هدایت شده از ساکنین پلاک "8"
#در_چشمهسار_ولایت
#متن
#خواندنی
👈🌹بخوانید و حال کنید🌹👉
🔺۱۰ ساله بود که به رسول خدا ایمان آورد و شد: «اولین مرد مسلمان»
🔺۱۳ ساله بود که پیامبر، در بین بزرگان قریش او را «وصی، وزیر و پرچمدار» خود معرفی کرد.
🔺۱۷ تا ۲۰ سالگی را دوشادوش رسول خدا در شِعب ابیطالب سپری کرد. «بازوی رسول خدا»
🔺۲۳ ساله بود که در لیلة المبیت، در بستر پیغمبر خوابید و جانش را با خدا معامله کرد. «مرتضی علی»
🔺۲۳ ساله بود که عده ای از زنان و مردان مسلمان را از جمله حضرت فاطمه زهرا(س) و فاطمه بنت اسد(مادر مولا) به مدینه برد «قافله سالاری»
🔺۲۵ ساله بود که در غزوه بدر، با ذوالفقارش هنرنمایی کرد. «سیف الله»
🔺۲۵ ساله بود که داماد پیغمبر شد.(کمتر از سه ماه پس از غزوه بدر)
🔺۲۶ ساله بود که در جنگ اُحُد، ده ها زخم برداشت و شمشیرش را که خم شده بود با ساق پا میزان کرد و جان رسول الله را پاسبانی کرد و اینجا بود که جبریل ندا داد: «لافَتی الّا علی لاسیف الّا ذوالفقار»
🔺۳۰ ساله بود که حماسه #جنگ_خیبر را رقم زد و مرحب، پهلوان پرآوازه ی یهود را از تیغ گذراند و از خندق عظیم گذشت و #در_قلعه را از جا کند و انداخت روی خندق و پلِ مسلمانان کرد و قلعه فتح شد.
🔺۳۴ ساله بود که رسول خدا(ص) دستش را مقابل همه بالا برد و اورا #مولای همه نامید؛ «غدیر خم»
🔺در همان ۳۴ سالگی همراه حضرت رسول، حضرت زهرا و حسنین برای #مباهله رفت و شد «نفسِ رسول خدا»
و...
✍اینها قطره ای بود از #فضایل بیشمارِ اَبَر مرد عالم هستی، مولای دو عالم، امیر انس و جن حضرت مولی المَوالی، #علی بن ابیطالب(علیه السلام)🌷🌸🌼
#لطفا_انتشار_دهید 🌐⭕️
#به_نیت_ظهور
سیّد ما را می بخشی؟!
برای تمام تهمت ها
بی معرفتی ها
حتی تمام فحش هایی
که به خاطر گرانی دادیم
و
نفهمیدم
تو صبورانه و مخلصانه،
زیر ساخت ها را اصلاح و بازسازی می کنی.
وقتی حدود هفت هزار کارخانه را دوباره
احیا کردی!
و
وقتی در نقاط حساس و استراتژیک کشور
سرمایه گذاری می کردی
و ما همچنان فقط گرانی را می دیدیم.
و نفهمیدیم
تو کسری بودجه ۳۰۰ هزار میلیاردی
و
خزانه ی منفی ۴۴ هزار میلیاردی
را از دولت قبل تحویل گرفتی!!
و ما چند شبه
انتظار معجزه داشتیم...
و مجاهدت شما را که وظیفه شناس
و خادم و دلسوز بودی، ندیدیم!
و
برنامه ریزی های مهم ات را
برای آینده درک نکردیم
و فقط قضاوتت کردیم!!
برگرد،
می دانی چرا؟
همان طور که وقتی مردم کوفه
خبر شهادت #علی (ع) را شنیدند و گفتند
مگر #علی(ع) هم نماز می خواند؟
گم شدن تو در یکی از صعب العبور ترین
نقاط !!
هم
ثابت کرد،
که #رییسی کار می کرد
و کار می کرد
و کار
سید جان,
#دکتر_ابراهیم_رییسی,
❤️ #الهم_عجل_لولیک_الفرج❤️
🌱🥸
هر وقت میرسیدم شرکت، خیس عرق بود و داشت تی میکشید.
قبل از آن هم چای را دم کرده بود.
کم حرف میزد و زیاد کار میکرد.
کار زیاد باعث میشد خلاء وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند!
یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم.
بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد و یک زن چادری هم، کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته!
زن غلامرضا بود، چند باری هم دیده بودمش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد.
نزدیک تر نرفتم.
سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای سیلی ای که زده بود را نوازش میکرد.
برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور.
چند روزی از این ماجرا گذاشت ...
مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت.
وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند.
می دانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود.
روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم ...
خب همه میدانند خدا بزرگ است!
بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آوارد و نشانم داد ...
برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است!
حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود ... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود.
چند سالی گذشت ..
یک شب در قطار (مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که حالا پیر و شکسته هم شده بود در حال دستفروشی ست ...
خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد!
رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم.
می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی.
تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت.
پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه.
با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کیف کند.
می گفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود.
می گفت خدا رو شکر. کاملا سالم است ...
اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود ...
میگفت ... خدا رو شکر ...
آن شب تا برسم خانه، خیلی فکر کردم
و برای غلامرضا،
برای حال خسته و برق چشمانش،
برای از خود گذشتگی هایش،
برای خدا رو شکر گفتنش،
نامی جز" پدر " نیافتم ...
✍#علی۰سلطانی
🌴صدقه جاریه👇
🌹ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
https://eitaa.com/farzande14