت زهرا میذارم خدیجه.
اونجا بود که خواهرام گریه کردن و گفتن این خانم خیلی عزیزه ما هیچوقت جرات نمیکنیم و جسارتش رو نداشتیم که بذاریم خدیجه؛ شجاعت کردی.
ششمی رو تا ماه ۷ بارداری متوجه نشدن و وقتی فهمیدن فقط گفتن ما به تو که تهتغاری خونهای و تا سالها خودمون بند کفشت رو میبستیم، غبطه میخوریم که خدا انقدر تو زندگیِ تو پیداست.
هفتمی بهمن ماه ١۴٠٠ به دنیا اومد. سزارینی بودم، همشون کمر همت بستن که من با عافیت زایمان کنم. برنامه غذایی چیدن. برنامه تفریح برای بچه هام چیدن که وقتی من در دوران نقاهت هستم بچهها سرگرم باشن.
راضیه با روحالله بزرگ شد، از سال ۸۴ روز میلاد امام زمان عجالله تا الان که هشتمین فرزندم رو باردار هستم و فردا پس فردا وقت زایمانم هست هییییچ دلم نخواست روحالله که ولیِّ خونه ام هست رو ناراحت کنم.
الان ۳۴ ساله هستم و روحالله هم ۳۹ سالشه. احترام و محبت و گذشت سر لوحهی زندگی مونه. شعار زندگی مون هم هوای هم رو داشته باشیمه.
سختی و فشار و مریضی و کم آوردن گاهی هست ولی سایهی پدرانهی امام زمان همیشهی همیشهی همیشه بوده و هست و انشاالله خواهد بود.
تا امام زمان عجالله داریم؛
دیگه غصهی چی؟؟؟
دغدغهی چی؟؟؟
فکر و خیال چی؟؟؟
برای زندگیتون خط قرمزهایی تعیین کنید و به هیچکس اجازه ندین از خط قرمزهاتون عبور کنه. اطرافیان و فامیل و دوست، کسی رو که تو زندگیش محکم و مهربان هست رو دوس دارند و به نوع زندگیش احترام میذارن.
همه میدونن بچهآوردن خط قرمز زندگی من هست. من تو این جریان شمشیرم و از رو بستم.
زنگ خطر کمبود جمعییت خیلی وقته به صدا در اومده به فکر آینده باشید الان رو حضرت زهرا سلامالله براتون جبران میکنه قطعا.
برای راضیه که فردا زایمان داره خیلی دعا کنید منم، وقت زایمان به فکر *دوتاکافی نیست* های عزیز هستم انشاالله.
👈 راضیه خانم تجربه ی امروز ما، فردا سزارین هشتم شون هست ان شاء الله، ما دعاگوشون هستیم، ایشون هم قول دادند که دعاگوی ما باشند. برای عزیزانی که ممکنه سوال باشه، ایشون هفت تا سزارین اولی رو، پیش خانم دکتر مریم اشرفی در تهران انجام دادند و گفتند سزارین هشتم شون رو فردا خانم دکتر لباف عزیز انجام خواهند داد.
👈 برای عضویت در کانال "دوتا کافی نیست" بر روی گزینه #پیوستن در پایین صفحه بزنید.
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075